عصر نو
www.asre-nou.net

گابریل گارسیا مارکز

تا ماه آگوست(۵)

ترجمه علی اصغر راشدان
Fri 13 09 2024



۱۶آگوست بعد، طوری برنامه ریزی شده بود که تقدیرش باشد. به دلیل یک کنوانسیون بین المللی توریسم، جزیره را در بی نظمی دید. یک هتل اطاق نداشت، سواحل پوشیده از چادر و تریلیر بودند. بعد از گذراندن دو ساعت در جستجوی جائی برای خوابیدن، برگشت به هتل فراموش و بازسازی و تمیزو گران شده ی «‌دلسنادور »، بدون هیچکدام ازکارکنان آشنای قبلی.
هیچکس نبودکه درخواست اطاق کند. یک مهمان به نظرقابل احترام، با عصبانیت مخالف خوانی میکرد، چراکه دوباره رزرو تایید شده ش در لیست ظاهر نشد. مهمان آرامش بلغمی یک صدراعظم محترم را داشت، صدایی عمدا ملایم و بااستعدادی شوکه کننده واهانتهای منصفانه. تنها مسئول پشت میزپذیرش، مشغول تلفن کردن به دوراطراف بودکه یک اطاق درهتلی دیگربراش پیدا کند. مهمان مشتاق تقسیم کردن خشمش، به طرف آناماگدالنابرگشت.
امضا وتائید مسئول مربوطه روی ورقه رزرو را نشانش داد و گفت:
« این جزیره گرفتارآشفتگیه. »
ماگدالنا بدون عینکش نتوانست نوشته را بخوابد، اما متوجه عصبانیت مردشد. سرآخر مسئول باخبرپیروزمندانه ی پیداکردن یک اطاق در تنها یک هتل دوستاره، اما تمیز وباوضعیتی خوب، حرفشان را قطع کرد. آناماگدالنا عجله کردوپرسید:
« اونجا یه اطاق دیگه م واسه من پیدا نمیشه؟ »
مسئول توتلفن پرسید و اطاق موجودنبود. مهمان بادست چپش چمدانش را برداشت وبا حالت وابستگی غیرعادی، بادست راستش، بازوی آناماگدالنارا گرفت، ماگدالنا کارش رانسبتاً ظالمانه تلقی کرد.
مردگفت « بامن بیا، باهم میریم ومی بینیم. »
داخل یک ماشین نو شدند، مردازکناره ی نزدیک مرداب رانندگی میکرد، گفت هتل دلسنادور را دوست دارد.
ماگدالنا گفت«منم به خاطر مرداب،دوست دارم. حالام می بینم نوسازیش کردن. »
مردگفت « دوسال پیش. »
ماگدالنا متوجه شد مرد بازدیدکننده ی پیگیرجزیره است، گفت:
« منم همینطور، واسه گذاشتن یه دسته گل گلایول رو مزار مادرم، چارساله مرتب میام جزیره. »
مردباتعجب وانگارنمیداند ازاین گلها درجزیره هست، پرسید:
« گلایول؟ فکرکردم میتونین اون رو تنها درهلند پیداکنین. »
ماگدالنا توضیح داد « اونا لاله هان. »
و تشریح کرد « گلایول خیلی معمول نیست، اما یه نفر اونا رو به جزیره آورد ، اونافقط تو مسیرساحل وتو دهات داخلی دیگه رشد کرده ن. گلایول واسه من خیلی مهمه، اگه روزی گلایولا نباشن، ترتیبی میدم یه نفر اونارو کشت کنه وپرورش بده. »
نم نم باران شروع شد، به نظرنمیرسید پایدار باشد. مردبرعکس فکرمی کرد، چراکه هوادرماه آگوست، همیشه نامنظم به نظرمیرسید. بالاتا پا ئین ماگدالنارا ازنظر گذراند، بالباسهای ساده، برای عبور باکشتی، گفت که ماگدالنا چیزبیشتری برای گورستان نیازدارد. ماگدالنا به مرد اطمینان دادکه باهمان وضع عادت کرده است.
راهشان، آنهارا دورمرداب و تافقیرترین کناره ی روستا چرخاند. هتل اسفناک و بدون شک مکانی برای سرگردانهابود، کنارمیزپذیرش کارت شناسائی شان را نخواستند. مردکلید اطاق راگرفت و توضیح دادکه آنهادو اطاق نیازدارند. دربان، نگران، گفت « متاسفم، شما باهم نیستین؟ »
مردبا جذابیت طبیعی اش گفت « ایشون همسرم هستن، اما ازنظربهداشتی، عادت داریم جداازهم بخوابیم. »
ماگدالنا نقش جانبی را بازی کرد « جدابودن وفاصله داشتن بهتره. »
دربان قبول کرد که تخت اطاق خیلی پهن نیست، امامیتواند یک تخت بیاورد. مردراضی بود، ماگدالنا نجاتش داد و به دربان گفت:
« اگه صدای خرناسه هاشو می شنیدی، یه همچین پیشنهادی نمی کردی. »
دربان ازتقصیرخود عذرخواهی کرد، در فاصله ای که مراسم جوکشان راجشن میگرفتند، کلیدهای آویخته روی تخته را امتحان کرد، سرآخر گفت میتواند ترتیب اطاق دیگری دریک طبقه ی دیگرو بدون چشم اندازمرداب را بدهد. آنها بدون پسرزنگوله دار، باآسانسوربالارفتند- هردوچمدان کوچک بودند. ماگدالنا رفت طبقه دوم، مرد رفت طبقه چهارم. ماگدالنا لبریزازحقشناسی وازبرخوردباچنان مرد مهربانی، خوشحال بود.
اطاق کوچک و شبیه کابین قایق بود، اما باتختخوابی جاداربرای سه نفر که به نظر میرسید ازویژگیهای متمایز جزیره باشد. پنجره رابه طرف هوای آزاد بازکرد، تنها آنوقت متوجه شد چقدر دلتنگ گلهاو حواصیل های آبی مرداب شده است. هنوزباران میبارید، مطمئن بود قبل ازساعت شش وزمان رفتن به گورستان، بند می آید.
باران بندآمد، بیشتر از یک ساعت، درجستجوی گلایول هدرداد، سرآخردر اسطبلی رو به روی کلیسا، پیداکرد. تاکسی ئی که اورا به گورستان برد، به دلیل وضعیت وحشتناک جاده صخره ای روبه قله، نتوانست تابالا برود. راننده تنها موافقت کرد درپیچ جاده توقف کندو تابازگشت ماگدالنا منتظر بماند. ماگدالنا ناگهان متوجه شد بیست وپنجم نوامبر،‌پنجاه ساله میشود، سنی که باید وحشت می کرد، خیلی جوانترازسنی نبودکه مادرش مرده بود. شبیه چندی قبل، خودش به سنی میرسید که منتظر صاف شدن آسمان بوده، همان وضعی که مادرش ازمیان رفت، ماگدالنا هربارکه دسته گل را میاورد کنارقبر، ازمیان میرفت. گریه اش انگارحال وهوای آسمان رادرهم برهم و ناگهان صاف کرد، ماگدالنا دسته گل را رو قبرگذاشت.
پوشیده درگل وباحالتی بد، برگشت هتل، وضع را به این تعبیرگرفت که یک سال دیگررا هم ازدست داده است. امکان پذیربه نظرنمیرسید که بتواند عشقبازی برای شب پیداکند، حتی اگر پائین و سراغ ماشین‌های تفرجگاهی میرفت که باران به باتلاقی هولناک تبدیلش کرده بود. هیچ چیز عوض نشده بود. ازدوش بدون سر دوشی، به سختی قطراتی میریخت و در حالی که زیر جوی ریزش آب کف آلودبود، احساس تنهایی کرد- بدون حتی یک مرد خیراندیش- و دوباره شروع کردبه گریستن. تسلیم نشد: به هرقیمت بیرون میرفت تاببینداحتمالا آن شب ناخوشایند چه پیش می آورد. لباسهاش را آویخت وکتابش راروی میزکنارتختخواب گذاشت که «‌گزارش سال طاعون »، اثر دانیل دفو بود. درازشدکه تافرارسیدن زمان رفتن، کتاب بخواند. انگارهمه جورترتیباتی داده شده بودکه شادیش را انکارکند. دوش گرفتن جزئی باعث شده بود بیشتر احساس رنج کند و ازنفرت نسبت به شوهرش، ازعمق قلب لرزید، آنقدر خشونت آمیزو سردکه به لرزه اش انداخت. درآن شب کثیف، به تقدیر شوم تنها خوابیدن، تازه رضایت داده بود که تلفن زنگ زد.
صدای سرزنده رابلافاصله شناخت که گفت« سلام، دوستت ازطبقه چارمه.»
و باطنین صدای دیگری اضافه کرد « منتظر یه جوابی بودم، حتی اگه فقط از روی صدقه می بود. »
بعدازمکثی طولانی، پرسید « گلابه دستت نرسید؟ »
ماگدالنا چیزی دستگیرش نشد. میرفت که بپرسد، نگاه خیره اش افتاد روی یک دسته گلایول عالی، بیقیدانه روی صندلی نزدیک میز لباس پوشیدن گذاشته شده بود. مرد توضیح داد گلایول هارا تصادفا درمحل ملاقات مشتریها پیداکرده و طبیعی به نظر میرسدکه برای گذاشتن روی قبرمادر ماگدالنا ارشال شده باشند. موقع تحویل، ماگدالنا متوجه نشده بود، احتمالا وقت درگورستان بودنش بوده، گلها میتوانستندقبل ازآن هم آنجابوده باشند. مرد به طوراتفاقی، ازماگدالنا پرسید:
« کجاشام میخوری؟ »
ماگدالنا گفت « درباره ش فکرنکرده م. »
مرد گفت « مسئله ئی نیست، من پائین منتظرمیشم که تصمیم بگیریم. »
ماگدالنا فکرکرد « یه شب ناامیدکننده، باعقابای دیگه؟ نه. »
به مهمان گفت « چه شرمندگی ئی، امشب یه قراردیگه دارم. »
مهمان واقعا متاسف، گفت « آره، یه شرمندگی. »
ماگدالنا گفت « یه وقت دیگه این کارو میکنیم. »
ماگدالنا مقابل آینه، صورتش رادرست کرد. فکرکرد جائی برود که آن شب رنج آور باآشیل کرونادو بوده، باران شدید شدو باد روی مرداب تنوره کشید. ماگدالناناگهان خطاب به خود فریادکشید:
« خدای من، من چقدر هیولام! »
دوید طرف تلفن وبه مرد اطاق طبقه ی چهارم، باشتابی تلفن کرد که کمی بعد ناراحتش می کرد، بدون یک لحظه مکث، گفت:
« عجب شانسی! اونا به علت بارون، دورهمی رو منتفی کردن. »
مردگفت « ازخوش شناسی منه، سینیورا. »
ماگدالنا یک لحظه تردیدنکرد. اشتباهم نمی کرد: یک شب فراموش ناشدنی بود. خیلی کمتر ازآنچه آناماگدالنا باخ توانسته بود تصورکند. وقت بیشتری ازحد لزوم صرف کرده بودکه خودرا درست کند. مردگایابرای ابریشمی، شلوارکتان وموکاسین سفید پوشیده و کناردرآسانسور منتظربود. ماگدالنا دراولین نظرتائیدکرد: مردجذاب بود، حتی بیشترازآن، مردطوری عمل کردکه انگار جذابیتش رانمیداند. ماگدالنارا باماشین بردبه رستورانی بیرون از منطقه ی شلوغ توریستی، زیردرختهای عظیم تزئین شده و باارکستر ی بهتربرای رؤ یا بافی تارقص. مردباابهتی بزرگ داخل شد، به عنوان یک مشتری دیرینه، حسابی تحویلش گرفتند. طوری رفتارکردکه انگارهمانیست که باید باشد. انگار منشش با شکوه شب، بیشتر صیقل خورده بود. تمامی وجودش هوای متمایز را از طریق ادکلن تازه اش می تاباند،گفتگویش به شکلی آزاد، شناور وخوشایندبود. ماگدالنا اندکی سرگشته بود، مردانگار به همان اندازه که پنهان می کرد، حرف نمیزد.
مرد با عدم مهارتش درانتخاب نوشیدنیها، ماگدالنارا متعجب کرد. منتظرماندتاماگدالنا جین معمولی خودرا انتخاب کند، بعد، بدون مشخص کردن نوعش، یک ویسکی سفارش داد و تمام شب لمسش نکرد. سیگارهم نکشید: پاکت سیگارمصریش، پیچیده درکاغذطلائی، فقط برای تعارف بود. در هنر غذاخوردن خوب، تمرین نکرده بودو گذاشت گارسون براشان تصمیم بگیرد. تعجب آورترین مقوله این بود که باتمام محدودیتها واشتباهاتش، ذره ای ازجذابیتش را ازدست نداد، حتی وقتی بیرون آمد، دویاسه جوک آنقدراحمقانه و بدگفت که ماگدالنا تنوانست آنهارا بفهمد و مجبورشد دورازادب، بخندد.
گروه شروع که کردبه نواختن یک تنظیم قابل رقص از آرون کوپلند، مرداعتراف کردکه به دلیل کرطنین صدابودن، متوجه نشده. وقتی ماگدالنا به رقص دعوتش کرد، تنهاادامه داد. قدمها رادرست برنمیداشت، اما ماگدالنا آنقدرظریف کمکش کردکه مردفکرکردخودش کشف کرده است.
همزمان دسررا آوردند، حوصله ی ماگدالنا آنقدرسررفته بودکه به خاطر ضعفش، خودرا سرزنش کرد، حتی وقتی مرد از کنار کسی گذشت که ماگدالنا باید با چشمهای بسته انتخاب می کرد. قرارش خیلی مناسب بود، مرد به جز هنگام رقصیدن، یک قدم اشتباه برنداشته بود – رفتارش باماگدالنا خوب بودو احساس خوبی بهش دست داد- اما باهمه ی اینها، شب هنوز اعتباری نداشت.
به محظ این که دسرشان را تمام کردند، مرد ماگدالناراسوارکردو طرف هتل راند، درسکوت رانندگی کرد، نگاه خیره شان جذب دریای خفته زیرماهی خیال انگیز شد. ماگدالنا سکوت را نشکست. ده دقیقه بعد از ساعت یازده بود، حتی بارهتل هم بسته بود. چیزی که ماگدالنارا عصبی میکرد، نداشتن مقوله ای برای سرزنش قرار ملاقاتش بود. تنها خطای مرد، سعی نکردن در فریب دادن او بود: حتی بدون یک تعریف از چشمهای شیری درخشانش، یا گفتگوی روان یا دانش موسیقیش.
مرد ماشین راجلوی هتل پارک کرد، توی آسانسوربالارونده و بعدتارکنار دراطاق، ماگدالنارا درسکوت کامل همراهی کرد. ماگدالنا باکلیدمن من کرد، مردکلیدرا ازش گرفت، بانوک انگشتهاش، دراطاق رابازکرد، بدون دعوت واجازه، وارداطاق شد، خودرا درخانه احساس کرد و باآهی ازته قلب، به پشت و روبه بالا، روی تخت رهاشد:
« این یه شب از اوقات زندگیه! »
آناماگدالنا سنگ شده، ایستاد، نمیدانست باید چه کند، مردسرآخر، درسکوت، دستش را درازکرد. ماگدالنا دستش راگذاشت توی دست مرد، سرگشته ازضربان قلبش، کنارش درازشد. مردبوسه ای معصومانه ازماگدالنا گرفت که تاریشه تکانش داد، مرد درفاصله ای که لباسهای ماگدالناراباراز آلودگی يی جادوئی، تکه تکه درمیاورد، بوسیدنش را ادامه داد، تا اینکه تسلیم ورطه ای از لذت شدند.
آناماگدالنا گرگ ومیش طلوع بیدارکه شد، تمام احساس خودرا ازدست داده بود. نمیدانست کجاست، یاباچه کسی بوده، تااینکه مرد سراپالخت وعوررا خوابیده کنارخود دید، روی پشت خوابیده و دستهارا روی سینه صلیب کرده وشبیه کودکی توی گهواره، نفس می کشد. موهای فرفری و پوست آفتاب دیده ش را بایک انگشت نوازش کرد. مرد اندام جوانی نداشت، اماخوب مواظبت شده بود، مرد بدون بازکردن چشمها، باکنترل کامل خود که درطول شب و تالحظه ای که سکس سرکشش نکرده بود، ازخودنشان داده بود، ازنوازش لذت برد. نامنتظره پرسید:
« حالاجدی، اسمت چیه؟ »
ماگدالنا بداهه سازی کرد « همیشگی. »
مردبلافاصله گفت « اون یه مقدس فقیربودکه زیرسمهای یه گاو مرد. »
ماگدالنا متعجب، پرسید « چطور این رو فهمیدی؟ »
مرد گفت « من یه اسقفم. »
ماگدالنا بابرقی کشنده لرزید. برگشت به عقب وشام، گفتگوی پرتفصیلش، سلیقه های مرسوم و نتوانست هیچ چیزی پیدا و جوابش راتکذیب کند. به اضافه: این قضیه چیزی که درطول غذا خوردن فکرکرده بودرا تائید کرد. مرد متوجه پس کشیدن ماگدالناشد، چشمهاش را بازکرد و کنجکاو، پرسید:
« علیه ما چی داری؟ »
« علیه کی؟ »
« اسقف ما؟ »
مردازنتیجه درخشان شوخی خود، درخنده ای منفجرشد، اماخیلی زوددریافت که شوخیش مزه ی بدی داشته وتن ماگدالنارا غرق بوسه های پشیمانی کرد. احتمالا به عنوان طلب بخشش، نسخه ای ازداستان زندگی واقعی خودرا گفت. درشغل های متفاوتی کارکرده بود و آدرس درستی نداشت، چراکه کاسبی اصلیش فروش بیمه دریایی برای یک شرکت با دفتر مرکزی در کوراسائو بود و مجبور بود سالی چند بارازجزیره دیدن کند. درابتدا نیروهای قانع کنندگی مرد آنقدرقوی بودندکه ماگدالنا احساس کردبراو غلبه کردند، اما اعتقادش برای سه بار در یک شب لذت بردن، دیگر خیلی دیر بود.
ماگدالناگفت « من دارم کشتی رو ازدست میدم. »
مرد گفت « مسئله ای نیست، فرداباهم میریم. »
روزی بزرگ وخیلی بیشتر درآینده را پیشنهادکرد، چراکه باید حداقل سالی دو بار به جزیره برمی گشت ویکی ازسفرهایش میتوانست همیشه ماه آگوست باشد. ماگدالنا حرفهاش راگوش کرد ونگران بودکه منظورش همان باشد، اما نیرو نداشت به عنوان یک زن، همانقدر آسان به نظر برسد که مرد احتمالا فکر می کرد. ماگدالنا ناگهان متوجه شد واقعا نزدیک است کشتی راازدست بدهد، روی این حساب، ازرختخواب بیرون پریدو بابوسه ای عجولانه، گفت « خداحافظ. »، امامرد مشت مچاله شده ش را چسبید و پافشاری کرد:
« که اینجور، تاکی؟ »
ماگدالنا باسرخوشی خاتمه دادو گفت:
« تاهیچوقت دوباره. این خواست خداست. »
دوید توی حمام و بدون گوش دادن به لیستی ازقول دادنهای مردکه درضمن پوشیدن لباس، دنبال میکرد،دررا قفل کرد. مرد درکه زد تا خداحافظی خودرا کامل کند، ماگدالنابه زحمت وقت داشت که دوش راببندد، مرد گفت:
«یه سوغاتی توکتابت واسه ت گذاشتم. »
ماگدالنا وحشتزده که مردممکن است چه جوابی بدهد، اما به محظ شنیدن صدای رفتن مرد، ماگدالنا لخت و پوشیده درصابون، بیرون دوید که کتاب را روی میزکنارتختخواب بررسی کند. چه آرامشی! یک کارت ویزیتوری باتمام توضیحات ارتباطیش بود. کارت راپاره نکرد، همان کاری که بدون شک با هرچیزدیگرمی کرد، اما درهمانجائی که بود،گذاشت تاوقتی دیگربتوانددرجائی امن بگذاردش...