عصر نو
www.asre-nou.net

کاتارینا هاگنا

به یاد آوردن، از یاد بردن، ابداع کردن
(زن و نویسنده بودن)

برگردان فهیمه فرسایی
Fri 2 08 2024



بدیهی است که من برای داستان تعریف کردن، می‌نویسم. و به داستان برای این که زنده بمانم، نیاز دارم. این تنها ابزاری است که در اختیار دارم تا بتوانم از یک خطی و یک‌نواخت بودن اجتناب‌ناپذیر زمان فرار کنم. البته زبان هم یک خطی است، حروف، واژه‌ها، جمله‌ها همه در یک ردیف قرار می‌گیرند. ولی داستان، به شاخه‌های یک رودخانه می‌ماند. این شاخه‌ها هرچند در یک مسیر حرکت می‌کنند، ولی منحرف می‌شوند، به راه دیگری می‌روند، پیچ می‌خورند و جزیره تشکیل می‌دهند. یک داستان این امکان را دارد که همراه زندگی مستقل خود، زندگی دیگری را در پیش بگیرد. به هر حال زمانی فرامی‌رسد که در زندگی جریان می‌یابد و آن‌ چه که سر راه گردآمده و جمع شده در آن روان می‌شود. به این ترتیب ضربه‌ای ناگهانی به زمان و با آن به مرگ وارد می‌آورد. تا زمانی که داستان ادامه پیدا کند، مهم نیست که من در حال شنیدن، خواندن یا نوشتن آن باشم، در درونش هستم و از آن طریق در دنیا یا در یک جهان و اگر نمرده باشم، هنوز هم زنده هستم و این موضوع را همه می‌دانند.

ولی از زمان شروع آن بی‌خبرم. نمی‌توانم زمانی که تنها با تصویر فکر کردم، به یاد بیاورم. سال‌ها است که حتی رؤیاهایم از تصاویر و واژه‌ها تشکیل می‌شوند. فکر می‌کنم به خاطر می‌آورم که قافیه‌سازی را در مرحله‌ی فراگیری تکلم یاد گرفتم. قافیه از جمله ‌حلقه می‌سازد و حلقه می‌تواند آرزوها را برآورده کند. این را هم همه می‌دانند.

وقتی ما در راه سفر بودیم، برای وقت‌گذرانی بازی‌ می‌کردیم که حتی از بازی «من چیزی می‌بینم که تو نمی‌بینی» بهتر بود. ... البته نمی‌توان آن را در اتومبیل خوب بازی کرد. چون قرار بود چیزهایی که بیرون از خودرو بود، به حساب نیایند. برای همین ما می‌بایست چیزهایی که داخل ماشین بود، انتخاب می‌کردیم. از آن‌جا که من اگر از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم، حالم به‌هم می‌خورد، آواز می‌خواندیم. ولی وقتی من آواز می‌خواندم، حال برادرم به‌هم می‌خورد. البته من در واقع هیچ‌وقت چیزهایی که با بازی «من چیزی می‌بینم که تو نمی‌بینی» مربوط بود، را به چشم ندیدم، هرچند که همیشه حین بازی ادعای خلاف آن را داشتم. شاید این به عنوانش ربط پیدا می‌کرد، اما من آن را مانند آب، موجودی رنگین کمانی، استاد مسلم پنهان سازی، استتار و دگرگونی تصور می کردم.

مادرم که در خودرو در واقع همیشه حالش خراب می‌شد، دوست داشت بازی «دلم می‌خواست ... بودم» را بازی کنیم. او می‌گفت: «دلم می‌خواست من...» بعد یک اسم به آن اضافه می‌کرد، ولی «مرغ» نمی‌توانست بگوید، چون «مرغ» مثالی بود که در دستور بازی آمده بود. بنا بر این چیزهایی را می‌گفت که جلوی نظرش بود یا به آن فکر کرده بود، مثل درخت، بچه، دندان یا یک خانه. و ما می‌بایست حدس می‌زدیم که چه چیزی را در نظر گرفته است. به هر حال آن چیز می‌بایست قافیه‌دار باشد و قواعد گرامر را هم رعایت کرده باشد. بهتر این می‌بود که تعداد هجاها یکسان باشد، در غیر این صورت حلقه‌ی جمله شکل متقارن خود را از دست می‌داد. هر چقدر بیشتر بازی می‌کردیم، قافیه‌ها بارز‌تر می‌شد. مثل موش/ هوش یا خانه/دانه.

در کودکی شعر می‌نوشتم؛ لحظات بخصوصی که می‌بایست در چارچوب زبان حفظ می‌شدند. همه‌ی کسانی که اشعارم را با غرور به آن‌ها نشان می‌دادم، گاهی با تفاهم و گاهی معذب لبخند می‌زدند. ولی موضوع برای من جدی بود. اشعارم گویای روح نامیرایم بودند و سزاوار احترامی درخور. اگر هم اشگی‌ ‌ریخته می‌شد، خوب بود. به همین دلیل اشعارم را دیگر به کسی نشان ندادم. اولین متن طولانی‌ای که در شانزده سالگی به نثر نوشته بودم، هنوز در یک کارتون در زیرزمین خانه‌ی والدینم است.

با کمال تعجب زمانی به این نتیجه رسیدم که من تنها انسانی نیستم که حساس است و این که دیگران هم تلاش می‌کنند، احساسات‌اشان را از طریق زبان بازگو کنند. به همین دلیل، هرچه به‌دستم می‌رسید می‌خواندم. مادرم معتقد بود این موضوع که آیا شخصی برای خواندن کتاب جوان است یا نه، خود به خود معلوم می‌شود. و آن زمانی است که آدم کتاب را نمی‌فهمد، به کسالت دچار می‌شود و دیگر به خواندن ادامه نمی‌دهد. ولی وقتی آدم به خواندن ادامه می‌دهد، مهم نیست که ممکن است چقدر به هیجان بیاید، برای آن کار جوان نیست. به این ترتیب من بسیاری از کتاب‌های او را خیلی زود خواندم و برخی از آن‌ها را در طول زندگی‌ام چندین بار: رمان‌های خواهران برونته، جین آوستن، چارلز دیکنز، گابریل گارسیا مارکز، لئو تولستوی و هنری فیلدینگ. (خواندن تعداد زیادی از کتاب‌ها را هم ناتمام گذاشتم. به خاطر می‌آورم که بار اول وقتی سعی کردم رمان مهم «بودن بروک‌ها» از توماس مان را بخوانم، به شدت خسته شدم. «در جاده» جک کراوک که در آن زمان هنوز «در راه» عنوان داشت. و ویلهلم مایستر را هم همین‌طور.)

پدرم رمان‌های زیادی نداشت و شعر هم نمی‌سرود. او روزنامه می‌خواند: نیوزویک و اشپیگل. علاقه‌ی زیادی به رانندگی داشت و وسایل الکتریکی را تعمیر می‌کرد و مسایل ریاضی را برایم توضیح می‌دادـ او کارشناس فیزیک است. ولی وقتی در ماشین می‌بایست برای این که حالمان به‌هم نخورد، آواز بخوانیم، می‌توانست برای هر ترانه، صدای دومی ابداع کند و سریع با آن بخواند.

در دوران تین‌ایجری شعرهای ریلکه، اشترم، هوفمانزتال، هوشل، سلان و باخمن را با چسب به دسته‌ی دوچرخه‌ام می‌چسباندم و در حال پازدن آن‌ها را از حفظ می‌کردم تا هر وقت خواستم به‌شان دسترسی داشته باشم. می‌خواستم برای این احتمال آماده باشم که اگر امری متعالی در جایی ظاهر شد، زبانم در برابر آن رسا باشد. اما با این که مثل ۹۰ در صد مردم مطمئن بودم «روزی رمانی خواهم نوشت»، به پدر و مادرم قول دادم که در دانشگاه رشته‌های آلمانی و انگلیسی را بخوانم تا معلم شوم.

با این که من هرگز از فکر نویسنده‌شدن دست برنداشتم، داستان نوشتن را در دوران دانشگاه به کلی کنار گذاشتم. تمام دانشجویان زن و مرد رشته‌ی آلمانی طرحی در کشوی میز داشتند و در تب آن می‌سوختند که آن را به کسی برای خواندن بدهند. من برای نشان دادن خضوع آماده بودم، هم‌چنین برای اشگ ریختن. ولی اغلب متن را پس می‌دادم و گاهی با ادب و گاهی کمی معذب لبخند می‌زدم. این موضوع مرا به فکر فرو برد و طرح‌های خودم را یک بار دیگر با نگاه انتقادی سبک و سنگین می‌کردم و تماشا کن ـ هیچ چیزشان خوب نبود. هاله‌ی خودشیفتگی که با این حال مثل شعله‌ای پیرامون طرح‌هایم وجود داشت، از بین رفته بود. چیزی که ابتدا می‌درخشید، به خاکستر تبدیل شده بود. به این ترتیب، هر چه داشتم در کارتونی که پیشتر به آن اشاره کردم، جا دادم و به اتاق زیر شیروانی خانه پدر و مادرم منتقل کردم که هنوز هم همان‌جا قرار دارند.

این که زندگی‌ام را وقف ادبیات کنم، با این وجود روشن بود. چون غیر از خواندن و نوشتن کار دیگری نمی‌توانستم انجام دهم. به همین خاطر می‌خواستم در دانشگاه بمانم و به دیگران بیاموزانم که چگونه بخوانند. می‌خواستم متن‌ها را رمزگشایی و حقایق را کشف کنم، بفهمم چه چیزی جهان را در ساختار درونی‌اش حفظ می‌کند و سپس درصدد نجات آن برآیم. با این حال، کار روی پایان‌نامه دکترا و نوشتنش بیش از هر چیز یک کار لوکس بود: بالاخره آدم می‌توانست برای یک بار هم که شده، درباره‌ی موضوعی تا انتها فکر کند و آن را به پایان ببرد.

برعکس کار روی کتابی که برای کسب کرسی تدریس در دانشگاه لازم است، رعایت حال زنان را نمی‌کند و چندان زن‌دوستانه نیست؛ این مرحله زمانی فرامی‌رسد که آدم مایل است، اگر بخواهد مادر بشود، فرزندی داشته باشد. و اغلب در بازه‌ی زمانی‌ای رخ می‌دهد که در آن دانشگاه به عنوان مکانی برای حقیقت‌یابی، انسانیت، آزادی و تساوی حقوق جاذبیت خود را از دست می‌دهد. در مرحله‌ی کسب عنوان دکتری همه با تو مهربان‌اند و بورس‌های تحصیلی در اختیارت می‌گذارند. ولی تو می‌گویی این‌جا خیلی زیبا است و مایلم به عنوان پروفسور در دانشگاه بمانم. آن وقت ناگهان تو به یک مزاحم تبدیل می‌شوی. گذشته از آن درمی‌یابی که چند تن از پروفسورها که تا آن‌ زمان پشتیبانی‌ات می‌کردند، ترا از نظر جنسی به چالش می‌کشند و شغل دستیاری را به یک دانشجوی مرد می‌دهند که شانس داشته و نمی‌بایست به پروفسورها بگوید تن به آزارهای جنسی نمی‌دهد. و سر آخر علاوه بر این، متوجه می‌شوی که دقیق تحقیق کردن و خوب آموزش دادن، تیزهوشی و زیبا فرموله‌کردن برای این کار تعیین‌کننده نیست. شناسه‌های مدیریت مثل شبکه تشکیل دادن، تأمین بودجه، کار گروهی و تبلیغ برای خود مهم‌تر است. آگاهی به قدرت، پوست‌کلفت بودن وعلاقه به سازماندهی هم مؤثر است. آن وقت من متوجه شدم که علاقه‌ای به استثمار خود ندارم، آن‌هم برای چیزی که صد در صد باورش ندارم و برایش مدل و سرمشقی هم وجود ندارد. شاید این یک تصادف باشد، ولی تمام پروفسورهای زنی که من آن‌ها را تحسین می‌کردم، یا بیمار شده بودند یا فرزندی نداشتند.

هر چه از کسب کرسی تدریس وحشت می‌کردم و از آن فاصله می‌گرفتم، ذهنم بیشتر مشغول داستان‌پردازی می‌شد. از زمانی که دوبلین را ترک کردم ـ در آن‌جا چند سالی درس می‌دادم، ـ به هامبورگ آمدم و تدریس در سمینار زبان انگلیسی را شروع کردم، تقریباً هر شب خواب خانه‌ی مادرم را می‌دیدم. نگرانش بودم. به سؤال‌هایم جواب نمی‌داد، گوشی تلفن را زود به پدرم رد می‌کرد، مردد به‌نظر می‌رسید و گوشه‌گیر شده بود. مدتی فکر می‌کردیم که افسردگی است و فراموشی یا زوال عقل نیست، ولی حدس می‌زدیم که سرانجام به کجا خواهد کشید. در این بازه‌ی زمانی می‌دانستم که می‌بایست کتابی درباره‌ی فراموشی بنویسم. آن هم نه «یک وقتی»، بلکه همین الان. و رویدادهایش نمی‌بایست یک جایی، بلکه در خانه‌ی مادرم رخ دهند. یک کمی از خواست کسب کرسی پروفسوری فاصله گرفتم، ولی بیش از هر چیز باور داشتم که می‌توانم با سرنوشت قراری بگذارم: این که کتابی در باره‌ی تمامی اشکال فراموشی بنویسم، بر قدرت مطلق سرنوشت مُهر تأیید بزنم و در عوض سرنوشت، به مادرم آسیبی نرساند.

زمانی که من پس از از شیر گرفتن اولین فرزندم برای اولین بار چند روزی تنها به مسافرت رفتم، شروع کردم در یک حالت تقریباً خُماری کتاب مربوط به فراموشی را بنویسم. از جمله به این دلیل که می‌خواستم سهم خودم را در مورد قرار با سرنوشت هر چه زودتر ادا کنم. وقتی به خانه باز گشتم کار نوشتنم با وجود بچه و کار در دانشگاه به کندی پیش می‌رفت، ولی من خوش‌بین بودم. تنها فکر کردن به کتاب، به من نیرو می‌داد.

پس از چهار فصل، دوباره باردار شدم. من متأسفانه نه از آن‌ کسانی هستم که سر و وضع آبرومندانه‌ای دارند و رمان‌های چند جلدی می‌نویسند، و نه از آن‌هایی که به نشانه‌ی فمینیست بودن، شلوار مردانه می‌پوشند و در چمن‌زارهای رنگارنگ در میان گلزارها پرسه می‌زنند، همیشه شعری تازه بر لبان دارند، در حالی که آگاهانه لبخند می‌زنند و شکمشان را نوازش می‌کنند. (می‌دانم که هیچ‌ زنی این کار را نمی‌‌کند. ولی این تصاویر از کجا آمده‌اند؟) من در دوران بارداری همیشه خسته هستم، چاق می‌شوم و عصبی و نُه ماه از صبح تا شب بالا می‌آورم. کسی که دایم روی کاسه‌ی توالت خم شده و یک فرزند سه ساله دارد، رمان نمی‌نویسد. این امری ثابت شده است.

چند ماه پس از آن که دومین فرزندم به دنیا آمد، همسرم که روزنامه‌نگار است، سفارشی از یک ناشر بسیار معتبر گرفت که رمانی از روی یک فیلم‌نامه و مواد خام فیلم آن بنویسد. هر دوی آن‌ها، رمان و فیلم قرار بود هم‌زمان منتشر و اکران شوند. به این می‌گویند «روایت داستان». این که چنین امکانی وجود دارد، عجیب و غریب بود: ناشران به افراد ناشناس مراجعه می‌کنند و از آن‌ها می‌خواهند رمان بنویسند؛ یک رمان! ولی نه من، بلکه همسرم سفارش را گرفت. من از فرط حسد، ناامیدی و عصبانیت شگفت‌زده شده بودم. چون من، من، من آن کسی بودم که می‌بایست رمانی می‌نوشت. همسرم شغلی داشت که به آن خیلی علاقه‌مند بود، او به ده درصد از انسان‌هایی تعلق داشت که هرگز نمی‌خواستند رمان بنویسند. و حالا قرار بود نویسنده شود؟

یک بعدازظهر گرم تابستانی را به یاد می‌آورم که ویراستار ناشر به خانه ما آمد و در بخش سایه‌دار آن درباره‌ی رمان با او صحبت کرد. من در بخش جنوبی خانه با کودکانم در استخر کوچک پلاستیکی بازی می‌کردم. آب استخر یک یا دو روزه بود. کف فیروزه‌ای آن کمی خزه بسته بود. دومین حلقه‌ی دیواره‌ی استخر کمی باد داشت، طوری که به داخل تا شده بود. فرزند سه ساله‌ی ما به آرامی روی پاهای من قرار داشت. آفتاب می‌تابید، گل‌ها شکفته بودند و من به جای آن که احساس رضایت داشته باشم، وسط آب نیمه گرم با بچه‌ای در بغل نشسته بودم و زار می‌زدم.

بعد از این واقعه، اتفاق خوبی هم برای من افتاد: یک ناشر هامبورگی تلفن کرد و گفت که رساله‌ی دکترای مرا خوانده و می‌خواهد بپرسد، آیا می‌توانم کتاب خوبی در مورد نقش دریا در رمان «اولیس» جیمز جویس بنویسم؛ کتابی قابل فهم برای «انسان‌های عادی که به ادبیات علاقمندند». من در مرحله‌ی عادت دادنِ فرزند دومم برای رفتن به کودکستان بودم. می‌شد «نه» گفت و فرار کرد که از نظر من از پیش‌شرط‌های مناسب برای بقا در یک جامعه انسانی بود. چون در این حسرت می‌سوختم که بالاخره به چهار فصل رمانم بپردازم. تا آن زمان نزدیک به دو سال بود که در کشوی میزم خاک می‌خورد و احتمال این که فاسد شده باشد، زیاد بود. فکر کردن به نوشته‌هایم با شادی ناب همراه نبود.

وقتی ناشری به زنی بی‌کار و درآمد با دو بچه‌ی کوچک تلفن می‌کند و می‌پرسد که آیا مایلی کتابی بنویسی، نمی‌گوید آی وای، من الان در واقع می‌خواستم یک رمان بنویسم که هیچ کس از آن خبر و به آن نیاز ندارد و خودم هم نمی‌دانم که آیا هیچ وقت آن را به پایان می‌برم یا نه، چون من شب‌ها چنان خسته‌ام که به جز نشستن و سریال‌های آمریکایی تلویزیونی نگاه کردن و بادام زمینی خوردن، هیچ کار دیگری نمی‌توانم انجام بدهم. نه، این را نمی‌گوید. برعکس داد می‌زند که البته، خواهش می‌کنم، بدون قید و شرط، همین الان! و من هم همین کار را کردم. کتاب را نوشتم، در جلسه‌های معرفی و روخوانی آن شرکت کردم و همه چیز عالی گذشت. با این که یا شاید دقیقاً به این خاطر که کتاب جویس من نوشته‌ای غیرداستانی بود، نگارشش برایم به نوعی رهایی تبدیل شد: می‌دانستم که دیگر راه بازگشتی از متنی که با واژه‌های پر طُمطراق و فهرست‌‌های بلندبالای ارجاع‌‌های ادبی نوشته شده‌، وجود ندارد. این به معنای آن بود که می‌بایست رؤیای نوشتن رمان را کنار بگذارم و به جای آن بکوشم آن را به واقعیت تبدیل کنم. و این خیلی ترسناک بود. در عمل چنان از نویسنده نشدن، وحشت‌ داشتم که تقریباً ممکن بود پروفسور بشوم.

و به این ترتیب چهار سال طول کشید تا من آن چهار فصل را از کشوی میزم بیرون آوردم. طبیعی بود که کسی از وجود آن‌ها باخبر نبود. نمی‌خواستم یکی از مامان‌هایی باشم که در خانه‌ای در حاشیه‌ی شهر چمباتمه زده‌اند و تعریف می‌کنند که در واقع هنرمندان برجسته‌ای هستند. نگاه‌های رقت‌انگیز مخاطبانم را تصور می‌کردم و حرفی نمی‌زدم. اگر در نوشتن و انتشارش شکست می‌خوردم، برای همیشه دهانم را می‌بستم.

یکی از دبیران یک تحریریه‌ی آلمانی در یک کانال تلویزیونی پیش از شروع برنامه، وقتی پرسید که من چه‌کاره‌ام و به چه دلیلی دعوت شده‌ام به من گفت: «آخ آره؟ خانم من هم یک کم می‌نویسه... » (معلوم است که او هم مثل همه ما اطلاعاتی درباره‌ی دیگر شرکت‌کنندگان داشت.) وقتی در این باره فکر می‌کنم که او با این حرف، بیشتر به من یا به همسرش توهین کرد، زود خسته و کسل می‌شوم. به هر حال به خاطر می‌آورم که ما در برابر دوربین مجادله کردیم. گذشته از آن شنیدم که این مجری پس از چندی به دلیل رساندن آزار جنسی به همکارانش از کار برکنار شد. مدت زیادی است که از او چیزی نشنیدم. ولی فکر می‌کنم او هم یک کم می‌نویسد.

پیش از آن که چهار فصل کذایی را از کشوی میز بیرون بیاورم، حرفی از شرکت در برنامه‌ی «گفت‌و‌‌‌‌‌گوهای تلویزیونی» نبود و به غیر از همسرم، کسی از وجود رمانم اطلاع نداشت. این اما بدان معنا نیست که ناگزیر بودم پنهان‌کاری کنم یا دایم سؤال در این‌ خصوص را با سکوتی معنادار جواب بدهم. وقتی آدم زن است و مزدوج، در آلمان زندگی می‌کند و دو تا بچه دارد، دیگر کسی از او در مورد شغل‌اش چیزی نمی‌پرسد. وقتی با موجی از تردید و خود‌خوری روبرو می‌شدم و در این باره که شغلی ندارم و بله، ارزشی ندارم گلایه می‌کردم و می‌گفتم «فقط» یک زن خانه‌دارم؛ نویسنده‌ای از سر تفنن و پیش از هرچیز یک سرمشق بی‌ارزش برای دخترم، همسرم با خشکی می‌گفت که باید دوباره کار را شروع کنم. منظورش تحقیق درباره‌ی جویس یا ترجمه‌ی آثار دیگران که مدتی با موفقیتی نسبی انجام ‌می‌دادم، نبود؛ کار روی رمانم بود. تنها به این خاطر کتابم را به او تقدیم کرده‌ام.

پس از چندی متوجه شدم که واقعاً علاقه دارم دوباره به رمانم بپردازم، ولی مدت زمانی که بین دبستان و مهد کودک بچه‌ها تقسیم می‌شد، برای شروعی پرانرژی کافی نبود. برای همین همسرم با بچه‌ها به مسافرت رفت و من دست به کار شدم. تنها در خانه بودم و ۲۴ ساعت وقت داشتم روی رمانم تمرکز کنم. این فکر را بعد از بیدار شدن از خواب و پیش از به رختخواب رفتن، ذهنم را اشغال می‌کرد. می‌نوشتم و می‌نوشتم، ولی تیک‌تیک ساعت هم‌چنان تو گوشم بود و وقتی خانواده‌ام پس از ده روز به خانه برگشت، ناآرام بودم و نمی‌توانستم تمرکز کنم و وجدانم در عذاب بود، چون آرزو داشتم که یک یا دو روز بیشتر در سفر به‌سر می‌بردند. به همین خاطر، روز بعد همسرم بچه‌ها را برداشت و دوباره با آن‌ها به مسافرت رفت. وقتی بازگشتند، من کمی آرام گرفتم و توانستم کتابم را در عرض چند ماه به پایان ببرم. این کار را مثل همه‌ی کسانی که کار آزاد دارند، وقتی انجام می‌دادم که بچه‌ها در خانه نبودند.

کتاب‌های بعدیم را هم همین‌طور نوشتم: وقتی زمانش فرا می‌رسد، یعنی بعد از پشت‌ سر گذاشتن مرحله‌ی تحقیق‌های اولیه و زمانی که فشار نوشتن غیرقابل تحمل می‌شود، من و همسرم هر طور شده تا تعطیلات بعدی مدارس سر می‌کنیم و بعد شوهرم با بچه‌ها به مسافرت می‌رود، در حالی که من در خانه‌ می‌مانم و به رمانم می‌پردازم. نوشتن به‌طور مستمر در تصوّرم هنوز جزو موارد لوکس است، حتی زمانی که فرزندانم به حضور فیزیکی من نیازی ندارند و بله، شاید وقتی که آن‌ها فکر می‌کنند مزاحم‌اشان هستم. به تاب‌بازی می‌ماند: با فشار ناگهانی اولین هُل، برای خودم تاب می‌خورم و گاهی تنها به یک تکان مختصر (یعنی خانه‌ی خالی) نیاز دارم تا کارم را به پایان ببرم.

وقتی اولین نسخه رمانم به پایان رسید، آن را به یک ویراستار، همان خانمی که در بخش شمالی خانه‌مان دیده بودم و در این فاصله مسئولیت تهیه‌ی برنامه‌ی ‌اصلی بنگاه نشر را به عهده داشت، دادم. در واقع تنها می‌خواستم در چند مورد مشخص، پیشنهادهای او را برای این که به کارم ادامه بدهم، بشنوم. ابتدا تلفنی با او صحبت کردم؛ گفت که نوشته‌ام را برایش بفرستم. همین کار را کردم. او نوشته را خواند و گفت خوب است و به چند نفر که در بنگاه نشر کار می‌کردند، داد که بخوانند. آن‌ها هم گفتند خوب است و من به این ترتیب، ناشر پیدا کردم. هفته‌ها پس از آن که تأیید شفاهی آن‌ها را گرفتم، شب‌ها از خواب بیدار می‌شدم و از فرط خوشحالی نمی‌توانستم دوباره به خواب بروم.

ابتدا از عنوان رمانم «کتاب فراموشی» نتوانستم استفاده کنم. چون میلان کوندرا رمانی با عنوان «کتاب خنده و فراموشی» منتشر کرده بود. من «طعم دانه‌های سیب» را پیشنهاد دادم. ولی هیچ‌کس آن را تأیید نکرد: حروف صامت زیادی داشت و تلفظ «ع» در «طعم» سخت و غلیظ بود و خودِ واژه خیلی بی‌رنگ. به این خاطر هفت هشت عنوان دیگر پیشنهاد کردم که هیچ‌کدام پذیرفته نشد. پس از ماه‌ها فکر و پیشنهاد و ارزیابی، سرانجام ناشر به عنوان اول رضایت داد.

امروز، پس از بیش از ده سال، از این عنوان به هر شکلی که می‌توانید یا نمی‌توانید تصور کنید، استفاده می‌شود؛ آن هم بدون این که انگ سرقت ادبی به آن بزنند. برای من ولی در ابتدا، عناوین جعلی، روی جلد کتاب‌ها، محتواها - بله، حتی فیلم تلویزیونی بدی که شش ماه پیش از اکران رسمی اقتباس از آن به نمایش درآمد - هنوز اهمیت زیادی داشت. ولی ناشرم می‌گفت همه‌ی این‌ها غنیمت و تبلیغ برای رمان است. حالا دیگر نیازی ندارم که به هر جعل ‌کننده‌ای تلفن کنم و فحش بدهم. ولی هم‌چنان معتقدم که هر کسی باید بتواند خودش عنوان کتابش را انتخاب کند. به ویژه که نوع ادبیات این سوء‌استفاده‌چی‌ها همگی رمان‌های عاشقانه‌ی آبکی می‌نویسند که ربطی به گونه‌ی رمان‌های من نمی‌خورد؛ هر چند که در آثار من زنان بیشتر از مردان ظاهر می‌شوند و فاقد صحنه‌های هیجان‌انگیز تعقیب و گریز با ماشین است.

در واقع در کتاب‌خوانی‌های «دانه‌های سیبی»ام اغلب مردها از من می‌پرسند که آیا آن‌چه می‌نویسم «ادبیات زنانه» است. در این گونه مواقع جمعیت به خنده می‌افتد و گاهی به نظر می‌آید که ناچیز گرفته می‌شود. ظاهراً بسیاری از انسان‌ها ادبیات را به «ادبیات زنانه» و چه چیز دیگری تقسیم می‌کنند؟ ژانری به نام «ادبیات مردانه» که وجود ندارد. مکمل ادبیات زنانه می‌تواند تنها ادبیات جهانی باشد که بیانگر آن است که زنان در این ژانر منظور نشده‌اند و چند نویسنده‌ی زنِ موجود فقط به‌خاطر رعایت سهمیه‌بندی به عرصه‌ی «ادبیات جهانی» پا گذاشته‌اند.

در این جلسات اغلب می‌گویم، هر چند نمی‌‌دانم ادبیات زنانه چیست، ولی اگر نوشته‌های ویرجینیا وولف، جین آستن، تونی موریسون، امیلی برونته، ژانت وینترسون و الفریده یلینک، ادبیات زنانه است، آن وقت به شدت آرزو می‌کنم که کتاب من هم ادبیات زنانه باشد. وقتی پرسش‌کننده بعد سعی می‌کند با نگاهی پرمعنی توضیح دهد که در کتاب من، زنان و موضوع‌های زنانه مثل خانواده، خانه، طبیعت و لباس‌های متنوع زیاد مطرح می‌شود، در برخی موارد مایلم بگویم که شاید بعضی از مردان دگرجنس‌گرا می‌ترسند که در حال خواندن کتاب من، آلت تناسلی زن یا دست‌کم پستان‌های زنان به تصویر کشیده شوند که تا کنون ولی تقریباً هنوز چنین موردی پیش نیامده است.

ولی معمولاً این را نمی‌گویم. نه تنها به این دلیل که با ادبم و خوب تربیت شده‌ام، بلکه هم‌چنین به این خاطر که مایلم به پرسش‌کننده بگویم که مردها هم به موضوع‌هایی مثل خانواده، خانه، طبیعت و لباس‌های متنوع علاقه دارند ـ برای این کار دوباره رمان بودن‌بروک از توماس مان را خواندم‌ـ و ادبیات درست از عهده‌ی همین یک کار برمی‌آید: خواننده را به دنیای تفکر شخصیت‌ها بکشاند؛ شخصیت‌هایی که در ابتدا در ذهن او بیگانه‌تر از آن وجود نداشتند. مردها در این رابطه ترسوترند. به هرحال زنی را نمی‌شناسم که در باره‌ی موبی دیک بگوید که کتاب چندان خوبی نیست. چون مردهای زیادی در آن ظاهر می‌شوند که مرتب کارهای مردانه مثل ماهی‌گیری، کشتن و به سفر دریایی رفتن انجام می‌دهند.

من به پرسش‌هایی که در جلسات داستان‌خوانی‌ام مطرح می‌شوند، علاقه‌ی خاصی دارم. اغلب این سؤال‌ها باعث می‌شوند که در مورد پرسش‌کنندگان کنجکاو بشوم. اصولاً خوانندگان زن و مرد کتاب‌های من حق دارند، پاسخ‌های درخور دریافت کنند: آن‌ها ابتدا با به دست گرفتن کتاب و باز کردن آن یا وقت خریدش، اعتماد خود را نسبت به تو نشان می‌دهند؛ اعتمادی که تو در طول خواندن می‌توانی به‌دست آوری. آنها درگیر دنیای افکار تو می‌شوند، با شخصیت‌های تو وقت می‌گذرانند و به تو فرصت می‌دهند بخشی از زندگی آن‌ها بشوی. این افتخار بزرگی است. برخی وقت می‌گذارند و در جلسات داستان‌خوانی تو شرکت می‌کنند. ورودی می‌پردازند و شاید برای نگهداری بچه‌هایشان ‌هم به کسی پول بدهند، در هوای بد و بارانی راه می‌افتند و شاید برای این که سر وقت برسند، مجبور باشند خیلی عجله کنند. مهم نیست که در چند جلسه‌ی داستان‌خوانی شرکت کرده باشم، ولی هر بار، وقتی به چهره‌های شرکت‌کنندگان می‌نگرم، چیزی را احساس می‌کنم که تنها می‌توانم به آن خضوع نام بدهم.

در رمان‌های‌ بعدی‌ام «درباره خواب و ناپدید‌شدن» و «صدای نور» دیگر نمی‌بایست درباره‌ی ادبیات زنانه، بلکه اغلب در مورد زنان و ادبیات صحبت کنم. از این بابت خیلی خوشحالم. چند سال پیش در یک سمپوزیوم جهانی در هانوی درباره‌ی ادبیات فمینیستی با چند نویسنده‌ی زن از فرانسه، لهستان و ایرلند و یک کارشناس ادبی مرد از ویتنام شرکت کردم. بعد از آن که هر یک از زنان، جستاری شخصی و کوتاه ارائه دادند، کارشناس مرد یک سخن‌رانی طولانی، خیلی طولانی در باره‌ی پُست ساختارمندی در تئوری ادبی مطرح کرد. بعد از این که در مورد بسیاری از مفاهیم ادبی داد سخن داد به این نتیجه رسید که زن برابر است با طبیعت، غریزه و زمزمه‌های ضد روشنفکری. کوتاه: یک بار دیگر مردی برای ما زنان توضیح داد که که هستیم و چه می‌خواهیم. در پایان، خشم قرن‌های ما بر سر سخنران فرو ریخت که البته با آرامش قابل تحسینی تحمل کرد. بعید نیست که این کارشناس در حال حاضر رئیس بخشی شده باشد – احتمالاً مسئول بیست فارغ‌التحصیل زن که همگی برای پُست او درخواست داده بودند، اما به طرز عجیبی نسبت به او صلاحیت کمتری داشتند.

گاهی اوقات به این فکر می‌افتم که آیا ممکن است به دلیل بحث‌های مربوط به «ادبیات زنانه» است که مردان بیشتری را در رمان‌های بعدی‌ام وارد کرده‌ام تا از آن انتقادها و استناد‌های آزاردهنده جلوگیری کنم. ولی فکر می‌کنم، این طور نیست. در همه سه رمانم به داستان‌هایی درباره‌ی زنان متفکر در جامعه می‌پردازم و به این ترتیب نمی‌توانند چیزی جز فمینیست باشند. برای داستان رمان‌ اولم، به حضور زنان نیاز بیشتری داشتم و قصد نداشتم با این کار، نظر خوانندگان زن را جلب کنم.

تنها چیزی که می‌خواستم با آن کتاب جلب کنم، لطف سرنوشت بود، اما با شکست روبرو شدم. مادرم به فراموشی شدیدی مبتلا شد. زمانی که پس از چهار سال نوشته‌ام را از کشوی میز بیرون آوردم و به پایان بردم، به شدت مریض بود. از این منظر، و نمی‌توانم غیر از این ببینم، با وجود تمام موفقیت‌هایی که به خاطر رمانم به دست آورده‌ام، به طرز بدی ناکام ماندم.

شاید به این دلیل است که امروز هنگام نوشتن، آزادی بیشتری احساس می‌کنم. دیگر با سرنوشت قرار و مداری نمی‌گذارم، معامله نمی‌کنم و در صدد جلب نظرش برنمی‌آیم. رمان دومم ناگزیر لحن دیگری نسبت به اولی به خود گرفت و کتاب سومم هم به‌کلی نسبت به هر دو متفاوت بود. شخصیت‌های دیگر، صداهای دیگری دارند: طنین، آهنگ و ریتم متفاوتی دارند. با این حال دَم یا نَفَس من در همه‌ی آن‌ها جاری است: نوشتن مانند خوانندگی، امری جسمی است.

منبع الهام من، برای همیشه فراموشی باقی می‌ماند. زیرا داستان‌سرایی چیزی شبیه کاوش و کنکاش در خاطرات است ـ با این تفاوت مسخره که رویدادهای فرض‌شده هنوز رخ نداده‌اند. در عین‌ حال دیگر کمتر به وجود آن‌چه که ما خاطرات می‌نامیم، اعتقاد دارم. همین‌طور که همه می‌دانند، خاطرات دایم در حال تغییرند. خودشان را هماهنگ و مثل آب رنگ عوض می‌کنند. جاری هستند، بی‌شکلند و با هر خاطره‌گویی، داستان جدیدی به‌وجود می‌آید. میز تحریر من در چنین فضایی میان خاطرات غیرواقعی و تخیل‌های به یادآورده شده قرار دارد.

به نقل از کتاب "میز تحریری رو به چشم‌انداز" گردآورنده: ایلکا پیپ‌گراس