تنهائی
Sun 28 07 2024
علی اصغر راشدان
« نپرس از احوالم، دختر خاله، اوضاعم خیلی قاراشمیشه. »
« از دیدار اخرمون پنج شش سالی میگذره، روزگار هر کدوممون رو پرت کرد تو یه قاره، سالای آزگاره من اونور اقیانوسام و تو اینوری، این کرونام شد قوزبالاقوز، پاک ریشه ی مراوده وباهم بودن آدمارو زد و ریشه کن کرد. مرد اون روزگاری که هرهفته چل نفردورهم جمع می شدیم، دادو قال و بگوبخندمون گوش فلک رو کرمی کرد، این روزا هرکی تو لاک خودشه. »
« دلم واسه ت یه ذره شده بود، دربه در دنبالت بودم که یه باردیگه ببینمت و اینهمه درد و دلتنگی که تودلم تلنبار شده و بالااومده، گرهی شده و راه نفس کشیدنمو گرفته و خفه م میکنه رو بریزم بیرون و یه کم سبک شم. کی ازینگه دنیا اومدی و کی میخوای برگردی و دوباره بری پیش ازمابهترون، دخترخاله! »
« تااخراین ماه هستم، منم خیلی دلتنگت شده بودم، اومده م که ببینمت و دردای بیدرومون دلامان رو بریزیم رو سفره و حسابی خودمون رو سبک کنیم، دخترخاله. ممنون که تو این دوره ی واحسرتا، شام دعوتم کردی، خوب شد به سبک خارجیا، دم غروبی شام خوردیم و رواین تراس کنارآب روون شرشرکن، نشستیم وچای بعداز شام رومزمزه میکنیم. »
« آره، حافظ علیه الرحمه میگه: برلب جوی نشین وگذرعمر ببین / کین اشارت زجهان گذران مارا بس... این بیت جاوید، عینهو آینه ی تمام نمای زندگی ماست... اگه تموم بالا پائین شدنای اینهمه سالم رو تعریف کنم، میترسم حوصله تو سرببره و تو روهم مثل خودم، بوف کورکنم. »
« اینجوری فکر نکن، بعد ازاینهمه سال دوری و دلتنگی، اومده م که تموم درد دلاتو بشنفم، برام باتفصیل تعریف کن، گوشام شیشدونگ باتوست، دخترخاله، اینجور که تموم اطرافیا، ناغافل و بی خبر، مثل برق و باد میرن، ممکنه پس فردا مام دیگه نباشیم که کنارهم بشینیم، درددل وخاطره تعریف کنیم، اول ازشوهرت بگو، چطور شد که ناغافل رفت! »
« خیلی ساده، مثل هزارون آدم دیگه کرونا گرفت و یه شبه پرپر زد، مردو رفت و اثری ازش نموند. انگار اریشه نیامده ونبوده بود، یه پشه زنگی کردو ازکنارگوشمون گذشت ورفت که رفت...»
« دیر و زود داره، سوخت وسوزنداره. این تقدیرهمه مونه، ازخودت بگو، بعدازشوهرت، چی کردی، چی میکنی، چی میخوای بکنی؟ »
« هیچ چی، شوهرم پنج شیش سال پیش کروناگرفت و مرد، بعدازاون ازترس کرونا ، پاازخونه بیرون نگذاشته م دیگه. »
« پس بگوازترس مرگ، خودمو زنده به گور کرده م. »
« همینطوره، بعد ازمرگ شوهرم، ازترس مرگ، خودکشی کرده م. پنج شیش ساله مرده ی متحرکم، ازخونه بیرون نرفته م. »
« احتیاجات و امور زندگیتو چیجوری میگذرونی؟ »
« ازوقتی تنها شده م، یه دخترو پسرجوون ، طبقه ی اول رو به روم رو خریدن وباهم زندگی میکنن، تازه ازدواج کرده های مهربون وبامحبتین، هرروز بهم سرمیزنن و جویای احوالمن، گفتن ماکه واسه خرید خودمون میریم، واسه شمام، هر چی لازم داری، میخریم ومیاریم، انگارمادرخودمون هستی، اصلا رودربایستی نکن. کارت مستمری و بازنشستگی شوهرمو داده م دستشون، تموم خریدامو میکنن و احتیاجاتمو رفع و رجوع میکنن...»
« بیست و چارساعت وقت اضافیتو چی جوری پر میکنی که کارت به جنون کشیده نشده تاحالا، دخترخاله؟ »
« اولاتومحوطه پردارو درخت مجتمع، پروانه میگرفتم، باسوزن ته گرد، رو مقوا می چسبوندمشون، دوسالی کارم این بود. دیوارتموم اطاقا و راهرو رو پروانه کوبی کردم.»
« حالا که تموم دیوار را رو پوشوندی و دیگه جا نداری، چیجوری وقتتو پرمیکنی و از دیوونه شدنت جلوگیری میکنی، دخترخاله؟ »
« هیچ چی، رو دیوارتموم اطاقا که پرشدو دیگه جا نبود، نشستم و شروع کردم به نقاشی کردن پروانه های هزاررنگ روی تموم دیوارا...دوسالیم اینجوری فکرمو مشغول کردم.»
« عجب! تو این چند سال پروانه نقاشی کردن، لابد واسه خودت یه نقاش و مینیاتوریست کامل شدی، مگه نه، دخترخاله؟ »
« نه، تحمل تنهائیم حدو اندازه ای داره، تنهائی وفشارنقاشی وکارهنری اجباریم، گاهی تاحد مرگ به تنگم میاره، دلم میخواد سر به کوه وبیابون بگذارم... بعداز اینهمه سال، دیگه پروانه کشیدنم، چنگی به دلم نمیزنه و خلقمو خیلی تنگ میکنه. تو خودم گرفتار سرگشتگی عجیبی شده م که ذهن وزبونم ازپس گفتنش ورنمیاد...»
|
|