مادام ماری کلر لارش، مدد کار اجتماعی
برای وریشه و پخشان
Thu 8 08 2024
محسن حسام
مخاطب من، راقم این سطور در فرانسه زندگی می کند. سال ها ست که با همسرش یک باب مغازه گلفروشی را در پاریس اداره می کند. همسرش «مریم» نام دارد. زنی صبح های یکشنبه بدیدن همسایه ما«مادام ماری کلر لارش» می آید. خودش می گوید تازه بازنشسته شده است. در «نرماندی» زندگی می کند. یکشنبه ها از نرماندی سوار قطار می شود و برای دیدن مادام ماری کلر لارش به پاریس میآید. زن بنا به عادت یک دسته گل سفارش می دهد. هر بار از مریم می خواهد سه شاخه گل رز سفید به دسته گل اضافه کند (مخاطب من زبان گل ها را می دانی، لابد شنیده ای هر گلی معنایی دارد و نشانهای. بوی گل ها را می شناسی، همان طور که میدانی هر گلی عطر خودش را دارد مثل عطر گل رز. اما بگذار برای تو بگویم که رز سفید نشانه معصومیت است. شاید از این رو بود، هر بار که مادام ماری کلر لارش بهدیدن کودکان می رفت، به هر یکی یک شاخه گل سفید هدیه می داد. مخاطب من رز سفید نشانه پاکی است . همدلی است.) مریم دسته گل را بهدقت با روبان سفیدمیپیچد و بهدستش میدهد. از وقتی که من و مریم دست اندرکار گل و گیاه شدهایم. این زن مهربان کارش ایناست.
یک روز «مارسل » شوهر مادام ماری کلر لارش برای خرید گل به مغازه آمد. همان روز بود که سرگذشت زن را برای من و مریم حکایت کرد: زنی که طی این سالها هر هفته با دسته گلی بهدیدن همسرش مادام ماری کلر لار میآمد، «راشل» نام داشت، نامی که همسرش برایش انتخاب کرده بود، راشل یک برادر کوچکتر از خودش داشت که «فیلیپ صدایش می زدند. فیلیپ بعد از جنگ در جوانی، زمانی که ۲۹ داشت بر اثر ابتلا به بیماری ریوی درگذشت. راشل هیچوقت -مثل اغلب زنان زمان جنگ- ازدواج نکرد. از این رو تا پایان عمر دوشیزه راشل صدایش می کردند. زمانی که پاریس توسط آلمان ها اشغال شد و خیابانهای پاریس زیر چکمههای ارتش نازی ها می لرزید، مادام ماری کلر لارش مدد کار اجتماعی بود. به بی خانمانها کمک می کرد به خصوص یتیم بچههایی که شوهرانشان به جنگ رفته بودند. مارسل حکایت میکند، روزی زن جوانی که با شال سیاهی صورتش را پوشانده بود، در تاریک روشن هوا به دفتر کار ماری-مارسل همسرش را ماری صدا می کرد- میآید .دو سه کلامی میگوید که ماری چیزی دستگیرش نمیشود. دست های دو کودکش را می گیرد و هبدست ماری میدهد. آنگاه بوسه ای بر پیشانی هر کودکی و در سیاهی کوچه از نظر میافتد.
دو کودک روی دست ماری میمانند. مادام مار لارش آن شب بچهها را پناه میدهد. از فردای آن روز دست بهکار میشود. اول برای راشل و فیلیپ هر کدام یک شناسنامه با نام خانوادگی مسیحی تهیه می کند. سپس با کمک دوستان شوهرش مارسل ترتیبی میدهد که آن دو کودک را اول به روستای دورافتاده سپس در یک منطقه کوهستانی امن پناه دهند. بدینگونه مادام ماری کلر لارش و شوهر ش مارسل توانستند جان آن دو کودک را از دست نازیها نجات دهند.
اوایل مارسل هفتهای یک بار با یک خورجین آذوقه پشت زین دوچرخه می نشست تا پای کوهپایه میراند. دوچرخه را زیر شاخ و برگ ها زیر تخته سنگ ها پنهان میکرد. سپس به کوه و کمر می زد و در تاریکی هوا خودش را به خانهای که پناهگاه آن دو کودک بود، می رساند. اما آن دو کودک تنها نبودند، در منطقه کوهستانی کودکان دیگری هم بودند که پدر و مادرشان در پاریس باز داشت و با قطارهای سریع السیر به مکانهای نامعلومی فرستاده شدهبوند.اما دیری نپاید که نازی ها مارسل را باز داشت و سوار یکی از قطارهای باری کردند و جهت کار اجباری به یکی از معادن آلمان فرستادند. از آن روز مادام ماری کلر لارش مجبور شد خودش دست بهکار شود. هر هفته آذوقه تهیه میکرد و با کمک دوستانی که مارسل در ناحیه کوهستانی داشت، سری به راشل و فیلیپ میزد.
سرانجام جنگ به پایان رسید، متفقین به پاریس رسیدند. با ورود پارتیزانها به شهر مادام ماری کلر لارش با کمک دختر جوانی که پارتیزان بود و ماری کلر لارش از طریق جوانان ضد نازی که با پارتیزانها در ارتباط بودند، توانست در های و هوی آزادی پاریس از دست نازیها رد آن دو کودک خردسال را بگیرد و در نواحی کوهستانی پیدایشان کند. مادام ماری کلر لارش سر پرستی آن دو کودک خردسال را بهعهده گرفت. حدود یک ماه مانده به پایان جنگ مارسل موفق شد همراه یکی از دوستانش که در معدن بیگاری می کشید، فرار کند و از طریق کوهپایه خودش را به مرز فرانسه برساند. پاریس که از وجود باقیمانده ارتش نازی پاک گردید، مارسل هم به خانه رسید، پوستی بر استخوان و مبتلا به بیماریهای ناعلاج. زمان زیادی طول کشید که زخم های مارسل التیام یابد و بتواند روی دو پا بایستید .اما بیماریش که ناشی از کار در معادن بود هر گز التیام نیافت. یک روز اوایل بهار که مارسل روی تراس خانهاش نشسته بود و پر ندههای مهاجر را تماشا می کرد که تازه از گرد راه رسیده بودند و بههم میپیچیدند، و صدایشان در میان شاخ و برگ در ختان خانه می پیچید، نفسش دیگر بالا نیامد، لبخندی زد و قلبش از کار افتاد.از روزی که مارسل از دنیا رفت ،راشل هیچوقت مادام ماری کلر لارش را که حالا دیگر یک زن بیوه ی تنها بود ،ترک نکرد. با آن که در «نورماندی» زندگی میکرد، هر هفته خودش را به پاریس میرساند، اول، یک سری به مغازه گلفروشی ما میزد و یک دسته گل سفارش میداد. تا مریم برایش دسته گل را بپیچد، می رفت از قصابی گوشت و از بقالی شیر و ماست و پنیر و تخم مرغ میخرید، سپس از نانوایی نان«باگت»می خرید و با دسته گل و آذوقه راهی خانه مادام ماری کلر لارش می شد.
راشل آخرین باری که به گلفروشی ما آمد، از مریم خواست که برای مادام ماری کلر لارش یک دسته گل رز سفید بپیچد. و دورش را با روبان سفید بگیرد. موقعی که از در مغازه بیرون می رفت از مریم بابت دسته گلهایی که طی این سال ها پیچیده بود، تشکر کرد . دست آخر گفت مادام ماری کلر لار ش دیگر نمیتواند روی تراس خانهاش روی صندلی دسته دارش بنشیند و گلهای باغچه را تماشا کند و به آواز پرندگان گوش دهد. وقتی گفتیم می خواهیم در مراسم خاکسپاریاش شرکت کنیم. از ما تشکر کرد و گفت وصیت کرده جسمش را بسوزانند و خاکسترش را در رود خانه«سن» بپاشند.
یک هفته گذشت. راشل به گلفروشی نیامد. ماه بعد هم نیامد. یک روز هوا آفتابی بود و آسمان آبی. راشل را در درمیان گل ها دیدیم .عطر گل ها توی مغازه پیچیده بود، راشل دوازده تا رز سفید سفارش داد، اولین بار از زبانش شنیدیم که مادام ماری کلر لارش رز سفید رز دلخواهش بوده است. وقتی گفت به کنار رود «سن» خواهد رفت .لبخند زدیم، وقتی گفت گل های رز را در رود «سن» خواهد انداخت، لبخند زدیم. گفت من همیشه این روز را بهیاد دارم؛ همان روزی است که مادام ماری کلر لارش دست من و برادرم فیلیپ را گرفت و با خود به یک روستای دورافتاده برد. چندی بعد مارا به یک منطقه کوهستانی انتقال داد. در آن جا وسایل راحتی ما را فراهم کرد. اما وقتی گفت دیگر خیال ندارد به پاریس برگردد. نه به پاریس نه به نورماندی. گفت خانه اش را در نرماندی به یک انجمن خیریه بخشیدهاست گفت این انجمن از بی خانمانان پذیرایی می کند. گفت مادام ماری کلر لارش هم خانهاش را در پاریس در اختیار انجمن «آبه پی یر» گذاشته است .(مخاطب من آبه پی یر را می شناسی، نامش را شنیدهای، اگر نگاهی به رویدادهای فرانسه بعد از جنگ جهانی دوم بیاندازی، خواهی دید آبه پییر چگونه آدمی است؛ هما آبه پی یر که در زمان اشغال خاک فرانسه توسط ارتش نازیها جان ده ها نفر؛ کودک و سالخورده را از دست «اس اس های نازی» نجات داد. آن ها را بهتناوب به مناطق کوهستانی برد و از دسترس مآموران«,گشتاپو» دور کرد؛ همان آبه پی یر که بعد از ویرانی و بمباران شهر پاریس با دولت وقت جنگید و برای بی خانمانانها خانه ساخت. راشل گفت بر می گردم به همان منطقه کوهستانی که اولین بار مادام ماری کلر لارش من و برادرم را پناه داد. خیال دارم این چند صباحی را که زنده ام با خاطرات کودکی سر کنم. اشک در چشمان ما حلقه زد. راشل را در آغوش گرفتیم. هنگام و داع بوسهای برای ما فرستاد، دسته گل رز را به سینه چسباند و آهسته به سمت کوچهای که به مترو می رسید، راه افتاد. شانههایش تکان میخورد، معلوم بود به هق هق افتاده است. مخاطب می تواند پیش خودش مجسم کند که لحظه وداع با راشل چقدر برای من و مریم دردناک بود.
پاریس ،ششم ماه ژوئیه ۲۰۲۴. محسن حسام.
|
|