عصر نو
www.asre-nou.net

گابریل گارسیا مارکز

تا ماه آگوست (۴)

ترجمه علی اصغرراشدان
Wed 4 09 2024



آناماگدالنا باخ مرد سال بعد را روی کشتی عبور به جزیره پیدا کرد. ابرها تهدید به بارندگی می کردند، دریا بیشتر مثل دریای ماه اکتبر به نظر می رسید، روی عرشه بودن راحت نبود. کشتی سفرش را که شروع کرد، یک گروه شروع کرد به نواختن موزیک کارائیبی، یک گروه توریست آلمانی، تا رسیدن به جزیره، یک نفس رقصیدند. ساعت یازده صبح، ماگدالنا دراطاق دور افتاده پذیرائی، مکانی ساکت جستجو می کرد که تمرکز کند و کتاب گزارش های مارتیان، نوشته ری برادبری را بخواند. ترتیب این قضیه را تقریبا داد که با فریادی، تمرکزش درهم ریخت:
«‌ این روز خوشبختی منه! »
دکتر آشیل کرونادو، وکیل با پرستیژ، دوستی از دوران مدرسه ی ماگدالنا وپدرخوانده ی دخترش، با راه رفتن پر زحمت، شبیه راه رفتن پستانداری بزرگ، با بازوهای از هم باز، نزدیک شد. دست‌هاش دور باسن ماگدالنا پیچید، از کف اطاق بلند و با بوسه، خفه‌ش کرد. صمیمیت کمی تهدید آمیزش، بیشتر از آنچه سزاوارش بود، باعث سوء ظن شد، ماگدالنا فهمید شادیش خالصانه است و آن را با همان خوشحالی برگرداند و دعوتش کرد کنارش بنشیند.
آشیل گفت « باور نکردنیه، دیگه هیچوقت همدیگه رو ندیدیم، بجز تو عروسیا و عزا.»
در واقع، مدت سه سال هم را ندیده بودند، سالها آنقدر زیاد نشان میداد که ماگدالنا از این ایده وحشتزده بود، دکتر احتمالاهمانقدر متعجب نگاهش میکردکه خودش دکتررا متحیرنگاه میکرد. آشیل هنوز تندخویی گلادیاتوری خودراداشت، پوست سنگریزه ای خود راهم داشت، یک رنسانس آرواره ی دوتایی و چند تار موی زرد شده به وسیله باد دریا. باراول ملاقات دوباره شان، توی دبیرستان پیش آمد، آشیل متخصص اغواگری بود، جسارتی که از بازدید پنهانی از سینما در ساعت شش فراتر رفت. به شیوه ای سود جویانه ازدواج کرد که براش پول و اسم ورسمی بیشتر ازتمام طول یک زندگی مختص قانون مدنی، به ارمغان آورد.
تنها فتح ناموفق آناماگدالناباخ، دکتر را درتلاش اولش درسن پانزده سالگی سرازیرکرد. زمانی که ازدواج کرده بودندو بچه هارا داشتند، توهین خام و کمی گستاخانه خود را امتحان ودوباره سازی وسعی کردماگدالنارا بدون تظاهرات احساساتی،‌ به رختخواب بکشاند. ماگدالنا دکتررا به تکنیک مرگ آور جدی نگرفتن محکوم کرد، دکتر تلاشهاش را دوبرابر و خانه ش را پرگل کرد، دونامه ی پرشور فرستادکه واقعا واداربه تحرکش کرد. اما ماگدالنا محکم ایستاد ونگذاشت یک عمردوستی عاشقانه نابود شود.
دوباره در کشتی که هم راملاقات کردند، دکتر ملامت ناپذیربود، فکرش را روی قضیه متمرکزکرد، هیچکس خوش رفتارترازاو نبود. درعقب کشتی خداحافظی کردند، دکتر به سختی وقت داشت تاکاری رابکندکه باید بکند، ساعت چهار کشتی برگشت. ماگدالنانفس راحتی کشید. ساعت به ساعت، برای ۱۶آگوست دیگری روءیابافت، تمرین دربی شک وتردیدی رهاش کرد: یک سال تمام برای گذاشتن باقیمانده ی زندگی درگرو بخشش یک شب شانسی، منتظرماند. برنامه ریخت که ماجراجوئی اولش یک خوشبختی تصادفا در دسترس باشد، برنامه را برگزیده بود، چراکه درمرحله ی دوم، برگزیده شده بود. اولی، بابیست دلار بی مزه، ضایع شده بود، اما مردآن شب گرانبها بود. دومی، گرچه، شعله ور شدن یک لذت ماوراء الطبیعه بود و طوری شعله ور و سوزانش کرد که به سه روز کمپرس و توی حمام نشستن نیازپیدا کرد.
ازنظر هتل ها، هتلش معمولا بهترین بود، قابل کنترل تر و بیشتر مشابه خودش، اماباخطر شناسائی شدن. هتل سال دوم، مدرنیته ای سرکوبگر داشت که به اخلاق گرایی قرون وسطایی ختم شد. بعدازهمه اینها، پوشیدن لباس شب اشتباه، برای چنان هتل پرجلوه، میتوانست تنها این خطر رااضافه کند که یک عاشق اتفاقی، احتمالا نه یک اسکناس بیست دلاری، که یک صددلاری بگذارد. روی این حساب، مرتبه ی سوم، ماگدالنا تصمیم گرفت خودش باشد و به روال عادی خودش لباس بپوشد ودرانتخاب خود، آزادی عملش را حفظ کندوهمه چیزرا به شانس وانگذارد. زیاده روی و عدم درک مرداول رابااطمینان به خاطر آورد. ماگدالنا احساس کرد زخم ها شروع کرده اند به خوب شدن. عمیقاآرزو داشت مرد راملاقات کندو بکشاندش توی رختخواب، این مرتبه بدون وحشت یا عجله و با اعتماد به نفس خلاق دو عشق باز درازمدت.
باکمک یک راننده ی تاکسی متفاوت، ماگدالنا در یک باغ بادام، هتلی انتخاب کرد باکابینهای روستائی، بایک حیاط بزرگ و سکوی رقص و احاطه شده بامیزهای غذاخوری وپوستر اعلامیه ای باحروفی عظیم برای اجرای برنامه ای خاص بوسیله سلیا کروز، خواننده ی بزرگ کوبا. کابینی که به ماگدالنا اختصاص دادند، خصوصی و عالی به نظر میرسید، تختخواب راحت بود، حتی برای سه نفر هم جاداشت، مکانش درمیان درختهانمیتوانست بهتر باشد. پرپرزدن توی سینه ش، صرفاً با این فکر که عشق زندگی اش را تا سحر داشته باشد، تحمل ناپذیرشد. هنوز درگورستان نم نم باران بود. ماگدالنامتوجه شد علف ها ی گورهارا تمیزکرده اند، پیاده روهارا مسطح کرده و باقیمانده تابوت کهنه هاو استخوانهای بی صاحب را برده اند. شرح مفصلی از سال خوب همسرش در هنرستان، با وجود مشکلات مالی شهرداری و پیشرفت پسرش درارکستر و غفلتش از ممانعت ازپیوستن دخترش به صومعه رابه مادرش گزارش کرد.
درراه برگشت به هتل، یک هویپیل گلدوزی شده دوست داشتنی از اوآخاکا رادرمغازه ی توریستی دید و فکرکرد مناسب ترین چیزیست که آن شب میتواند بپوشد. احساس کرد کاملاً بر خودش مسلط است. سومین داستان تواریخ مریخ رابدون هیجانزدگی خواند، بعد به شوهرش تلفن کرد و بدون شوخی محبت آمیز، یکدیگر را مسخره کردند. ماگدالنا دوش گرفت وخود را درآینه ستایش کرد: همانقدر زیباو آزاد بودکه هویپیل ملکه آزتک رابرانگیخت، به استثنای کفش های چرمیش. فکرکردپابرهنه بیرون برود، بالباس شبش مناسب تراست، اما جرات نکرد. روی این حساب، با آن سرخوردگی زودگذر و هنوز با اطمینان از پیش بینی تقدیر، رفت توی طبقه ی پیست رقص.
درختهای بادام شبیه گلدسته های پوشیده از لامپهای رنگارنگ دکوربندی شده برای کریسمس، به نظر میرسیدند، پاسیو با افرادگوناگون، غرق شادی بود: دخترهای بلوند بادوست پسرهای سیاه و جفت های پیربازنشسته. ماگدالنا کنارمیزی جدا ازبقیه نشسته بود، آنتنش هشدارداد که یک نفر آمدپشت سرش وبادستهاش، چشمهاش را پوشاند. ماگدالنا روحیه ی بالائی داشت و دستهارا لمس کرد، متوجه یک ساعت سفت روی مچ دست چپ ویک حلقه ازدواج توی یکی ازانگشتها شد، اما اسم را به خاطر نیاورد.
گفت « من تسلیمم »
دکتر آشیل کرونادوبود. بازگشت خودراتا روز بعد به تاخیرانداخته بود وبرای هردو نفرشان منصفانه به نظرنمیرسید، باهم درجزیره باشندو هرکدام به تنهائی غذا بخورند.آشیل نمیدانست ماگدالنا درکدام هتل است، اماشوهرش باتلفن بهش گفت، از شنیدن اینکه آنها با هم شام می خورند، خوشحال شد.
«‌ ازوقتی باهم خداحافظی کردیم، یک دقیقه آسایش نداشته م، اما من اینجا هستم. »
مکالمه ش را باشادی خاتمه داد « شب مال ماست. »
ماگدالنا احساس کرد دنیازیرقدمهاش فرومیرود، اماآرامش خودرا حفظ کردوبافریبندگی ئی حساب شده گفت:
« روی کشتی بی عیب ونقص رفتارکردی، می بینم که سن، احساس خوبی بهت داده. »
آشیل گفت « من اینطوری میترسم، تصورنکن ازاین بابت خوشحالم. »
ماگدالنا شامپاین نخواست، بعدازنهاردرکشتی، سردرد دارد واحساس میکند توی گلویش یک حالت تهوع یخزده اوج میگیرد. آشیل یک ویسکی دوبله روی سگنها سفارش داد. ماگدالنا بایک آسپرین که به عنوان سم خورد، خودرا ساخت.
برنامه با یک گروه سه نفره که در آهنگ لوس پانچوس تخصص داشتند، شروع شد. کسی خیلی توجه نداشت، آشیل کرونادو حتی کمتر. از شور و شوقی که از دوران نوجوانی در درونش جمع شده بود، بارخودرا سبک کرد. حالا، درتاریکی باهمسرش جماع که میکرد، میتوانست تنها به آناماگدالنا باخ فکرکند. ماگدالنا شروع کرد به وقت کشی، روی این حساب، آشیل می نوشید. ماگدالنا فهمید گیلاسهای یکی بعدازدیکری ویسکی، آشیل رابه لبه میروبد، گذاشت به طرف سقوط خودش پیش برود. آشیل فهمید ماگدالنا هیچوقت از روی ترحم ملزمش نمی کند، بازهم یک دقیقه توی رختخوابش رفتن را درخواست می کرد، فقط یک دقیقه که ببوسدش، حتی زیرپوشش کامل لباس. مانده بود که واقعا چه بگوید، ماگدالنا گفت:
« در بین والدین خوب، این یه گناه اخلاقیه. »
آشیل ازتمسخر ماگدالنا جریحه دارشد، رو میزکوبید و گفت:
« من جدی میگم، لعنتی! »
ماگدالنا جرات کرد توی چشمهاش نگاه کند، چیزی را که درصدایش شنیده بود، دید: صورتش راجریان اشکها درخود گرفته بود. بلند شد، بدون گفتن یک کلام، ازمیزفاصله گرفت وایستاد، برگشت به اطاقش، خودرا روی تخت پرت کردکه از خشم گریه کند.
آرامش خودرا که بازیافت، بعدازنصف شب بود. سرش صدمه دیده بود، ازدست رفتن شبش، بیشتر بهش صدمه زد. خودراکمی درست کرد و برگشت که شبش رانجات دهد. روبه روی باغ خالی مانده، با توریستهای سحرخیز، روی چارپایه ای نشست و جین باسودا نوشید. یک ملکه دراگ با ماهیچه های کارتونی و دستبند و زنجیرو موهای طلائی و پوست قرمزشده در اثراستفاده کرم ضدآفتاب، نزدیک شد. کنارپیشخوان بارنشستندو چیزی فسفری می نوشیدند. ماگدالنافکرکرد بامسئول بار که جوان وهیکلمندبود، احتمالامیتواندسکس کندو نتیجه گرفت که عملی نیست . خیلی پیش رفت وخیال بافت: احتمالامیتواند برودتوی خیابانها راه برود، ماشینهارا نگاهدارد ویکی را پیداکند که کار مورد علاقه ی ماه آگوستش را انجام دهد، نتیجه همان نه شد. ازدست رفتن شب، به معنی ازدست رفتن یک سال بود، ساعت سه صبح بود، سوژه ی مناسبی نبود: شب ازبین رفته بود.
درطول آن سه سال، درآشنائی باشوهرش، تغییرات قابل توجهی را تجربه کرد. ازجزیره که برگشت، با توجه به حالت روحی خود، آنهارا تفسیر کرد. بیست دلارمردکه یادآوریش ذهنش را تلخ میکرد، چشمهاش را به واقعیت ازدواجش بازکرد، با شادی متعارفی از اختلاف نظرها اجتناب می‌کردوتا کنون نلغزیدنش روی آنها راحفظ کرده بود، شیوه ی افرادی بود که زباله هارا زیرفرش پنهان می کنند. آنهاهیچوقت شادتر ازآن که اکنون بودند، نبودند. بدون گفتگو، یکدیگررا درک میکردند ، می خندیدند و به اشتباهاتشان سرتکان میدادند، طوری عشق بازی میکردند که انگارهژده ساله اند.
تقدیردخترشان به آسانی و بی شتاب، رقع رجوع شد. دریک شام صمیمی ساکتش دیدند، موزسین جازرا بادوست دخترش دعوت کردند. موزیسین و دومنیکو یک اجرای کاملا شخصی از کوتراست های بلا بارتوک برای پیانو را بداهه ساختندو درهمان اولین دیدار دوستهای قدیمی شدند. درکارملیت های جدا شده در یک توده صومعه معمولی، دوره ش کردند. آناماگدالنا و شوهرش برای مراسم یک سوگواری لباس پوشیدند، اما میکائلا یک ساعت دیر رسید، یک چشم همزدن نخوابیده بود، در هوپیل وکفشهای تنیس که مادرش همیشه می پوشید، یک چمدان با لوازم آرایشش ویک آلبوم ون موریسون که در آخرین لحظه بهش داده شده بود. یک کشیش تقریبا نوجوان باپوست عصبی وبازوی توی گچ، یک موعظه جشن را به او اختصاص داد، باآخرین فرصت برای کناره گیری، در صورتی که از حرفه ی خود مطمئن نبود. آناماگدالنا دوست داشت با اهدای اشک خداحافظی ، به دخترش ادای احترام کند، اما درآن فضای متعارف، نتوانست ترتیب این کاررابدهد.
بعداز سفرسوم، زندگی عوض شد، به خانه که آمد، آناماگدالنا گمان کرد شوهرش به شب های جزیره می اندیشد. برای اولین مرتبه، شوهر ش خواست بداند ماگدالناچه کسی راملاقات کرده. ماگدالنا میتوانست درمورد تمام حوادثی که باآشیل کرونادو داشته، بگوید، چراکه شوهرش همه چیزدرمورد محاصره های سرگردان طولانی آن سال هارا میدانست، همزمان خودداری کرد. نخواست دلیل دیگری برای فکرکردن درباره شب های جزیره به شوهرش بدهد.
عشقبازیشان متفاوت شده بود، توی رختخواب تحریک کننده و شیطانی، دومنیکو اشتهاش را ازدست دادو انگارآشفته بود. آناماگدالنا قضیه را ازویژگی سن ندانست، درعوض به بندرگاهی منتهی کردکه به شیوه رفتاراو مشکوک شده بود. بیشتر انعکاس مدلل، گرچه، وضعیت واژگون شد. بعدماگدالنا به این فکر افتاد که شوهرش دور از خانه رازی داردو دچار خستگی پنهانی شده.
ماگدالنا باشوهرش سازگار و همرنگ اوشد، شوهرش ماگدالنا راآنقدرخوب می شناخت که آنها شبیه یک نفرو مثل هم به انتها رسیدند. درحالیکه قبل ازازدواجشان، به ماگدالنا درباره ی دو ست پسرهاش هشدارداده بود - نیروی اغواگری و عشوه گری ویرانگرش، مخصوصا بادانشجوهای موزیکش. ماگدالنا گوش به پچپچه ها نمیداد یابه خودش اجازه نمیداد به شوهرش شک کند. نامزد که شدند، نتوانست درمقابل وسوسه پرسش مقاومت کند. شوهرش همه چیز را انکارکرد. به شوخی به ماگدالنا گفت یک باکره بوده، اما آنقدر متقاعدکننده که ماگدالنا، بااین چشم انداز باهاش ازدواج کردکه گفته هاش واقعی بوده اند. هیچ چیزی ناراحتش نکرد، اماکمی قبل ازتولددخترش، دوستی ازمدرسه که سالها ندیده بودش، دریک استخرعمومی گفت چطورترتیبی داده که شوهرش در نوجوانی از دوست دخترش جدا شود. این دوستی را قطع کرد و نه تنها او را از زندگی اش پاک کرد، بلکه فاصله ای که همیشه حتی با بهترین دوستانش حفظ می کردرا افزایش داد.
دلایلش به گذشته و اعتمادبه شوهرش قاطعانه به نظر میرسید. علیرغم کمترازدو ماه مانده به تولد بچه، از فرکانس و شور عشق ورزیشان کاسته نشده بود. روی این حساب، مغایرامکان بیولوژیکی بودکه شوهرش پس از سیر کردن ماگدالنا، برای سکس دیگری هم انرژی داشته باشد. پچپچه ها که پاسفت کردند، شوهرش انگشت روی نقطه گذاشت:
« هرچی درباره ت کشف میکنم، خطای توست. »
تاسفرسوم، حوادث بیشتری نبود، با این گمان که شوهرش را فریب می دهد، جای نیش وجدان خود را آرام میکرد. نشانه ها روشن بودند. دومنیکو تا ساعات رسمی هنرستان بیرون ماند. زمان زیادی گذشت، به خانه که رسید، مستقیم به حمام رفت تا بوهای ناآشنارا بامواد بعد ازاصلاح صورتش، ازبین ببردو بیش از حد توضیح داد کجابوده و چه کارکرده، گرچه کسی سئوال نکرده بود، گفت که باچه کسی بوده. یک شب بعدازیک مراسم جشن که شوهرش به طور غیرمعمول، موفقیتی داشت، ماگدالنا تصمیم گرفت رهگیریش کند. شوهرش «امتیاز به کوزی فن توت» را در رختخواب میخواند. ماگدالنا خواندن « وزارت ترس » که درجزیره شروع کرده بود راتازه تمام کرده بود، لامپ کنارخودرا خاموش کرد و بدون گفتن کلامی، صورتش را طرف دیوار برگرداند. شوهرش خوشحال، گفت:
« شب خوش، سینیورا. »
ماگدالنا متوجه شد از تشریفاتش غافل مانده و برای جبران، با عجله شتافت:
گفت « آه، متاسفم، عشق من. » و یک بوسه ی روز مره را بهش داد. شوهرش خیلی نرم زمزمه کرد، روی این حساب، نتوانست بیدارنگاهش دارد. ماگدالناناگهان، باپشت هنوز به طرف شوهرش، گفت:
« دومنیکو، یک مرتبه هم شده، توزندگیت، واقعیت رو بهم بگو. »
شوهرش میدانست گفتن اسم کوچکش از دهن زنش، علامت طوفان است، با این همه، باآرامش همیشگیش مقاومت کرد « اون چیه؟ »
ماگدالنا دیگرآرام نبود« چن بارنسبت به من بی انصافی کردی؟ »
« بی انصافی، هیچوقت، امااگه چیزی که تومیخوای بدونی، اینه که من بادیگرون تو رختخواب رفته م، سالها پیش بهم اخطارکردی که نمیخوای بدونی. »
علاوه براین، وقتی ازدواج کردند، ماگدالنا به شوهرش گفته بود بازنهای دیگر خوابیدنش، براش مهم نیست، بازنهای متعدد، یا فقط یک زن بودنش هم مهم نبوده ونیست. اما درساعاتی واقعی، ماگدالنا ازاین کارمنع شده بود.
ماگدالنا گفت « یه چیزائی هست که مردم دور و اطراف میگن و نباید به معنای واقعی کلمه گرفته بشه. »
شوهرش گفت « اگه بگم نداشته م، مطمئنم باورنمی کنی، اگه بگم داشته م، قادر به تحملش نیستی. باید چه کنیم؟ »
ماگدالنافهمید هیچ مردی چنین راهی را دور نمیزند که هیچ چیزی نگویدو تصنعی پیش برود، شوهرش خیلی طبیعی گفت:
« اون بانوی خوشبخت کی بود؟ تو نیویورک. »
ماگدالنا صداش رابلندکرد « اما کی بود؟ »
شوهرش گفت « یه چینی بود. »
ماگدالنا احساس کردقلبش مثل یک مشت، مچاله شد، از برانگیختن آن درد بیهوده، پشیمان شد، اما بااین حال، سرسختانه مقاومت کردکه همه چیزرابداند. درعوض برای شوهرش، سختی گذشته بود، بااکراهی حساب شده، همه چیزرا گفت.
قضیه حول وحوش دوازده سال پیش درهتل نیویورک اتفاق افتاده بود،‌ جائی که باارکسترش، درتعطیلا یک فستیوال واگنر، ماندگارشده بود. زن اولین ویالنیست ارکسترسمفونی پکن بود، هرکدام اطاقی هم طبقه داشتند. حرفش را که تمام کرد، ماگدالنا احساس خامی توام با درد کرد. خواست هردو را باهم به قتل برساند، نه باشلیک گلوله ی مهربان، بلکه با حکاکی کردنشان به صورت تکه تکه وبا گیوتین گوشت خردکنی و به شکل تکه های شفاف. اما درمیان زخمها تنفس کردکه یک سئوال دیگرهم که مجذوبش کرد،بپرسد:
« بهش پول دادی؟ »
شوهرش جواب نداد، زن فاحشه نبود. ماگدالنا زمین خودرا چسبید:
« اگه فاحشه بود، چقدر می پرداختی؟ »
شوهرش روی قضیه فکرکرد و نفهمید باید چه پاسخی بدهد. ماگدالنا باخشم خرناس کشید:
« لال بازی درنیار، ازمن انتظارداری باورکنم یه مردنمیدونه ارزش یه فاحشه ی هتل چقدره؟ »
شوهرش صادق بود، گفت « خب، من واقعانمیدونم، مخصوصا اگه اون زن چینی باشه. »
ماگدالنا باناراحتی تحمل ناپذیر، شوهرش را محاصره کرد:
« اوکی، اگه رفتارش باهات دوستانه و خوب بود و تومیخواستی یه یادگاری بهش بدی، چقدربین صفحه های یک کتاب، واسه ش میگذاشتی؟ »
شوهرش باتعجب گفت « یه کتاب؟ فاحشه ها کتاب نمیخونن. »
ماگدالنا به خود فشارآوردکه ازکوره درنرود،گفت:
« یه تنفس بهم بده، این قضه لعنتی، اگه فکرمیکردی اون فاحشه ست و قبل از رفتن، نمیخواستی بیدارش کنی، چقدرواسه ش میگذاشتی؟ »
« من دراین خصوص هیچ چی نمیدونم. »
« بیست دلار؟ »
شوهرش احساس کردتوی ابهام سئوال گم شده است، گفت:
« نمیدونم، احتمالاقیمت دوازده سال پیش رو میدادم، شاید پول زیادی می شد. »
ماگدالناچشمهاش را بست که تنفس خودرا عادی کندتاتوجه شوهرش راازخشم خوددورنگاهدارد وخودرا بااین پرسش متعجب کرد:
« اون تورو افقی نگاهداشت؟ »
جز خنده، هیچ کاری ازشوهرش ساخته نبود، ماگدالناهم خندید، اماخیلی زودمتوقف ومجبورشداشکهاش را پس بزند. بادست روی سینه اش گفت:
« من دارم می خندم، اما امیدوارم دردیه مرگ رو که این تو احساس میکنم، توهیچوقت مجبور نباشی احساس کنی. »
شوهرش سعی کرد با بداهه گوئی، لحظه ی بد را دورکند. ماگدالنا سعی کرد بخوابد، امانتوانست. سرآخرطوری باصدای بلندگوزید که شوهرش، اگر خواب هم باشد، بشنود وگفت:
« لعنتی، تموم مردا گهائی مثل همن. »
شوهرش مجبورشد خشمش را فرودهد. هر کاری می‌کرد تا او را با یک پاسخ مرگبار در هم بکوبد، امازندگی چنان سختش کرده بودکه بداند وقتی زنی آخرین کلامش را دارد،تمام تلاشهای دیگران بیهوده اند. روی این حساب، آنها دراین باره، دوباره صحبت نکردند، نه بعدازآن، نه هیچوقت دیگر...