دارلین نیل
میستی بلو واترز
ترجمه علی اصغر راشدان
Mon 24 06 2024
توی مدرسه عوضی بوهو بود. چشم شلخته بود. لعنتی خیلی بد بود.
ازکنار دخترها که می گذشت، چشمک میزدند، صورتشان را برمیگرداندند، پچپچه میکردند و می خندیدند. بچه ها می گفتند:
« اسم تو ردگریوه، نه واترز. »
بچه ها خیلی احمق بودند. چیزی نمی دانستند. دختر عجیبی بود، به خودمی بالید. پدرش ستاره راک اندرول بود. اسمش میستی بلو واترز بود، اگر تصمیم می گرفت قانونیش کند، تمام چیزی که لازم بود و باید توی شناسنامه اش عوض می شد، اسم فامیلش بود. چیزی که احمق های الاغ وارسی نمی کردند، پوشش روی سی. دی. های پدرش، واترز بود، روی همه و هرکدامش بود. آنها ها توی ممفیس زندگی می کردند و به اندازه ی گه، از موزیک سر در نمی آوردند، فقط با گفتن اسم فامیلی پدرشان، نمی توانستند توی سالن برنامه موزیک بروند. میستی بلو حتی مجبور نبود اسمش را بگوید، تمام کاری که باید میکرد، نشان دادن صورتش بود. روزی آنها بزرگ های کوچکی می شوند که آرزو می کنند به جای او باشند.
آن روز حتی مدرسه هم نرفته بود، معامله ای بود که با مادرش میکرد:
« برو، بعد میتونی تعطیلی هفته رو با پدرت بگذرونی. »
روی این حساب، رفت و بعد از مدرسه، وقت گذاشت و برای دیدار پدرش و رفتن طرف خیابان یونگ و دلیله، لباس پوشید. نتوانست آن همه ساعت منتظر بایستد، حالتی هیجان زده داشت. در دلیله، بدون این که کسی باهاش حرف بزند، همه او را شناختند، میگفتند:
« هی، میستی بلو، خودتو نگاه کن! موهاشو تماشا کن! اون پیرهن رو از کجا پیدا کردی؟ »
عاشق برق چشمهاش بودند. موهاش را بلوند و صورتی وانتهاش رادکلره کرده بود. از یک مغازه ی قدیمی، یک دامن پودل پیدا کرد. بعد از این همه، پدرش به دیدار یک گروه یکپارچه سازی با سیستم عامل دهه 50 می بردش. کفش توری پاش کرد، کمی سکسی بودن، برای دختر مهم بود. حداقل دو ماه مشغول آماده کردن خودش، برای این تعطیلی بود.
یک رقصنده لخت،سی.سی.دی، دوست باباش،کناربار بهش پیوست، گفت:
« میستی بلو، تو نباید سیگاری باشی. »
میستی بلو سرش را تکان داد، لبخند زد و گفت:
« چی میتونم بگم. دوازده ساله که بودم، سیگار کشیدن رو شروع کردم. آرزو میکنم کاش این کارو نکرده بودم. آدم آرزو میکنه کاش سیگار نکشیده بود. »
« تو که هیچ جانمیری، واسه چی این همه لباس می پوشی؟ »
« تو دیوونه ای؟ پدرم داره منو میبره یه نمایش تو نشویل، تویه لیموزین. »
چهره ی سی. سی. دی، با لبخندی درخشید و درز پائین ژاکت آبی مه آلودش را کمی مرتب کرد و گفت:
« نگاش کن، حسابی بزرگ و یه دختر شدی، داری میری که یکی ازآدمای خوشبخت بشی. »
میستی بلو فهمید که منظور سی.سی. دی، تعریف وتمجید یک نفر بزرگ است و ازطرف یک نفر وقف سی. سی. دی، باآنهمه پوست بزرگ. سی. سی. دی مژه های بلند ساختگی خود را پشت میستی بلو نشانه گرفت.
واندا، با عصای کج و براق وآنهمه موی قرمز، داخل شد و طرف دیگر میستی بلو نشست. دستش راگذاشت روی دست میستی بلو و توانست قسم بخورد که حلقه خلق و خویی که تنش کرده، در اثرلمس کردن، از سیاه به قرمز بدل شده.
واندا گفت « سلام، دخترخوشگله، دارم برای رستورانم تبلیغات می سازم. میخوام تو بیایی و تو عکس باشی. یه چیز وحشی بپوش. »
مدتی در این باره حرف زدند، میستی بلو نتوانست چیزی ازآن را حفظ کند، درباره ی شب فکر می کرد. موزیکدانها بهش خیره می شدند. پدرش خیلی مفتخر می شد. میستی بلو تاریخ عکس را نوشت که در خاطرش بماند.
میستی بلو به رویابافی واندا خیره شد. واندا پیر بود، اما به شکلی رازآمیز، هنوز خیلی زیبا بود. خیلی از مردم فکر میکردند واندا قدرت جادوئي دارد. همه محترمانه باهاش حرف میزدند. کلاهی سیاه، با یک پر طاووس، سرش گذاشته بود. پشت سرواندا، نوارهای طلایی براق از سقف تا زمین در سراسر صحنه خالی می درخشید.
مسئول بار برای میستی بلو یک همبرگر ذغالی و یک بشقاب سیب زمینی سرخ کرده آورد.
سی.سی.دی گفت « چه خوب، آرزو دارم میتونستم هنوزم اینجوری بخورم. »
وانداگفت « خب، پس این کارو بکن. »
میستی بلو یک بیست دلاری ازکیفش درآورد و به مسئول بارداد. واندا مچش را چسبیدو توی کیف نقره یی خودرا جستجو کرد. مسئول بارچشمک زد و برای هردونفر شان سرتکان داد. میستی بلو بشقاب خالی نزدیکش را لغزاند و دور کرد. ازچارپایه ی بار پائین پرید، سی.سی.دی و بعد واندارا بوسید. واندا درون خود راچلاند و آن همه گرما و آن همه عطرهای شگفت انگیز و بوی فراوان را به گونه ی میستی بلو پاشاند. تاوقتی میستی بلو ازچشم انداز پنجره های بار ناپدید نشده بود، رژ لبهاش را پاک نکرد.
درخانه، تلفن دردست، روی پله ها منتظرماند. روی لباسش، یک ژاکت پرزرق و برق خزمصنوعی پوشیده بود. باشیشه های پولیش ناخن، کفش هاش را رنگ نقره ای کرده بود.
رفت که وقت را چک کند. ژاکتش رابه قلاب آویزان کرد. درواقع، ژاکت را لازم نداشت. تصمیم گرفت یک آبجو بنوشد، خواست شبیه یک خانم، توی گیلاس بریزد، روی پیشخوان ضربه زد و گیلاس لرزید وافتاد. شیشه شکسته هارا جارو کردو ریخت توی خاک انداز و آبجویش را بیرون برد. منتظر لیموزین شد، مدتی طولانی منتظر ماند، خیلی طولانی نشد و باخود گفت:
« خودت بهتر میدونی، احمق. هربار همین اتفاق میفته. »
بارآخر، وقتی پدرش قول داده بود براش درست کند، معذرت خواسته بود، گفته بود برگشته بین چند رقصنده. چه کسی میتوانست سرزنشش کند؟ رقصنده ها یا بچه ها؟ میستی بلو سرزنشش را متوجه دراگهاکرد. باخودش عهدکردهیچوقت سراغ دراگها نرود.
توی اطاق مادرش یک آینه ی بیضی بود. میستی بلو رفت تواطاق و جلوی آینه و یک مخاطب خیالی را مسخره کرد. یک روسری را بین پاهاش کشید. آهسته لباسهاش رادرآورد، هرتکه لباس را که درمیاورد، تصویری را میدید، چراکه این کار هنربود. بدون هیچ موزیک، رقصید. خواست فقط دراین حالت، به صدای یک لیموزین گوش بسپارد...
|
|