نسل ستمدیده
Mon 26 08 2024
علی اصغر راشدان
جوان های نسل ما، اصولا ستم دیده اند، زمان پیاده شدن اصل چهار ترومن، مقطعی شد که همه را ریشه کن، زیرو رو و جا به جا کرد. در جایگاه جدید، تازه ریشه میکردیم که انقلاب شد، دوباره واژگون شدگی گریبانگیر همگان شد. این مرتبه در به در دیاران شدیم، انفجار و ریشه کنی، هر کداممان را نه به دیاری، که به قاره ای پرت کرد. هر کدام به شمال و جنوب و شرق و غرب اروپا یا به سراسر آمریکا، با وسعت یک قاره، کانادا، استرالیا و حتی کشورهای آمریکای لاتین پرت شدیم.
حالا من توی اروپای مرکزیام، آن یکی توی اروپای شرقیست، آن دوتای دیگر توی غرب آمریکا هستند. عده ای از فک و فامیل هم ماندگار شده اند. سالهای آزگار است از احوال هم بی خبریم، کدام مرده، کدامیک زمینگیر شده، کدام را ختنه کرده اند، کدامشان عروس وداماد شده اند، کدامها را بیماری و امراض گوناگون، خانه نشین رختخواب، ویلچر و عصا کرده و روز موعود را انتظار میکشند؟ کدامها را عزرائیل برده؟ اگر شما میدانید، من هم میدانم.
گفتم جوانهای نسل ما اصولا ستم دیده اند، این چند نمونه، مشتی از خروار است: اینجا پسربچه ای از زور نداری، سگش را در فاصله دو سه فرسخی تار کرده، سگ بعد از دوشبانه روز برگشته، سگ را بغل زده، سگ و پسربچه باهم گریه میکنند. اینجا قهوه خانه ی چهارشنبه بازار است، پدرش سرآخر و ساعت سه بعدازظهر، گوساله را فروخته و بهترین دیزی را سفارش داده، قهوه خانه لبریز از داد و دود است، همه میگویند و با صدای بلند میخندند. نان سنگک دو آتشه را توی بادیه ی آبگوشت تیلیت کرده اند، لقمه های کله کلاغی برمیدارند، میخندند و میخورند. اینجا بلند کوههای شمیران است و کنارآبشار دوقلو، زمستان و برف همه جارا پوشانده است، دو جوان دانشجوی بسیار زیبا، ترد و لطیف و تودل بروی صمیمی را میبینم، شیفته ی طراوت و جوانی و زیبائی شان میشوم. اینجا و بعد از سی سال، همان جوان را در یک جلسه فرهنگی و ادبی میبینم، پاک از ریخت افتاده، انگار روی صندلی گرفتار برق گرفتگی شده، یکریز میجنبد، خم و راست میشود و چرت میزند، سر آخر که جلسه تمام میشود و میرود، زیرش روی صندلی خیس است، معتاد وحشتناکی شده، چندی بعد خبر مرگش اعلام میشود، شاعر معروف و صاحب نامی شده است. اینجا رفیق و همراه سی چهل ساله ام را توی بیمارستان می بینم، هم سن و سال خودم است، آثارمرگ از تمام وجناتش پیداست ، همان شبانه میمیرد. اینها تکه کابوسهای پایان ناپذیر شبانه ام است. حالا دیگر دنبال خوشبختی نیستم، تنهامیخواهم شبی چند ساعت بخوابم و اینهمه کابوس های وحشتناک، در خوابهای چند ساعته ام نباشد، خواسته ی شاقی است؟...
اما این خواهر دست و پا شکسته، زینب ستم دیده است، در ولایت ماندگار شدو از همه ی فامیل و ایل و اولاد، بیشتر مکافات و دربه دری کشید. اگر هرازگاه تلفن نکنم، بودنش انگارکه نابودن. گاهی پیش میآید که سالهای آزگار از حال و روز همدیگر بی خبریم، گاهی خط و خبری از خودت و احوالت بده لامروت، تا بدانم مرده ای، زنده ای ، سالمی یا مریض احوال و زمینگیر شدی! پریشب گفتم تلفنی بزنم و ببینم هنوز هست، نیست، سرپا و قچاق است. آنها که به فکر ما نیستند و نمی گویند در ولایت غربت بیست ساله، مرده م یا هنوز خساخس کنان، نفس صدتا یک غاز می کشم.
بعد از کلی درد دل و آه و ناله ی پر سوز و آه، میگوید مدتی قبل زمین خورده، دوبند بالاتر از لگن خاصره، دوتا از استخوانهای سربند ستون فقراتش، عینهو دو سوراخ فرورفته و درد دودمانش را به باد داده و عنقریب است نفس فراموش کند. میگویم ازمن فلک زده ی این طرف دنیا چه کاری ساخته است؟ توی دربه دری های عدیده ی خودم، مثل خر توی گل مانده هستم. این تابستان نه، تابستان گذشته، در یک چشم همزدن، انگار ده نفر بلندم کردند و کوبیدند روی صخره سنگهای کناره ی دریا، چالاکی کردم، با سرعت چرخیدم و با کف دستها و زانوهام رو صخره سنگ کوبیده شدم، اگر یک لحظه دیر جنبیده بودم، الان پیش کرامالکاتبین بودم. زیر زانوم به اندازه ی یک پرتقال بالا آمد، کیسه یخ گذاشتند و ورمش را خواباندند، عکس گرفتند و گفتند ترک و مویه برنداشته، از دو ماه بعدش پاشنه ی پای راستم شده پاشنه ی آشیل و یکریز درد میکند.
به زینب ستم دیده ی خانواده میگویم: این زمین خوردگی هم انگار توی خانواده موروثی است، اگر یادت نرفته باشد، پدرمان هم از روی چوب بست افتاد، دنده هاش مویه برداشتند، هرچه همه گفتند، گوش نکرد که نکرد، مرغش یک پا داشت، گفتند باید بروی دکتر، حسابی عکس بگیرند و معالجه قطعی کنند، گوشش بدهکار نبود، چند ماه یکریز، روی دنده هاش نوار چسب می چسباند، می گفت: قبلا هم زمین خورده م و اینطوری شده م و با چسباندن همین چسبها، معالجه وخوب شده م. این مرتبه خوب نشد، هرچه چسب چسباند، افاقه نکرد، روزبه روز شدت درد بیچاره ترش میکرد، سرآخر دنده هاش چرک و عفونت کرد و باعث مرگش شد...
به زینب ستم دیده میگویم: بازخوب شد روی سینه و شکمت زمین خوردی، اگر به پشت زمین می خوردی، لگن خاصره ت میشکست والان پیش پدر نامهربانت بودی...
|
|