گابریل گارسیا مارکز
تا ماه آگوست
ترجمه علی اصغرراشدان
Mon 12 08 2024

(آخرین رمان مارکز که ده سال بعد از مرگش و۳-۴ماه قبل منتشر شده است.)
1
روز جمعه به جزیره برگشت، با کشتی ساعت سه شانزده آگوست. جین پوشیده بود، یک پیرهن چهارخانه، کفش های چهارخانه ی پاشنه بلند، بدون جوراب، یک چتر ساتن و یک کیف دستی، تنها چمدانش، یک کیف ساحلی بود. توی ردیف تاکسی های بارانداز، مستقیم رفت طرف یک مدل قدیمی زنگ خورده ی آب و هوای دریائی. راننده به گرمی باهاش خوش آمدگوئی کرد، برش داشت و به جولان دادن درمیان روستای فقیرانه پرداخت، با کلبه های دیوار گلی و سقف های سفال خرما و خیابانهای شن های سوزنده، در جوار دریائی شعله ور. راننده باید دور اطراف خوکهای بیهراس و بچه های لخت می چرخید و تظاهر میکرد از گاوبازها ست. در حومه ی روستا، ماشین را به طرف خیابانی از نخل های سلطنتی راند، جائی که سواحل و گردشگران هتل ها بودند، بین دریای باز و مردابی که در آن حواصیل های آبی زندگی می کردند. سرآخر بیرون قدیمی ترین و خرابه ترین هتل ایستاد.
مستخدم با کارت پذیرش آماده ی امضا و کلیدهای تنها اطاق طبقه ی دوم، با چشم انداز رو به مرداب، منتظرش بود، با چهار قدم، پله ها را بالا رفت و داخل اطاقی کهنه شد که تقریبا تمام فضایش را یک تخت دونفره ی عظیم اشغال کرده بود.
یک کیف لوازم بهداشتی و یک کتاب با صفحه های نبریده، از کیفش درآورد و روی میز پاتختی که با یک چاقوی کاغذی عاج، جای او را مشخص کرده بود، گذاشت. یک لباس خواب بنفش ابریشمی بیرون کشید و زیر متکا جمع کرد. یک روسری ابریشمی که پرندگان گرمسیری رویش چاپ شده بودند، یک پیرهن آستین کوتاه سفید و یک جفت کفش پاره پوره ی تنیس هم درآورد و با خود به حمام برد.
قبل از لباس پوشیدن، حلقه ی ازدواج خود را درآورد و ساعت مرد را روی مچ راستش بست، آنها را توی قفسه ی بالای دستشوئی گذاشت و با سرعت صورتش را شست، خود را از شر گردوخاک سفر خلاص و ترس خستگی زمان استراحت را ازخود دورکرد. خشک کردن خود را تمام که کرد، خود را در آینه نگاه و پستانهاش را ستایش کرد، علیرغم دو زایمان، هنوز قلمبه و برجسته بودند. با کونهی دستها، گونه های خود را عقب کشید تا به خاطر بیاورد در جوانی چه شکلی بوده است. چروکهای گل گردن خود را نادیده گرفت، الان می توانست طوری رفتارکندکه انگار هیچ چیزی نیست. دندان های کامل خود که بعد از نهار و روی کشتی مسواک زده بود را وارسی کرد. عطر دئودورانت را زیربغل های لطیف تازه تراشیده ش کشید ومالیدو روی پیرهن تازه نخی خود که با حروف اول آ. ام. بی روی جیبش گلدوزی شده بود، گذاشت. گیسهای سیاه رها شده روی شانه های خود را برس کشید، به شکل دم اسبی، روی سرش گلوله کرد و با رو سری منقش به پرنده، بست. برای کامل کردن منظرش، مقدار کمی وازلین روی لبهای خود مالید، نوک انگشت های خود را بازبان مرطوب کرد و روی ابروهایش، رو به پائین کشید و نرمشان کرد، قطره ای از مادرا.د .اورینته را پشت هر گوش خود مالید و سر آخر در آینه، با چهره مادرانه و پاییزی خود روبرو شد. پوستش بدون اثری از لوازم آرایش، رنگ و بافتی ملس داشت و چشمهای یاقوتی زردش، با پلکهای سیاه پرتقالی، زیبا بودند. خود را به طور کامل بررسی و بی ترحم، مورد قضاوت قرارداد و تقریبا به همان خوبی به نظر رسید که احساس میکرد. تنها وقتی حلقه ازدواجش را در انگشتش کرد و دوباره نگاه کرد، متوجه شد چقدر دیر کرده : شش دقیقه مانده بود به چهار، اما لحظه ای به خود اجازه داد به حواصیل هایی که در سکوت، بر فراز مرداب سر می خوردند، از سر دلتنگی بیندیشد.
تاکسی دم در ورودی، زیر کاهگل موز، منتظرش بود. بدون نیاز به معرفی، راننده به طرف پائین خیابان ردیف نخلها و یک شکاف بین هتلها و جائی که فروشگاه خیابان بود، راندو به طرف یک غرفه ی گل کشید.
یک زن سیاه پوست خپله روی صندلی ساحلی چرت میزد، با صدای بوق ماشین، مبهوت، بیدارشد، زن روی صندلی عقب نشسته را شناخت، خندید و شروع به گپ زدن کرد و یک دسته گل گلایول آماده شده را داد دستش. چند بلوک جلوتر، تاکسی دور زد وبه سختی راهی را باز کرد که در امتداد خط الراس سنگهای تیز بالا می رفت. از میان هوای کریستالی شده با گرما، توانست کارائیب پهناور و باز را ببیند، قایق های تفریحی کنار بارانداز گردشگری ردیف شده بودند، کشتی ساعت چهار در راه بازگشتش به شهر بود. فقیرانه ترین گورستان، روی بلندی تپه بود. بدون زور زدن، دروازه ی زنگ زده را فشرد و باز کرد، دسته گل را با خود برداشت، توی پیاده رو بین گورهای برآمده و پوشیده از علفهای هرز، راه افتاد. در مرکز، یک درخت سیبا با شاخه های عظیم بود، بلبرینگ هایش را برداشت که گور مادرش را پیدا کند. سنگ های تیز توی هوای گرم، کف پاهاش را توی کفش های تخت لاستیکی داغ، صدمه زده بودند و پرتو تند خورشید از میان ساتن چترش میگذشت. اززیر بته، یک ایگوانا ظاهر شد، مدتی کوتاه جلوش ایستاد، یک لحظه بهش خیره شد، بعد فرار کرد.
یک دستکش باغبانی از جیبش بیرون کشید و پوشید، قبل از تشخیص سنگ رنگ باخته، با اسم مادر و تاریخ فوتش، هشت سال پیش، باید سنگ های گور را تمیز میکرد.
هر شانزدهم ماه آگوست، در همان وقت و با همان تاکسی و همان گل فروشی، زیر پرتو خورشید عرشه ی همان کشتی، سفر به آن گورستان فقیرانه راتکرارکرده بودکه دسته گل گلایول تازه را روی سنگ گور مادرش بگذارد. بعد از آن لحظه، تا ساعت ۹صبح روزبعد، که اولین کشتی برمی گشت به سرزمین اصلی، هیچ کاری نداشت که بکند.
اسمش آنا ماگدالنا باخ بود. بیست و هفت سال از چهل وشش سال عمرش در ازدواج و زندگی دلخواه، با مردی گذشته بود که عاشقش بود، مرد بهش عشق می ورزید. مردی که قبل از فارغ التحصیلی رشته ی هنر و ادبیات، باهاش ازدواج و هنوز باکره و بدون هیچ گونه رابطه ای باهاش زندگی کرده بود. مادرش معلم مونته سوری مشهوری بوده که علیرغم استعدادهاش، در تمام زندگیش، هیچ وقت نخواسته بود هیچ فرد برتری باشد. آنا ماگدالنا شکوه چشمهای طلائی، فضیلت زنی کم گو بودن و ذکاوت مدیریت خلق و خوی خود را از مادرش را به ازث برده بود. آنها خانواده ای موزیسین بودند. پدرش معلم پیانو وچهل سال مدیر هنرستان استان بوده بود. شوهرش رهبر ارکستر، فرزند موزیسین ها بود، معلمش بازنشست و او جانشینش شد. آناماگدالنا و شوهرش پسری مثال زدنی داشتند که درسن بیست و دو سالگی، اولین ویولن سل نواز ارکستر سمفونی بود و در یک جلسه خصوصی مورد تشویق مستیسلاو لئوپولدوویچ روستروپویچ قرار گرفته بود.
بعددختر هژده ساله شان بود که توانائی نبوغ آمیزی داشت، درفراگیری هرابزاری باگوش، اما دوست داشت تنها در خانه، به عنوان دستاویزی برای امتناع از خوابیدن، مورد استفاده قرار دهد. در اولین بازی با یک ترومپت ساز عالی جاز بود،اما مصمم بود برعلیه اراده پدر و مادرش، عهد خود را با کارملیت های از کار افتاده، بپذیرد.
سه روز قبل ازمردنش، مادرآناماگدالنا، خواسته خودرا بیان کردکه توی جزیره دفن شود. آناماگدالناخواسته بود سفرودرمراسم تدفین شرکت کند، اماهیچکس فکرنکرد که موضوع موردعلاقه ش باشد، چراکه ماگدالناخودش اعتقاد نداشت که از اندوه خود جان سالم به در می برد. پدرش اورا دراولین سالگرد مراسم، به جزیره بردکه یک سنگ مرمرروی قبربگذارد. عبورشان در یک قایق با موتور ازرده خارج، بدون یک ثانیه آرامش آب که ماگدالنارا به وحشت می انداخت،حدودچهارساعت طول کشید. ماگدالناسواحل ماسه طلائی مرزبندی شده باجنگل بکررا ستایش میکرد، سروصدای آوازپرنده ها و پرواز خیال انگیز حواصیل ها برفراز مرداب ساکت. ازفقر روستا اندوهگین بود، جائی که مجبوربودند بیرون، توی بانوجهای آویزان بین درختهای نارگیل بخوابند، علیرغم این که محل تولد یک شاعر و یک سناتور باشکوه بودکه زمانی خیلی نزدیک،خواهان انتخاب شدن به عنوان رئیس جمهور جمهوری خواهان بود. ماگدالنا ازدیدن ماهیگیرهای سیاه پوست، با بازوهای مثله شده دراثرانفجارزود رس دینامتها، ناراحت بود. گرچه، شکوه جهان را ازارتفاع گورستان که دید، آرزوی مادرش را درک کرد. تنها دریک مکان منزوی بود که انسان میتوانست احساس تنهائی نکند. این وقتی بودکه آناماگدالناباخ، تصمیم گرفت مادرش را درآنجا تنهابگذاردکه بخوابد و خودرابه این وظیفه متعهدکردکه هرسال یک دسته گلایول بیاورد و رو قبرش بگذارد.
آگوست ماه امواج گرما بود و بارش باران های دیوانه، اماماگدالنا فهمید این تجربه دیگری است که باید بدون شکست و همیشه، به تنهائی انجام دهد. تنها ضعفش درچهره ی فرزندانش ودر مقاومت شان ازدیدن قبرمادر بزرگشان پیدا بود، طبیعت وادارش میکرد باعبوری وحشتناک، تاوان بپردازد. علیرغم باران، قایق موتوری راه افتادکه شب در راه نباشد و بچه ها گیج و مغلوب دریازدگی، از راه رسیدند. خوشبختانه توانستنددراولین هتل گردشگری که سناتوربا بودجه ی ایالتی و به نام خود ساخت، بخوابند.
آناماگدالنا باخ دیده بود که برج های شیشه ای صخره ای هر سال بالامیروند، درحالی که فقر روستا هرچه بیشتر و بیشتر رشد میکند. کشتی قایق های موتوری را جابه جاکرد. بااین حال، عبور چهارساعت طول کشید، اما باتهویه ی مطبوع، یک گروه و دخترهای سرخوش. ماگدالنا، به عنوان وقت شناس ترین بازدید کننده روستا، به تنهایی روال خود را حفظ کرد.
ماگدالنا برگشت به هتل، روی تخت درازشد، جز توری بافتنیش، هیچ چیزی به تن نداشت. صفحه ی نشانه گذاری شده باچاقوی کاغذی کتابش را بازکرد. در زیرتیغه های پنکه ی سقفی که به سختی گرمارا جابه جامیکرد، شروع کرد به خواندن. نام کتاب دراکولاو نوشته برام استوکربود. در کشتی با شور و شوق، تا نیمه اول شاهکار دویده بود، اماحالا، باکتاب روی سینه ش، خوابش برد. دو ساعت بعد، خیس عرق و گرسنه، درتاریکی بیدارشد.
بارهتل تاساعت ده بازبود، قبل ازاین که برگردد برای خواب، رفت پائین تاهرچه پیشنهادشد، بخورد. متوجه شددرآن ساعت، مهمانهابیش ازمعمولند و گارسون انگارهمانی نبودکه قبلاآنجابود. به خاطر دوری ازپیچیدگیها، همان ساندویچ نان تست و پنیر سالهای قبلی را باقهوه وشیر، سفارش داد. درفاصله که سفارش داده هارا بیاورند، ماگدالنا متوجه شد درمحاصره ی همان گردشگران مسنی است که آنجا تنها هتل بوده. یک زن جوان بولروس و کارخود آگوستین رومرو را اندوهگین میخواندکه حالا پیرونابینابود، او را با عشق وبا همان پیانوی فرسوده از جشن افتتاحیه، همراهی میکرد.
غذایش راباسرعت خورد، سعی کردبراحساس حقارت تنهاغذا خوردن مسلط شود، حس کردبه موزیک خوب گوش میکند، که آرام وملایم بودو دخترمی توانست بخواند. غذایش را تمام که کرد، تنهاسه جفت کنارمیزهای پراکنده و درست رو به رویش مانده بودند، یک مرد که آمدنش را ندیده بود. لباس سفید نایلون پوشیده و موهاش نقره ای بود. یک بطری براندی و یک گیلاس نیمه خالی روی میزش بود، به نظرمیرسید انگار دردنیاتنهاست. پیانو یک تنظیم جسورانه بولرو ازکلیر. د لون دبوسی را شروع کردو دخترباعشق خواند. آناماگدالنا باخ حرکت کردو یک جین بایخ و سودا سفارش داد، تنها الکلی که باهاش سازگاربود. اولین لبی که ترکرد، جهانش عوض شد. شیطنت، سرخوشی و توانائی انجام هرکاری را درخود احساس کرد. بامخلوط مقدس موزیک وجین، زیباشد. فکرکرد مرد میز رو به رو، اورا ندیده، یک لحظه بعدنگاهش که کرد، مچش را گرفت، نگاهش میکرد. مرد سرخ شد. درفاصله ای که مردساعت جیبیش را نگاه میکرد، ماگدالنا نگاهش را واگرفت. مردشرمزده، ساعت را کنارگذاشت، گیلاسش را دوباره پرکرد، یک چشمش به در، سردرگم ماند، میدانست که زن بیرحمانه بهش خیره شده. مستقیم ماگدالنارا نگاه کرد. ماگدالنالبخندزد، مردباتکان دادن ملایم سر، خوش وبش کرد و پرسید:
« میشه یه نوشیدنی مهمونتون کنم؟ »
ماگدالنا گفت « مایه خوشحالیم میشه. »
مرد کنارمیزماگدالنا نقل مکان کرد، باسبکی شیک، گیلاسش را پرکرد.
وگفت « به سلامتی! »
ماگدالنا شکفت، هر دو نوشیدنی های خود را یکجا سرکشیدند. مرد خفه می شد، سرفه کرد و تمام تنش به لرزه درآمد، جریان اشک رو به پائین، صورتش را پوشاند. لحظه ای طولانی ساکت ماندند، در این فاصله مرد بادستمالی با رایحه اسطوخودوس، چشم وصورتش را خشک کرد وصدای خود رابازیافت. ماگدالنا به خود جرات داد و پرسید:
« شما منتظرکسی هستید؟ »
مرد جواب داد « نه، جریان مهمی بود، اما به نتیجه نرسید. »
ماگدالنا باحالت ناباورانه حساب شده، پرسید « تجارت؟ »
مردجواب داد « من به دردهیچ کاری نمیخورم دیگه. »
مرد موضوع راباطنین صدای افرادی گفت که دوست ندارند باورکنند. ماگدلنا بایک نظر بی مزه ی دور از حالت عادی خود، مرد را ملزم و به خوبی قضاوت کرد.
« این چیزیه که احتمالا توخونه بهت میگن. »
و به این صورت، ماگدالنا با لمس ظریفش، شبانی از مردرا ادامه داد، تا حدی که مرد را طناب پیچ کردو به گفتگوی پیش پا افتاده ای واداشت. سعی کردسن مردرا حدس بزند: ۴۶سال. سعی کردازلهجه ش کشوراصلیش راحدس بزند و بعدازسه تلاش نتیجه گرفت: گرینگوی اسپانیایی. سعی کرد حرفه ی مردراحدس بزند، با کوشش دوم، خودمرد عجله کردکه بگوید مهندس عمران است، ماگدالنا مشکوک شد، نیرنگی است تا مانع تلوتلو خوردنش توی واقعیت شود.
ماگدالنادرباره ی جسارت تبدیل یک قطعه دبوسی به بولرو حرف زد، مرد متوجه نشده بود. مردبدون شک متوجه شده بود که ماگدالنا ازموزیک چیزهائی میداند، روی این حساب، فراتر از « دانوب آبی » نرفته بود.
ماگدالنا گفت که دراکولای استوکررا میخوانده. مردکتاب را دردوره مدرسه خوانده بود، هنوز از قسمت پیاده شدن شمارش در لندن که به سگ تبدیل شده بود، تحت تأثیر قرار می گرفت. ماگدالنا حرفهای مردرا تائیدکرد و نفهمید چرا فرانسیس فوردکاپولا درفیلم فراموش ناشدینش، آن بخش را عوض کرده. لحظه ای بعداز نوشیدن، ماگدالنا حس کرد دربعضی ازگوشه های قلبش، برندی باجین دیدارکرده و به خاطر این که سرش راازدست ندهد، باید تمرکزکند. ساعت یازده موزیک پایان یافت و گروه تنها منتظر رفتن آنها بود تابتواند ببنددو بروند.
ماگدالنا مردراطوری احساس کردکه انگارهمیشه باهاش زندگی کرده بود. فهمیدکه آدم تمیزی است، لباس پوشیدنش بی عیب و نقص است، با دست های کم بهائی که با درخشش طبیعی ناخن هایش، برجسته شده و باقلبی خوب و ترسو بود. ماگدالناتشخیص داد مرد درزیر خیره شدن چشمهای درشت طلائی او، ذلیل ونگاه ازاو برنمی گیرد. احساس عجیبی کرد، قدمی برداردکه درتمام زندگیش برنداشته بود، حتی در روءیاهاش وبدون هر رمزورازی، این قدم را برداشت:
« میشه بریم بالا؟ »
مرد سردرگم، گفت « من اینجا نیستم. »
ماگدالنا منتظر نماند که حتی جمله ش راتمام کند:
گفت « من هستم. »
ماگدالنا سرپاایستاد، سرش راکمی تکان دادکه تحت کنترل داشته باشد.
« طبقه دوم، شماره ۲۰۳، طرف راست پله ها. درنزن، مستقیم بیاتو. »
ماگدالنا رفت بالاتوی اطاقش، احساس وحشت خوش طعمی داشت، بعدازشب ازدواجش، همچین تجربه ای نداشته بود. پنکه سقفی را روشن کرد،لامپ راروشن نکرد، بلافاصله درتاریکی لخت شد، از در ورودی تا حمام، ردی ازلباس های خود روی کف اطاق جاگذاشت. لامپ دستشوئی را که روشن کرد،مجبور شد چشمهاش را ببندد و عمیقااستنشاق کندتا نفس کشیدن ولرزش دستهای خودرا کنترل کند. وسط پاها، زیربغل هاو بین انگشت باهای خودرا که توی کفش های کف لاستیکی عرقجوش شده بودند را یک شستشوی سریع داد. علیرغم عرقی که تمام بعدازظهرکرده بود، تافرداصبح، برنامه ی دوش گرفتن نداشت. وقت برای مسواک زدن دندانهانبود، روی این حساب، یک تکه ی کوچک خمیردندان روی زبانش گذاشت و برگشت به اطاق خواب که نتهابا پرتو مورب لامپ حمام روشن می شد.
منتظر مهمانش نماندتا دررافشاردهد، صدای نزدیک شدنش را که شنید، در را ازداخل کشیدو بازکرد. مرد مبهوت بود، ماگدالنا توی تاریکی، مهلت هیچ کاردیگری بهش نداد. کت، کراوات و پیرهنش را درآورد و ازروی شانه ی خود انداخت روی کف اطاق. ماگدالنااین کارهارا کرد، هواپرشد ازبوی ملایم اسطو خودوس. مرداول سعی کرد کمکش کند، ماگدالنا بهش فرصت نداد. تا باسنهای مردرالخت که کرد، او راروی تختخواب، نشاند، زانو زدتا بندکفشهاش را بازکند، کفش وجورابهاش رادرآورد. مرد، همزمان، کمربند ودکمه های جلوی شلوارش رابازکرد، روی این حساب، ماگدالنا تنهاباید شلوارمردرا پائین می کشید تاهمه چیزبازشود. هیچکدام درمورد کلیدها و پول و سکه ها و چاقوی جیبی که روی کف اطاق پرت شد، ترسی نداشت. سرآخر، ماگدالنا به مردکمک کرد تا شورتش را بخیزاند پائین پاهاش و متوجه شد بساط مرد به خوبی مال شوهرش نیست، تنها مردلختی که درتمام عمرش دیده بود، مردآرام وسرپاتربود.
ماگدالنابه مرداجازه ی هیچ پیشقدمیئی نداد. به زیرش کشید، تا عمق روح، درخودکشیدو به خاطر لذت خود، بلعیدش، حتی بهش فکرهم نکرد، سرآهر هردو نفر، گیج و خسته و غرقه در سوپی از عرق، رهاشدند. ماگدالنا درقله ایستاد، باجنب وجوش درمقابل اولین دردسرهای خودآگاهی درزیر سروصدای خفه کننده ی پنکه ی سفقی، سرآخرمتوجه شد مرد زیر سنگینی اندام او، دچار مشکل تنفسی شده، دستهاش به اطراف بازمانده بود، ماگدالنا، کنار مرد، روی پشت خودچرخید. مردبیحرکت وساکت ماند، سرآخرسرفه کرد، آنقدر نفسش بالاآمدکه پرسید:
« واسه چی من؟ »
ماگدالنا گفت « یه جرقه ای از الهام بود. »
مردگفت « ازیه زنی مثل تو بیرون میاد، این مایه افتخاره. »
ماگدالنا شوخی کرد « آه، اون یه لذت کامل نبود؟ »
مردجواب نداد، هردو درازکشیدندو بادقت به اصوات روح خود گوش سپردند. اطاق درسایه های سبز مرداب زیبا بود. صدای ضربه بالهارا می شنیدند.
مرد پرسید « اون چیه؟ »
ماگدالنا درباره عادات شب حواصیل ها حرف زد. بعد از ساعتی طولانی پچپچه ی بیهوده، ماگدالنا باانگشتهاش شروع کرد به کاوش، خیلی آهسته، ازسینه ی مرد تا زیرشکمش پائین رفت. کارش را ادامه داد، پاهاش را با انگشتهاش دست مالی و کشف کردکه تمام تنش پوشیده از موهای نرمی شبیه خزه ی آوریل است. دوباره به طرف عمود منصف در حال استراحتش رفت، تخلیه شده اما زنده بود. مرد باعوض کردن وضعیت، قضیه را آسانترکرد. ماگدالنا باانگشتهاش، عمود منصف را زنده کرد: اندازه، شکل، فرنولوم تپندگیش، احساس کرد سرقلنبه ی ابریشمیش، کمی خم خوردگی داردو انگاربا جوالدوزدوخته شده. بادستمالی، کوک راهاشمرد، مرد عجله کرد تابه ماگدالنا بگویدچه تصوری دارد:
« من تو بزرگسالی ختنه شده م. »
و با آهی اضافه کرد « یه لذت خیلی عجیبی بود. »
ماگدالنا بیرحمانه گفت « روهمرفته، اون عمل یه افتخارنبوده. »
ماگدالناسعی کردبا بوسه زدنهای ملایم روی گوش وگردن مرد، ضربه راکاهش دهد. مرد دهن ماگدالنارا جستجوکرد و برای اولین بارلبهای همدیگررا بوسیدند. ماگدالنا دوباره به جستجو مرد پرداخت واوراآماده یافت و خواست حمله کند، مرد خود را به عنوان عاشقی جنتلمن نشان داد که ماگدالنا را بدون عجله، به نقطه جوش برساند. ماگدالنا هیجانزده بودکه دستهای چنان کم ارزش، توانستند قادربه انجام آنهمه لطافت باشند، سعی کرد در برابر عشق بازی، مقاومت کند. مرد سرآخرخودش را ارائه داد و باشیوه خاص خود، ماگدالنارا به اوجها برد وسرخش کرد.
بعداز ساعت ۲بود، توفان پایه های ساختمان را تکان داد و بادپنجره را بازکرد. ماگدالنا هجوم بردتا پنجره را ببندد، لحظه راس ساعت، یک رعد و برق دیگر زد، ماگدالنامرداب متلاطم را درون باران و درافق یک ماه پهناور دید و حواصیل های آبی را درغوغائی تهی ازهوا، بالهاشان را برهم کوبیدند. و مردخوابید.
ماگدالنا درراه برگشتش به تختخواب، پاهاش درلباسهای هردونفرشان پیچید. لباس خودرا روی زمین رهاکردکه بعد بردارد، کت مردرا روی دسته ی صندلی آویخت، پیرهن وکراواتش رارویش انداخت، شلوارش رابادقت تاکرد،برای حفظ تاهاو بدون چین وچروک شدن، شلوار رابادقت تاکرد، کلیدها و چاقو وپولش را روی آنهاگذاشت. توفان سرد وزید، داخل اطاق کمی سردشده بود، روی این حساب، لباس خواب بنفش ابریشمی خودرا پوشید، آنقدرخالص بودکه پوستش را به گزگز انداخت. مردروی شانه، باپاهای دولاکرده، خوابید، شبیه بچه یتیم عظیمی به نظر ماگدالنا رسید، کاری ازش ساخته نبود، انفجاری از شفقت را درخود احساس کردو طرف پشت مرد خوابید. دستهای خود را دورباسن مردپیچید، گرمای مرطوب اندامش، خیلی زودمرد رابیدارکرد. نفس تندی بیرون دادو درحالت نیمه خواب، بیرون فوت کرد. ماگدالنا لخت، خوابید، برق رفت و اطاق، بدون پنکه، بخارآلود و نیمه تاریک، برجاماند، ناگهان و درسکوت بیدارشد. مردهمراه باخس خسی ادامه دار، خرخرمی کرد. باشیطنتی ساده، باانگشتهاش، شروع کردبه نوازش مرد. مرد خور خورش را متوقف و شروع کردبه بازگشتن به زندگی. ماگدالنامردرا یک لحظه تنهاگذاشت، پیرهن خواب ابریشمی خودرادرآورد. پیش مردباز که گشت، تلاشش بیهوده بود، متوجه شد مردوانمود به خواب بودن میکند و مجبور نیست برای بار سوم باماگدالنا درهم بپیچند. ماگدالنا لباس خوابش راپوشید، پشتش را به مرد کردو خوابید.
ساعت درونش، شش بیدارش کرد. لحظه ای دراز کشیده ماند، باچشمهای بسته، وول خورد، جرات نکردضربه های دردرا بر شقیقه ها، یا حالت تهوع، یا اضطراب ازچیز ناشناخته ای که بدون شک، درزندگی واقعی منتظرش بودرا بپذیرد. ازصدای پنکه، تشخیص داد برق برگشته واطاق خواب درطلوع آبی مرداب، باید پیداباشد. ناگهان، مثل یک فلاش مرگبار، با آگاهی وحشیانه ازآن، ضربه خورد، برای اولین بار درزندگیش، زناکرده بود، شب را بامردی گذرانده بود که مردخودش نبوده. وحشتزده، برگشت که ازبالای شانه هاش،مردرا نگاه کند، مرد نبود. توی حمام هم نبود. لامپ هارا روشن کرد و دیدلباسهاش هم ناپدید شده، درعوض لباس خودش که روی زمین پخش وپلاو رهاکرده بود. جمع وتا شده وعاشقانه، روی صندلی گذاشته شده. تنها بعدازآن،متوجه شد که هیچ چیزی درباره ی مرد نمیداند، حتی اسمش راهم نمیداند. تمام چیزی که ازآن شب وحشی برایش مانده بود، بوی اسطوخودوس بود که با توفان، درهواپراکنده شده بود. کتاب خودرا ازکنار میز برداشت که توی جیبش بگذارد، متوجه شد مردبین صفحات وحشتناکش، یک اسکناس بیست دلاری گذاشته...
|
|