
"ضدسیاست"
اگر «پوپولیسم» غالباً به عنوان شکلی از «ضدسیاست» تعریف میشود، باید دید که این اصطلاح واقعاً به چه معناست. برای پیر روزانوالون، پوپولیسم یک شکل «بیمارگونه» از سیاست است، یعنی «سیاست خالص غیرسیاسی» (lapolitique pure de l'impolitique)[۱]. پیروزی "غیرسیاسی" (یا ضد سیاست) به سادگی به این معنی است که نمایندگان دموکراسی زمینگیر شده و در نهایت توسط "ضد دموکراسی" یعنی مجموعهای از ضدقدرتها که هم نیاز به دموکراسی دارند و هم مستعد نابودی آن هستند، "خونشان مکیده[۲]" میشود. این را میتوان به عنوان یک بازگشت سادهلوحانه به روسو[۳] تلقی کرد. جاییکه ابزارهای تفحص و کنترل قدرت، نظیر رفراندوم، شفافیتسازی، کنترل دائمی، حذف نهادهای میانی بین شهروندان و حکومت، ممکن است دموکراسی را نابود کند، اگر این ابزارها، اصل نمایندگی را زیر سوال ببرند. به گفته روزا نوالون، این ضدقدرتها ،شکافی بین جامعه شهری-مدنی و «حوزه سیاسی» ایجاد میکنند که میتواند هم پربار و هم خطرناک باشد؛ از یک طرف، «بیاعتمادی اجتماعی میتواند هوشیاری مدنی لازم را تشویق کرده و در نتیجه دولت را ملزم به توجه بیشتر به خواستهای اجتماعی کند.» و از سوی دیگر، "همچنین میتواند باعث تشویق اشکال مخرب چون بدبینی، بدنام کردن و نفیگری شود." [۴]
فیلسوف روبرتو اسپوزیتو[۵] مفهوم "غیرسیاسی" (impolitico) را به عنوان یک رویکرد سرخورده از سیاست تعریف میکند که آن را تا حد "حقیقی بودن" محض و به «مادیت» محض تنزل میدهد. دیدگاهی که نظریه کلاسیک اشمیتایی[۶] از سیاست مدرن، به عنوان یک شکلی عرفی از الهیات سیاسی قدیمی و منسوخ را، عرضه میکند[۷]. سیاست مدرن، در درجه نخست شامل مقدسسازی نهادهای سکولار حاکمیت دولتی، سپس پارلمان و قانون اساسی است که جایگزین سلطنت قدیمی ملهم از حق الهی میشود. در این دیدگاه، آیینها و نمادهای جمهوری، جایگزین نمادها و مراسم مذهبی مطلقگرا میشوند. در این بینش، نیروهای سیاسی مظهر ارزش بوده و نمایندگی سیاسی مفهوم تقریباً مقدس داشته و تنوع تضاد عقاید، تعهد فکری قدرتمندی را تداعی میکند. دولتمردان امروزی به طور عموم خود را مدیران عملگرای خوب (و مهمتر از همه «فرا ایدئولوژیک») به حساب میآورند. فعالیتهای سیاسی، دیگر تجسم ارزشها نبوده و به عرصهای برای "حکومت" خالص، توزیع قدرت و مدیریت منابع عظیم تبدیل شده است. در زمینه سیاسی، آنها دیگر برای ایدهها مبارزه نمیکنند، بلکه در پی رشد شغلی حرفهای خود هستند. "غیرسیاسی" آن واقعیت مادی را نشان میدهد که زیربنای نمایندگی سیاسی است. آنچه امروز معمولاً "ضدسیاست" نامیده میشود، واکنش علیه سیاست معاصر است که از قدرت مستقل خود تهی شده و عمدتاً چون نهادهای پوچ به حیات خود ادامه داده و به "قانون مادی"، یعنی "غیرسیاسی" که ترکیبی از قدرتهای اقتصادی، ماشینهای بوروکراتیک و ارتشی از واسطهگران سیاسی است ، کاهش یافته است.
پوپولیسم یا تودهگرایی به عنوان تجسم "ضد سیاست"، منتقدان بیشماری دارد. منتقدان اما، عمدتاً در مورد علل واقعی آن سکوت میکنند. ضد سیاست نتیجه توخالی شدن سیاست است. در سه دهه گذشته، تناوب قدرت بین دولتهای چپ میانه و راست میانه به معنای تغییر اساسی سیاست نبوده است. زیرا تناوب قدرت به معنای عدم هرگونه تغییر در سیاستهای دولت بوده و در برگیرنده تغییر در نیروی انسانی است، که هر کدام از آنها، با در دست داشتن شبکهها و ساختارهای حمایتی خود، منابع عمومی را اداره میکنند. این تحول با دو تحول مهم دیگر در جامعه مدنی و سیاست دولتی ترکیب شده است. از یک طرف، ما شاهد رشد چیزانگاری[۸] فضای عمومی هستیم، جاییکه انحصارات رسانهای و بخش ارتباطات در آن مسلط بوده و با استفاده انتقادی از خرد، اقدامات مقامات را مورد تجزیه و تحلیل انتقادی قرار میدهند[۹]. از سوی دیگر، تفکیک سنتی قوا زیر سؤال رفته و اختیارات قوه قانونگذاری به نفع قوه اجرایی مستمراً در حال کاهش است. در این وضعیت استثنائی مستمر، پارلمانها از عملکرد اصلی خود در وضع قوانین بازمانده و به سادگی مجبور به تصویب قوانین میشوند که مصوبه قوه اجرایی هستند. در چنین شرایطی، رشد "ضد سیاست" اجتنابناپذیر است. منتقدانی که "ضد سیاست" پوپولیستی را محکوم میکنند، اغلب همان افرادی هستند که مسئول این تحولات هستند؛ آتشافروزانی در کسوت آتشنشانان.
پسافاشیستی دیگر ارزشهای "قوی" نیاکان دهه ۱۹۳۰ خود را نمایندگی نمیکند، اما مدعی است که خلاء ناشی از سیاست تنزلیافته به غیر سیاسی را، پر میکند. دستورالعملهای آن از نظر سیاسی ارتجاعی و از نظر اجتماعی عقبمانده بوده و شامل بازگرداندن حاکمیت ملی، اتخاذ اشکال متفاوتی از حمایتهای اقتصادی و دفاع از هویتهای ملی است که در معرض تهدید قرار گرفتند. از آنجایی که سیاست اعتبار خود را از دست داده، پسافاشیستها از یک مدل همهپرسی حمایت میکنند که در آن، فرآیند مشورت جمعی به نفع رابطه ادغام مردم و رهبر، ملت و رئیس کنار میرود. اصطلاح "غیرسیاسی[۱۰]" سابقه طولانی دارد که قدمت آن به توماس مان[۱۱]، یکی از نمایندگان برجسته انقلاب محافظهکار در آلمان در پایان جنگ جهانی اول برمیگردد[۱۲]. اشکال معاصر "ضد سیاست" تنها متعلق به راست نیست. در ایتالیا، جنبش پنج ستار ه [۱۳] توان این را دارد که تلاش برای یافتن جایگزینی به بحران فعلی سیاست را رهبری کند، اما این جنبش تجسم یک انتقاد واپسگرایانه از شاخصهای دموکراسی است. با این اوصاف، روشن است که با دفاع از سیاست موجود، هر گونه تلاش برای انگ زدن به "ضد سیاست" پیشاپیش محکوم به شکست است.
نیروهای جدید راست رادیکال قطعاً ویژگیهای مشترکی دارند. اول و مهمتر از همه، بیگانههراسی است که با نوعی از لفاظیهای جدید مزین شده است. اینان کلیشههای قدیمی نژادپرستی کلاسیک را رها کردهاند، علیرغم اینکه، بیگانههراسی آنها در واقع علیه مهاجران یا جمعیتهایی با ریشههای پسااستعماری است. دوم، اسلامهراسی، هسته اصلی ناسیونالیسم جدید است که جایگزین یهودستیزی شده است. به این نکته در صفحات بعدی برمیگردیم. آنها قطعاً موضوعات مشترک دیگری نیز دارند، مانند ناسیونالیسم، مبارزه علیه جهانی شدن، حمایتگرایی و اقتدارگرایی را میتوان موضوعاتی شمرد که با روشهای بسیار متفاوت و با تغییرات ایدئولوژیک خاص، در میان آنها بارز است. جبهه ملی فرانسه دیگر خواستار بازگرداندن مجازات اعدام نیست، بلکه خواستار یک دولت قوی و یک دولت مستقل است که باید از تسلیم شدن به قدرت مالی امتناع کند. یعنی یک ناسیونالیسم اقتدارگرا و استبدادی مد نظرش است. در چنین گفتمانی، انسجام خاصی هست، هر چند که دیگر ریشه در یک ایدئولوژی قوی ندارد. لفاظیهای نظامی و امپریالیستی موسولینی، هیتلر و فرانکو دیگر معتبر نیستند. پسافاشیسم نمیخواهد امپراتوریهای استعماری را بازسازی کند یا جنگ را دامن زند. مخالفت آن با جنگهای غرب در خاورمیانه، در نگاه اول شبیه «پاسفیسم» است. مشخصه فاشیسم کلاسیک عدم انسجام، تنش و درگیری بود. فاشیسم ایتالیایی و نازیسم آلمانی گرایشهای مختلفی را، از پیشگامان آیندهنگر خود به عاریت گرفته تا رمانتیسم محافظهکارانهای، از اساطیر دهقانی گرفته تا نژادپرستی، را گرد هم آوردند. همانطور که خواهیم دید، فاشیسم فرانسه توده انبوهی از نیروهای سیاسی، «لیگها» و گروههایی فراتر از «انقلاب ملی[۱۴]» مارشال پیتن[۱۵] بود. علیرغم این، در دهههای۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ در این گستره، ایدئولوژی نقشی بسیار مهم و قطعاً بسیار فراتر از آنچه که امروز در میان نیروهای راست رادیکال عمل میکند، ایفا کرد. در پشت جبهه ملی فرانسه، ما چهرههای روشنفکری را نمیبینیم که با رهبران اقدام فرانسوی[۱۶] مثل موریس بارس[۱۷] و چارلز موراس[۱۸]، یا رابرت برازیلاک[۱۹]و هنری دو من[۲۰]، همدستان اشغالگران در پاریس و بروکسل تحت اشغال نازیها، قابل مقایسه باشند.
روشنفکران
در دهههای گذشته، برخی تلاشها برای نوسازی راست افراطی و تغییر اشکال سیاسی آن در فرانسه، صورت گرفته است، اما حتی پویاترین و پیچیدهترین جریان آن یعنی GRECE[۲۱]، یک فرقه فکری است تا یک گروه سیاسی. به نظر نمیرسد که شخصیت اصلی آن الن دو بنوا[۲۲]، نقش مستقیمی در دگردیسی جبهه ملی فرانسه داشته باشد. امروزه روشنفکران و صاحبنظران سیاسی در تلویزیون، مانند اریک زمور[۲۳] و آلن فینکیل کرات[۲۴]، مدافعان ایدههای این حزب در بحث عمومی هستند، البته اینان ایدئولوگهای فاشیسم نبوده و در این حزب عضو نیستند. کسانی مانند رنو کامو[۲۵]، نظریهپرداز «جایگزینی بزرگ» جمعیت فرانسه با مهاجران، چندان زیاد نیستند که آشکارا حمایت خود را از جبهه ملی اعلام کنند. آنها ممکن است مقالهنویسان درخشانی باشند و جاهطلبی خود برای تبدیل شدن به معادل موریس بارس[۲۶] و چارلز موراس[۲۷] در فرانسه پنهان نکنند، اما نقش تأثیرگذار آنها، تقریباً منحصر به حضور فراگیر آنان در برنامههای تلویزیونی است.
اینطور پیداست که جبهه ملی در تلاش برای دستیابی به حثیت جمهوریخواهانه، بیش از پیش، در صدد است تا از متفکران افراطی نئوفاشیست مانند آلن سورال[۲۸] فاصله بگیرد. شایان ذکر است که این اریک زمور بود، و نه مارین لوپن، که کارزاری در مورد ایده "جایگزینی بزرگ[۲۹]" به راه انداخت[۳۰].
این عوامل خود نشانی از یک دگردیسی ناتمام است، زیرا مقولههای سنتی که برای تجزیه و تحلیل راست افراطی به کار گرفته میشدند دیگر زیر سؤال رفتهاند. فراتر از تفاوت بین نمونههای فرانسه، ایتالیا و آلمان، امیال فاشیسم کلاسیک حول محور یک پروژه نو و یک جهانبینی جدید قرار داشت، ادعای "انقلابی" بودن داشت و میخواست تمدن جدیدی، یک «راه سومی»، میان لیبرالیسم و کمونیسم ایجاد کند[۳۱]. امروز، دیگر این، دغدغه راست رادیکال نیست. از لحاظ تاریخی، ناسیونالیسم فاشیستی، نیازمند تقابل با نوع "دیگری" از دشمن بود. دشمن ابتدا یهودی بود، یک دیدگاه اسطورهای، نوعی ضدنژادی، یک شیء خارجی که به دنبال گمراه کردن ملت بود. عنصر دیگری که به این جهانبینی اضافه شده، جنسیتی و زنستیز بودن آن است که در آن، زنان همیشه باید مطیع بوده و به عنوان بازتولیدکننده نژاد عمل کرده، از خانه مراقبت نموده و بچهها را بزرگ کنند، ولی در زندگی عمومی نقشی نداشته باشند[۳۲]. در این میان، کسی میتواند به موارد استثناء مانند مارگاریتا سرفاتی، وزیر فرهنگ فاشیست ایتالیا (که او هم یهودی بود) یا لنی ریفنشتال، فیلمساز تبلیغاتی نازی اشاره کند. همجنسگرایی، یکی دیگر از چهرههای ضدنژادی بود، تجسم ضعف اخلاقی و آداب منحط که در تقابل با کیش فاشیستی مردانگی قرار داشت.[۳۳] امروز، حتی اگر مخالفین همجنسگرایی و فمینیسم در میان رأیدهندگان راست افراطی، بسیار گسترده باشد، تمام این لفاظیها نقش خود را از دست دادهاند. در واقع، امروز چنین جنبشهایی، اغلب مدعی هستند که از حقوق زنان و همجنسگرایان در برابر اسلامگرایی دفاع میکنند. پیم فورتوین[۳۴] و جانشین وی گیرت ویلدرز[۳۵] در هلند شناختهشدهترین نمونههای این محافظهکاری LGBT [۳۶]هستند، اما اینان تنها استثناءها نیستند. در آلمان، آلترناتیو برای آلمان، مخالف ازدواج همجنسگرایان است، اما سخنران آن در بوندستاگ، الیس وایدل[۳۷]، یک همجنسگرا است. فلورین فیلیپو، دبیر سابق جبهه ملی فرانسه، همجنسگرایی خود را پنهان نمیکند و رنو کامو، نماد محافظهکاری همجنسگرایان فرانسه است.
مارین لوپن درباره اعطای حقوق برابر ازدواج و فرزندخواندگی به زوجهای همجنسگرا موضعی نگرفت، در حالی که چهرههای راست افراطی در جنبشهایی مانند اعتراض برای [۳۸]همه، از سال ۲۰۱۲ به دنبال مخالفت با این حق بودند. مارین لوپن این نقش مخالفت با این حق را به خواهرزادهاش ماریون مارشال لوپن واگذار کرد که قطعاً مؤثر بود و خود در معرض دید بسیار کمتری قرار گرفت. کادرهای جبهه ملی فرانسه در حضور تلویزیونی و رادیویی خود، از حق پوشیدن دامن کوتاه دفاع کرده و علیه مسلمانانی که ظاهراً میخواهند برکینی Burkini (یا مایوی شنای اسلامی) و ازدواج اجباری را تحمیل کنند، داد سخن میدهند. همه اینها، بخشهایی از تنشها و تناقضات پسافاشیسم است که در بالا توضیح دادیم. پسافاشیسم از ضدفمینیسم، نژادپرستی علیه سیاهپوستان، یهودستیزی و همجنسگراستیزی آغاز میشود. در این راستا، راست افراطی همچنان به جمعآوری این نوع انگیزهها و محرکهها ادامه میدهد. با اینکه تاریکترین لایههای اجتماعی به جبهه ملی فرانسه رأی میدهند، اما با این وجود، این جبهه، موضوعات کاملاً جدید انتخاب و شیوههای جدید اجتماعی اتخاذ میکند که منطبق با ذات خود نیست. بنابراین، موضع مبهم مارین لوپن در مورد ازدواج همجنسگرایان و در مورد اعتراض برای همه صرفاً یک انتخاب تاکتیکی نیست. این نشاندهنده یک تغییر تاریخی است که راست افراطی مجبور به پذیرفتن آن شده است تا به حاشیه رانده نشود. جوامع اروپایی اوایل قرن بیستویکم، همان جوامعی نیستند که در دهه ۱۹۳۰ بودند. امروزه، حمایت از محدود کردن زنان به به کار صرفاً خانهداری به اندازه خواست بازگشت حکومت استعماری فرانسه در الجزایر، منسوخ و ناخوشایند است. مارین لوپن خود محصول این تغییر است و به خوبی میداند که توسل به کلیشههای ایدئولوژیک قدیمی به معنای بیگانگی از لایههای گستردهای از جمعیت خواهد بود.
آنچه که در مورد اعتراض برای همه (فراتر از جنبه منحصر به فرد و فوقالعاده ارتجاعی گروه های خاص در آن) چشمگیرتر بود، این واقعیت بود که افکار محافظهکار، که ما اغلب آن را «اکثریت خاموش» مینامیم، خیابانها را اشغال کرده و این تسخیر فضای عمومی، در برگیرنده اتخاذ رمزهای از زیباشناسی بود که از چپ الهام گرفته بودند. به پوسترهای ماه مه سال ۶۸ فکر کنیدکه محتوای آن را، حالا معترضان وارونه کرده بودند. این تصاحب و تغییر نمادها و شعارهایی که متعلق به تاریخ آن نیست، درجه خاصی از «رهایی» از «معیارهای» جناح راست و همچنین تعریف مجدد چشمانداز کلی روشنفکری را آشکار میکند[۳۹].
امروز ویژگی اصلی پسافاشیسم دقیقاً همزیستی متناقض ارثیه فاشیسم کلاسیک با عناصر جدیدی است که متعلق به عرف و سنت آن نیست. تحولات گستردهتر، عامل این تغییر هستند. جبهه ملی فرانسه در دنیای امروز، درگیر سیاستی است که در آن هم قلمرو عمومی و هم قلمرو سیاسی، دگردیسی عمیقی را تجربه کردهاند. قرن بیستم صاحب احزاب تودهای بزرگی بود که دارای بنیاد ایدئولوژیک، پایگاه اجتماعی خود، ساختار ملی و ریشههای عمیق در جامعه مدنی بودند. هیچ کدام از اینها دیگر وجود ندارند. احزاب سیاسی، دیگر نیازی به زرادخانه ایدئولوژیک ندارند. در سراسر اروپا، دیگر احزاب حاکم چپ و راست، نیازی به استخدام روشنفکران ندارند. آنها در عوض، متخصصان تبلیغات و ارتباطات را استخدام میکنند. این در مورد جبهه ملی فرانسه نیز صادق است، که با پیگیری تمام، تصویر خویش، شعارها و گفتمان خود را بزک میکند. در این چهارچوب، سبک سیاسی دقیقاً به اندازهی کمرنگ شدن ایدئولوژی، اهمیت بیشتری پیدا میکند. در مواجهه با این زمینه جدید، ناسیونالیسم دیگر به دنبال تعریف جامعه ملی در قالبهای نژادی، فرهنگی یا مذهبی نیست، بلکه بیشتر به دنبال مقاومت در برابر تهدید جهانی شدن است. دونالد ترامپ به وضوح نشاندهنده یک نمونه افراطی از این التقاط "ضد سیاسی" و پساایدئولوژیک است. در طول مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری، او مراقب بود که خود را با یک ایدئولوژی، همسو نکند و حتی محافظهکارترین عناصر حزب جمهوریخواه نیز فاصله خود را با او حفظ کردند. او بدون اینکه خط «ضد دیوانسالاری» خود را کناری بگذارد، نظر خود را در مورد هر نوع مسئلهای از یک روز به روز دیگر تغییر داد.
ملت
ملتها به مدت طولانی با عبارتهای "عینی" به مثابه جوامع پایدار که ریشه در سرزمینهای طبیعی معین، با مردمان قومی همگون، با اقتصادهای متحد، فرهنگها، زبانها و ادیان دارند، تعریف میشدند. ملتها، تقریباً موجودیتهای هستیشناختی با سرنوشتی مشیتی بودند که تاریخ، صرفاً بازتابکننده آن بود. در دهههای گذشته، محققان در پی کار پیشگام بندیکت اندرسون، جامعههای خیالی[۴۰]، شروع کردند ملتها را به عنوان ساختارهای اجتماعی فرهنگی در نظر بگیرند. در این راستا، در حوزه عمومی، شعارهای قدیمی ناسیونالیستی کاهش یافته، گفتمانهای محافظهکارانه از ملت، به هویت ملی تغییر یافتهاند. در حال حاضر تقریباً تمام جناح راست، "ملت" را از نظر هویتی دوباره فرموله کردند. در ایتالیا، بیگانههراسی راست افراطی در اصل یک رویکرد ضد ملی داشت؛ مثلاً لیگای شمال که در پی گسستن از " اتحادیه اروپا» و به دنبال جدایی شمال ثروتمند از جنوب فقیر مدیترانهای ایتالیا بود، از سال ۲۰۱۳ به بعد، با رهبر ی ماتئو سالوینی،[۴۱] تلاش کرده تا با اتحاد با نئوفاشیستها، به ویژه جنبش کاساپوند[۴۲]، مشی اصلی ضد جنوبی لیگا را، با بیگانههراسی عمومی جایگزین سازد[۴۳]. در فرانسه، نیکولا سارکوزی این چرخش «هویتگرایانه» را حتی قبل از اینکه بعداً توسط مارین لوپن به کار گرفته شود، انجام داد. لوپن متعلق به نسلی است که هرگز تحت تأثیر آسیبهایی که ناسیونالیسم فرانسه در قرن بیستم آنرا تجربه کرده، قرار نگرفته است؛ او شاهد رژیم ویشی یا جنگ در الجزایر نبود. شکلگیری سیاسی او، در سناریویی به وقوع پیوست که در آن، تمام عناصر تشکیلدهنده فاشیسم قبلاً ناپدید شده بودند. در دهههای ۱۹۷۰ یا ۱۹۸۰ هنوز احساس حسرت گذشته زیادی برای ویشی، الجزایر فرانسه و هندوچین وجود داشت که امروز دیگر وجود ندارد.
البته این بدان معنا نیست که نژادپرستی راست افراطی از بین رفته است، اما سرچشمه اصلی فاشیستی آن، به طور قابل توجهی تیره و کدر شده است. از اینرو، ایدئولوژی، دیگر امروز برای راست افراطی معضلی نیست و رابطه آن با فاشیسم بیشتر شبیه رابطه سوسیال دموکراسی با سوسیالیسم است. امروز، احزاب سوسیال دموکرات در سراسر اروپا با نئولیبرالیسم سازگار شده و در برچیدن بقایای دولتهای رفاه که در پی جنگ جهانی دوم ایجاد شده بودند، از آنان پیشی گرفتهاند. از لحاظ تاریخی، حزب سوسیالیست فرانسه با گلیسم مخالف بود و در اواخر دهه ۱۹۵۰ با ظهور جمهوری پنجم که آن را به عنوان یک چرخش اقتدارگرا میدید، مخالفت میکرد. پس ازمدتی اما، نهادهای خود را جرح و تعدیل کرد و تمام ارزشهای خود را به نام "واقعگرایی" اقتصادی رها نمود و هر کسی که از سیاستهای آن انتقاد میکرد، انگ "پوپولیست" زد. بیشتر چپهای رادیکال که امروز صرفاً به فرقه هایی تبدیل شدهاند، لفاظیهای جنبشهایی را که از گفتمان مارکسیستی-لنینیستی پیروی میکردند و روشهای کمونیسم بین دو جنگ را اتخاذ کرده بودند، را کنار گذاشتهاند. در فرانسه در ابتدا، حزب نو ضد سرمایه داری[۴۴] متولد سال ۲۰۰۹ با توسل به یک زبان جدید به دنبال فراتر رفتن از گفتمان مارکسیستی انقلابی قدیمی است. برنامههای پودموس[۴۵]، یا در واقع سیریزا[۴۶] در لحظههای اولین پیروزی انتخاباتی در سال ۲۰۱۵، اگر چه به شدت مخالف نئولیبرالیسم بودند، در مقایسه با پروژههای اجتماعی دهه ۱۹۷۰، چون برنامه مشترک اتحادیه سوسیالیست چپ[۴۷]، حزب سوسیال دموکرات آلمان یا حزب کمونیست ایتالیا، نسبتاً میانهروتر بودند. ما به وضوح وارد یک نظام جدید تاریخی شدهایم که در سپهر نئولیبرال، دفاع از دولت رفاه ساختارشکنانه تلقی میشود. از این نقطه نظر، «ناهماهنگی» ایدئولوژیک راست افراطی چیز استثنایی نیست؛ این نشاندهنده تغییری است که تقریباً تمام نیروهای سیاسی در معرض آن قرار دارند.
ماکرون
انتخابات ریاست جمهوری فرانسه در سال ۲۰۱۷ یک زلزله کوچک سیاسی بود که دوگانگی سنتی بین چپ و راست را که تا آن زمان، جمهوری پنجم را شکل داده بودند، به شدت زیر سؤال برد. در این راستا، این امر با آنچه در ایتالیا در آغاز دهه ۱۹۹۰ اتفاق افتاد، قابل مقایسه است، زمانی که دموکراسی کریستیانا[۴۸]، حزب کمونیست ایتالیا و حزب سوسیالیست، همه ناپدید شدند و یا در انتخابات اخیر اسپانیا، که جنبش پودموس[۴۹] و حزب شهروندان[۵۰] به عنوان مدعیان در کنار احزاب سنتی راست و چپ (حزب مردمی و سوسیالیست PSOE) ظاهر شدند. با اینحال، انتخابات ۲۰۱۷ در فرانسه برای راست افراطی به مثابه نقطه عطفی که بسیاری به آن باور داشتند و از آن هراسان بودند، تبدیل نشد. همانطور که پیشبینی میشد، مارین لوپن با کسب تقریبا ۳۴ درصد آرا (بیش از ۱۰ میلیون رأی) به دور دوم رسید. این نتیجه برای جبهه ملی فرانسه ناامیدکننده بود و باعث بحران کوچکی در رهبری آن شد، چرا که انتظار میرفت که لوپن نه تنها ۴۰ درصد بلکه حتی احتمالاً، آرای بیشتری را کسب کند.
چگونه این وضع قابل توضیح است؟ مارین لوپن خیلی خوشحال بود که در مقابل امانوئل ماکرون خارج از گود قرار گرفته است، چرا که از نقطه نظر او، وضعیت در دور دوم به مراتب میتوانست مطلوبتر باشد. رقیب او ماکرون، نامزد جوانی بود، عصاره خالص دیوانسالاری، فارغالتحصیل ENA (مدرسه تکمیلی برای نخبگان فرانسوی) و مدیر سابق بانک تجاری روچیلد و همچنین وزیر اقتصاد در یک دولت بسیار غیرمحبوب. در طیف احزاب دیگر، فرانسوا فیون، نامزد جناح راست، غرق در رسواییهای مرتبط با افشاگریهای مربوط به استفاده از پارتیبازی بود؛ و در این میان، کمپین حزب سوسیالیست به دلیل میراث یک رئیسجمهور نامحبوب و ظهور یک رقیب دیگر از جناح چپ؛ ژان لوک نامزد حزب فرانسه بدون تعظیم[۵۱]، فلج شده بود. مارین لوپن فکر میکرد که در رقابت با ماکرون میتواند به عنوان نامزد همه میهنپرستان، مدافع حاکمیت ملی، نماینده معتبر فرانسه در برابر نامزد حامی جهانیسازی امور مالی بینالمللی، مهره بروکسل و ترویکا، شخصی که احساس راحتی بیشتری در شهر لندن و وال استریت نسبت به مناطق فقیرتر فرانسه دارد، ظاهر شود. بهطور خلاصه، او از ملت در برابر جهانسازگرایی دفاع میکرد، اما موفق به تصاحب قدرت نشد.
او نتوانست از این فرصت استفاده کند. تحلیلگران سیاسی و حتی دستیاران خود او به اتفاق آرا، معتقد بودند که او یک کارزار انتخاباتی دور دوم بسیار ضعیفی داشت و عملکرد او در مناظره تلویزیونی با رقیبش خیلی فاجعهبار بود. بسیاری صحبت از اشتباهات تاکتیکی و ضعف در رساندن پیام میکنند، اما شاید دلیل عمیقتر برای شکست او احتمالاً مربوط به ضد و نقیضگویی پسافاشیستی وی باشد. مبارزات انتخاباتی او به دلیل عدم ثبات اساسی در رویکردش، تضعیف شد، که این خود بیانگر گذار ناقص بین فاشیسم گذشته (منشاء جنبش او) و رویه ناسیونالیستی بود که هنوز بر اساس قوانین دمکراسی، قادر به اذعان به مشروعیت آن و یا اثبات احترام به آن نبوده است. در جریان مناظره تلویزیونی با ماکرون، مارین لوپن از زبان فاشیستی استفاده نکرد. بیگانههراسی او توأم با الفاظی بود که در میان همه سیاستمداران دست راستی عادی است، با اینهمه مناظرههای وی از نژادپرستی کمرنگتری برخوردار بود. با این وجود و در نهایت، برنامههای او گیج و ناروشن بودند. رویکرد مردد وی در قبال مسئله یورو، نشان از بیکفایتی شگفتانگیزی بود. سخنان اقتدارگرایانه او چندان قانعکننده به نظر نمیرسید و هیچکس، نمیتوانست به طور جدی باور کند که در دوران ریاست جمهوری او مبارزه مؤثرتری علیه تروریسم به وجود خواهد آمد. بهطور خلاصه، لفاظیهای تهاجمی او، عوامفریبی آشکار او، ناتوانی او در ارائه استدلال منطقی و ویژگی بسیار مبهم طرحهای او، نشان داد که این نامزد فاقد آن خمیره است که همه دولتمردان از آن ساخته شدهاند.
مارین لوپن دیگر فاشیست نیست، ولی به دموکراسی نیز نگرویده است. او در بین این دو قطب در حال نوسان است. او در دنیایی که دیگر ایدئولوژی، زبان و شیوههای قدیمی فاشیسم، مورد پذیرش نیستند، یک فاشیست نیست، اما ارواح فاشیسم همچنان او را دنبال میکنند. او دموکرات هم نیست، زیرا سخنانش نشان میدهد که تغییر او به دموکراسی، ابزاری غیرصادقانه و غیرمعتبر است. او ثابت کرده است که نمیتواند از یک تقبیح ساده و محض مقامات فراتر رفته و خود را منادی یک نیروی جایگزین معتبر معرفی کند. در طول دهههای اخیر جبهه ملی در مقابل ریاضت اقتصادی، خشونت اجتماعی و اقتصادی که به اشکال متفاوت توسط دولتها اعمال شده، موفق شده است شورش طبقات مردمی را هدایت کرده و آنرا به مفری برای درد و رنجی که در لایههای وسیعی از جامعه در حال افزایش است، تبدیل کند. اما هنوز به یک حزبی که کشور را اداره کند، تبدیل نشده است. پیشرفت و محدودیتهای آن، منعکسکننده دیگر احزاب ملیگرا و بیگانههراس در سراسر اتحادیه اروپا است که در سالهای اخیر شکستهای مشابهی را از هلند تا انگلستان و دانمارک تجربه کردهاند.
بهطور کلی، انتخابات فرانسه عنصر جدیدی را در بحث در باره پوپولیسم به میان کشید. پیروزی ماکرون به خودی خود نشاندهنده ظهور نوع جدیدی از پوپولیسم بود که از برخی جهات توسط ماتئو رنزی[۵۲]در ایتالیا پیشبینی شده بود؛ پوپولیسم نه فاشیسم است و نه ارتجاعی، نه ناسیونالیست و نه بیگانههراس، بلکه پوپولیسم است. ماکرون نیز مانند رنزی خود را سیاستمداری معرفی میکند که از ایدئولوژیهای قرن بیستم آزاد شده و فراتر از چپ و راست، دولتی را ایجاد کرده است که در آن وزرا از هر دو سو در کنار هم در همآهنگی کار میکنند. ماکرون جوان، فرهیخته، با هوش، تاکتیکی، جسور و بیعیبونقص، واقعاً درس ماکیاولی را خوب فرا گرفته است و آن اینکه "فضیلت" سیاستمدار اصیل در توانایی او در بهرهبرداری از شرایط («شانس و اقبال» خود) به منظور تسخیر قدرت، نهفته است. در واقع، او با شرایط بسیار مطلوبی مواجه بود: چپ، فرسوده از کار خود در قدرت، و راست، غرق در فساد بود. سیستم انتخاباتی به او اجازه داد تا از ۲۴ درصد آرای خود در دور اول از طریق بازی با ترس از ظهور جبهه ملی، با تحسین و هلهله به دور دوم راه پیدا کند. در پی درسهای ماکیاولی، ماکرون زبان خود را برای جذب رایدهندگان راست و چپ آراسته و مسلح کرد. سیاست اقتصادی او نئولیبرال و در خدمت نخبگان حاکم قرار گرفته، معهذا در امور مربوط به مسایل اجتماعی، دفاع از حقوق زنان، همجنسگرایان و اقلیتهای قومی، سیاست مترقی را پی خواهدگرفت. او ابتدا با تعریف استعمار به عنوان "جنایت علیه بشریت" و سپس با توضیح اینکه در سیلیکون ولی و وال استریت، ارزش دانشمندان کامپیوتر و تاجران بر اساس توانایی آنها برای انجام کار خود و نه بر اساس ریشه، رنگ پوست و دین آنان ارزیابی میشود، حتی بخشی از جوانان مغربی یا آفریقاییتبار را به خود جذب کرد.
درجه ایدئولوژی مکرون صفر است. رسانههای شیفته شجرهنامهی او، وی را بهعنوان شاگرد پل ریکور[۵۳]و به عنوان یک فیلسوف معرفی میکنند، اما به غیر از رئالیسم ماکیاولیایی که در بالا به آن اشاره شد، فلسفه سیاسی او به بیش از یک عملگرایی رادیکال پوشیده در لایه نازکی از انسان مداری، به چیز دیگری ختم نمیشود. او در طول مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری، نه تنها خواستار حمایت از یک پروژه یا مجموعهای از ارزشها نشد، در عوض طالب پشتبانی از وی به عنوان منجی ملت، مرد مشیت الهی گردید. تمایل او برای اصلاح فرانسه از طریق احکام ریاست جمهوری (از جمله در مورد مسائل اساسی مانند قانون کار) به وضوح برتری قوه مجریه را بر پارلمان نشان داد و تمایل اقتدارگرای وی را آشکار کرده و به ریاست جمهوری وی یک ویژگی «عزمگرا» و بناپارتیستی میبخشد. او با توجه به رسانههای حمایتی، خود را به عنوان یک رهبر کاریزماتیک و یک "ژوپیتر" معرفی میکند. او توسط نهادهای اروپایی، کارفرمایان فرانسوی و امور مالی بینالمللی پشتیبانی شده و به خود میبالد که سیستم سنتی دو حزبی جمهوری پنجم را «نابود» کرده است، همانند رنزی که نخستین بار به عنوان مردی که رهبری قدیمی حزب دموکراتیک را از بین برد. به طور خلاصه، ماکرون مظهر نئولیبرالی جدید، پساایدئولوژیک و پوپولیسم «آزادیخواهانه»[۵۴] است. بسیاری از ترقیخواهان، مغبون جذابیت این سیاستمدار جوان شدهاند، کسی که رفتار و فرهنگش، وی را مغایر سارکوزی و البته برلوسکونی یا دونالد ترامپ میکند. ولی همه اینها خیلی ساده یک سبک سیاسی پوپولیسم را توصیف میکند. در پس رفتارهای دوستداشتنی او، سبک جدیدی از سیاست قرار دارد که تقریباً بدون واسطه، ویژگی جدید عصر نئولیبرال را بیان میکند. این خصلت، رقابت است که زندگی را چالشی تصور میکند که بر اساس یک مدل کارآفرینی سازماندهی شده است. ماکرون چپگرا یا راستگرا نیست. او تجسم انسان اقتصادی است که وارد عرصه سیاسی شده است. او نمیخواهد مردم را در برابر نخبگان قرار دهد؛ بلعکس، نخبگان را به عنوان یک الگو به مردم ارائه میدهد. او زبان بنگاهها و بانکها است. میخواهد رئیسجمهور مردمی مولد، خلاق و پویا باشد که قادر به نوآوری و کسب درآمد هستند. اما تا زمانی که قانون بازار بر جهان حاکم است، اکثریت قریب به اتفاق مردم همیشه متضرر خواهند شد و این به ملیگرایی و بیگانههراسی جان تازهای خواهد بخشید. میتوانیم شرط ببندیم که پنج سال «ماکرونیسم» نمیتواند باعث از بین رفتن جبهه ملی شود.
________________________________
[۱] Pierre Rosanvallon, Counter-Democracy: Politics in an Age of Distrust, Cambridge: Cambridge University Press, 2008, 22.
[۲] vampirized
[۳] Rousseau
[۴] Ibid., 253, 24.
[۵] Roberto Esposito
[۶] دیدگاه اشمیت یک جهانبینی است که توسط کارل اشمیت، حقوقدان و نظریهپرداز سیاسی آلمانی که با رژیم نازی مرتبط بود به وجود امده است. اشمیت به خاطر مفاهیم سیاسی، استثناء، تمایز دوست/دشمن، و نقد لیبرالیسم و جهانگرایی شناخته شده است. او استدلال کرد که سیاست مبتنی بر تضاد وجودی بین گروههایی است که خود را دوست یا دشمن تعریف میکنند و حاکمیت کسی است که در مورد استثناء یا تعلیق نظم قانونی عادی در مواقع بحران تصمیم میگیرد. او همچنین ادعاهای لیبرالیسم و جهانگرایی را برای نمایندگی منافع بشریت به چالش کشید و در عوض خاصگرایی و امپریالیسم پنهان آنها را افشا کرد. با اینحال، دیدگاه اشمیت شامل توجیه خشونت، اقتدارگرایی، طرد و ستم را نیز به دنبال دارد. ایدههای اشمیت به دلیل ضد دموکراسی، ضد انسانیت، ضد کثرتگرایی و ضد اخلاق مورد انتقاد قرار گرفته است. همکاری خود اشمیت با رژیم نازی و عدم پشیمانی او از نقشش در آن، سؤالات جدی در مورد اعتبار اخلاقی و سیاسی او ایجاد کرده است. (مترجم).
[۷] Roberto Esposito, Categories of the Impolitical, New York: Fordham University Press, 2015; Carl Schmitt, Political Theology: Four Chapters on the Concept of Sovereignty, ed. George Schwab, Chicago: Chicago University Press, 2006.
[۸] Reification of public space چیزانگاری فضای عمومی اصطلاحی است که به فرآیند تبدیل فضای عمومی به یک شیء انضمامی یا کالایی قابل اندازهگیری، کنترل یا فروش اشاره دارد. این امر به معنای از بین رفتن ارزشهای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی فضای عمومی و کاهش تنوع، پیچیدگی و پویایی آن است. بازسازی فضای عمومی میتواند از طریق مکانیسمهای مختلفی مانند خصوصیسازی، کالاییسازی، استانداردسازی، تنظیم مقررات یا نظارت صورت گیرد.(مترجم)
[۹] Jürgen Habermas, The Structural Transformation of the Public Sphere: Inquiry into a Category of Bourgeois Society, Cambridge, UK: Polity Press, 1991.
[۱۰] impolitical
[۱۱] Thomas Mann
[۱۲] Thomas Mann, Reflections of a Nonpolitical Man, ed. Walter D. Morris, New York: Frederick Ungar, 1983.
[۱۳] جنبش پنج ستاره در سال ۲۰۰۹ در ایتاالیا شکل گرفت. این جنبش سیاستهای پوپولیستی دارد و خود را متعهد به جناح چپ یا راست نمیداند و در پی سیاستهای حفظ محیط زیست بوده و به دمکراسی مستقیم مقید است. (مترجم)
[۱۴] انقلاب ملی، برنامه و دید ایدیولوژیک رسمی جریانی بود که پایه حکومت ویشی وابسته به آلمان نازی را در فرانسه تشکیل میداد و توسط مارشال پیتن پایهگذاری شد. (مترجم)
[۱۵] Marshal Pétain
[۱۶] Action Française یک جنبش سیاسی سلطنتطلب راست افراطی فرانسوی بود که در طول جنگ جهانی دوم از رژیم ویشی و مارشال فیلیپ پتن حمایت نمود. این جنبش در سال ۱۸۹۹ توسط موریس پوژو و هانری ووژوا و تحت تأثیر ایدههای چارلز ماوراس، که از سلطنتگرایی، ملیگرایی، کاتولیکگرایی و ضد پارلمانتاریسم دفاع میکرد، تأسیس شد. این حنبش با ارزشهای دموکراتیک و جهانوطنی جمهوری سوم و متفقین مخالف بود و از همکاری با آلمان نازی حمایت میکرد. پس از جنگ، روزنامه آنان توقیف شد و موراس به حبس ابد محکوم شد. این جنبش در نشریات و انجمنهای جدید ادامه یافت، اما با کاهش سلطنتطلبی و تغییر سمت راست افراطی فرانسوی به سمت ایدئولوژیهای دیگر، اهمیت و محبوبیت خود را از دست داد. (مترجم)
[۱۷] Maurice Barrès
[۱۸] Charles Maurras
[۱۹] Robert Brasillach
[۲۰] Henri de Man
[۲۱] ‘Groupement de recherche et d’études pour la civilisation européenne’, a French reactionary think tank founded by Alain De Benoist in 1968.
[۲۲] Alain De Benoist
[۲۳] Éric Zemmour
[۲۴] Alain Finkielkraut
[۲۵] Renaud Camus رنو کامو، نویسنده و نظریهپرداز سیاسی فرانسوی، متولد ۱۰ آگوست ۱۹۴۶ است. او بهخاطر ارائه نظریه بحثبرانگیز «جایگزینی بزرگ» معروف است، که بر این باور است که «نخبگان جهانی» در حال توطئه برای جایگزینی جمعیت سفیدپوست اروپا با با مردمان غیراروپایي هستند. این نظریه به طور گسترده مورد انتقاد قرار گرفته و با ایدئولوژیهای ناسیونالیستی راست افراطی و سفیدپوستان همکاسهگی میکند. (مترجم)
[۲۶] Maurice Barrès موریس بارس، رماننویس، روزنامهنگار و سیاستمدار فرانسوی بود که در ۱۹ اوت ۱۸۶۲ در شارم فرانسه به دنیا آمد و در ۴ دسامبر ۱۹۲۳ درگذشت. او یکی از چهرههای برجسته در ادبیات و سیاست فرانسه بود که به فردگرایی و تندخویی شهرت داشت. ملیگرایی بارس در توسعه ناسیونالیسم فرانسوی تأثیرگذار بود و آثار او اغلب مضامین فردگرایی و ملت را بررسی میکردند. او همچنین به عضویت اتاق نمایندگان فرانسه انتخاب شد و با گروههای ملیگرای مختلف درگیر شد (مترجم)
[۲۷] Charles Maurras
[۲۸] Alain Soral,
[۲۹] نظریه اصلی جایگزینی بزرگ ادعا داردکه با همدستی یا همکاری نخبگان جمعیت فرانسوی و سفیدپوست اروپایی بهطور کلی از نظر جمعیتی و فرهنگی با مردمان غیرسفیدپوست - به ویژه از مسلمانان - جایگزین میشوند. ادعاهای مشابهی که ریشه در درک نادرست از آمار جمعیتی دارد و متکی بر یک جهانبینی نژادپرستانه است، نیز در سایر قلمرو های ملی، به ویژه در ایالات متحده، مطرح شده است که از سوی محققین اجتماعی کاملاً رد شده است. (مترجم)
[۳۰] Éric Zemmour, Le suicide français, Paris: Albin Michel, 2014.
[۳۱] George L. Mosse, The Fascist Revolution: Toward a General Theory of Fascism, New York: H. Fertig, 2000.
[۳۲] Claudia Koonz, Mothers in the Fatherland: Women, the Family, and Nazi Politics, New York: St. Martin Press, 1987; Victoria de Grazia, How Fascism Ruled Women, Berkeley: University of California Press, 1993.
[۳۳] George L. Mosse, The Image of Man: The Invention of Modern Masculinity, New York: Oxford University Press, 1998.
[۳۴] . Pim Fortuyn
[۳۵] Geert Wilders
[۳۶]. مخفف لزبین، همجنسگرا، دوجنسه و ترنس است. (مترجم)
[۳۷] Alice Weidel
[۳۸] La Manif pour tous یک جنبش ضدجنسیتی است که در فرانسه در واکنش به ازدواج همجنسگرایان (ازدواج فرانسوی برای همه) و حقوق فرزندخواندگی برای زوجهای همجنس شکل گرفت. این جنبش از حفظ و ارتقای خانواده سنتی حمایت میکند و در عینحال ازدواج همجنسگرایان، خانوادههای رنگینکمانی و نظریه جنسیت را رد میکند.(مترجم)
[۳۹] Camille Robcis, ‘Catholics, the “Theory of Gender,” and the Turn to the Human in France: A New Dreyfus Affair?’, The Journal of Modern History 87, 2015, 893– 923.
[۴۰] Benedict Anderson, Imagined Communities, London: Verso, 1983.
[۴۱] Matteo Salvini
[۴۲] CasaPound
[۴۳] There is a huge bibliography on the Lega Nord. On its last metamorphosis into a far right movement under the leadership of Matteo Salvini, see Valerio Renzi, La politica della ruspa: La Lega di Salvini e le nuove destre europee, Rome: Edizioni Alegre, 2015.
[۴۴] Nouveau Parti Anticapitalisteحزب نوضدسرمایهداری یک حزب سیاسی چپ افراطی در فرانسه است. این اتحادیه در فوریه ۲۰۰۹ به دنبال فرآیندی که توسط اتحادیه کمونیست انقلابی آغاز شد، تأسیس شد. اتحادیه پس از چهل سال موجودیت، رأی به انحلال خود داد. حزب نوضدسرمایهداری طرفدار یک چپ رادیکال، متحد و دموکراتیک برای ارائه یک آلترناتیو واقعی برای نظام سیاسی فعلی است. در مسائل مختلف اجتماعی و سیاسی، از جمله حقوق کارگران، مبارزات ضدامپریالیستی، و حمایت از اهداف بینالمللی مانند مبارزات فلسطینیها فعال است. (مترجم)
[۴۵] Podemos
[۴۶] Syriza
[۴۷] Union de la Gauche
[۴۸] Democrazia Cristianaحزب دموکراسی کریستیانا که به دموکراسی مسیحی ترجمه میشود، مهمترین حزب سیاسی ایتالیا بین سال های۱۹۴۵ و ۱۹۹۳ بود. این حزب به عنوان یک حزب میانهرو کاتولیک شناخته شده بود و تقریباً همه نخستوزیران را در آن دوره بر عهده داشت. این حزب در دوره پس از جنگ نقش محوری ایفا کرد و در ابتدا در یک حکومت وحدت با سایر احزاب ضدفاشیست شرکت کرد. این حزب در دوران انتقال از سلطنت به جمهوری، نقش اساسی داشت و از برگزاری همهپرسی که در آن جمهوری با اختلاف اندکی انتخاب میشد، حمایت کرد. این حزب اگرچه ریشه در محافل کاتولیک داشت، اما هدف آن این بود که یک حزب ملی مستقل از کلیسای کاتولیک باشد و در ابتدا از حمایت واتیکان برخوردار نبود. (مترجم)
[۴۹] Podemosبخشی از جنبش ضد ریاضت اقتصادی در اسپانیا که در ژانویه ۲۰۱۴ توسط دانشمند علوم سیاسی اسپانیایی پابلو ایگلسیاس توریون و دیگران علیه نابرابری و فساد تأسیس شد.(مترجم)
[۵۰] Ciudadanosحزب شهروندان در سال ۲۰۱۶ در کاتالونیا تأسیس شد، ایدئولوژی سیاسی آن در ابتدا به جز مخالفت شدید با استقلال کاتالونیا و ناسیونالیسم کاتالان برنامه روشنی در بر نداشت. شهروندان خود را پساملیگرا توصیف میکنند، که در روزهای اولیه از شعار «کاتالونیا وطن ما، اسپانیا کشور ما و اروپا آینده ما است» استفاده میکردند. با این حال، روزنامهنگاران و دانشگاهیان آن را به عنوان یک ایدئولوژی ناسیونالیستی پوپولیستی اسپانیایی میدانند که به صور مختلف دارای گرایشهای محافظهکار-لیبرال، پوپولیست و طرفدار اروپا هستند. (مترجم)
[۵۱] La France Insoumiseیک حزب سیاسی پوپولیست چپ در فرانسه است که در سال ۲۰۱۶ توسط ژان لوک ملانشون به وجود آمد. هدف آن اجرای برنامه سوسیالیستی اکوسوسیالیستی و دموکراتیک بود. (مترجم)
[۵۲] Matteo Renzi
[۵۳] See the highly sympathetic text by François Dosse, Le philosophe et le Président, Paris: Stock, 2017.
[۵۴] The hypothesis of Macron as the embodiment of neoliberal populism is contemplated by Eric Fassin, Populisme: Le grand ressentiment, Paris: Textuel, 2017.