«کلام بیست و هشتم از حکایت قفس»
Fri 6 09 2024
سيروس"قاسم" سيف
....برادرمارکس : ( ولی، دائی، به جان خودم قسم می خورم که توی اون لحظه، منظورم اصلن به کچلی مجید نبود ها! منظورم به رفتار خودش بود! با وجود اينکه خودش و خونواده اش، از صدقه سری انقلاب به خيلی چيزها رسيدند و حتا خود همين مجيد، جزء سهميه ای های خانواده ی شهداء بوده که با اون نمره های خراب ديپلمش، تونسته وارد رشته ی پزشکی دانشگاه بشه وو تازه توی بستن دانشگاه هم فعال بوده و پست هائی هم که توی دوران دانشجوئیش، اینور و اونور گرفته باز به خاطر تو انجمن اسلامی دانشگاه بودنش و چيزای ديگه بوده، اونوقت حالا که می بينه داره يه خبرائی ميشه، راه افتاده جلو وو هی مردم! مردم! و حق! حق! و آزادی! آزادی! ميکنه!.... خوب، من هم بهش گفتم، اگه راست ميگی، اول از خودت و خونواده ات شروع کن و حق مردم و اون دانشجويائی که باعث بيرون کردنشون از دانشگاه شدی، بهشون برگردون! بعد از اون روز، رفته پشت سرم، به بقيه گفته که بهمن امنيتيه! آخه، اگه من امنيتی بودم......).
سيروس : ( حالا نگفتی چند سالته؟!).
برادرمارکس : ( دائی! شرط می بندم که بازهم منو به جا نياوردين!).
سيروس : (چطور به جا نياوردم! مگر بهمن نيستی؟!).
برادرمارکس : ( اگه منو به جا آورده بودين، نمی پرسيدين که چند سالته!).
سيروس : (خوب، دائی جان، ماشاألله، تعداد زادو ولد فاميل، آنقدر زياد است که آدم هرچه هم حافظه ی قوی ای داشته باشه، بازهم بعضی وقت ها، ممکن است که دچار اشتباه بشود. آنهم پس از اينهمه سال آوارگی و دور بودن از خانواده و فاميل و آشنا! يک عده از شماها را که امروز بزرگ شده ايد و حتا ازدواج کرده ايد و بچه داريد، هنوز من، از نزديک نديده ام که اگر يک وقتی به طور تصادفی، درجائی، با هم رو به رو بشويم......).

برادرمارکس : ( نه دائی! صحبت اين چيزا نيست! من به بقيه کاری ندارم، اما در مورد خودم، تا به حال، هر دفعه که با شما، تلفنی، صحبت کرده ام، پرسيدين چندسالته و من گفتم که اگه کسی توی روز پيروزی انقلاب متولد شده باشه، فکر می کنيد که الان چند سالش بايد باشه و شما، فورن زديد زير خنده و گفتيد که......).
سيروس، غش غش می خندد : ( بهمن! تو هستی؟!).
برادرمارکس، غش غش می خندد : ( می بينيد دائی! درست مثل الان! بهمن! تو هستی؟!).
سيروس : ( حق با تو است! معذرت می خوام. ولی، فکر می کنم دفعه ی آخری که با هم صحبت کرديم، قرار شد که اقلن، عکست را برايم بفرستی که تا حالا نفرستادی!).
برادرمارکس : ( اگه گفتيد دفعه ی قبلی که با هم تلفنی صحبت کرديم، کی بود دائی!).
سيروس : ( اذيت نکن ديگر! چه وقتش را يادم نيست، اما.....).
برادرمارکس : ( دفعه ی قبل، ده سال پيش بود دائی! دفعه ی قبل از اون، پانزده سال پيش بود دائی! دفعه ی قبل ازاون........).
سيروس : ( بگذريم! حالا به من بگو که حال واحوالت چطور است).
برادرمارکس : ( دائی، يک سؤال دارم. ناراحت نميشيد اگه بپرسم؟!).
سيروس : ( بستگی به سؤالت داره دائی!).
برادرمارکس : ( پس ميدونين که چی می خوام ازتون بپرسم!).
سيروس : ( از کجا ميدونم؟!).
برادرمارکس : ( از صداتون معلومه!).
سيروس : ( اذيت نکن دائی جان! بپرس ببينم چی می خوای بگی!).
برادرمارکس : ( می خوام بگم که شما، بهمن رو، دوست نداريد!).
سيروس : ( دوستت ندارم؟ چرا نبايد دوستت داشته باشم دائی؟!).
برادرمارکس : ( فکر می کنم که اسم من، اگر به جای بهمن، يه چيز ديگه بود، هرگز فراموشش نمی کرديد! روانشناسا ميگن: آدم، چيزهائی رو که دوست نداره، ناخود آگاه، سعی ميکنه که فراموششون کنه! شما هم، چون کلمه ی بهمن، روزبيست و دوم بهمن سال 1357- روز پيروزی انقلاب - را براتون تداعی ميکنه، سعی ميکنين که فراموشش کنين! درسته؟!).
سيروس، با عصبانيتی پنهان در صدايش : ( بهمن جان! منظورت را نمی فهمم. چرا اينقدر پيچيده حرف می زنی؟!).
برادرمارکس : ( پيچيده حرف نميزنم دائی! خود موضوع پيچيده است. موضوع مربوط به احساس گناهه! يک احساس گناه جمعی و تاريخی!).
سيروس : ( منظورت اين است که من نسبت به پيروز شدن انقلاب، احساس گناه می کنم؟!).
برادرمارکس : ( به يک معنا، نسبت به پيروزشدن انقلاب و به يک معنا هم، نسبت به خفه کردن و از حرکت بازداشتن انقلاب!).
سيروس، خسته و کلافه : ( بهمن عزيز! دائی جان! من خسته تر از آن هستم که به اين بحث......).
برادرمارکس : ( باشد دائی! ساده اش می کنم. منظور من اين است که امپرياليزم، به وسيله ی نسل شما، چه آگاه بوديد و چه آگاه نبوديد، در روز بيست و دوی بهمن، با پيروز ناميدن انقلاب و بعد از آن هم، با رأی دادن به جمهوری اسلامی، برای درنطفه خفه کردن انقلاب، پا به ميدان گذاشت وبا به وجود آوردن جنگ ايران و عراق، بيشترين نيروی انقلاب را به هدر داد و پس از آن، با ايجاد موانع رنگارنگ، جلوی انقلاب را گرفت! انقلاب را منزوی کرد! انقلاب را تبعيد کرد! انقلاب را به زندان انداخت! انقلاب را اعدام کرد و امروز هم دارد با شعله ور ساختن دعواهای قومی و نژادی که ...........).
سيروس : ( دائی جان بهمن! جناب مارکس عزيز......).
برادرمارکس : (بابام بهتون گفت؟! اون به هرکسی که بخواد از حقوق مادی خودش دفاع کنه، ميگه ماده گرا و به هر کسی هم که طرف کارگرا را بگيره، ميگه مارکس و لنين!).
سيروس : ( بهمن! بهمن عزيز! من، در دوران انقلاب، در ايران نبودم و بعد از انقلاب هم......).
برادرمارکس : ( بعد از انقلاب که بوديد دائی! توی کشتار سالهای شصت و هفت که اونهمه انسان بی گناه را........).
سيروس : ( بهمن! بهمن عزيز! من، هيچوقت، کاری به کار سياست نداشته ام! کار من، چه قبل از انقلاب و چه پس از انقلاب، کاری بوده است فرهنگی که........).
برادرمارکس : ( توجيه نکنيد دائی! شما و نسل شما، به خاطر سکوت کردنتان در مقابل آنهمه جنايتی که رژيم مرتکب شده است و هنوزهم دارد می شود، مسئول هستيد! در آلمان، در پايان جنگ جهانی دوم، وقتی صحبت از مليون ها يهودی، کمونيست، همجنسگرا، کولی، معلول و ديگرمخالفان به ميان آمد که به دست اوباشان هيتلری به قتل رسيده بودند و يا تحويل بازداشگاه ها و کوره های آدم سوزی داده شده بودند، همه ی آلمانی ها، اظهار بی اطلاعی می کردند و يا می گفتند که اگر هم به طريقی اطلاع پيدا می کرده اند، کاری از دستشان ساخته نبوده است! اما نسل بعد ازجنگ که آمد، يقه شان را گرفت و......).
سيروس : ( بهمن عزيز! دائی جان!......).
برادرمارکس : ( خواهش می کنم دائی! بگذاريد حرفم را بزنم! ما، ما بچه های انقلابيم دائی! ما، در همه جا هستيم دائی! ما، بسياريم دائی! انقلاب در ما، به راه خودش ادامه خواهد داد تا به اهدافی که داشته است، برسد! نسل شما، آنهائی که يک زمانی در حکومت، کاره ای بوده اند و امروز نيستند و يا هنوز هم هستند و ساز مخالف می زنند، کارشان اين شده است که هی دورهم بشينند و چنان بر سر معناهای مختلف دموکراسی، با هم درگير بشوند که انگار در قرون وسطا هستند و دارند بر سر تعداد فرشته ای که می توانند در روی نوک يک سوزن، جمع بشوند، اختلاف پيدا کرده اند! اپوزسيون هائی مثل شما هم، کارشان اين شده است که هی بنشينند و.........).
سيروس : ( بهمن جان! اقلن داد نزن! پدرت می گفت که از دادستانی آمده اند. در طبقه ی پائين هستند! ممکن است که صدايت را بشنوند و.....).
تاکسی غش غش می خندد و در همان حال، انگشتان دو دستنش را درون هم می فشرد وبه شکل شيپوری در می آورد و آن را جلوی دهانش می گيرد و با صدائی کلفت و پژواکی، شبيه صداهای کليشه ای که در فيلم ها و تئاترها، برای شيطان بکار می برند، قهقهه می زند و می گويد : " ها ها ها ها...... ها ها ها ها. من شيطان هستم! ها ها ها ها .... شيطان الرحيم!...... دارم از طبقه ی هفتم بهشت، با تو صحبت می کنم.....".
برادرمارکس : ( الو!..... الو!.... دائی؟!).
سيروس، با عصبانيت، گوشی تلفن را به گوشه ای پرتاب می کند و سرش را ميان دست هايش می گيرد.
هيچ نيچ کا، در حالی که دارد از خنده، ريسه می رود، از همان دری که خارج شده بود، دوباره وارد اتاق می شود و در همان لحظه، جوانی لاغر و عينکی، تقريبن پشت به دوربين، با عجله به درون صحنه می پرد و به طرف هيچ نيچ کا می دود و با تعجب می گويد : " چی شد،هيچ؟! باز هم خراب کردم؟!".
هيچ نيچ کا، همچنان غش غش کنان، دستش را روی شانه ی جوان عينکی می گذارد و با هم، رو به دوربين می آيند و از صحنه خارج می شوند.
پس از خارج شدن هيچ نيچ کا و جوان عينکی، خودم را می بينم که پشت به دوربين و با عجله، از همان سمتی که هيچ نيچ کا و آن جوان لاغر عينکی خارج شده اند، وارد صحنه می شود و به طرف سيروس می رود که همچنان روی مبل مچاله شده است و سرش را ميان دست هايش گرفته است.
در همين لحظه، پروژکتورهای اصلی صحنه خاموش می شود و هم زمان با آن، صدای کارگردان فنی ازبلند گوی استديو می آيد که می گويد : " دوستان! همگی خسته نباشيد. بفرمائيد برای شام. صدای شيطان، بعد از شام تکرار می شود".
کسی از پشت صحنه داد می زند که : " شام، چی هست؟"
کسی ديگر جواب می دهد : " چلوکباب. بدو که سرد ميشه!".
تصوير، از روی صفحه ی مونيتور محو می شود، اما من همچنان به صفحه ی سياه مونيتور خيره شده ام که تاکسی می گويد : ( خب پهلوون! اونا رفتند سوی چلوکباب خودشون و ما هم ميريم سوی چلوکباب خودمون و بقيه ی صحبت ها رو ميگذاريم برای بعد از چلوکباب! باشه؟!).
داستان ادامه دارد......
|
|