عصر نو
www.asre-nou.net

گابریل گارسیا مارکز

تا ماه آگوست (۲)

ترجمه علی اصغرراشدان
Wed 21 08 2024



(۲)
دیگر هیچوقت آن‌طور نمی‌شود. برگشت روی کشتی، نگاهی سطحی روی مرد انداخته بود، دربین انبوهه های گردشگر که همیشه نسبت به آنها بی تفاوت بود، ناگهان و بدون دلایل روشن، همه را نفرت انگیز یافت. همیشه مطالعه کننده ای خوب بوده. تنها چند دوره برای گرفتن مدرک ادبیات باقی‌مانده، دانشگاه را ترک کرده بود، چیزهائی را که باید میخواند، به سختی خوانده و خواندن آنچه را که براش بهترین بود را ادادمه داده بود: داستانهای عشقی از نویسنده های خوب شناخته شده، هرچه طولانی تر و سرگذشت بد بخت ترها، بهتر. چند سال را در خواندن رمانهای کوتاه، از خیلی جانرها،گذراند، مثل پیرمرد و دریا، لازاریلو د تورمز و بیگانه. از کتابهای مد روز متنفر بود و فهمید که زمان هیچوقت بهش اجازه نمیدهد به روز بودن را حفظ کند. سال های اخیر، عمیقا در زمانهای فراطبیعی فرو رفته بود. آن روز زیر خورشید عرشه کشیده شد و نتوانست یک کلمه بخواند، یا به جز شب گذشته، به چیزی فکر کند.
ساختمانهای بارانداز، از دوران مدرسه ش، خیلی تنگ و آشنا و انگار با آب های شور دریا پوشیده شده بودند. در بارانداز سوار یک اتوبوس عمومی به همان فرسودگی اتوبوس‌های دوران کودکیش شد. فشرده از مردم تهی دست و با رادیو و درجه ی صدای کارناوال، این اتوبوس خاص، ظهر خفه کننده ی آن روز، بیشتر از همیشه ناراحت کننده به نظرش رسید، برای اولین بار از بدخلقی‌ها و محوطه مزرعه و نیش همسفرها ناراحت بود. فروشگاه‌های بازارهای پر هیاهو، جائی که وقتی یک دختر کوچک بود، فکر کرده بود مال خودش است، جائی که همین هفته قبل، بدون کمترین ترس،‌ بادخترش مشغول خرید بوده، چنان می لرزاندش که انگار در خیابانهای کلکته است، جائی که باندهای سطل زباله جمع کن، اندامهائی که نزدیک طلوع، روی پیاده رو دراز کشیده بودند راباچوب می کوبیدند تا بفهمند کدامشان خواب و کدام مرده اند. در روتوندای استقلال، مجسمه سوارکار آزادیبخش را دید که سی سال قبل از آن رونمایی شده بود و تنها آن روز متوجه شد که اسب بلند شده و شمشیر را در مقابل آسمان به کار گرفته.
به خانه که رسید، با حالتی عصبی، از فیلومنا، مستخدم تمام عمرشان، پرسید، در غیابش چه مصیبتی پیش آمده که پرنده ها را توی قفس از خواندن باز داشته ،چرا سبد گلدانهای گیاه سرخس آویخته ی آمازون و گلدسته های انگور آبی حیاط ناپدید شده؟ فیلومنا یادآوری کرد که خودش آنها را به دو پاسیو منتقل کرده تا از باران لذت ببرند، درست همانطور که آنا ماگدالنا قبل از رفتن، راهنمائی کرده بود. گرچه، قبل از رفتن آناماگدالنا، چند روز زمان برد تا متوجه شود تعویض هابه خاطر هیچ‌کس، جز شخص خودش نبوده. همیشه، بدون نگریستن دور اطراف، وارد میانه ی زندگی شده، تنها آن سال و به محض بازگشت از جزیره، با چشمهای متنبه، شروع به دیدن کرده بود.
نفهمید چرا دگرگون شده، با اسکناس بیست دلاری لای صفحه ی صد و شانزده کتابش که با خود به دور اطراف میبرد، باید اتفاقی افتاده باشد. رنج تحمل ناپذیر تحقیر بدون آرامش را تحمل و از خشم ندانستن هویت مرد،گریه کرده بود، به خاطر تحقیرکردن خاطره ی یک ماجراجوئی شاد، باید مرد را می کشت.
در فاصله عبور کشتی، در مورد یک عمل تهی از عشق که به عنوان یک مقوله ی خصوصی بین خود و شوهرش برای وجدانش تعیین کرد، خود را با خویشتن، در صلح احساس کرد، بر رنجشش از پول که مثل زغال گداخته، سوزنده احساس میکرد، توی کیفش کمتر از قلبش، نتوانست بر خود پیروز شود. نمی‌دانست به عنوان یک غنیمت به حساب آوردش یا به خاطر از بین بردن آبرویش، تکه تکه کند. تنها مقوله ای که ناشایست به نظر می رسید، خرج کردنش بود.
روز ش خراب شد، وقتی فیلومنا گفت دوی بعد از ظهر است و هنوز شوهرش از خواب بلند نشده. به خاطر نیاورد قبلا هیچوقت این اتفاق پیش آمده باشد، جز چند روز شنبه که تمام شب را باهم بیدار مانده و تمام روز یکشنبه را توی رختخواب گذرانده بودند. شوهرش را دید، با سردرد، دراز به دراز افتاده بود. پرده را بالا زده، رها کرده بود، پرتو کور کننده ی خورشید بعد از ظهر توی اطاق خواب پهن شده بود. پرده ها را پائین کشید، شوهرش با خوش وبشی محبت آمیز، تقریبا در حال بلند شدن بود، اما با فکری تیره، خودداری کرد. تقریبا بدون فکر کردن، مقوله ای را که خیلی ازش وحشت داشت، از شوهرش پرسید:
« میشه بدونم دیشب کجا بودی؟ »
شوهرش شوکه شده، نگاهش کرد. آن سئوال فوق العاده عادی، بعد از ازدواج شادشان، هرگز در خانه شنیده نشده بود. بیشتر سرگرم کننده تا نگران کننده، شوهرش به نوبت، پرسید:
« کجا و باکی؟ »
نگهبانیش راکنارگذاشت و گفت « منظورت از این سئوال چیه؟ »
شوهرش از چاله گریخت و گفت یک شب عالی داشته و بادخترشان، میکائلا، موزیک جاز گوش داده اند، بلافاصله موضوع را عوض کرد و گفت:
« تو حتی به من نگفتی سفرت چطور بود؟ »
به این خطر اندیشیدکه سئوال نامناسبش، احتمالا خاکسترب عضی بدگمانی های باستانی را هم زده. این تصور صرف، وحشت زده ش کرد. گفت:
« مثل همیشه، برق هتل رفت و صبح دوش آب نداشت. »
و به دروغ گفت « رو این حساب، دو روز عرق کرده م و دوش نگرفته م. اما دریا آرام بود و سرد و تونستم تو راه برگشت، سری به اینجا و اونجا بزنم. »
شوهرش از رختخواب بیرون پرید، با لباس زیر، به همان شکل که همیشه می خوابید، رفت توی حمام. شوهرش عظیم بود و تنومند وباظرافت و خوشتیپ. شوهرش را دنبال کرد و گفتگوی شان را ادامه دادند، شوهرش از اطاقک پر بخار دوش و ماگدالنا نشسته روی درپوش توالت، همان کاری که از اول ازدواجشان می کردند. عقب و به موضوع دختر سرکش‌شان خزید. اسمش میکائلا و هم نام مادربزرگش که در جزیره دفن شده بود، سرسختانه مصمم بود راهبه شود. حتی در فاصله ای که با هنرمند موزیک شناس کمی مسن تر، موزیک جاز ادامه می داد، با کسی که پارتی میداد و باهاش تا طلوع صبح بیرون میماند. مادرش قضیه را درک نکرد، اماآن بعداز ظهر باشیوه ی دختر ش گیج بود که در یک نوار شیرجه پر از نوازندگان فسیل شده، میخواست باپدرش دیده شود. شوهرش سرخوشانه اذیتش میکرد:
« بهم نگو که بادخترت جاسوسی منو میکنی. »
براش آرامش بخش بودکه بگوید « آره. »، اما همزمان متوجه شد برای تلخ کردن شوخی های عاشقانه شان، روز خوبی نیست. شوهرش اولین بند‌های کنسرتو پیانوی گریگ را زیردوش کف کننده، زمزمه کرد. ناگهان دورخودچرخید:
« تونمیخوای بیائی تو؟ »
یک دلیل ساده داشت که تردیدکند، برای کسی با دقت او، دلیل سنگینی بود، گفت « من ازدیروز دوش نگرفته م، بو میدم. »
شوهرش گفت«این بهترین دلیله،زیرآب دوش بودن،احساس فوق العاده ای داره.»
پیرهن چهارخانه، کتانی توری که درسفربازگشت ازجزیره، پوشیده بودرا درآورد و پرت کرد توی جای لباسها و رفت توی اطاقک دوش. شوهرش جایش را درزیرآب، بهش داد و مثل معمول، بدون قطع کردن گفتگو، تنش را ازپاتاسر، صابون مالید.
هیچ چیز جدیدی نبود. آنها قادربوده اند صمیمیتهای خاصی را حفظ کنند و یکی ازآنها زیردوش رفتن باهمدیگربوده. درابتدابه این دلیل که همزمان و باهم و دریک جا،کارشان راشروع کردند. به جای دعوای ابدی کلاسیک بر سر اینکه چه کسی باید اول دوش بگیرد، یادگرفتند باهم دوش بگیرند. بامحبت تمام، تن یکدیگرراطوری صابون مالی میکردند که اغلب روی کف حمام درهم می پیچیدند، روی یک زیرانداز ابریشمی که خریده بودتا در هیاهوی اشتیاق،‌ پشتش صدمه نبیند.
درفاصله ی سه سال اول، شبیه یک ساعت کارروزانه بود، شب توی رختخواب، یا صبح توی حمام، جز زمان آتش بس مقدس، دوران قاعدگی و پس از زایمان. با گذشت زمان، هر دو تهدید روتین را پیش بینی کردند، بدون حتی بحث در موردش، تصمیم گرفتند رنگی از ماجراجویی را به عشق شان اضافه کنند. سروع کردند به رفتن به متل های تعیین شده، هرازگاه تصفیه شده ترین، امافقط مثل اغلب اوقات، شلخته، سرآخر یک شب که محل مورد سرقت مسلحانه قرارگرفت، آنهاکاملا لخت درجا ماندند. چنان لحظات نا منتظره، خلق و خوی شان را تحت تاثیر قرار داد که شروع کردند کاپوت توی کیف گذاشتن وباخودحمل کردن، تاازهیجانات پرهیز کنند. بعد به طورتصادفی شعاری که روی پاکت چاپ شده بودرا کشف کردند: دفعه بعد لوسیون بخر. ازاینجا، یک مرحله طولانی را آغاز کردند که در آن هر عمل عاشقانه، با یک عبارت شاد، پاداش، صورت میگرفت، از شوخی های زشت گرفته تا گفته های سنکا.
بارسیدن بچه هاو درخواست راهنمائیها، گامهاشان سستی گرفت، اما هروقت میتوانستند، قضیه راعلم میکردند. همیشه عشق بازی لبریزازلذت بود، حتی دیوانگی هم قابل قبول بود. درپائین ترین لحظات هم راه هایی برای تجدید اشتیاق ابداع میکردند، سرآخر به طورکامل آمدند، حلقه زدند و دوباره به روال قبلی خود بازگشتند.
اسم شوهرش دومنیکو آماریز و پنجاه و چهارساله، تحصیل کرده، خوش تیپ و پالوده بود. بیش ازبیست سال مدیرکنسرواتوری ایالتی بوده. کیفیتهای خبرگانه اش به عنوان یک معلم ونیز یک کاریکاتوریست موزیک دان کار کشته ی افسونگرهم بود که میتوانست یک پارتی را با بولرو، همراه با آگوستین لارا، دراستایل شوپن، یا یک دانزون کوبایی رابه شیوه راخمانینوف اداره کند. درهررشته ی دانشگاهی قهرمان بوده: خوانندگی، شنا، سخنرانی عمومی و تنیس روی میز. هیچکس به خوبی او، جوک نمی گفت، یاهر رقص مبهم، از کنترادانزا تا چارلستون و آپاچی تانگو را بهتراز او نیمدانست. یک جادوگر جسور بود که یک بار دریک جشن شام درکنسرواتوری، درست در لحظه ای که فرماندار درپوش را برای سرو برداشته بود، مرغ زنده و در حال بال زدن را از روی سوپ بیرون آورده بود. هیچکس نمیدانست او شطرنج هم بازی می کند، آن شب که بعدازیک کنسرت باشکوه و با پل بادورا اسکودا بازی کرد، تا نه صبح بعد بازی و یازده مسابقه را مساوی کردند. زمانی که دوقلوهای گارسیا را متقاعد کرد نامزد خود را عوض کنند، هرکدام درحول وحوش ازدواج باعروسی بودکه مال خودش نبود، حرفه اش به عنوان یک شوخی، تقریباً با فاجعه، به اوج خود رسید. این آخرین جوک عادیش بود، چراکه هیچکدام از دامادها و هیچ یک از هر دو خانواده، هرگز او را نبخشیدند. آنا ماگدالنا باهاش سازگارو مثل او شده بود، طوری ازاعماق وجودشان یکدیگر را می فهمیدند که در نهایت یکسان به نظر می رسیدند.
شوهرش احساس میکرددرقله ی بازیست، لبریزازنظریات اصیل. همیشه فکرکرده بود کار موزیسین های بزرگ ازاهدافشان جدائی ناپذیربوده و اعتقاد داشت این موضوع را درضمن مطالعه سیستماتیک موزیک وزندگی بزرگان این رشته، پیش برده است. فکرمیکرد الهام بخش ترین کار برامس کنسرتو برای ویالن اوست، نمیتوانست درک کند چرا یک شاهکارهم برای کنسرتو برای ویالنسل خلق نکرده، همانطورکه دووراک در نهایت این کار راکرد. همانطور که رهبری ارکستر را رها کرد و موسیقی ضبط شده رادیگرگوش نداد، ترجیح داد مطالعه کند، به جزدرموضوع احرای های خیلی نادر. کارگاه های تجربی ئی راکه در هنرستان استان اجرا میکرد، براش کافی بود.
بااین نظریات احتمالاغیرقابل نمایشی شخص خودش، بیشتر به شیوه ی انسانی وقلبی متفاوت، موزیک گوش داد و‌برای اجرای آن، یک دفترچه ی راهنمای تازه نوشت. دراعماق داخل بخش ها و روی سه بخش اصلی مثالهاش بود: موزارت و شوبرت، نوابغ پرتلاطم وزندگیهای کوتاه و پرگرفتاری و پاپوش، قربانی یک تصادف مزخرف دوچرخه، وقتی که دربلند قله ی قدرتهای خود بودند.
تنهاترس خانواده، درواقع، رفتاردخترشان، میکائلا بود، یک دخترجذاب کله شق. میکائلا هنوزسرسختانه تلاش میکردپدر ومادرش را قانع کند که یک راهبه بودن دراین زمانه، همانی نیست که قبلا بود، میکائلامطمئن بود که درطلوع سومین میلیون، آنهاحتی نذر عفت راهم کنار خواهندگذاشت. عجیب ترین مقوله این بودکه شغل مادرش به دلایلی متفاوت وبا شغل پدرش گوناگون بود، برای پدرش، قضیه درپائین ترین سطح اهمیت بود. همانطور که انگار عنوان موزیسین بودنش درمیان فامیل، براش کافی بود. خودآناماگدالنا سعی کرد نواختن ترومپت را فراگیرد، نتوانست. تمام خانواده میدانستند چطوربخوانند. درموضوع دخترشان، مسئله این بودکه عادت شاد شب نخوابیدن را کسب کرده بود. وضعیت به مرحله ای انتقادی رسید که دختر شان بادوست دو رگه ی ترومپت نوازش، مدت یک هفته ی تمام ناپدید شد. متوسل به پلیس نشدند، چراکه درمیان دوستان جامعه ی جوان نامتعارفش، یک دوست هم نبود که نداند کجایند. روی این حساب، آنها درجزیره بودند. مادرش ازیک حمله وحشت از تاخیر رنج می برد. میکائلا بااخبارنامنتظره ای مبنی براین که یک گل رز گرفته تا روی قبرمادربزرگش بگذارد، سعی کردمادرش راآرام کند. آنها هیچوقت نفهمیدمند قضیه ی گل رز واقعی بوده یاخیر، آناماگدالنا آرزوی کشف قضیه رانداشت، به سادگی میکائلارا مطلع کرد، به دلیلی که نمیدانست، با او مشورت می کرده. آناماگدالنا توضیح داد:
« مامان ازرزها متنفربود. »
منیکو آماریز دلایل دخترش را درک میکرد، تناقض زنش، از روی وفاداری، مثل همیشه درچنین موقعیتهائی، خنثی ماند. خوشبختانه میکائلا باقضیه موافقت کرد، مدت چندماه، جز تعطیلات، تمام شب بیرون نمیماند. اغلب باخانواده غذا میخورد، روزانه سه ساعت پای تلفن وقت میگذراند، بعد ازشام توی اطاقش میماندو فیلم تلویزیون تماشا میکرد، صدای فریادو انفجارها راطوری بلند میکردکه مستخدم خانه، یک شب پرازوحشت راتحمل میکرد. برای سرگشتگی بیشتر پدر و مادرش، درمیان گفتگوهای کنارمیزشام، نشانه هائی ازدرک فعال آگاهانه و بالغ از امور جاری و فرهنگی، ازخود بروز میداد. حتی بیشتر: مادرش تصادفا کشف کردتلفن های پایان ناپذیر، ازطرف دوست پسرجاز نوازش نیست، یک معلم رسمی کارملیت‌های از بین رفته است و میکائلا به عنوان یک شر کوچکتر جشن میگرفت.
قضایا ازاین قراربود که یک شب کنارمیزشام، آناماگدالنا وحشت خود راآشکارکردکه دخترش ازیکی ازشبهای تعطیلاتش، آبستن برمیگردد. میکائلا سعی کرد با این خبرخوب مبنی براین که یک دوست دکتر بادستگاهی تمام تضمین شده، درپانزده سالگیش، ایمپلنتش کرده و مادرش را مطمئن کرد. مادرش که هیچوقت جرات نکرده بود ازکاندومهای مصور پیشتر برود، باتمام وجود فریاد کشید:
« فاحشه!...»
سکوت بعداز فریاد، چند روز توی فضای خانه منجمدماند. آناماگدالنا به شکلی تسلی ناپذیر، گریست، دراطاقش ماند، بیشتر ازخجالت تندخوئی خود تا بدخواهی علیه دخترش. درفاصله ای که زنش گریه میکرد، رفتارشوهرش طوری بود که انگار وجود نداشت. چراکه تاآن زمان، میدانست دلایل برای اشکهاش، تنهادردرون شخص خودش بودند، درحالی که شوهرش نمیدانست چه هستند.
نگرانی شوهرش، ماگدالنارا ترساند، زیرچیزی را که به نظر می رسید نگرش جدید مردها نسبت به اوست را خط کشید. ماگدالنا همیشه درمحاصره دیگران بوده ، هنوزهم درمقابل آنها آنقدرمتفاوت بود که بیرحمانه نادیده شان میگرفت. آن سال، بعداز برگشت از جزیره، احساس میکرد انگار یک کلاله روی پیشانش دارد و تنها برای مردهاقابل روءیت است. کلاله ای که ازنظر کسی که خیلی اورادوست میدارد و او ازهرکس دیگری بیشتر دوستش میدارد، نمی توانست نادیده انگاشته شود. هردو باهم، سالهای آزگار، سیگاریهای شدیدی بوده و روزانه دوپاکت دودمی کردند، هردودرهمبستگی باهم، موافقت کردند سیگارراترک کنند. ماگدالنا، بعداز برگشت ازجزیره، دوباره شروع کرد. شوهرش متوجه جابه جائی خاکسترسیگارهاازجاهای معمولی شان شد، عجیب بود که ته سیگارها باولنگاری فراموش میشدند، با وجود بخور مخفیانه با خوشبو کننده هوا، بوی تنباکو را تشخیص میداد.
بعد ازبرگشت آناماگدالنا ازجزیره، همه چیز تغییر کرد. چند ماه بدون ورق زدن یک صفحه ازکتاب گلچین بورخس، بیوی و اوکامپو، کتاب فانتزی،گذشت. به طرزی بدمی خوابید، ساعتهای اولیه دزدانه وارد حمام میشد تا سیگار دودکند، سیفون توالت را میزدکه ازشرنشانه های شناور خلاص شود، شوهرش می فهمید، ساعت پنج بیدار و واردحمام ومتوجه جریان می شد. ماگدالنا تنها برای سیگارکشیدن بلند نمی شد، برعکس: سیگارمی کشید، چراکه به اندازه ی کافی باخود درصلح وآرامش نبود تا بخوابد. گاهی وقتها، لامپ را روشن میکردکه چند دقیقه مطالعه کند، دوباره خاموش میکرد، برای جلوگیری از بیدار شدن، با دقتی دقیق، خودرا توی رختخواب شوهرش می انداخت. شوهرش به خود جرات داد و پرسید:
« هیچ چی. واسه چی؟ »
ماگدالنا گفت « معذرت میخوام، واسه من غیرممکنه که توجه نکنم تو چقدر متفاوت شدی . »
شوهرش با درایت ظریف خود کاملش کرد« من کاراشتباهی کرده م؟ »
آنا ماگدالنا با ثباتی که شوهرش را متحیر کرد، گفت :
« نمیدونم، واسه این که حتی متوجه خودمم نیستم، احتمالاتودرست میگی. میتونه قضیه این کابوس میکائلا باشه؟ »
شوهرش جرات کرد آخرین قدم را بردارد، گفت:
« قبل از اون شروع شده، ازجزیره که برگشتی، یه چیزی شبیه این. »
با اولین امواج گرمای ماه جولای، ماگدالنا بالهای پروانه ای را توی سینه ی خود احساس کرد که بهش مهلت نمیداد و برگشت به جزیره. ماهی طولانی بود، بلاتکلیفی طولانی ترش میکرد. همیشه سفری به سادگی سفر روز یکشنبه به ساحل بود، آن سال، مغلوب این وحشت بودکه معشوق بیست دلاری فراری که قبلا درقلبش انکارکرده بود راملاقات خواهد کرد یا خیر.
به عوض جین و کیف ساحل سالهای قبل، یک کت و شلوار کتانی دوتکه ی اکرو پوشید، صندل های طلائی پا و یک کیف با لباس رسمی بسته بندی کرد، کفشهای پاشنه بلندو مجموعه ای از جواهرات زمرد مصنوعی برداشت. خودرا شبیه زنهای متفاوت احساس کرد: تجدیدقوا کرده و توانمند...