باجناغ گلفاگونی
Mon 15 07 2024
علی اصغر راشدان
« راستا حسینی و بی دغلبازی، بفرما از وقتی، با ترفند و دوز و کلکای عدیده ی شخص خودت که سالای آزگار همکار اداری بودیم، منت گذاشتم، قدم رنجه فرموده و باهات باجناغ شدم...»
« اوهوی! گیلاس اول اسمیرینف رو بالا ننداختی، رفتی رو منبر قمپز اومدن! انگار یادش رفته، وارد تهرون که شد، پمپ بنزین رو با امامزاده عوضی گرفت، دورش میچرخید و زیاتش میکرد، اگه مچتو نمیگرفتم، لابد ادعا میکردی تو ناف شانزهلیزه ی پاریس رو خشت افتادی! یادت رفته، یه ماه دنبالم پرسه میزدی!....»
« به کنیاک میکده میگه اسمیرینف، اینم عینهو هفته ی پیشه که تا گیلاس اول از گلو ش رفت پائین گفت: این باجناغمون، سمش اله رو همین روزا میرفستم زیر زمین! شمس اله هیکل و گوشت و گلش سه برابر توست، چیجوری میخوای برفستیش زیرزمین! یه چیزی بگو که بگنجه!...»
« بعداز اینهمه سال همکاراداری و باجناغ بودن، هنوزخیلی مونده منوبشاسی.»
« بفرماچیجوری بااین چارمثقال گوشت و استخون، میخوای شمس اله دوهیکل خودتو برفستی زیرزمین؟ »
« خودم این کارو نمی کنم که. »
« پس چیجوری باجناغتو میرفستی زیرزمین؟ »
« هوشنگ، پسرخواهرم، واسه خودش عددی شده، توکافه لونه کفتر خیابون تخت طاووس واسه ش اسکورت می بندن، اشاره کنم، از رو زمین ورش میداره!...»
« هوشنگ که رفیق خودمه، هفته ی پیش تو همین کافه وایت کپ میدون فردوسی، کنارهمین میزبهت توپیدکه واسه چی چاخان میکنی! بهم گفت: تونمیری پول نداشته م ، ریشمو باتاید تراشیده م. یه سئوال ازت کردم، واسه این که شونه خالی کنی، قضیه رو کشوندی تو اینهمه پیچ وخم. »
« پاک یادم رفت، سئوالت چی بود؟ »
« پرسیدم ازوقتی باجناغ شدیم، توهمین کافه ی وایت کپ و آقارضاسهیلای لاله زارنو، چن مرتبه مهمونت کرده م؟ »
« راستیاتش، حسابش از دستم در رفته. »
« توچن مرتبه منو مهمون کردی؟ اونائی که تو خونه ت بوده، به حساب خانومت و خواهر خانوممه، به حساب خودت نگذاری. »
« هیچ مرتبه، شرمنده تم. »
« فردا و پس فردا پنجشبنه و جمعه، بعدشم، شنبه تعطیله، میشه سه روز، دوست دارم این سه روز رو درخذمتت باشم!...»
« شیشدونگ درخذمتم. »
« میخوای چیجوری درخذمتم باشی که خستگی یه هفته کار اداری ازتن جفتمون بره بیرون؟ »
« تویوتای ترو تازه رو همین امروزاز سرویس کامل درش آورده م، خودم وتویوتا درخذمتیم.»
« میخوای باهم چیکارکارکنیم؟ »
میبردمت گلفاگون خودمون، سه شبانه روز همونجاتخت پوست میندازیم، میخوریم، مینوشیم وعیش اپیکوری میکنیم، خستگی یه هفته کاراداری رو درمیاریم وبرمی گردیم!»
« فردا، اول صبح پنجشنبه، تو تویوتای قهوه ای، دررکابم، بریم که رفتییم!...»
*
« اینجاکه آوردمت، مال خودته،تمومشون کمربسته و درخذمت حاجیتن.»
« باز رفتی روشاخه! چیجوری تموم این جماعت کمربسته ی توی همکارآدمی مثل منن؟ »
« مارو خیلی دست کم گرفتی! »
« چیجوری شدی دست بالا؟ »
« حاجیت تو همین گلفاگون افتاده رو خشت و تحصیل کرده، بزرگ شده، سبیل درآورده وواسه خودش آقائی لایق همنشینی خودت شده، خیال کردی کم الکیم!»
« خیلی آدماوچیزای دیگه م توهمین گلفاگون روخشت افتادن وبزرگ شدن، کجاش افتخارداره؟ »
« مارو خیلی پائین میاری، همکارمحترم! »
« چی امتیازی داری، که ببرمت بالابالاها! »
« همین من که الان کناراین میز این کافه رستوران بارو هتل قصرمانند، روصندلی کنارت نشسته م، کم آدمی نیستم، اونجوری نگام نکن مخلصتم! »
« توچیجورآدمی هستی که سالای آزگاره باجناغمی وتاهنوز نشناختمت! »
« من یکی از شازده های مهم قجریم، دودمانم به معظم الملک، جد ناصرالدین شاه قجری میرسه، تموم گلفاگونیا میدونن، چیجوری تویکی نمیدونی! »
« اینارو که ننه ت همون اول مراسم عروسی وباجناغ شدنمون، جلوی تموم مهمونا جارزدو توگوشم خوند، بعدشم، هروقت منو میدید، دم در میداد که بچه ی من شازده ست، یه طاق ابروی پاچه بزی قجریش به تموم شیشتا باجناغش میارزه، خیالات ورتون نداره، همه تون یه ناخن شازده ی قجری من نمی شین!...»
« حالا و اینجاوقت دوباره شروع کردن این بحثانیست. واسه این که تموم گلفاگون میدونه من شازده ی قجریم و افتخارمیکنه من توگلفاگون روخشت افتاده م، صغیر تاکبیر و اززن تامردش، شیشدونگ درخذمت حاجیتن، حاجیتم امشب شیشدون درخذمتته، میگم ازشیرمرغ تاجون آدمیزاد واسه ت آماده کنن، جلوت دولا بشن وبگذارن رومیز، توفقط دستور بده، خودم و همه شون دست به سینه تیم. »
« بگذریم، یه کم ازاین مکان تماشائی گلفاگون بگو، خیلی تماشائیه، عینهو کافه شکوفه نوه. »
« اینجاسگش به شکوفه نو تهرون میارزه، به اینجا میگن ارگ گلفاگون، چن طبقه ویه قصرکامله واسه خودش، یه آقازاده میلیارد میلیارد مایه گذاشته واینجارو کرده بهشت گلفاگون، نزن توسرمال مردم. »
«واسه چی ازآب حیات خبری نیست؟ »
« میدونی، جماعت گلفاگون یه کم ازقافله عقب تشیف دارن، اگه بوی آب حیات را استنشاق کنن، میریزن اینجارو به آتیش میکشن و درشو گل میگیرن، رو این حساب، احتیاط میکنن، عرق رو میریزن توکتری وشراب رو میریزن توقوری و میگذارن رو میز، جماعتم وانمود میکن که ازقوری چای وازکتری آبجوش میزیزن تو استکان ومیندازن بالا، واسه خودتم سفارش داده م کنیاک میکده رو بریزن توقوری واسمیرینف روبریزن تواین کتری وبگذارن رومیزت، الانم درخذمتته، اشاره کنی، خودم واسه ت میریزم وتقدیم وجود ذیجودت میکنم، ازتوبه یک اشاره، ازتموم عوامل اینجاباسردویدن. آها، جوجه کباب وشیشلیک سفارشی مخصوص رو دارن میارن که بگذارن رو میز. شوماجون بخواه! »
« ای باباك، باقوری وکتری نمیشه آزادانه حال کردکه، مارو باش که باکی راه افتادیم! »
« دستپاچه نشو، یکی دوتا استکان کمرباریک لب طلائی که بریزی توخندق بلا، گرم میشی وتموم این ایراد گیریات رفع ورجوع میشه وپاک ازبین میره،بیا، این یه جفت لب طلائی کمرباریک روبندازیم بالا، بره اونجا که غم نباشه، فدای سبیل باجناغم!...»
« عجب سکوی رقصه عالیئی داره، صغیر و کبیر، بهم چسبیدن وباحرص و دستپاچه میرقصن.یه عده م سه وچارنفره،یواشکی میرن بالا، اون بالاچی خبره؟»
« عرضم به حضورت، اینجاگلفاگونه و حکایتای نگفتنی زیادی داره، این پائین مال مشتریای مخلوطه، بالام مخصوص فقط مرداست، همه جور بساط پهنه،نوشیدنی، دودکردنی ازانواع مختلفش، جماعت می نوشن، تریاک وانواع گرس وشیشه دود میکنن و می کشن و حسابی خودشون رو میسازن...»
« اونجارو تماشاکن! سه تا پسربچه، یه پسر دوازده سیزه ساله که تلوتلو میخوره، میافته وبلن میشه، زیربغلشو گرفته وازپله هادارن میارن پائین! نکنه این بهشت محل بچه بازیم داره! پسره حالش خیلی خرابه، بردنش بیرون، انگارداره اتفاقی میفته، بریم بیرون و ببینیم وضع وحال پسره چی میشه!...»
« این بیرون، یه عده پسربچه ن، تخم حروما ازتوماشینا و خونه هاو دکونادزدی وجیب بری میکنن و میان اینجااینجوری خودشون رو خراب میکنن...»
« د، د، نگا کن! نشوندنش رو موتور، از رو ترک موتورم افتاد پا ئین!... »
« ازاین صحنه ها تواین شهر ودیار زیاده، عین خیالت نباشه ،جوجه کبابا سردمیشه وازدهن میافته، بر گردیم و بریم تو...»
« تاهمینجا بسه دیگه، سوار تویوتا بشیم و یه نفس برونیم طرف تهرون، پاتواین بهشت گلفاگون نمیگذارم دیگه، حالمو خراب میکنه...»
|
|