
ایدئولوژی
برخلاف موس، زیو استرنهل چشمانداز بسیار متفاوتی را ترسیم میکند. این مورخ اسرائیلی که متعلق به سنت تاریخ اندیشههائی که توسط آرتور لاوجوی(۱) مورد ستایش واقع شده است، جوهر فاشیسم را در ضدروشنگری میبیند. به گفته او، «فاشیسم رد کامل دیدگاه انسان و جامعه، از هابز(۲) تا کانت، از انقلاب انگلیس قرن هفدهم تا انقلابهای آمریکا و فرانسه»(۳) بود. استرنهل در آخرین کتاب خود «فاشیسم را شکلی وخیم از سنت ضدروشنگری» توصیف میکند. با فاشیسم، اروپا برای اولین بار مجموعهای از جنبشها و رژیمهای سیاسی را ایجاد کرد که پروژه آنها، چیزی به جز نابودی فرهنگ روشنگری نبود.(۴) اما تمایل استرنهل به تنزل فاشیسم به یک الگوی راستین ایدئولوژیک و شناسایی هسته افلاطونی آن در یک فرآیند فکری جدا از زمینه اجتماعی، به اندازه رویکرد موس، هرچند به دلایل مختلف، مشکوک به نظر میرسد. روش استرنهل نه تنها نسبت به تاریخ فرهنگی (تحلیل اسطورهها و نمادهای فاشیستی) بیتفاوت است، بلکه به شیوهای هنجاری، نسبت به تمام مشارکتهای تاریخ اجتماعی نیز بیتفاوت است. او در مقابل منتقدان خود، توضیح میدهد که فاشیسم "ریشههای فکری عمیق" داشت و "تاریخ اجتماعی برای درک آن بسیار مؤثر نیست".(۵)
استرنهل، فاشیسم را به عنوان یک جریان ایدئولوژیک معرفی کرده است که در پایان قرن نوزدهم، در زمان ماجرای دریفوس، در فرانسه متولد شد و در سال ۱۹۴۰ در رژیم ویشی به اوج خود رسید. به عبارت دیگر، این، محصول برخورد و همگرائی بین دو سنت سیاسی مختلف، یکی از چپ و دیگری از راست بودکه اساساً تا آن زمان با هم متضاد بودند. به گفته استرنهل، اولین بیان فاشیسم «راست انقلابی(۶)» بود. این، نتیجه امتزاج بین یک جریان دست راستی که ناسیونالیسم آن تحت تأثیر جامعه تودهوار شکل پوپولیستی داشت و یک جریان چپ، که پس از رد مارکسیسم خطمشی ناسیونالیستی به خود گرفته بود. مخالفت مشترک با لیبرالیسم و دموکراسی سیاسی، هسته ایدئولوژیک مشترک آنها بود. ترکیب راست پوپولیستی و چپ ناسیونالیست منجر به یک مفهوم همزمان جدید شد؛ ناسیونال سوسیالیسم.(۷)ظهور داروینیسم اجتماعی، نژادپرستی، ضدلیبرالیسم، یهودستیزی، نخبهگرایی ضد دموکراتیک و انتقاد از مدرنیته که به شکل احساسی و بهطور فزاینده و گسترده از "انحطاط" تغذیه میکرد، همه، زمینههای حاصلخیز برای ظهور فاشیسم به وجود آوردند. پدران روشنفکر آن در جریان ماجرای دریفوس پدیدار شدند.
چندین روشنفکر از این دوره، مجموعهای از ایدهها را که بعدها در فاشیسم ادغام شدند، توضیح دادند. موریس بارس(۸)«اقتدارگرایی، کیش شخصیت، ضدسرمایهداری، یهودستیزی و رمانتیسم انقلابی خاص»(۹)را وارد این ترکیب نمود. تجدیدنظر ضدماتریالیستی و ضددموکراتیک ژرژ سورل(۱۰) از مارکسیسم با روانشناسی گوستاو لو بون(۱۱)، زیستگرایی برگسون(۱۲)، ضدمدرنیسم نیچه و نخبهگرایی پارتو(۱۳)، در این ملغمه با هم ترکیب گشتند.(۱۴) سرانجام، ژرژ والوا و ژول سوری، متفکران سِرکل پرودون(۱۵)، اولین نسخه ناسیونال سوسیالیسم را فرموله کردند. بنابراین، در این خوانش، مشخصات ایدئولوژیک فاشیسم «مدتها قبل از سال ۱۹۱۴» ترسیم شد و جمهوری سوم فرانسه آزمایشگاه آن گردید.(۱۶)
فضای بین دو جنگ جهانی، ناگزیر این گرایش به سمت ناسیونال سوسیالیسم را برجسته کرد و به آن اجازه داد تا از نفوذ تودهای برخوردار شده، آنرا گسترش دهد. لازم به ذکر است که ترکیب فاشیسم با جنبش موسولینی در ایتالیا به سطح جدیدی ارتقا یافت و بدین طریق کلمه «فاشیسم» ابداع شد. فاشیسم ایتالیا مانند جّد فرانسوی خود، جریانهای مختلف ناسیونالیسم را با دیدگاه رهبری کاریزماتیک D'Annunzio(۱۷)، نگرشهای توطئهگرایانه از سندیکالیسم انقلابی و آیندهنگری مدرن را، با هم متحد کرد. در اوایل دهه ۱۹۳۰، موج دوم فاشیسم در فرانسه ظاهر شد که حول مجموعهای از جنبشهای سیاسی سازماندهی شدند که رهبران آنها، از چپ سوسیالیست و کمونیست بودند. این موج دوم همچنین گروهی از زیباییشناسان و تحسینکنندگان فاشیسم ایتالیایی و نازیسم آلمان مانند نویسندگان پیر دریو لاروشل(۱۸) و روبرت برزیلاغ(۱۹) را جمع نمود.(۲۰)
در دهه ۱۹۳۰، فاشیسم فرانسه مبدل به یک پدیده سیاسی تودهای شد. این دیگر نه از طریق گروههای روشنفکری کوچک مانند سرکل پرودون، بلکه توسط احزاب سیاسی چون حزب فرانسوی محبوب(۲۱) و پیراهن سبز(۲۲) که قادر به سازماندهی دهها هزار عضو بودند نمود پیدا کرد. برای استرنهل، رژیم ویشی به عنوان نتیجه طبیعی مسیر چهلساله فاشیسم فرانسه بود. او در کتاب خود نه راست نه چپ از تفسیر خود به گونهای رادیکال دفاع میکند که بسیاری از منتقدان او را به غایتشناسی(۲۳) متهم میکنند.(۲۴) او، سپس با تأکید بر پایاننامه خود، پاسخ میدهد: "تمام اصول حمایت از قوانین ویشی در برنامه ملیگرایی دهه ۱۸۹۰ حک شده است."(۲۵)
در مجموع، استرنهل تاریخ فاشیسم را تا سطح شجرهنامه فکری آن، تقلیل میدهد. موس و جنتیل با رد این رویکرد، جنگ جهانی اول را "زهدان معتبر فاشیسم" میدانند(۲۶) که بدون این فرصت اساسی، هرگز چیز بیشتری از یک مجموعهای از محافل فکری سیاسی ناتوان و حاشیه ای بوجود نمیآورد.(۲۷) جنگ بزرگ، سقوط نظم قاره را که یک قرن قبل در کنگره وین(۲۸) بیان شده بود، تسریع کرد و تعادل "کنسرت" اروپا را معکوس نمود و ابعاد جدیدی به ملیگرایی اعطا کرد، که بسیار تهاجمیتر، نظامیتر، امپریالیستی و ضددموکراتیکتر از قبل بود. همانطور که رهبران آنها آشکارا اذعان داشتند، بدون این گسست، فاشیسم و نازیسم هرگز نمیتوانستند متولد شوند. موسولینی، رویارویی بین ناسیونالیسم و سوسیالیسم را به عنوان محصول جنگ یادآوری نمود، تجربهای که یک قدرت نظامی جدید را، از دل سنگرها (trincerocrazia)(۲۹) به وجود آورده بود.(۳۰)
اگر چه استرنهل از لحاظ کردن "وزن و تأثیری که سرنیزهها بر تفکر داشتند" خودداری میکرد،(۳۱) اما این یک واقعیت است که فاشیسم در ایتالیا پس از جنگ به وجود آمد. جنگ جهانی اول دیگ ذوبی بود که اجازه میداد ترکیبی از جریان ملی از سوسیالیسم (موسولینی) و گرایشهای دیگر مانند سندیکالیسم انقلابی (سرجیو پانونزیو(۳۲))، ملیگرایی رادیکال (انریکو کورادینو(۳۳)، الفردو روکو)(۳۴)، irredentismo(۳۵) (گابریل D'Annunzio)، لیبرالیسم محافظهکار (جیووانی جنتیل(۳۶))، و پیشگامان آیندهنگر (فیلیپو توماسو مارینتی(۳۷)) به وجود آید. بُعد نظامی این جنبش و اشتیاق آن به یونیفرم، اسلحه و زبان خشونتآمیز، بدون تجربه جنگ اساساً غیرممکن بود. امیلیو جنتیل تأکید میکند که قبل از سال ۱۹۱۴، ناسیونالیسم تلاشی برای «احیای» تمدن نمیکرد و سندیکالیسم انقلابی هنوز رهایی طبقه کارگر را از طریق اعتصاب عمومی دنبال مینمود.(۳۸) تنها پس از جنگ بود که این جریان چپ، طرح اجتماعی اصلی خود را به خاطر ناسیونالیسم رها کرد و چپ سوسیالیستی را دشمن خود قلمداد نمود. در واقع، بسیار بیشتر از فاشیسم، استرنهل اصطلاحات اصلی یک پیش فاشیسم را ترسیم کرد: ترکیبی از عناصری که میتوانستند تنها پس از سال ۱۹۱۸ با هم ترکیب شوند، بیان مجدد پیدا کنند، توسعه و گسترش یافته و در هم ادغام شوند. از آنجایی که استرنهل بر ماهیت ایدئولوژیک فاشیسم، بیش از عبارات تاریخی مشخص آن، تأکید میکند، بنابراین نمایندگان فین دوسیکل پاریس و سرکل پرودون را به همان اندازه رهبران جنبشها و رژیمهای دهه ۱۹۳۰، مهم میداند. بهطور خلاصه، استرنهل نه تنها تفاوت بین پیشفاشیسم و فاشیسم، بلکه بین جنبشهای فاشیستی و رژیمهای فاشیستی را ملغی میکند. در حالیکه جنبشهای فاشیستی برای تسخیر قدرت میجنگیدند و از اینرو نقشی براندازانه و «انقلابی» ایفا میکردند، رژیمهای فاشیستی عملکرد بسیار محافظهکارانهتری برای دفاع و تقویت قدرت دولتی، به کار میبردند.
این، تنها جنبه قابل بحث از برداشت استرنهل نیست. دیدگاه او از فاشیسم به عنوان یک ایدئولوژی ادغامی از جریانهای چپ و راست، قطعاً دارای برخی از پایههای اثباتی در مورد فرانسه و ایتالیا (بهرغم فاصله زمانی که در بالا ذکر شد) دارد، اما نمیتوان آن را تعمیم داد. انواع عمده فاشیسم، مانند فرانکویسم اسپانیایی و ناسیونال سوسیالیسم آلمانی (بدون ذکر سالازاریسم پرتغالی و فرقههای فاشیستی در اروپای مرکزی) هیچ عنصر چپی در میان خواستگاه اصلی خود نداشتند.
علاوه بر این، تفسیر استرنهل یک شکل حاشیهای از فاشیسم را به یک نوع ایدهآل وبری(۳۹) تبدیل میکند(۴۰). فاشیسم(۴۱) فرانسه که بهطور قابل توجهی ضعیفتر و زودگذرتر از فاشیسم سایر کشورهای اروپایی بود، دیر به قدرت رسید و تنها برای مدت کوتاهی پیروز شد. این پیروزی در پی شکست نظامی فرانسه و اشغال آن میسر شد که بدون آن، به سختی میتوانست خود را به یک رژیم تبدیل کند. برای مدت طولانی فاشیسم در فرانسه یک جنبش منحصراً فکری باقی ماند. پیروزی آن، با انقلاب ملی پیتن، از طریق همگرایی با دیگر جریانات ایدئولوژیک متعلق به سنت تفکر محافظهکارانه، روحانیت، اقتدارگرائی و ضدمدرنیسم اروپایی صورت گرفت. به همین دلیل است که رابرت پاکستون معتقد بود که رژیم ویشی، در نهایت به مقوله «فاشیسم اشغالی» تعلق دارد و فاقد یک ویژگی اساسی فاشیسم، یعنی یک «سیاست توسعهطلبانه با عظمت ملی» است.(۴۲)
"انقلاب"
موس، استرنهل و جنتیل علیرغم تفاوتها، در کم بها دادن به یکی از خصایل متمایز فاشیسم، یعنی ضدکمونیسم، همنظر هستند. البته، هیچ یک از آنها، به سادگی این جنبه را نادیده نمیگیرند، اما آن را اساسی نیز نمیدانند. برای هر کدام از اینها، این کم بها دادن ریشههای متفاوتی دارد. برای موس و جنتیل، این موضوع در گرایش آنها در مسامحه یا تمرکز انتخابی بر بُعد ایدئولوژیک فاشیسم نهفته است، در حالیکه ترجیح آنها، بیشتر بر ویژگیهای فرهنگی، زیباییشناختی و نمادین آن استوار است. برای استرنهل، این موضوع به تفسیر او از فاشیسم به عنوان یک واکنش ضدلیبرال ناشی میشود. به طور دقیقتر، تنزل فاشیسم به بیان مدرن ضدروشنگری، باعث میشود که او ضدکمونیسم را به عنوان یک نوع ساده از همین جریان ببیند. علاوه بر این، موس، استرنهل و جنتیل اساساً به دلیل تأکیدشان بر ماهیت «انقلابی» فاشیسم، ضدکمونیسم بودن وی را دستکم میگیرند.
در واقع، ضدکمونیسم بودن، مسیر تاریخی فاشیسم را از ابتدا تا انتها رقم میزند. این یک ضدکمونیسم مبارز، رادیکال و تهاجمی بود که "دین مدنی" ملی را به "جنگ صلیبی" علیه دشمن تبدیل کرده بود. فاشیسم که به عنوان شکلی از ضدبلشویسم تلقی میگردید، انقلابی به نظر نمیآید، بلکه به عنوان یک پدیده ضدانقلابی ناشی از فضای جنگ داخلی بود که اروپا پس از انقلاب روسیه در سال ۱۹۱۷، در آن فرو رفته بود. ابتدا سرکوب خونین قیام اسپارتاکیستها در برلین، سپس جمهوریهای کارگری در بایرن و مجارستان در سال ۱۹۱۹، و همچنین شکست بیننو روسو در ایتالیا در سال بعد، برهههای عمده از این جنگ داخلی اروپا بود. در چنین زمینهای، "انقلاب" فاشیستی تنها میتوانست خود را به عنوان یک جنبش رادیکال مخالف انقلاب کمونیستی تعریف کند. به همین دلیل، چندین مورخ از فاشیسم به عنوان "انقلاب علیه انقلاب" صحبت میکنند.(۴۳)
این بُعد ضدانقلابی، هسته مشترک فاشیسمهای اروپایی را علیرغم تمام ایدئولوژیها و تحولات مختلف دیگر آنها، تشکیل میدهد. ارنو مایر به درستی ناظر بر این بود که "ضدانقلاب در سراسر اروپا تحت ویژگیهای فاشیسم توسعه یافت و به اوج خود رسید". تحت پرچم ضدکمونیسم بود که فاشیسم ایتالیا، نازیسم آلمان و بسیاری دیگر از جنبشهای فاشیستی کوچک، در دفاع از شورش فرانکو در طول جنگ داخلی اسپانیا همگرا شدند. بهطور کلی، فاشیسم بیشتر مخالف کمونیسم بود تا لیبرالیسم. ابتدا در ایتالیا در سال ۱۹۲۲و سپس در آلمان ده سال بعد، همگرایی بین فاشیسم و نخبگان سنتی، عمدتاً محافظهکاران یا وارثان لیبرالیسم قرن نوزدهم، به موسولینی و هیتلر اجازه دادند تا «انقلابهای قانونی» خود را انجام دهند.
این دیدگاه، فاشیسم را به ضدکمونیسم تقلیل نمیدهد یا آن را به شیوه نولته به عنوان یک کپی منفی از بلشویسم تفسیر نمیکند.(۴۴) فاشیسم تلاش کرد تا چندین عنصر ایدئولوژیک را که قبل از سال ۱۹۱۷ ظهور کرده بود، در یک سیستم منسجم بیان کند و بدیهی است که ضدکمونیسم به بدنه ایدئولوژیک ضدروشنگری آن جوش خورده باشد. اما ضدکمونیسم، برای ادغام عناصر ناهمگون فاشیسم، به خاطر تبدیل ایدئولوژی آن به یک پروژه سیاسی، و جهانبینی آن به یک جنبش فعال، بسیار مهم بود. به عبارت دیگر، فاشیسم بدون ضدکمونیسم نمیتوانست وجود داشته باشد.
در مجموع، مفهوم خود انقلاب فاشیستی، مفهومی که اغلب توسط سه مورخ ما، از جمله حتی در عناوین کتابهایشان از آن استفاده کردهاند، بسیار قابل بحث است. آنها کاملاً حق داشتند که بر ضعفهای تفسیرهای کلاسیک مارکسیستی از فاشیسم تأکید کنند، اما در عین حال اشتباه میکردند که این تفسیرها را کاملاً نادیده بگیرند، زیرا در غیر اینصورت، ممکن بود استدلالهای زیادی در آن تفسیرها بیابند که حاکی از محدودیتهای «انقلاب فاشیستی» باشد. فاشیسم جنبشی بود که ریشه در میان طبقه متوسط (هم در زمان پیدایش و هم در زمان اضمحلال) داشت و توسط رهبران مردمی هدایت میشد که قدرت را با روشهای شورشی تسخیر نکرده بودند، بلکه آن را از طریق سازش با نخبگان اقتصادی، بوروکراتیک، نظامی و سیاسی قدیمیتر، به دست آورده بودند. فاشیسم، بدون شک یک رژیم جدید به وجود آورد و دولت لیبرال قدیمی را همراه با تفکیک قوا، آزادیهای قانون اساسی و پارلمانهای دموکراتیک از بین برد. اما جز چند استثناء (به ویژه کودتای نظامی فرانکو) قدرت را بهطور قانونی به دست گرفت و مهمتر از همه، هرگز ساختار اقتصادی جامعه را تغییر نداد. برخلاف انقلابهای کمونیستی، که اشکال اجتماعی مالکیت و تولید را بهطور اساسی تغییر دادند، "انقلابهای فاشیستی" در همهجا طبقات حاکمه قدیمی را در سیستم قدرت خود ادغام کردند. به عبارت دیگر، تولد فاشیسم، همیشه به معنای همگونی خاصی بین فاشیسم، اقتدارگرایی و محافظهکاری بود.
هیچ جنبش فاشیستی، بدون اینکه به شیوهای کم و بیش صریح توسط نخبگان سنتی حمایت شود، به قدرت نرسید.(۴۵) این امر در حوزههای اقتصادی و همچنین ایدئولوژیک صادق بود، درست به همان شکلی که در همکاری بین موسولینی و فیلسوف لیبرال محافظهکار ایتالیایی، جیووانی جنتیل، یا همزیستی بین کارلیستها و فالانژیستها در فرانکویسم، نشان داده شد. هر زمان که از "انقلاب فاشیستی" صحبت میکنیم، مهم است که این اقدامات احتیاطی را نیز در نظر بگیریم، مگر اینکه خطر کور شدن توسط زبان و زیباییشناسی فاشیسم را بپذیریم. فیلیپ بورین، مورخ سوئیسی، بهطور قانعکنندهای استدلال کرده است که "انقلاب فاشیستی" از لحاظ تاریخی به عنوان "انقلاب بدون انقلابیون" پدیدار آمد.(۴۶) موس، استرنهل و جنتیل به دلیل تأکیدی که بر منشاء انقلابی فاشیسم داشتند، متمایل بودند که در وجود فاشیسم، عنصر محافظهکاری را نادیده بگیرند. آنها بر ابعاد مدرن آن، بر اراده آن برای ساختن یک «تمدن جدید» و شخصیت تمامیتخواه آن تأکید داشتند. با این حال، آنها فراموش کردند که محافظهکاری با مدرنیته به وجود میآید. در واقع، محافظهکاری یکی از چهرههای مدرنیته را تشکیل میدهد. همانطور که ایزایا برلین(۴۷) در مقالهی خود در باره جوزف د. مایستره(۴۸) اعلام میکند، ایدئولوژی کلاسیک ضدانقلاب، خود برخی از ویژگیهای فاشیسم را از پیش تعیین کرده بود.(۴۹)
به گفته موس، فاشیسم تا آنجا که با یک سنت ژاکوبنی خاصی مرتبط باشد، تمامیتخواه است و این تنها نکتهای است که او با یاکوب ال تلمون(۵۰)همنظر است. از نظر استرنهل، فاشیسم تمامیتخواه است زیرا یک انتقاد مدرن از روشنگری است که هدف آن، بازسازی جامعه ملی است.(۵۱) برای جنتیل، فاشیسم به دلیل پروژه مدرنسازی خود، که با اسطوره "انسان نو" و کیش تکنولوژی ترکیب شده است، تمامیتخواه است. به همین دلیل، او فاشیسم را به عنوان "کاملترین توجیه دولت تمامیتخواه"(۵۲) درک میکند. با اینحال، چنین ارزیابیهای یکجانبه، پیچیدگی رابطه بین فاشیسم و محافظهکاری را درک نمیکند. دیگر مورخانی که بیشتر به پیوند ظاهر ایدئولوژیک و تبلیغاتی نظامهای فاشیستی با محتوای واقعی اجتماعی و سیاسی آنها توجه داشتند، آشکارا «شکست جاهطلبیهای تمامیتخواه فاشیسم» را متوجه شدند.(۵۳)
در رابطه با ایتالیای فاشیست، بسیاری از محققان بر تثبیت محافظهکارانه و بوروکراتیک رژیم در دهه ۱۹۳۰ تأکید دارند و این زمانی اتفاق افتاد که حزب فاشیست، برعکس آلمان، عملاً توسط ماشین دولتی جذب شد.(۵۴)مدرنیسم اعلامشده فاشیستها و نازیها موقع به قدرت رسیدن، مانع جذب برخی جریانهای محافظهکار یا ادغام عناصری از آنان در نهادها، نشد. نخبگان اقتصادی و نظامی آلمان (دو ستون سیستم قدرت مشارکتی نازیها) از هیتلر حمایت میکردند، حتی زمانی که غرایز محافظهکارانه خود را بدون پایبندی واقعی به جهانبینی آن (Weltanschauung) دنبال میکردند. همینطور، زمانی که موسولینی به دنبال غلبه یا حداقل خنثی کردن لایههای محافظهکار جامعه ایتالیا بود، بر اساس یک محاسبه سیاسی واقعگرایانه، ابتدا پذیرفت رژیم خود را تحت سایه سلطنت بنا نهد و سپس مصمم به سازش با کلیسای کاتولیک شد.(۵۵)
ملاحظات مشابه را ممکن است در مورد فرانسه نیز دید. با وجود ویژگیهای فاشیستی، رژیم ویشی به عنوان اساس یک پروژه محافظهکارانه، سنتگرا و اقتدارگرا باقی ماند، پروژهای که به گفته رابرت پکستون(۵۶)، "به وضوح به محافظهکاری نزدیکتر از فاشیسم بود."(۵۷) همه شرکتکنندگان ناسیونالیسم فرانسه و راست افراطی، از موراس(۵۸) محافظهکار تا فاشیستها، در حکومت ویشی گرد هم آمدند و رژیمی مخلوط از محافظهکاری و فاشیسم به وجود آوردند.(۵۹)
از این منظر، پرونده اسپانیا که توسط سه مورخ ما کاملاً نادیده گرفته شده، نمادین است. در اسپانیا، دو روح در فرانکویسم همزیستی میکردند: از یک طرف کاتولیک ملی، ایدئولوژی محافظهکارانه نخبگان سنتی، از زمینداران بزرگ گرفته تا کلیسا در آن موجود بودند و از سوی دیگر شامل ناسیونالیسمی با جهتگیری فاشیستی صریحاً سکولار، مدرنیستی، امپریالیستی، «انقلابی» و تمامیتخواه بود، که توسط فالانژ تجسم یافته بود. کاتولیک ملی اصلاً مجذوب اسطوره «تمدن جدید» نبود، زیرا میخواست عظمت اسپانیایی را که نه در آینده، بلکه در گذشته، در قرن طلائی (Siglo de Oro(۶۰) ) بازسازی کند. برعکس، فالانژ مایل به ایجاد یک دولت فاشیستی مدرن و قدرتمند بود که در یک اروپای تمامیتخواه در کنار ایتالیا و آلمان به سمت گسترش امپریالیستی در آفریقا و آمریکای لاتین پیش رود. در طول سالهای اول جنگ داخلی اسپانیا، فرانکو و رژیم او، نقش میانجی بین این دو جریان را ایفا کردند، تا اینکه پس از سال ۱۹۴۳، زمانی که شکست نیروهای محور در جنگ جهانی دوم اجتناب ناپذیر مینمود، جهتگیری آشکار به طرف کاتولیک ملی را گرفتند. برخی از مورخان این نقطه عطف را آغاز "کاتولیکسازی" فالانژ و "فاشیستزدایی" فرانکویسم میدانند.(۶۱)
درگیری بین اقتدارگرایی محافظهکار و فاشیسم، در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ آشکارا معلوم گردید. در میان شناختهشدهترین نمونههای آن، ما به شکست دولفوس در سال ۱۹۳۴ در اتریش، حذف گارد آهنین رومانی در سال ۱۹۴۱ توسط ژنرال انتونسکو(۶۲)، و همچنین بحران در روابط بین رژیم نازی و بخشی از نخبگان نظامی پروس، که با تلاشی برای ترور هیتلر در ژوئیه ۱۹۴۴مسجل شد، اشاره میکنیم. اما چنین درگیریهایی، همگرایی بین فاشیسم و محافظهکاری را که در بالا ذکر شد، تحتالشعاع قرار نمیداد. در عوض، آنها به عنوان استثناءهایی در تأیید قاعده، ظاهر میشدند.
در اینجا، تنها مسئله خشونت، باقی میماند که با سه تفسیر از فاشیسم مبتنی بر ایدئولوژی، فرهنگ و بازنمایی، به پسزمینه رانده شده است. سه مورخ ما بر نقش امپریالیسم و نظامیگری، کیش غیرمنطقی جنگ و رد صلحطلبی به عنوان هسته فاشیسم تأکید دارند. موس، برخی از آثار بسیار مهم خود را به ظهور یهودستیزی تودهای (völkisch)، یکی از پیشفرضهای ایدئولوژیک هولوکاست اختصاص داده است. از سوی دیگر، تفسیر او از جنگ جهانی اول، تأکید وی بر وحشیگری جوامع اروپایی که به تدریج به خشونت جمعی در زندگی روزمره خو گرفته بودند، یک دلیل جایگزینناپذیر برای درک ظهور نازیسم و سیاستهای نابودی جمعی آن بود که در طول جنگ جهانی دوم مستقر شد. اما، او این بینش را در تعریف کلی خود از فاشیسم لحاظ نکرد و در عوض بر تعریف خود بر پایههای فرهنگی، اسطورهای و نمادین آن باقی ماند. جنتیل به نوبه خود بر نقش ایجاد "امپراتوری" در ساختن یک دولت تمامیتخواه در ایتالیای موسولینی تأکید داشت، اما هرگز به طور کامل رابطه بین ایدئولوژی و عمل فاشیسم را بررسی نکرد. بعدها، او نژادپرستی را تا آنجا که در ایدئولوژی و لفاظیهای فاشیستی نفوذ کرده بود، مورد تجزیه و تحلیل قرار داد، ولی نقش آنرا به عنوان پایه ایدئولوژیک نسلکشی در اتیوپی، در نظر نگرفت. در مورد استرنهل، او مشکل خشونت فاشیستی را با توجه به ناسیونالیسم فرانسوی در پایان قرن نوزدهم به عنوان الگوی فاشیسم (که خشونت آن، از درخواست مرگ در تظاهرات خیابانی برای کاپیتان دریفوس، فراتر نرفت) مورد توجه قرار نداد .
به طور خلاصه، هیچ یک از این مورخان، خشونت را در اشکال سرکوب جمعی، یعنی اردوگاههای کار اجباری و سیاستهای نابودی جمعی را به عنوان ویژگی اساسی و مختص فاشیسم، ندیدند. این امر کاملاً شگفتآور است، نه تنها به این دلیل که خشونت در واقع یک بُعد جداییناپذیر از فاشیسم است، بلکه همچنین به این دلیل که عمیقاً در آگاهی تاریخی و حافظه جمعی جوامع اروپایی ریشه دارد. آیا ممکن است هنگام تعریف فاشیسم ایتالیایی، توان مسیر صعود آن را، شامل دو جنگ داخلی (۱۹۲۵-۱۹۲۲و ۱۹۴۳-۱۹۴۵) و یک جنگ استعماری (۱۹۳۵-۱۹۳۶) که به سرعت به یک نسلکشی تبدیل شد، نادیده گرفت؟(۶۳) آیا میتوان خشونت را در تعریف نازیسم، رژیمی کاریزماتیک که از آغازش در ۱۹۳۳ تا سقوط آن در ۱۹۴۵ در یک ستایش دهشتناک از وحشت و نابودی، به افراط غلطید، کنار گذاشت ؟(۶۴) آیا میتوان خشونت را در تحلیل فرانکوئیسم، رژیمی که در طی یک جنگ داخلی خونین، متولد شد و یکدهه سرکوب سیستماتیک، اردوگاههای کار اجباری و اعدامهای دستهجمعی را به دنبال داشت، نادیده گرفت؟(۶۵)
در واقع، موس هرگز خشونت فاشیستی را در مرکز اندیشه خود قرار نداد. شاگرد سابق او استیون ای اشهایم(۶۶) به درستی دریافت که برای موس، اردوگاههای کشتارجمعی صرفاً جنبههای فنی نازیسم بودند، در حالی که تمام کارهای وی سعی در درک پیشینه فرهنگی و ذهنیت نازیسم بود.(۶۷) با این وصف، بین ایدئولوژی و فرهنگ از یک طرف و سیاستهای نابودی از سوی دیگر، شکاف عظیمی وجود داشت که در کار او، هرگز برای پر کردن آن تلاشی نشد. موس در خاطرات خود مینویسد که «هولوکاست هرگز از ذهن او دور نبود» و به عنوان یک یهودی آلمانی که در آمریکا، در تبعید بود، نمیتوانست «چنین رویدادی را که بیش از حد هولناک بود،(۶۸) » نادیده بگیرد. اما این مشاهدات، بیشتر به روشن کردن مسیر هستیگرایانه (existential itinerary(۶۹) ) او کمک میکند تا جاییکه در کار او هولوکاست یک بُعد پنهان باقی ماند. او گاهی اوقات، به ویژه در زندگینامه خود، به نظر میرسد که مقایسه بین نازیسم و فاشیسم در قبال مسئله خشونت را به این نکته تنزل میدهد که دیکتاتور ایتالیا "انسانتر" از همزاد آلمانی خود است.(۷۰) برخلاف مربی خود د. فلیس (که بارها تأکید کرد ایتالیای فاشیستی "خارج از سایه هولوکاست(۷۱)" باقی مانده است،(۷۲)) جنتیل از این نوع مقایسه اخلاقی حذر میکند، زیرا هنگامی که توسط یک مورخ ایتالیایی انجام شود، ناگزیر به عنوان عذرخواهی تلقی خواهدشد. جنتیل هوشمندانه مشاهده کرد که موس قادر به درک نظامی کردن سیاست به عنوان یکی از ویژگیهای اساسی فاشیسم نیست.(۷۳) با این وجود، چنین ملاحظاتی ممکن است به کار خود او نیز تعمیم یابد، جاییکه این مسئله، میتواند به سادگی به عنوان یک جنبه از چشمانداز فاشیستی درک شود. نه دی فلیس و نه جنتیل تلاشی برای تجزیه و تحلیل خشونت فاشیستی به عنوان شکلی از سیاست که در خارج از ایتالیا به شکل نسلکشی در جریان بود، انجام ندادند. به گفته کارل پلسینی، هولوکاست «مکانی است که همه گرایشهای اصلی در آثار موس درهم میآمیزند»: ماکیاولیسم و دلایل دولت،(۷۴) رد غیرخودی (هم یهودیت و هم همجنسگرایی) از طریق همنوایی بورژوازی، و جدایی فزاینده بین اخلاق و سیاست. اما این مشاهدات میتواند به تمام سیاستهای اروپا در سالهای بین دو جنگ جهانی تعمیم یابد و قطعاً نمیتواند به عنوان یک توضیح تاریخی قانعکننده از هولوکاست پذیرفته شود.
تفسیر فاشیسم از درون، یعنی زبان، فرهنگ، باورها، نمادها و اسطورههای بازیگران آن، بدون شک این امکان را میدهد تا برخی از جنبههای اساسی آن را به عنوان یک تجربه تاریخی درک کنیم. مورخی که از درک موضوع تحقیق خود پیشاپیش امتناع میورزد، نمیتواند شخصیت فاشیسم را درک کند. چنین ارزیابی، دی فلیس، موس و جنتیل را وادار کرد تا تفسیر ضدفاشیستی فاشیسم را کنار بگذارند. نتایج چنین رویکردی، متناقض بود و شهود درخشان و اصلی را با کوری شگفتانگیزی ترکیب میکرد. هنگامی که فاشیسم تا سطح فرهنگ و تخیل خود کاهش مییابد، خشونت آن ناگزیر صرفاً نمادین می شود. به منظور درک ابعاد واقعی خشونت فاشیستی، ما باید نوع دیگری از درک مسئله را که به سمت قربانیان آن جهتگیری مینماید، اتخاذ کنیم. این مستلزم یک موضع معرفتی متفاوت است که از لحاظ تاریخی به سنت ضدفاشیستی تعلق دارد. ماهیت ایدئولوژیک این سنت و همچنین محدودیتها و سوءاستفادههای آن، به ویژه تمایل آن به جایگزینی تحلیل تاریخی با قضاوت اخلاقی و سیاسی، قطعاً شناخته شده است و به شدت مورد انتقاد قرار گرفته است، اما، علیرغم آن، دستآوردهای آن را زیر سوال نمیبرد.
تا آنجا که به استرنهل مربوط میشود، او خیلی ساده یک وقفه ایدئولوژیک را مشاهده میکند. از نظر او، «فاشیسم را به هیچ وجه نمیتوان با نازیسم»، یعنی ایدئولوژی مبتنی بر جبرگرائی بیولوژیک، یکی دانست. بدون شک، هر دو ویژگیهای مشابهی را نشان دادند، اما در مورد یک موضوع اساسی، اختلاف نظر داشتند. نژادپرستی بیولوژیکی به وضوح جزء فاشیسم فرانسه بود، اما تنها نازیسم آن را به «الف و ب یک ایدئولوژی، جنبش و رژیم(۷۵)» تبدیل کرد. از این منظر، استرنهل به د. فلیس، کسی که همیشه ریشههای چپگرا و «انقلابی» فاشیسم را با ریشههای رمانتیک و ارتجاعی نازیسم مقایسه میکرد، نزدیکتر است. د. فلیس فاشیسم و نازیسم را به عنوان دو شکل مختلف تمامیتخواهی، به هم مرتبط نمود: چپگرا و ژاکوبنی در شق اول، راستگرا و نژادپرست در مورد شق دوم.(۷۶)
تشخیص مشکلات ناشی از چنین تفسیری دشوار نیست. از یک سو، این رویکرد اجازه میدهد تا خود ویژه بودن یهودیستیزی نازیها را پذیرفت؛ یک جریان ایدئولوژیک مرتبط با جهانبینی مبتنی بر نژادپرستی بیولوژیکی و منتهی به یک عمل نابودی صنعتی، که تا به امروز از نظر تاریخی منحصر به فرد باقی مانده است. از سوی دیگر، این تفسیر به سادگی نازیسم را از "خانواده" سیاسی فاشیسم حذف میکند؛ یک خانواده اروپایی که، علیرغم برخورداری از تفاوتها و انواع مختلف ملیگرائی، صاحب یک ریشه مشترک هستند. در اروپای بین دو جنگ، فاشیسم بیش از هر چیز به عنوان یک «میدان مغناطیسی» ظاهر شد که روشنفکران، جنبشها، احزاب و رژیمها را جذب خود نمود.(۷۷) هر کدام از اینها، سنتهای ملی خود را به ارمغان آوردند و به ترکیبی منحصر به فرد از محافظهکاری و مدرنیسم، انقلاب و ضدانقلاب، ملیگرایی و امپریالیسم، یهودستیزی و نژادپرستی، ضدلیبرالیسم و ضدکمونیسم دست یافتند. هر کدام، اسطورهها و نمادهای خود را توضیح دادند و آنها را به شیوههای سیاسی خود منتقل نمودند. «القای» فاشیستی، به اصطلاح استرنهل، همیشه منجر به یک رژیم نشد، اما زمانی که این اتفاق افتاد، خشونت تودهای نتیجه اجتنابناپذیر آن بود.
ریشه مشترک جنتیل، موس و استرنهل در نادیده گرفتن خشونت فاشیستی، عملاً در ناتوانی آنها در به رسمیت شناختن استعمار به عنوان یکی از پیشزمینههای آن، نهفته است. استعمار اروپایی در قرن نوزدهم آزمایشگاهی برای ایدئولوژی نژادپرستانه مدرن و همچنین زمینه تمرین کشتار جمعی بود. در هند، کنگو، الجزایر و لیبی است که گسترش سرزمینی به عنوان شکلی از ریشهکن کردن عمومی جمعیت بومی، غلبه، به عنوان روند طبیعی نابودی "نژادهای پایینتر" و قدرت امپریالیستی به عنوان یک مرجع حقوقی و سیاسی بر اساس روابط سلسلهمراتبی بین شهروندان شهری عمده و افراد مستعمره، معرفی شد. اما سه مورخ ما نسبت به این بُعد فاشیسم کاملاً بیتفاوت بودند. جنتیل نسبت به د. فلیس توجه کمتری به استعمار فاشیستی داشت، موس عملاً نسلکشی هررو(۷۸) در نامیبیای آلمان را نادیده گرفت و استرنهل ترجیح داد در تفسیر خود در باره دگردیسی پایان قرن (fin-de-siècle) ناسیونالیسم فرانسوی، از هر گونه اشاره به استعمار اجتناب کند. از این نقطهنظر، افق معرفتی آنها به شدت محدود به نظر میرسد چرا که برخی از توصیههای متدلوژیک ناشی از بحث در مورد تمامیتخواهی اوایل سالهای جنگ سرد را نادیده میگیرند. هانا ارنت، امپریالیسم قرن نوزدهم را به عنوان قلمرو برخورد بین ایدئولوژی و ترور به تصویر کشید و به آفریقا به عنوان اولین تجربه «قتلعام دیوانسالاری» اشاره نمود.(۷۹)
استفاده عمومی از تاریخ(۸۰)
اگر تفاسیر فاشیسم را از منظر تأثیر آن بر آگاهی تاریخی و حافظه جمعی کشورهایی در نظر بگیریم که در آن با اقبال بزرگی مواجه بود، مناظر متضادی را خواهیم دید. موس با پرداخت مجدد به آن، به اتفاق آرا به عنوان پیشگام در تاریخنگاری معاصر شناخته شده است. کتابهای او همزمان با ظهور خاطره هولوکاست و به علت نقش بیبدیل آن در درک نازیسم، مورد استقبال قرار گرفت. او فارغ از هر ابهامی، به عنوان یک تبعیدی یهودی-آلمانی روشی را برای کاوش نازیسم از درون به وجود آورد و با همدلی با بازیگران تاریخی، آنرا ادامه داد. همانطور که درست قبل از مرگش در مصاحبهای اعلام کرد، هولوکاست فرهنگ اروپا را به عنوان یک کل، زیر سؤال برد. به همین دلیل افزود: «همه کتابهای من، به شیوهای کم و بیش مستقیم، به تراژدی یهود در زمان من مربوط میشود».(۸۱)
از سوی دیگر، دفاع موس از کمپین ضدفاشیستی که توسط د. فلیس و شاگردانش به عمل میآمد، چندان هواخواه نداشت. در ایتالیا، تجدید تفسیر از فاشیسم با بحران ضدفاشیسم به عنوان یک الگوی اخلاقی و سیاسی همزمان شد. گسترش مطالعات در مورد بُعد فرهنگی و نمادین فاشیسم با سیاستزدایی آن به عنوان امری خاطرهآمیز همراه بود. ایتالیا در پناه ادعای نئوپوزیتیویستی(۸۲) تفسیر «علمی» و «سیاستزدایی» از فاشیسم (که به شدت توسط راست سیاسی و رسانهها حمایت می شود)، سرانجام با گذشته خود «آشتی» کرد. مرز بین درک و مشروعیت بیشتر و بیشتر نامشخصتر شد. آیینهای فاشیستی بخشی از میراث ملی تلقی گردید، در حالیکه ضدفاشیسم به عنوان موضع یک اقلیت صِرف، رد شد.
به این ترتیب، فاشیسم تجسم حافظه ملی شد، در حالیکه ضدفاشیسم (که به عنوان یک جنبش تودهای پس از ۸ سپتامبر ۱۹۴۳ شتاب جدیدی گرفت)(۸۳) به مثابه محصول "مرگ سرزمین پدری" تلقی گردید. خشونت فاشیستی پاک شد، ابعاد نسلکشی آن در آفریقا از بین رفت و همدستی آن با سیاستهای نازیها و نابودی یهودیان به بوته فراموشی سپرده شد. خشونت سالو(۸۴) از تاریخ فاشیسم جدا گردید و در جنگ داخلی ۱۹۴۳-۱۹۴۵ ثبت شد(۸۵) و اکنون به عنوان واکنشی به خشونت ضدفاشیستی (که بهطور متناوب بهسان تمامیتخواه، کمونیست یا ضد میهنپرست نامیده میشوند) توضیح داده میشود. در ایتالیا، د. فلیس، موس را با نولته آشتی داد.(۸۶) این، زمینهای برای پذیرش کار جنتیل مهیا نمود. علیرغم اصالت آن، تحقیقات حنتیل در مورد فرهنگ فاشیستی به همان اندازه یکجانبه به نظر میرسد که ضدفاشیستی قدیمی خودش، که سعی کرد بر آن غلبه کند. کاوش در تظاهر بیرونی فاشیسم برای درک آن کافی نیست، همانطور که تنزل آن به تصویری که توسط دشمنانش پخش میکنند ناکافی است. منتقدان وی خاطرنشان کردند که روش جنتیل با انتخاب معنای «تحتاللفظی» گفتمان فاشیستی، اغلب باعث میشود که او «تفاوت بین چیزها و کلمات را از دست بدهد» و جامعه را با رژیم و رژیم را با تصویر بیرونیاش یکی کند.(۸۷)
آثار استرنهل تأثیر بسیار متفاوتی در فرانسه داشت، جایی که اسطوره قدیمی «عدم وجود» فاشیسم فرانسوی را برهم زد و بحث در مورد ماهیت رژیم ویشی را دوباره باز نمود(۸۸). تا اواسط دهه ۱۹۷۰، نظریه رنه ریموند در مورد «عدم وجود» فاشیسم فرانسه، فراموشی رژیم ویشی را مشروعیت بخشیده بود. تز ریموند این بود که تنها سه جریان راستگرا در فرانسه وجود داشتند: محافظهکار، اورلینیست(۸۹) و بناپارتیست.(۹۰) مانند دیگر مورخان چون رابرت پاکستون(۹۱) و مایکل ماروس(۹۲)، استرنهل هر گونه تفسیر بیدردسر و تدافعی را به چالش کشید.(۹۳) او نشان داد که رژیم ویشی به جای اینکه یک حادثه ساده ناشی از شکست و اشغال آلمان باشد، محصول تاریخ داخلی است که طی آن چندین جریان فکری که برای چندین دهه در فرهنگ فرانسه ریشه عمیقی داشتند، همگرا شدند. به طور خلاصه، تز استرنهل نقطه عطفی در بحث تاریخی بود. پس از بسیاری از مراحل تجدیدنظر، انطباق و تعلیق، دیدگاه سنتی "آلرژی" فرانسه به فاشیسم به تدریج کنار گذاشته شد. بنابراین، استفاده عمومی از تاریخ، آزمونی است که ثمربخشی و همچنین اهداف پنهان تفسیرهای مختلف پژوهشگران را روشن میکند.
_________________________________
۱- Zeev Sternhell
۲- Hobbes
۳- Sternhell, ‘Le concept de fascisme’, in Naissance de l’idéologie fasciste, 28– 29.
۴- Zeev Sternhell, Les anti-Lumières. Du XVIIIe siècle à la guerre froide, Paris: Fayard, 2006, 578, 52 (translated by David Maisel, The Anti-Enlightenment Tradition, New Haven: Yale University Press, 2009).
۵- Sternhell, ‘Morphologie et historiographie du fascisme’, 50.
۶- در این زمینه، «راست انقلابی» متضمن جنبشی سیاسی است که سیاست جناح راست با تاکتیکها یا ایدئولوژیهای انقلابی، که معمولاً شامل فراخوانی برای تغییر اساسی یا رادیکال است، ترکیب میکند. فاشیسم، همانطور که استرنهل آن را میبیند، شکلی رادیکال و انقلابی از سیاست جناح راست بود. (مترجم)
۷- Zeev Sternhell, La droite révolutionnaire. Les origines françaises du fascisme 1885– 1914, Paris: Folio-Gallimard, 1997, original edition 1978.
۸- Maurice Barrès
۹- Zeev Sternhell, Maurice Barrès et le nationalisme français, Brussels: Complexe, 1985, 384.
۱۰- Georges Sorel
۱۱- Gustave Le Bon
۱۲- Bergson
۱۳- Pareto
۱۴- Zeev Sternhell, ‘Le concept de fascisme’, in Naissance de l’idéologie fasciste, 65.
۱۵- سرکل پرودون یک گروه سیاسی در فرانسه بود که در سال ۱۹۱۱ توسط ژرژ والوآ و ادوارد برث تأسیس شد. این گروه تحت تأثیر عقاید ژرژ سورل، چارلز ماوراس و پیر جوزف پرودون بود و از نوعی سندیکالیسم ملی حمایت میکرد که ناسیونالیسم و سوسیالیسم را با هم ترکیب میکرد. هدف این گروه ایجاد نظم اجتماعی جدید مبتنی بر همکاری کارگران و کارفرمایان و احیای سلطنت بود. این گروه در سال ۱۹۱۴ پس از شروع جنگ جهانی اول منحل شد. (مترجم)
۱۶- Zeev Sternhell, ‘La droite révolutionnaire: Entre les anti-Lumières et le fascisme’, preface to the new edition of La droite révolutionnaire, x. Albeit in a more problematic way, a similar thesis was defended by Robert Soucy, French Fascism: The First Wave 1924– 1933, New Haven: Yale University Press, 1986; French Fascism: The Second Wave 1933– 1939, New Haven: Yale University Press, 1995. See also his reconstruction of the ‘Sternhell controversy’ in the second volume, 8– 12.
۱۷- د آنه زیو نام خانوادگی گابریل د آنه زیو ، شاعر، نویسنده و سیاستمدار مشهور ایتالیایی است که از سال ۱۸۶۳ تا ۱۹۳۸ زندگی میکرد. او به دلیل سبک منحط و رمانتیک، دیدگاههای ملیگرایانه و فاشیستی و زندگی پرماجرا و جنجالی خود شناخته شده است. او رمانها، نمایشنامهها، شعرها و مقالات زیادی نوشت و در جنگ جهانی اول و اشغال فیومه نیز شرکت کرد. او را یکی از تأثیرگذارترین و جنجالیترین چهرههای ادبیات و تاریخ ایتالیا میدانند. (مترجم)
۱۸- Pierre Drieu La Rochelle
۱۹- Robert Brasillach
۲۰- Sternhell, Ni droite ni gauche.
۲۱- Populaire Français
۲۲- Chemises Vertes
۲۳- teleology
۲۴- See Robert Wohl, ‘French Fascism: Both Right and Left: Reflections on the Sternhell Controversy’, Journal of Modern History 63: 1, 1991, 91– 98, in particular 95. On this debate, see António Costa Pinto, ‘Fascist Ideology Revisited: Zeev Sternhell and his Critics’, European History Quarterly 16: 4, 1986, 465– 83.
۲۵- Sternhell, ‘Morphologie et historiographie du fascisme en France’, 46.
۲۶- Gentile, Fascismo, 45.
۲۷- Ibid., 276– 78.
۲۸- کنگره وین، مجموعهای از جلسات دیپلماتیک بود که از سپتامبر ۱۸۱۴ تا ژوئن ۱۸۱۵ در وین اتریش برگزار شد. شرکتکنندگان اصلی اتریش، بریتانیا، فرانسه، پروس، و روسیه و سایر کشورهای اروپایی بودند. هدف اصلی کنگره بازگرداندن موازنه قوا در اروپا پس از شکست ناپلئون و امپراتوری او بود. هدف کنگره همچنین ترسیم مجدد نقشه اروپا، ایجاد نظم بینالمللی جدید و جلوگیری از جنگهای آینده بود. (مترجم)
۲۹- اصطلاحی است که توسط موسولینی برای توصیف نخبگان سیاسی جدیدی که از سنگرهای جنگ جهانی اول ظهور کردند، ابداع کرد. این به معنای "ترشوکراسی" یا "حکومت سنگر" است. موسولینی معتقد بود که این سربازان روحیه انقلابی و ایدئولوژی ناسیونالیستی - سوسیالیستی دارند که میتواند نظم قدیمی را سرنگون کند و یک دولت فاشیستی ایجاد کند. (مترجم)
۳۰- Benito Mussolini, ‘Trincerocrazia’, Opera omnia, Firenze: La Fenice, 1951, vol. 10, 140– 43.
۳۱- Francesco Germinario, ‘Fascisme et idéologie fasciste. Problèmes historiographiques et méthodologiques dans le modèle de Sternhell, Revue française des idées politiques 1, 1995, 39– 78, in particular 63.
۳۲- Sergio Panunzio
۳۳- Enrico Corradino
۳۴- Alfredo Rocco
۳۵- اصطلاحی است که به آرزوی مردم برای تکمیل وحدت سرزمینی ملی خود از طریق الحاق سرزمینهای تحت سلطه بیگانگان بر اساس هویت قومی یا پیوندهای تاریخی اشاره دارد. اغلب توسط جنبشهای ملیگرایانه که هویت سیاسی، فرهنگی و جغرافیایی یکسانی دارند، حمایت میشود. (مترجم)
۳۶- Giovanni Gentile
۳۷- Filippo Tommaso Marinetti
۳۸- Gentile, Fascismo, 278– 79.
۳۹- وبری مربوط به نظریههای اجتماعی-اقتصادی ماکس وبر، جامعهشناس و متخصص اقتصاد سیاسی آلمانی است که به عنوان یکی از مهمترین نظریهپردازان توسعه جامعه مدرن غربی شناخته میشود. تعامل بین ثروت، اعتبار و قدرت. او همچنین فرآیندهای عقلانی شدن، سکولاریزاسیون و افسونزدایی را که مشخصه مدرنیته است، تحلیل کرد. (مترجم)
۴۰- استرنهل استدلال میکند که فاشیسم تجدیدنظر ریشهای در مارکسیسم بود که از جناح چپ طیف سیاسی فرانسه در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ظهور کرد. او گروهی از روشنفکران، مانند ژرژ سورل، ادوارد برث، و هوبر لاگاردل را به عنوان حامیان اصلی این «روزیزیونیسم انقلابی» معرفی میکند که بر توسعه بعدی فاشیسم ایتالیا و آلمان تأثیر گذاشت.
این تفسیر استرنهل به عقیده نویسنده کتاب به دو دلیل ناقص است. اول، اغراق در اهمیت و تأثیر یک شکل حاشیهای از فاشیسم را که نماینده جریان اصلی جنبشهای فاشیستی در اروپا نبود. ثانیاً، مفهوم یک نوع ایدهآل را که برگرفته از روش جامعهشناختی ماکس وبر است، به شیوهای نامناسب و گمراهکننده به کار میبرد. نوع ایدهآل ابزاری مفهومی است که ویژگیهای اساسی یک پدیده را برای اهداف تحلیلی ساده و انتزاعی میکند. ولی به معنای توصیف تاریخی یا مدل هنجاری واقعیت نیست. (مترجم)
۴۱- Germinario, ‘Fascisme et idéologie fasciste’, 54.
۴۲- Robert O. Paxton, The Anatomy of Fascism, New York: Knopf, 2004, ch. 4.
۴۳- See Mark Neocleous, Fascism, Buckingham: Open University Press, 1997, ch. iii– iv, 38– 74.
۴۴- See Ernst Nolte, Der europaïsche Bürgerkrieg. Nationalsozialismus und Bolschewismus 1917– 1945, Berlin: Ullstein, 1987. This thesis was implicitly defended in Nolte’s first book (which included the Action Française among the fascist movements), Three Faces of Fascism, New York: Holt, R & W, 1966. In a review of this book, Mosse stressed that fascism could not be reduced to a simple form of anti-Marxist political reaction because ‘fascism did not abolish but instead displaced the revolutionary urge of its epoch’; see Mosse, ‘E. Nolte on Three Faces of Fascism’, Journal of the History of Ideas 27: 4, 1966, 624.
۴۵- Paxton, The Anatomy of Fascism, ch. 5.
۴۶- Philippe Burrin, ‘Le fascisme: la révolution sans révolutionnaires’, Le Débat 38, 1986.
۴۷- Isaiah Berlin
۴۸- Joseph de Maistre
۴۹- Isaiah Berlin, ‘Joseph de Maistre and the Origins of Fascism’, The Crooked Timber of Humanity: Chapters in the History of Ideas, London: John Murray, 1990.
۵۰- Jacob L. Talmon
۵۱- Zeev Sternhell, ‘Fascism’, in International Fascism: Theories, Causes and the New Consensus, ed. Roger Griffin, London: Arnold, 1998, 34.
۵۲- Gentile, Fascismo, 272. See also Emilio Gentile, The Italian Road to Totalitarianism, New York: Frank Cass, 2006.
۵۳- Nicola Tranfaglia, La prima guerra mondiale e il fascismo, Turin: UTET, 1995, 635. This observation was already made by Alberto Aquarone, L’organizzazione dello Stato totalitario, Turin: Einaudi, 1965, as well as by De Felice, Mussolini il Duce: II. Lo Stato totalitario 1936– 1940, Turin: Einaudi, 1981, ch.
1, 3– 155. On the ambiguities of De Felice’s definition of fascist totalitarianism, see Emilio Gentile, Renzo De Felice, 104– 11.
۵۴- Renzo De Felice, ‘Introduzione’, Le interpretazioni del fascismo, xvi.
۵۵- The concept of ‘policracy’ was applied to Italian fascism by Tranfaglia, La prima guerra mondiale e il fascismo, 498.
۵۶- Robert O. Paxton
۵۷- Robert O. Paxton, Vichy: Old Guard and New Order 1940– 1944, New York: Knopf, 1972, ch. 2.
۵۸- محافظهکاری موراس یک ایدئولوژی سیاسی است که از ناسیونالیسم یکپارچه، سلطنتطلبی، اصناف و ارزشهای ضد دموکراتیک دفاع میکرد. این بر اساس نوشتهها و اقدامات چارلز موراس، نویسنده فرانسوی و رهبر جنبش اکشن فرانسه اشکل گرفت. محافظهکاری موراس اصول انقلاب فرانسه و نظم لیبرال مدرن را رد میکرد و به دنبال احیای سلطنت سنتی کاتولیک و وحدت ارگانیک ملت فرانسه بود. محافظهکاری موراس با نیروهایی که او آنها را دشمن فرانسه میدانست، مانند یهودیان، پروتستانها، فراماسونها و خارجیها نیز دشمنی میکرد. محافظهکاری موراس در اوایل قرن بیستم در فرانسه و سایر کشورها، به ویژه در میان محافل کاتولیک و ناسیونالیست، تأثیرگذار بود. این الهامبخش برخی از جنبشها و رژیمهای راست افراطی بود که در اروپا ظهور کردند، مانند فرانکوئیسم در اسپانیا و سالازاریسم در پرتغال. (مترجم)
۵۹- See Michel Winock, ed., Histoire de l’extrême droite en France, Paris: Seuil, 1993, 11– 12.
۶۰- قرن طلایی نامی است که به یک دوره تاریخی و فرهنگی در اسپانیا داده شده است که با شکوفایی هنر و ادبیات و همچنین ظهور سیاسی و نظامی امپراتوری اسپانیا مشخص میشود. این عصر ازسال ۱۴۹۲ شروع و تا سال پایان کشف آمریکا، ۱۶۵۹ ادامه داشت. قرن طلائی شاهد ظهور و توسعه برخی از تأثیرگذارترین و مشهورترین چهرههای هنر و ادبیات اسپانیا بود. این دوره همچنین مصادف شد با اوج قدرت و نفوذ اسپانیا در اروپا و جهان. (مترجم)
۶۱- Ismael Saz Campos, Los nacionalismos franquistas, Madrid: Marcial Pons, 2003, 369.
۶۲- Antonescu
۶۳- See Ian Campbell, The Addis Ababa Massacre: Italy’s National Shame, New York: Oxford University Press, 2017. On the historiographic repression of fascist violence, see Ruth Ben-Ghiat, ‘A Lesser Evil? Italian Fascism and the Totalitarian Equation’, in The Lesser Evil: Moral Approaches to Genocide Practices in a Comparative Perspective, eds Helmut Dubiel and Gabriel Motzkin, New York: Frank Cass, 2004, and Filippo Focardi, ‘“ Bravo italiano” e “cattivo Tedesco”: riflessioni sulla genesi di due immagini incrociate’, Storia e memoria 1, 1996, 55– 83. The violence of fascism takes a very small place in the huge biography of Mussolini by Renzo De Felice.
۶۴- I analysed this aspect in The Origins of Nazi Violence, New York: The New Press, 2003.
۶۵- See Julián Casanova, ed., Morir, matar, sobrevivir. La violencia en la dictadura de Franco, Barcelona: Críıtica, 2002; Carme Molinero, Margarida Sala, and Jaume Sobrequés, eds, Una inmensa prisión. Los campos de concentración y las prisiones durante la guerra civil y el franquismo, Barcelona: Críıtica, 2003.
۶۶- Steven E. Aschheim
۶۷- Steven Aschheim, ‘Introduction’, What History Tells, 6. During a conference, Mosse stressed the uniqueness of the Holocaust, writing that the extermination of the Jews by the Nazism was incomparable to traditional pogroms. ‘The Holocaust,’ he wrote, ‘does not have analogies in History’. Quoted by Gentile, Il fascino del persecutore, 137. Nevertheless, he did not develop this approach and it remains an isolated assessment in his work.
۶۸- Mosse, Confronting History, 219.
۶۹- این عبارت به این معنی است که چیزی یا شخصی به روشن شدن یا روشن کردن سیر یا مسیر هستی یک شخص کمک میکند. اگزیستانسیالیسم حرکتی فلسفی است که بر آزادی و مسئولیت فرد برای خلق معنا در دنیایی پوچ و بیتفاوت تأکید دارد. مسیر هستیگرایانه راهی شخصی و ذهنی است که فرد سعی میکند با پرسشها و چالشهای هستیگرایانه با هستی انسان، مانند معنا کنار بیاید. یک مسیر هستیگرایانه به معنای ارائه راهنمایی، بینش یا الهام است که میتواند به فرد کمک کند تا خود و موقعیت خود را بهتر درک کند و تصمیمات آگاهانه و معنادارتری بگیرد. (مترجم)
۷۰- Mosse, The Fascist Revolution, 40– 41.
۷۱- این اصطلاح به این معنی است که وی درسها یا مسئولیتهایی را که هولوکاست تحمیل میکند نادیده میگیرد یا رد میکند. (مترجم)
۷۲- Compare with the interview with Renzo De Felice in Jader Jacobelli, ed., Il fascismo e gli storici oggi, Rome: Laterza, 1988, 6.
۷۳- Gentile, ‘A Provisional Dwelling’, What History Tells, 102.
۷۴- ماکیاولیسم و دلیل دولت: این به فلسفه سیاسی نیکولو ماکیاولی اشاره دارد که از تاکتیکهای عملگرایانه و گاه بیرحمانه برای اداره دولتی دفاع میکند. در زمینه هولوکاست، این میتواند متضمن اقدامات شدید دولت برای حفظ خود باشد. (مترجم)
۷۵- Sternhell, ‘Le concept de fascisme’, Naissance de l’idéologie fasciste, 19– 20.
۷۶- Renzo De Felice, Intervista sul fascismo, Rome: Laterza, 2001, 105– 106.
۷۷- Philippe Burrin, ‘Le champ magnétique des fascismes’, Fascisme, nazisme, autoritarisme, Paris: Seuil, Paris, 2000, 211– 46.
۷۸- Herero کشتار هررو و ناما یک نسل کشی بود که توسط نیروهای استعمارگر آلمان در نامیبیا بین سالهای ۱۹۰۴ و ۱۹۰۸ صورت گرفت. این نسلکشی منجر به کشته شدن ۸۰ درصد از جمعیت هررو و ۵۰ درصد از جمعیت نما شد که علیه اشغال آلمانیها قیام کرده بودند. سربازان آلمانی مردم هررو و ناما را به صحرا راندند و آنها در آنجا ازشدت تشنگی و گرسنگی جان باختند و یا اینکه آنها را در اردوگاه های کار اجباری کشتند. این نسلکشی اولین نسلکشی قرن بیستم و پیشروی هولوکاست در نظر گرفته میشود. (مترجم)
۷۹- 94 See Hannah Arendt, The Origins of Totalitarianism (New York: Harcourt Brace, 1979, original 1951), 186, 216, 221. Emilio Gentile recently wrote a long critical analysis of Arendt’s work on totalitarianism in which both imperialism and colonialism are almost completely ignored: ‘Le silence de Hannah Arendt: L’interprétation du fascisme dans Les Origines du totalitarisme’, Revue d’Histoire
Moderne et Contemporaine, 55/ 3 (2008), 11– 34. On the controversial relationship between postcolonial and Holocaust studies, see A. Dirk Moses, ‘Conceptual blockages and definitional dilemmas in the “racial century”: genocides of indigenous peoples and the Holocaust,’ Patterns of Prejudice, 36/ 4 (2002), 7– 36, and ‘Revisiting a Founding Assumption of Genocide Studies’, Genocide Studies and Prevention, 6/ 3 (2011), 287– 300.
۸۰- تاریخ عمومی، به عنوان یک رشته، اغلب به جنبههائی میپردازد که در آن، نوع ارایه تاریخ به مردم و درک آن توسط عموم و تأثیر تاریخ بر جامعه و تأثیر متقابل از جامعه مورد تدقیق قرار میگیرد. (مترجم)
۸۱- Cited in Aschheim, ‘George L. Mosse at 80’, 301.
۸۲- جنبشی در فلسفه و جامعهشناسی است که بر استفاده از مشاهده تجربی، تحلیل منطقی و روشهای ریاضی برای مطالعه پدیدههای انسانی تأکید دارد. نئوپوزیتیویسم به عنوان پوزیتیویسم منطقی یا تجربهگرایی منطقی نیز شناخته میشود و در اوایل قرن بیستم با گروههایی از فیلسوفان و دانشمندان مانند حلقه وین و حلقه برلین شکل گرفت. نئوپوزیتیویسم گزارههای متافیزیکی، اخلاقی و مذهبی را بیمعنا میداند و ادعا میکند که تنها گزارههایی که با تجربه یا منطق قابل تأیید هستند، معنادار و علمی هستند. (مترجم)
۸۳- عبارت " جنبش تودهای پس از ۸ سپتامبر ۱۹۴۳" به تجدید حیات جنبش مقاومت ایتالیا علیه اشغال نازیها و رژیم فاشیست ایتالیا پس از آتشبس کاسیبیله اشاره دارد. آتشبس، توافقی بین ایتالیا و متفقین بود که به مشارکت ایتالیا در جنگ جهانی دوم به عنوان یک قدرت محور پایان داد. با این حال، آتشبس تا ۸ سپتامبر ۱۹۴۳ به طور علنی اعلام نشد، که باعث سردرگمی و هرج و مرج در میان ارتش و مردم غیرنظامی ایتالیا گردید. نازیها به سرعت کنترل اکثر مناطق شمالی و مرکزی ایتالیا را به دست گرفتند و در آنجا یک دولت دستنشانده تحت رهبری بنیتو موسولینی به نام جمهوری اجتماعی ایتالیا تأسیس کردند. در همین حین، متفقین در جنوب ایتالیا فرود آمدند و شروع به پیشروی به سمت شمال کردند. (مترجم)
۸۴- خشونت سالو به نمایش افراطی و گرافیکی شکنجههای جسمی، جنسی و روانی در فیلم سالو یا ۱۲۰ روز سدوم به کارگردانی پیر پائولو پازولینی محصول ۱۹۷۵ اشاره دارد. این فیلم بر اساس رمان ۱۲۰ روز سدوم نوشته مارکی دو ساد ساخته شده است، که جمهوری فاشیستی سالو در شمال ایتالیا در طول جنگ جهانی دوم را به تصویر میکشد. این فیلم چهار فاسق قدرتمند و فاسد را نشان میدهد که ۱۸ مرد و زن جوان را میربایند و به مدت ۱۲۰ روز در ویلایی منزوی مورد آزار و اذیت و تحقیر قرار میدهند فیلم از نمایش وحشتناکترین و تکاندهندهترین اعمال خشونتآمیز مانند تجاوز جنسی، مثله کردن، اخته کردن، پوست سر کردن، نامگذاری و قتل ابایی ندارد. این فیلم همچنین صحنههایی از کلیپهای سیاسی و تاریخی و همچنین ارجاعاتی به ادبیات، فلسفه و هنر را در خود جای داده است. (مترجم)
۸۵- See Claudio Pavone, A Civil War: A History of the Italian Resistance, London: Verso, 2013.
۸۶- Pier Paolo Poggio, ‘La ricezione di Nolte in Italia’, in Fascismo e antifascismo, 317– 414.
۸۷- Richard Bosworth, The Italian Dictatorship: Problems and Perspectives in the Interpretation of Mussolini and Fascism, London: Arnold, 1998, 21. According to Bosworth, the Italian historical school directed by De Felice realized a paradoxical fusion between a ‘neo-Rankean’ conception of historical investigation and a postmodernist vision of history as a simple narrative, 26.
۸۸- Henri Rousso, The Vichy Syndrome: History and Memory in France Since 1994, Cambridge, MA: Harvard University Press, 1994.