عصر نو
www.asre-nou.net

گابریل گارسیا مارکز

تا ماه آگوست ( ۶ و بخش آخر)

ترجمه علی اصغر راشدان
Thu 19 09 2024



یک روز چهارشنبه نمونه ی ماه آگوست در کارائیب بود، با دریائی خواب آلود و نسیمی ملایم برای مرغ‌های دریایی سرخورنده در سطح پائین. آنا ماگدالنا باخ یک صندلی عرشه را روی نرده ی کشتی لوله کرد و صفحه کتاب دانیل دفو، ازصفحه ای که با کارت ویزیتور علامت گذاری کرده بود را باز‌کرد، نتوانست تمرکز کند. کارت با مشخصات، از شب گذشته ی مرد هم نتوانست توجهش راجلب کند: مرد اسم و ملیت آلمانی داشت، یک آدرس تجاری با شش شماره تلفن و یک سرویس فنیک تجارت خدمات فنی با دفتر مرکزی در کوراسائو. ماگدالنا کارت را چند مرتبه خواند و سعی کرد شبح شب شاد خود را در زندگی واقعی مرد مجسم کند. گرچه از دیدارش با مرد اول، این هشیاری را به دست آورد تا هیچ‌وقت کوچکترین نشانه ای که بتواند ذره ای مشکوکیت در خانه را برانگیزد، جان گذارد. روی این حساب ، به ریزترین قطعات پاره و پرت کرد توی نسیم همراه مرغ‌های دریائی.
بازگشتی آشکار بود. ساعت پنج عصر، از لحظه ای که وارد خانه شد، متوجه شد و احساس کرد انگار غریبه بودنش در میان خانواده ی خودش، ادامه دارد. دخترش، بدون این که خودرا ببازد، جذب زندگی صومعه شده بود و به تدریج و اغلب کمتر کنار میز والدینش حضور میافت. پسرش بین امور عشقی زودگذر و تعهدات هنری سراسر جهانی‌ش، به سختی وقت آزاد داشت. شوهرش معتاد به کار و لاس زدن واخیراً تنها مهمان معمولی آخرشب تخت ماگدالنا شده بود. گرچه برای ماگدالنا، عجیب ترین تناقض، این کشف بودکه چشم انداز جزیره راازدست میداد: در میان مرد‌هائی که در شب های محدودش باهاشان همخوابی کرده بود، گزینه مطمئنی وجود نداشت. با این حال، بزرگترین تشویش‌ش، بدگمانی درباره ی صداقت شوهرش نبود، تهدید، احساسی بود که شوهرش درباره چند شب در جزیره ماندش داشت. به این خاطر و به هر دلیلی، از اظهار نظر در مورد سفرهای سالانه خود اجتناب می کرد تا به ذهن شوهرش خطور نکند که باهاش همراه شود، یا به گونه ای که هیچ شک و تردیدی در مرد ایجاد نشود یا به آسانی تحریک شود و تقریبا همیشه خطا‌پذیر باشد.
سالهای ساده ای بودند، بدون وقت یا فرصتی برای خیانت یا حسادت. ماگدالنا چرخه های خود را به دقت دنبال میکرد تا امکان عشق ورزی مکررش را فراهم کند. آنها بدون او، شهر را ترک نکردند تا مطمئن شوند برای فرصتها ی نامنتظره، توی کیفش کاپوت دارد. ماگدالنا گرچه این مرتبه چاقوئی در قلب خود احساس کرد، وقتی دید شوهرش با چنان سرنخ های ظالمانه ای به خانه رسید که نه تنها باعث تحریک ناگهانی آن سال شد، بلکه به تمام سالهای گذشته ی قبلی هم مشکوک بود. ماگدالنا نگاهش کرد، درز جیب‌هاش را امتحان کرد، برای اولین بار شروع کرد به بو کشیدن لباس‌هایی که رها کرده و روی تخت دراز شده بود، کارش را لعنت کرد.
این قضیه از ماه مه شروع می‌شد، رویای یک مرد، پیش از سالی که روحش را تکان دهد. اضطراب نفسش را تنگ کرد. ماگدالنا دوباره لحظه ای که کارت را پاره کرده بود، لعنت کرد و حالا شادی بدون مرد را ناممکن احساس کرد، حتی اگر تنها در جزیره باشد. ناآرامی ماگدالنا، آن‌قدر آشکار بود که شوهرش بدون به شاخ و برگ زدن،گفت:
« چیزیت شده؟ »
و اضطراب، بی‌خوابیش را تا طلوع صبح تشدید کرد، به نظر خودش نمی‌رسیدکه از اولین سفر‌هاش، چقدر تغییر کرده است. تا شب وحشتناکی که پدر خوانده‌ی دخترش ، آشیل کرونادو، در جشن ازدواجی، آنهمه نوشیده و چند متن پوشیده غیر مسخره بیرون انداخت که بیشتر از چهار میز مهمان‌ها، بدون تلاش زیاد، توانسته بودند رمزگشائی کنند، خطر افتادن توی دام کسی که در جزیره می‌شناخت را هیچوقت تائید نکرد. از طرف دیگر، یک بعد از ظهر که با سه دوستش در با کلاس ترین رستوران شهر نهار می‌خورد، فکرکرد یکی ازدو مردی را می شناخت که کنار یکی از میزهای منزوی، سخت مشغول گفتگو بودند، یک شیشه براندی جلوشان و گیلاس‌هاشان نیمه پر بود، انگار در زندگی‌ئی جداگانه، تنها بودند. مرد در خط چشم اندازش، لباس نخی سفیدی پوشیده بود که حسابی برازنده ش بود، موهایی خاکستری رنگ و سبیل نوک تیز عاشقانه ای داشت. ماگدالنا از همان نگاه اول، حس کرد می‌شناسدش. هرچه به ذهنش فشارآورد، نتوانست به خاطر آورد کیست یا مرد را قبلا کجا دیده. بیشتر از یک مرتبه، رشته ارتباطش با دوست‌هاش قطع شد، سر آخر یکی از دوست‌هاش نتوانست کنجکاویش را تاب آورد و پرسید:
« چه چیز میز بغل دستی ناراحتت می‌کنه؟ »
ماگدالنا پچپچه کرد « اونیکه سبیل ترکی داره، نمیدونم چرا به یاد یه کسی می‌ندازدم. »
تمامشان دزدکی مرد را نگاه کردند. یکی از آن‌ها بابی میلی گفت:
« خب، اون بدکم نیست. »
و اختلاط خود را از سر گرفتند. آناماگدالنا هنوز آن‌قدر سر جای خود نبود که آن شب دچار بی‌خوابی شد و ساعت سه صبح، با قلبی پر ضربان، ازخواب بیدارشد. شوهرش هم بیدار شد، ماگدالنا ترتیبی داد که نفس تازه کند و درباره ی یک کابوس ساختگی گفت که شبیه بسیاری از کابوس های واقعی و وحشتناک دیگر بود که زمان تازه ازدواج کردن شان، بیدارش می کرد. برای اولین بار، ماگدالنا فکر کرد: چرا کاری را که در جزیره کرد، جرات نداشت در شهر بکند. در این‌جا تمام سال و روزانه، خیلی فرصتها ی بیشتر کنترل پذیر، در دسترس داشت. حداقل پنج نفر از دوستهاش، تا زمانی که انرژیشان جواب میداد، روابط عشقی پنهانی داشتند و همزمان، ازدواج های ثابت شان را هم حفظ کرده بودند. با این وجود، نتوانست هیچ موقعیتی را در شهر، به اندازه جزیره، هیجان انگیز یا مناسب تصور کند. این مقوله را به عنوان یک طرح، تنها توانست بعد از مرگ مادرش درک کند.
چند هفته نتوانست در مقابل وسوسه ی ملاقات مرد مقاومت کند و اجازه نمیداد در آرامش زندگی کند. در پر مشتری ترین زمان، به رستوران بر می‌گشت، برای جلوگیری از هرگونه سوء تفاهم در مورد سرگردانی انفرادی خود، هیچوقت شانس کشاندن چند دوست شناور را همراه خود، ازدست نمیداد. با اشتیاق یا ترس از یافتن مرد خود، به مواجهه با هر مردی که در طول راه می یافت، عادت کرد. وقتی هویت مرد، سرآخر مثل انفجاری کورکننده، درحافظه‌اش منفجر شد، اصلا کمکی نیاز نداشت. همان مردی بود که شب اول عشق بازیش در جزیره، باگذاشتن بیست دلار بین صفحه های کتاب، آن اهانت را ترتیب داده بود. فکر کرد احتمالا تنها به خاطرآن سبیل تفنگدارهاکه آن شب اول نداشت،نتوانسته بود بشناسدش. ماگدالنا یکی از مشتریهای معمولی رستورانی شد که مردشب اولش رادیده بود، همیشه هم بابیست دلارآماده که توی صورتش پرت کند، با همه ی اینها، درباره ی این که رفتارش چگونه باید باشد، به صورتی فزاینده، کمتر براش روشن بود: هرچه بیشتر توی خشم فرومیرفت، اهمیت آن خاطره ی بد کمترمی شد.
ماه آگوست که فرارسید، نیروی بیشتری ازکافی درخوداحساس کردکه خودش باشد. مثل همیشه، عبور کشتی پایان ناپذیر به نظرمیرسید، جزیره ای که اغلب درباره ش روءیا می بافت، پرسروصداتر و حتی فقیرتر به نظر رسید، تاکسی ئی که به همان هتل بردش که درسالهای قبل میبرد وتقریبا ازلبه ی باریک کوه می گذشت. اطاقی که تویش لذت برده بود، موجود بود، همان دربان، مهمانی که ماگدالنا را همراهی میکرد، فورا به خاطر آورد،امادرپرونده ها نتوانست اثری از او پیداکند. ماگدالنا سفری مشتاقانه کرد به جاهای دیگری که باهم رفته بودند، همه نوع مردهای بی هدف را درراه خود پیداکرد که به تنهایی برای تسکین شبش کافی بودند، هیچکدام به اندازه کافی خوب به نظر نمیرسدتا جانشین کسی کندکه دنبالش بود. روی این حساب، همان گذشته و درهمان هتل که سال قبل باهم بودندرا بررسی کردوباترس ازاین که باران زودتر از او برسد، مستقیم رفت به گورستان.
بااضطرابی به سختی قابل تحمل، هرقدم خودرا دوباره دنبال کرد تا با سرعت و بدون رنج، روال ملاقات هرساله با مادرش را عملی کند. همان گلفروش، مثل همیشه و هرسال پیرتر، دراولین نگاه، ماگدالنارا با فردی دیگر اشتباه گرفت. یک دسته گلایول، مثل همیشه فوق العاده، درست کرد، بابی میلی فوق العاده و تقریبا قیمت دوبرابر.
آناماگدالنادربرابر گورمادرش شوکه بود، یک کپه گل غیرعادی روی قبردید که دراثرباران گندیده بود. ناتوان ازتصوراین که چه کسی گلهارا روی قبرگذاشته، بدون ذره ای بدگمانی، ازمحافظ پرسید،‌محافظ باهمان معصومیت جواب داد:
« همون آقائی که همیشه این کارو میکنه. »
محافظ توضیح داد که دیدارکننده ناشناس میتواندچه کسی باشد و هیچ اطلاع دیگری ندارد، سرگشتگی ماگدالنا بیشتر شد. این آقاهر روزی ازسال، ممکن است سرقبرحاضرشودو قبررا باآن گلهای فوق العاده کاملابپوشاند، ازنوع گلهائی که هیچوقت توی گورستان مردم فقیر دیده نشده بود. آنقدرزیادو آنقدرگرانقیمت بودند که تا کوچکترین اثری از شکوه و عظمت طبیعی آنها باقی بود، نگهبان ازحذف کردنشان ناراحت بود. توضیح داد که آقا حول حوش هفتاد سال خوب زندگی کرده، باموهای به رنگ برف، یک سبیل سناتوری و عصائی که تبدیل به چترمی شد،‌ روی این حساب، درفاصله ی بارش باران، میتوانست درمقابل قبرمجذوب بماند. محافظ هیچوقت چیزی ازاودرخواست نکرد و درباره گرانبهائی گلهاو اندازه و تیپ آقا، هیچوقت به هیچکس چیزی نگفت. محافظ قضیه را دردیدارهای قبلی، به ماگدالنا یادآوری نکرده بود، چراکه مطمئن بود آقا باآن چترجادوئی، بایدیکی ازاعضای فامیل باشد.
ماگدالنا نگرانی خورد رابعلید وانعام خوبی به محافظ داد، غرق مکاشفه، شعله ورشد، طوری که ممکن بود راز سفرهای مکررش به جزیره را به عنوان استتار برخی از کسب و کارهاش که هیچکس اطلاع روشنی نداشت و احتمالا وجودنداشت، به یکباره برای مادرش توضیح دهد.
آناماگدالنا به عنوان زنی متفاوت، جزیره را ترک کرد. می لرزید، راننده مجبور شد کمکش کندکه داخل تاکسی شود، چراکه نمیتوانست لرزش اندام خود را کنترل کند. تنهابعدازآن اراده ی مادرش برای دفنش درجزیره را درک کرد. مادرش وقتی فهمیددراثریک مرض مهلک، درسرزمینی خارجی داردمیمیرد، دریک سال سه یاچهارمرتبه ازجزیره دیدن کرد. تنها بعدازآن، دلیل مادرش جرقه ای توی ذهنش زد. مادرش شش سال قبل ازمرگش، سفرهاش رابه جزیره شروع کرده بود. ماگدالنا پذیرفت که دلیل مادرش – اشتیاق مادرش – باید شبیه دلیل خودش بوده باشد وبااین مقایسه، خودرا هیجانزده کرد. احساس اندوه نکرد، اما ترجیح داد باتشخیص معجزه زندگی خود، در ادامه ی مرگ مادرش، شهامت یابد.
آنا ماگدالنا درتحرکات آن بعدازظهر غرق شد، درمیان همسایه های فقیر، تصوربی هدفی کردوبه نوعی خودرا درچادر یک جادوگر دوره گرد یافت که با ساکسیفونش ملودی محبوب یکی از مخاطبان رادر سکوت به خاطر می‌ آورد. آنا ماگدالنا هیچوقت جرات نکرده بود شرکت کند، اماآن شب با شوخی پرسید مرد رویاهایش کجاست؟ جادوگرباحالتی دقیق جواب داد:
« نه اونقدر نزدیک که آرزو داری، نه اونقدر دور که اعتقاد داری. »
ماگدالنا، بدون این که خودرا بسازد وبا حالتی که انگار روی زمین کشیده می شود، برگشت به هتل. دربیرون صدای رقص جوانها تا تراس بالامی آمد، قلب هاشان درآستینهاشان، روبه روی موزیک یک گروه جوان بودند، ماگدالنا نتوانست باوسوسه ی شرکت درلذت نسل لبریزازشادی مقاومت کند، یک میزخالی نبود، اما گارسون ماگدالنارا ازسالهای گذشته می شناخت، باتمام سرعتی که درتوان داشت، یک میز براش آورد.
بعد اولین دور رقص، دور دیگر، گروه جاه طلبان، شروع کردبه نواختن « مهتاب» دبوسی، درترتیب یک بولرو، یک زن جوان پرگوشت و گل، آن را باعشق خواند. آنا ماگدالنا حرکت کرد، جین معمولی خودرا بایخ وسودا سفارش داد، تنها الکلی که هنوز واکنون درپنجاه سالگی، به خود اجازه خوردنش را میداد.
تنهامقوله ای که با حال وهوای شب عجیب به نظرمیرسید، جفت میز پهلوئی بودند: مرد، جوان وجذاب و زن، احتمالا مسن تر، اما خیره کننده و مغرور. ظاهرا درمبارزه ی یک سکوت بودند، ردوبدل کردن سرزنش های وحشیانه ای که نشان خود را در هیاهوی جشن از دست میداد. درتنفسهای بین آهنگها، ازشدت شان کاسته می شد، طوری که صدایشان به میزهای نزدیک نمیرسید، اما مبارزه شان دربین اجرای قطعه ی بعدی بالاگرفت. اپیزودی خیلی معمولی دردنیای ناشناسی که آناماکدالنا درآن هیچ چیزجالبی ندید، حتی به عنوان یک نمایش جانبی. اما قلبش ضربه ی شدیدی زد، وقتی زن باتشریفاتی تاتری، گیلاسش را روی میزکوبید و شکست و بدون نگاه کردن به کسی، درخطی مستقیم پیش رفت، مغرور و زیبا، درمیان جماعت جفتهای شاد که ازراهش فاصله میگرفتند. آناماگدالنا فهمید مبارزه پایان یافته، اما صلاح دید به مردنگاه نکند که بی باک، درجای خود مانده بود.
کارکنان گروه برنامه شان را که تمام کردند، گروهی دیگر، جاه طلبانه تر، با «سیبونی » خاطره انگیز شروع کرد. آناماگدالنا باجادوی موزیک وجین، به خود اجازه داد ازخودرهاشود. ناگهان، دریک تنفس بین آهنگها، تصادفا، چشمهاش به مرد مانده درکنارمیز پهلوئی برخورد. جای دیگررانگاه نکرد. مردنگاه خیره ی ماگدالنارابا سرتکان دادن ملایمی، پاسخ داد. ماگدالنا احساس کرد یک قسمت دور از دوران نوجوانیش را دوباره تجربه میکند. درلرزشی عجیب غرق بود – انگاربار اولش بود - و اخگرهای جین شهامتی را بهش القا کرد که تا آخر راه نبردش. اول مردبه آنجارسید.
مردگفت « اون مرد یه خوکه. »
ماگدالنا متعجب، گفت « کدوم مرد؟ »
مردگفت « همون که تورو منتظر گذاشته. »
حرف مرد قلب ماگدالنارا خراش داد و فکرکرد مرد طوری باهاش حرف میزندکه انگارمیتواند درونش راببیند، غیر رسمی و طعنه آمیز پاسخ داد:
« من چطوری دیده م توهمونی هستی که درو رو صورت خودش به هم کوبید؟ »
مرد فهمیدکه ماگدالنا اشاره ش به حادثه ایست که زن به حال خود رهاش کرده بود، گفت:
« ماهمیشه باعصبانیتی شبیه آن خاتمه میدیم، اما این قضیه خیلی طول نمی کشه. »
مردحرفش را تانقطه ی نهائی دنبال کرد«اما تو، دلیلی واسه تنها بودنت نداری.»
ماگدالنا بانگاهی تلخ، مردرا جمع وجورکرد، گفت:
« درسن من، تموم زنا تنهان. »
مرد نیروی خودراتازه کردو گفت « در این صورت، این شب خوشبختی منه. »
مردسرپاایستاد، گیلاس دردست، بدون گرفتاری بیشتر،کنارمیزماگدالنانشست. ماگدالناآنقدر احساس تنهائی و اندوه کرد که مردرا متوقف نکرد. مردیک گیلاس جین موردعلاقه ی ماگدالنارا براش سفارش داد، ماگدالنا لحظه ای مصیبت های خودرا فراموش کرد و عقب رفت که مثل شبها ی دیگر ‌توی تنهائيش باشد. یک بار دیگرساعتی را نفرین کردکه کارت آخرین مردرا پاره کردو بدون آن مرددرآن شب، احساس توانائی شادی نکرد، حتی تنها برای یک ساعت. روی این حساب، بدون بی تفاوتی، رقصی ناب کرد، اما مرد خوب رقصیدو وادارش کردکه احساس بهتری داشته باشد.
بعدازیک دور رقص والس، کنارمیزکه برگشتند، ماگدالنا متوجه شد کلید اطاق را همراه خودنداردو دنبال کلید، کیفش وزیرمیزرا گشت. مرد کلید را ازجیب خود بیرون کشید و با تقلید از شکوفایی یک جعل کننده و باصدای بلند شماره اتاق ماگدالنارا طوری خواند که انگار یک اعلام کننده ی رولت است:
« شماره خوشبخت: سیصد و سی وسه! »
اهالی میزهای دور اطراف برگشتند که نگاهشان کنند. ماگدالنا نتوانست شوخی مبتذل را تحمل کند، وباحالتی جدی دستش را ازدست مردبیرون کشید. مرد متوجه اشتباه خود شد و کلید راپس داد. ماگدالنا کلید را درسکوت برداشت و میزرا ترک کرد. مردکورکورانه دنبالش راه افتادو تقاضاکرد:
« اقلا اجازه بده همراهیت کنم، تویه همچین شبی، هیچکس نباید تنهاباشه. »
مرد ازروی صندلیش بالاجست تا شب خوش بگوید یااحتمالا همراهیش کند. شاید خودمردهم نفهمید، ماگدالنافکرکرد توانست قصد مردرا حدس بزند، گفت:
« خودتوناراحت نکن. »
مردانگارغرقه بود. ماگدالنا اصرارکرد « خودتو به زحمت ننداز، پسرم هفت ساله که بود، همون شیرین کاری رو میکرد. »
ماگدالنا قاطعانه آنجارا ترک کرد، اما حتی به آسانسورنرسیده، این فکر به خاطرش خطورکرد: در شبی که بیشتر ازهمیشه بهش نیاز داشت، کاش شادی رارد نمی کرد.
ماگدالنا درباره خوابیدن یابرگشتن پائین کنار بارو رویاروئی باتقدیرخود، باخودش بگومگوداشت که بالامپهای روشن، خوابش برد. کابوسی تکراری ازتاریک ترین ساعت هاش، شروع کردبه مزاحمت که چند ضربه ی مخفیانه به در خوردو ازخواب پراندش. لامپ هاهنوز روشن بودند وماگدالنا باصورت روبه پائین، بدون آن که متوجه باشد، دربلند روتختی ها،تورختخواب بود. به همان حالت ماند، بالش خیس ازاشک راگازگرفت، با این شیوه، مجبور نبود بپرسد پشت درکیست، سرآخرضربه زننده متوقف شد. ماگدالنا توی رختخواب، خودرا راحت حس کرد، بدون تعویض لباسهایا خاموش کردن لامپها، از خشم به خاطر رسوایی زن بودن در دنیای مردان، باخودش گریه کرد تابخوابد.
بیشترازچهارساعت نخوابیده بودکه تلفنی ازپذیرش برای یادآوری ازدست ندادن کشتی ساعت هشت، بیدارش کرد. با این تصمیم، برای گرفتن دوش، بلندشدکه درطول شب بدش درجزیره، هنوز نمی دانست بایدچطور دوش بگیرد. اما باید دوساعت منتظر می ماند تامحافظ گورستان مطلعش کندچه نوع فرمهائی را لازم است پرکند تا باقیمانده های مادرش را نبش قبرکند. تنهاوقتی مطمئن شد این کارعملی میشود، بعدازظهربه شوهرش تلفن زد و به دروغ گفت که کشتی را ازدست داده و حتما کشتی بعدازظهر راسوارخواهدشد.
محافظ گورستان ویک گورکن روزمزد، بدون دلسوزی، اما با هنر یک شعبده باز نمایشی، تابوت را شکستند و بازش کردند. آناماگدالنا خودرا درتابوت باز دید، با خنده ای یخزده ودستهای جمع شده روی سینه، انگارتوی آینه ای تمام قدنگاه میکرد. هم سان وهم سن همان روزی به نظرمیرسید که با چادر و تاج گل ازدواج کرده بود. نیمتاج قرمز زمرد و حلقه ی ازدواجش، درست همانطور که مادرش آخرین نفس مقرر را کشیده بود. نه تنها مادرش را همانطورکه درزندگی دیده بود، باهمان اندوه تسلی ناپذیر، اما احساس کرد مادرش را از دم مرگ دیده، دوستش داشته و براش گریست، تا این که اندامش توی خاک متلاشی شد و تمام چیزی که ماند اسکلتی پوسیده بودکه گورکن ها باجاروئی برس کشیدند و بدون دلسوزی توی یک ساک ریختند.
دوساعت بعد، آناماگدالنا نگاهی دلسوزانه به گذشته شخص خود انداخت و با غریبه های شبهاش وساعتهاو ساعتهای نامطمئنی که ازخود پراکند و در دور اطراف جزیره جاماند، برای همیشه خداحافظی کرد. دریا درزیرخورشید بعدازظهر، یک واحه ی طلابود. ساعت شش، شوهرش وارد خانه شدن ماگدالناو کشیدن کیسه استخوان های واقعاً مهم را که دید، نتوانست کمکش کند، امامتعجب شد:
ماگدالنا گفت « این چیزیه که ازمادرم مونده. »
ترس شوهر راپیش بینی کردوگفت « نترس، مادرم می فهمه، اون تنها کسیه که تونست. من فکرمیکنم مادرم وقتی تصمیم گرفت توجزیره دفن بشه، تقریبا همه چی روفهمیده بود...»