ماریانا لکی
من یک کلاه میخرم
(زن و نویسنده بودن)
برگردان فهیمه فرسایی
Wed 21 08 2024

به یاد دارم که نزدیک به بیست سال پیش ما دانشجویان کلاس «نگارش خلاقانه» تمرینی را انجام دادیم که به موضوع «به یاد آوردن» مربوط میشد. یعنی میبایست متنی را به رشتهی تحریر درمیآوردیم که هر پاراگرافش با جملهی «به یاد دارم که» آغاز میشد. به یاد میآورم که من از عهدهی نوشتن این متن برنیامدم.
به یاد دارم که ما در ابتدا ده دانشجو بودیم. به یاد دارم که من از همه مسنتر بودم و مدت زمان طولانیای در انتظار ایجاد دانشکدهی «نگارش خلاقانه» در هیلدزهایم بسر بردم.
به یاد دارم که من بعد از اولین ساعت کلاس درس در آپارتمان یک اتاقهی بسیار کوچکم میان کارتونهای اسبابکشی ایستاده بودم. آپارتمان با موکتی فرش شده بود که زبر بود و پنجرهی آن به یک میدان پُرترافیک باز میشد. رویهمرفته همهچیز زشت بود. ولی به یاد دارم که این مسئله بهکلی بیاهمیت بود.
به یاد میآورم که ما در کلاسهای درس در مورد متنهایمان طوری صحبت میکردیم که انگار میشد میانشان راه رفت. ما متنها را بررسی میکردیم، ما میگفتیم: اینجا باید از نو گچکاری و تمیز بشود، آنجا چیزی کج است، اینجا همه چیز روبراه است، آنجا چیزی در حال افتادن است، اینجا فضای اتاق کامل است، آنجا میتواند بهتر بشود، اینجا چیزی لق است، آنجا نور مناسب است. به یاد دارم که فکر میکردم که آنجا مدرسه فراگیری نگارش نیست، بلکه کلاس معماری داخلی است.
به یاد میآورم که استادمان، اورتهایل، اصرار داشت که ما دایم یادداشت برداریم. یادم میآید که به خاطر این یادداشتها با تیر چراغ راهنمایی و چند عابر پیاده تصادف کردم و یک بار هم وسط آن میدان پر ترافیک گیر افتادم. به یاد میآورم که یک بار سر صندوق پرداخت پول سوپرمارکت «ا د کا» موقع یادداشتکردن «شکلات چیپسی» تپش قلب گرفتم. برای نوشتن داستانی به «شکلات چیپسی» احتیاج داشتم.
یادم میآید که اورتهایل در دفتر کارش ساعات گفتوگو با دانشجویان داشت. به یاد میآورم که یک بار در میانهی یک بحث ادبی از من پرسید: «شما گاهی علاقه دارید که سیگار بکشید، این طور نیست؟» و درِ فلاسک چایش را به عنوان جاسیگاری به من داد.
به خاطر دارم که اورتهایل ما را با موسیقی آشنا کرد. منظور او طبیعتاً موسیقی خوب، پر بار و اعتبار بود. من اشتیاق زیاد و عمیقی نسبت به موسیقی خوانندهی آمریکایی ملیسا اثریج داشتم. هنوز به یاد میآورم که اورتهایل به ما گفت: «به هر موزیک عوضیای گوش نکنید.» و من میدانستم که منظورش از «عوضی» صد در صد و بیش از هر چیز موسیقی ملیسا اثریج بود. به یاد دارم که یک روز اورتهایل را وقت خرید سی دی جدید اثریج، در مغازهای در شهر دیدم. به خاطر دارم که خوشحال شدم که از من نپرسید: «تو پاکت چی دارید؟ یک سی دی؟ امیدوارم موسیقی موتسارت باشد؟»
به یاد میآورم که ما هیچ وقت «آقای اورتهایل» نگفتیم، بلکه همیشه از «اورتهایل» صحبت کردیم و در واقع طوری که انگار او نوعی مکان یا هوا باشد.
به یادم میآید که در امتحان سیاستگذاری فرهنگی قبول نشدم، چون تنها به یک سؤال، درست پاسخ داده بودم (مفهوم سودآوری غیرمستقیم را توضیح دهید).
به یاد دارم که ما دانشجویان گاهی بیش از آن چیزی که میخواستیم فاش کنیم، از زندگی یکدیگر با خبر میشدیم. وقتی دائماً در حال مرور متنها با هم هستید، اتفاقهای زیادی میافتد. به یاد دارم که من در میانهی یک ترم به دردِ عشقِ شدیدی مبتلا شدم و رابطهی عشقیام به جدایی انجامید. ولی نمیخواستم که دانشجویان دیگر از این موضوع با خبر شوند. به خاطر دارم که یکی از دانشجوها به نام فردریکه بعد از کلاس آهسته چیزی به من گفت که درست متوجه نشدم. جملهای بود مثل «همه چیز درست میشه!» شاید هم گفته بود: «من یک کلاه میخرم». البته من فردریکه را هیچ وقت با کلاه ندیدم.
یادم میآید که ما سفری پژوهشی به پراگ داشتیم. وقتی روی «پل کارل» ایستاده بودیم، اورتهایل مقابل یکی از مجسمههای سنگی پل تعریف کرد که این شخصیت در نهایت شیطان خود را به ارابهاش بست. به خاطر دارم که من این نکته را فراموش نکردم.
به یاد میآورم که در یک کلاس درس، نوشتهی من چنان در جزییات مورد تجریه و تحلیل قرار گرفت که دیگر چیزی از آن باقی نماند. من سکوت سنگینی که پس از آن بر کلاس حاکم شد را به یاد دارم تا این که یکی از دانشجوها به نام پاول به من گفت: «ما طرف تو هستیم». به خاطر دارم که میدانستم درست میگوید.
شبهایی را به یاد میآورم که فردایش قرار بود متن جدیدی در کلاس مطرح کنیم. شبهایی که میبایست همه چیز را دوباره تغییر بدهی و سه باره به متن اصلی برگردی، با همهی لحظات ملودرامش (این بهترین متنی است که تا بهحال نوشتهام. مرا روی دست میبرند. این بدترین نوشتهای است که تا به حال به رشتهی تحریر درآوردهام. فردا سر کلاس حاضر نمیشوم. من اصلاً دیگر هیچجا نمیروم)، یادم میآید لکههای ناشی از خاموشکردن سیگار با چای سرد را در زیرسیگاری، و این که صبح، متنی را که قرار بود دربارهاش بحث کنند، زیر بغل زدم و لرزان برای رفتن به دانشگاه سوار اتوبوسی شدم که رانندهاش پرسید: «تازه چه خبر، تمام شب رو رقصیدی؟»
من تشویقهای بسیار بسیار زیادی را به یاد دارم.
به خاطر دارم که قرار بود در یک جلسه داستانخوانیِ گروهی در کافهای شرکت کنم که به نظرم «پنگوئن» نام داشت. دو روز پیش از آن متوجه شدم که تنها بلوز خوبم را آخر هفته در هامبورگ نزد دوست پسرم که از او جدا شده بودم، فراموش کردهام. به او تلفن زدم و گفتم: «تو باید بلوزم را با پست سریع برایم بفرستی.» او گفت: «من پول پست سریع ندارم.» من گفتم: «منم پول برای بلوز جدید ندارم.» او گفت: «شاید در این داستانخوانی متنی که میخوانی بیشتر اهمیت داشته باشد تا بلوزی که پوشیدهای.» و به یاد دارم که فکر کردم: «عقل کل!» و از این که اینطور فکر کردم، خیلی خوشحال شدم. روز بعد بلوز با پست سریع رسید با این یادداشت که: «من آخرین پیراهنم را برای بلوز تو دادم.» همچنین نوشته بود: «داستانخوانی خوش بگذره! تو به من ۲۵ مارک بدهکاری.» به یاد دارم که من این جملهها را، بارها و بارها خواندم، نه تنها مثل متنهای کلاس درس، بلکه همچنین مثل کسی که از درد عشق رنج میبرد. چیزی از جلسهی داستانخوانی به خاطر ندارم.
به یاد دارم که موارد زیادی برای عصبانیشدن وجود داشت و نمیدانم که آیا به خاطر اوضاع هیلدزهایم بود یا به دلیل کارکرد بیش از حدّ گواتری که در آن زمان هنوز تشخیص داده نشده بود و من درست بهخاطر دارم که یک بار به دلیل موضوع بهروزی (فکر کنم به یک امتحان مربوط میشد) دیروقت به اورتهایل تلفن کردم و گفتم: «ببخشید که مزاحم میشوم». اورتهایل گفت: «شما مزاحم نیستید. من الان خیلی ساده کنار پنجره ایستادهام و فکر میکنم.» به خاطر میآورم که فکر کردم: چه امکاناتی روی زمین زیبای خدا وجود دارد؛ این که آدم میتواند خیلی ساده کنار پنجره بایستد و فکر کند.
یادم میآید که یو لندل، ویراستار نشر دومون در کلن، یک سری کلاس برای ما گذاشت. به یاد دارم که او کیفی همراه داشت مثل کیف پزشکهایی که در سریالهای دکتری تلویزیون نشان میدهند. به خاطر دارم که من برای کلاس یو لندل یک داستان با مضمون درد عشق نوشته بودم. (سودآوری غیرمستقیم). به یاد دارم که یو لندل در آخرین شب اقامتش تلفن کرد و گفت که من حتماً داستانهای دیگری در کشوی میزم دارم و او بلافاصله به سراغم میآید تا آنها را ببیند. پاول آدرس مرا به او داده و میتواند ظرف ده دقیقه به دیدارم بیاید. به یاد دارم که من هفتهها اتاقم را مرتب و تمیز نکرده بودم. به یاد دارم که من بدون فکر هر چیزی که روی زمین پخش و پلا بود (نامههای رسیده، ورقههای آلومینیومی غذا، ملیسا اثریج، جوراب، پاکتهای خالی کورن فلکس، سیاست فرهنگی) در یخچال چپاندم. چون همیشه خالی بود و میشد از فضایش استفاده کرد. یادم میآید که بعد زنگ در بهصدا در آمد. به خاطر دارم که فکر کردم: من داستان دیگری در کشوی میزم ندارم و در یخچال ملیسا اثریج دارم. یادم میآید که بدون رعایت احتیاط به یو لندل قهوه تعارف کردم. او پرسید: «میتونم کمی شیر هم داشته باشم؟» و در یخچال را باز کرد. خوشبختانه یادم نمیآید که بعدش چه اتفاقی افتاد.
به یاد دارم که آخر کار دچار کمبود وقت شدم و ناگهان میبایست همه چیز را جمع کنم و لکههای موکت اتاق را پاک. به خاطر دارم که وقتی همه چیز بستهبندی شد و من لکهها را پاک کردم، کوشیدم کنار پنجره بایستم و فکر کنم. فکر کردم که هیلدزهایم را با علاقه ترک نمیکنم. در این موقع تلفن زنگ زد، ولی من گوشی را برنداشتم. چون میخواستم و درست بود که خیلی ساده کنار پنجره بایستم. بعد پیامگیر روشن شد و دوست پسرم از هامبورگ گفت: «پس پولی که برای پست سریع دادم چه شد؟» و به یاد دارم که شلوغی ترافیک میدان برایم مثل صدای آرامشبخش امواج دریا گوشنواز شد. چون وقت بدرود حتی چیزهای زشت هم میتوانند زیبا جلوه کنند.
به نقل از کتاب "میز تحریری رو به چشمانداز" گردآورنده: ایلکا پیپگراس
|
|