عصر نو
www.asre-nou.net

ناجی


Tue 2 07 2024

اکبر ذوالقرنین



آن روز صبح، چهار یا پنجمین روز مرخصی تابستانیم بود که با صدای فروریختن مشتی پاکت و روزنامه از شکاف پشتی در، از رختخواب درآمدم و میان آنهمه کاغذ و پاکت و روزنامه، چشمم به یک اطلاعیه پست سفارشی افتاد. با اینکه خبرهای ایران بجز ملال خاطر و دلتنگی چیزی همراه ندارد، اما یک جورانتظار و جستجو هنوز هم مرا در لابلای پاکت های پست به دنبال نامه های ایران می کشاند، نمی دانم چرا، دیگر چه خبری می تواند برایم تازگی داشته باشد، گرانی، بیکاری، زندان، اعدام و اعزام به جبهه جنگ از خبرهایی است که گریبانگیر اکثر خانواده ها است.

روی اطلاعیه پست بجز کلمه ایران نشان دیگری که مشخص کننده فرستنده یا نوع و جنس ارسال شده باشد، بچشم نمی خورد. بفکر بسته های سوقاتی افتادم. از سبزی خشک گرفته تا لواشک و پسته و تخمه که دیگر نه حال پخت و پزشان هست و نه میل خوردنشان، و راستی که این جماعت میان آنهمه درد سر و گرفتاری و با آن گرانی وحشتناک چه وظایفی برای خودشان می تراشند.

از آنجا که یک هفته ای می شد شعبه جدید پست را صد متر پائین از خانه ی ما در" اول ریکس دال" و درست مقابل ایستگاه قطار و در ضلع شرقی فروشگاه "کنسوم" که روی آن نانوائی ترک هاست ساخته اند ومن تا آنوقت موردی برای مراجعه به این شعبه جدید را نداشتم ، بدلم افتاد قبل از برنامه ریزی کردن برای گذران آن روز تعطیل به پست بروم.

بعد از مدتها اولین بار بود که از ایران نامه ای سفارشی داشتم. فرستنده آشنا نبود، هر قدر گذشته ام را کاویدم، نه در میان دوست و آشنا، و نه در میان خانواده و فامیل چنین نامی را سراغ نداشتم. آدرس هم به نظر نامشخص می آمد. از پست که بیرون آمدم نامه را گشودم. تیتر نامه "عمو اکبر" و خط نویسنده شادی توام با دلهره ای به جانم انداخت. به نیمه نامه که رسیدم شناختمش. دکتر مسعود بود، همان رفیق قدیمی که آخرین سال های تحصیل پزشکی اش را در بیمارستان فیروزگر تهران می گذراند و کمکِ درمان و داروی بچه های نظام آباد بود. خیلی ها جدی اش نمی گرفتند و باورشان نمی شد مسعود واقعا دارد دکتر می شود.

طرفدار چریک ها بود و جوری از چریک ها حرف می زد که آدم خیال می کرد یکی از آن هاست. از خصوصیات و قهرمانی های امیر پرویز پویان می گفت، از چریکی که مسعود او را یک محقق و نویسنده هم می دانست. گاهی هم به ما که کارمند و زن و بچه دار و معذور بودیم غیظ می کرد، اما همیشه یکی از پاهای خوب و قرص و محکم عرق خوری بود و معرفت سرش می شد.

آخرین دیدار و برخوردمان روز حراجی اسباب و اثاثیه های من بود. رفقا و آشنایان مثل سمسارها خرت و پرت هایم را می خریدند، مسعود یکجا و ندید همه ی کتابهایم را خرید، آخر سرهم به همسرم گفت: "اینا پیش من امانته ، هر وقت برگشتید مال خودتون".

یکی دو سال اول نامه هائی پراکنده از سوئد برایش فرستادم و او هم مطابق معمول، تلگرافی و مختصر جوابهایی برایم نوشت، اما رفته رفته مکاتباتمان قطع شد. بعد از قیام وقتی جمهوری اسلامی قدرت را به دست گرفت و مخالفین را قلع و قمع کرد و به زندانها انداخت و موج فرار و مهاجرت دامن گرفت، از دوست مشترکی که در آلمان پناهنده شده بود، شنیدم مسعود در بیمارستانی کار می کند و نیمه وقت در مطبش در جنوب شهر تهران، در کنار طبابت ، دارو و کتاب مجانی پخش می کند. دیگر خبری از او نداشتم تا رسیدن این نامه که گویا کسی دیگر از جانب او برایم پست کرده بود. مضمون نامه این بود که زنش زندانی و خودش مخفی ست و چند مخفی گاه عوض کرده و راهی جز گریز از ایران ندارد.

از"کنسوم" سیگار و کبریتی گرفتم و روی نیمکتی، در میدان مجاور پست نشستم. آفتاب سرتاسر محوطه را پوشانده بود و نسیم ملایمی برگ های چنار کهنسال را که از باران شبانگاهی خیس شده بود به پچپچه انداخته و گهکاه قطرات سردی را به سر و روی من می پاشاند.

چند بار نامه را خواندم و نشانی فرستنده و به راه نجات فکر کردم، و از این همه پناهنده که هر روز گروه گروه و طایفه طایفه حتی مادر بزرگ هایشان را هم به دنبال می آورند کلافه شدم. ته سیگارم را زیر پنجه ی کفشم له کردم و از روی نیمکت برخاستم تا به خانه برگردم. چند قدم مانده به " کنسوم" دو پیرزن و دختر جوانی پنجره های نانوایی را نگاه می کردند و گفت و گویی مشتاقانه داشتند. جوان تنومندی که لباس ورزش به تن داشت و سگش را به هواخوری می برد، کنار آنان ایستاد و بعد از گوش فرادادن به یکی از پیرزن ها، سرش را گرداند و نگاهش را به پنجره ی نانوایی دوخت. حالا منهم با آنها به گنجشکی خیره شده بودیم که بین دو لایه ی شیشه ای از پنجره های نانوایی به حالت مصلوب برای رهائی خود تقلای بی ثمر داشت. رفته رفته به جمع تماشاگران افزوده می شد و هر کس با دیدن گنجشک اظهار دلسوزی و ترحم می کرد و غمگین و پریشان می شد. با هر حرکت بی حاصل گنجشک آه و فغان برخی در می آمد و دلسوزی هایشان بالا می گرفت اما کاری از کسی بر نمی آمد و اقدامی نمی شد. پیتزا فروش محله که لبنانی سرحال و خوش مشربی است و متوجه جمع شده بود پیش آمد و از موضوع اسارت گنجشک سردر آورد. صحبت این بود که کارگران نانوایی که شب کارند، از ده صبح تا دو سه ساعت بعد از ظهر را تعطیل می کنند و تا بازگشت آنان اگر فکری به حال گنجشک نشود، مرگ او به حالت مصلوب وار قطعی خواهد بود. پیتزا فروش که مغازه اش در انتهای طولی" کنسوم" و زیر نانوایی بود از پنجره مغازه اش بالا کشید و خودش را به پشت بام رساند. چندین بار به با مشت به پنجره کوبید. اما هر بار گنجشک با تکان های متوحشی دو باره به همان حالت سابق، مصلوب و بی حرکت از نفس می افتاد، تا اینکه کسی از میان جمع فریاد زد شیشه را بشکن!

و پیتزا فروش چکش یا تکه سنگی خواست که بزودی از" کنسوم" فراهم و به بام رسانده شد. با چند ضربه چکش شیشه در فاصله نیم متری گنجشک تَرَک برداشت و چهره ی تماشاگران به روشنی و شادی گرائید. با ضربه های بعدی زیر پای گنجشک شکافی ایجاد شد و پیتزا فروش بعد از چیدن چند تکه شیشه توانست با احتیاط و خونسردی، گنجشک را که برخی گمان می کردند از وحشت مرده باشد در مشت بگیرد. دیگر کسی حرفی نمی گفت. پیتزا فروش آهسته آهسته به لب بام رسید و مشتش را گشود و گنجشک از آنجا به سمت چنار پَر کشید. یک مرتبه جمع هورا کشید و پیرزنی فریاد زد:
" بارک الله ناجی"
........

اکبر ذوالقرنین- سوئد – سال 1987