افسانه
Mon 22 07 2024
علی اصغر راشدان
پشم و پیل باز خیلی سرم را سنگین و شلوغ کرده بود. چند وقتی از فصل سبک و خلوت کردنش می گذشت و امروز و فردامی کردم. کله م خرمنی شده بود، ریخته بود رو گوشها و پشت و روی شانه هام، گل و گردنم را عینهو تخت پوست، پوشانده بود. سه چهار ماه بود پاشنه ی پای راستم، شده بود پاشنه ی آشیل و درد می کرد و مدتی از وضع و حال سروکله، غافل مانده و به حال خود واگذاشته بودمش، گذاشته بودم ساز خودش را بزند، وحشی شود و به شکل یک کلم درشت درآید. هرجا میرفتم، انگار یک کلاه پاپاخی رو سر و گردنم گذاشته باشم، خیلی ها زیر چشمی می پائیدنم، هرازگاه، بعضیهام، با انگشت، به هم نشانم میدادند. پریروز قصد کردم بروم سبک و خلوتش کنم و تا شش ماه آتیه، خودم را از شرش خلاص کنم. توی پیاده رو میرفتم و دنبال سلمانی می گشتم و با خودم بگومگو داشتم:
« نصیب همه شانس، ثروت، مقام، ریاست و کیاست، همنشین و دور اطرافیای خوب، هنرمند، شاعر، موزیسین، نویسنده و فیلسوف میکنی، به من فقط این کله ی پرپشم وپیل رودادی،یه کله ی نا آرام که یه عمره دودمانمو به باد داده! »
درگیر کلنجار رفتن با خودم بودم که چشمم به در و دیوار تمام شیشه ی یک دکان افتاد، توی ولایت کافرستان غربت، با خط نستعلیق قرمز خوش و به فارسی پاکیزه و روان نوشته بود« افسانه » ، ناخودآگاه درجا میخکوب و نگاهم به نوشته و آدمهای توی دکان خیره ماند. خانمی شبیه افسانه های هزارو یک شب، مردی را روی صندلی چرمی گردان نشانده، یک پارچه ی سفید، دور گل و گردن و تا روی شانه هاش کشیده بود، با قیچی و شانه، با کله ی نیمه طاسش ور میرفت، تو دلم گفتم
« خوش به حالش، کاش مثل اون بودم، سالی به دوازده ماه سراغ سلمانی نمی رفتم...»
نگاهم خزید پائین در و دیوار تمام شیشه ای، سرتاسر پائین را گیوه های بافتنی چیده بودند، گیوه های رنگین کمانی هزار رنگ که در آن واحد دلم را به هزار جا بردند، زیر لب زمزمه کردم:
« کاش یه چیز مهمتر آرزو میکردم، تنها یه جفت ازاین گیوه های رنگارنگ، دوای درد پامه،همونی که پاشنه ی سه سانتی داره،جون میده واسه این پاشنه ی آشیل.»
داخل شدم، رو در روی خانم افسانه ایستادم ، بی مقدمه و خوش و بش، آهنگین خواندم:
« « افسانه میشوی ای بخرد / افسانه ی نیک شو، نه افسانه ی بد !...
افسانه خانم دست از کار کشید، مات زده، توی نگاهم خیره شد، آمد طرفم، دستم راتو کف دو دستش گرفت، کشید و رو مبل - کاناپه نشاند، کنارم نشست، دوباره توی چشمهام خیره شد، لبخند زد و گفت:
« « تا اینجاشو خیلی خوب اومدی، تو یه خط سه دفعه اسم منو آوردی!...
یک جفت از گیوه های بهم بسته را که برداشته بودم، نشانش دادم و گفتم:
« ۳۹است، یه جفت ۴۱شو بهم میدی، افسانه خانوم! بعدشم هرچی فکرک ردم، عقلم قد نداد و نفهمیدم سلمونی با گیوه فروشی چی سنخیتی داره؟ »
ازمشتری معذرت خواستم و به افسانه گفتم:
« وقتتو نگیرم، مشتریت ناراحت نشه؟ »
زیر چشم نگاهش کرد و به فارسی گفت « پولشو نیاورده، قراره واسه ش پول بیارن، تا میتونی وقت بگیر، تا پولش نرسه، کارشو تموم نمیکنم. »
« پس با خیال آسوده بهم بگو قضیه گیوه ی توی سلمونی چیه؟ »
« من شیرازیم، این گیوه هام مال شیرازه، دارم هنر شهرمو تو خارج تبلیغ میکنم، دولا پهنام پولشو میگیرم، توهم شیرازی هستی که چسبیدی به این گیوه ی شیرازی؟ »
« نه، شیرازی نیستم، پاشنه ی پام درد میکنه، رنگ این گیوه هام عینهو مینیاتوره، یک کمم پاشنه داره ، جون میده واسه پاشنه درد پام، فقط کوچیکه، ۴۱شو بهم بده. »
« فقط همین که پای خودم توشه، ۴۱است، دیگه م ندارم. »
« خیلی خب، میگی، تا پول این آقا بیاد باید همینجا بشینه، سرمن خیلی جنگلی شده، بیشینم رو اون صندلی دیگه و سرمو خلوت کن! »
« من که سلمونی نیستم! »
« پس چه کاره ئی، افسانه خانومی! »
« مو میکارم، »
« اون گیوه ای که پای خودته، میگی ۴۱است، انگارتازه م پوشیدیش، خیلی خوشگله، سایز پای منه، میشه همون رو بهم بفروشی! »
« نه، نمیشه. »
« واسه چی نمیشه؟ »
« مردم واسه ت حرف در میارن که پاتو کفش زن مردم کردی!»
« این که نشد، حالا میگی چی کار کنم؟ »
« « هیچ چی، اگه یه جاهائیت مو کم داره، بشین اونجا تا واسه ت مو بکارم.
« ای بابا! اینهمه خروارخروارپشم وپیل ذله م کرده، حالا تو هم میخوای یه جای اضافه پیدا کنی و بکاری!... تاکاردستم ندادی، بزنم به چاک! ما رفتیم افسانه خانومی!...»
|
|