لوطی حیدر
Fri 14 06 2024
علی اصغر راشدان
« هنوز رمستون از راه نرسیده، یه شبانه روره بارون دم اسبی، یه نفس می باره، گل وشل کوچه ها و رهگذرارو ورداشته. هواگرگ ومیشه، تاتاریک نشده واین کسادی وازجیب خوردن وبدهی بالاآوردن، دخلمونونیاورده، بریم میخونه باغچه ی سنگلج گلوئی ترکنیم، گورپدرفردای نیومده، یه سیبوبندازی بالا، تابیفته روزمین، چلتامعلق میزنه، کسی چی میدونه، شایدفرداروزدیگه ای باشه، بساطوجمع کن، دکونو ببندیم وبریم، آق صفر. »
« هنوز چند تا کلاب یتشرنفروختیم وکاسبی نکردیم، خیلی زوده، یکی دوساعت دیگه صبر کنیم، شاید چنتام شتری سر چراغی برسه، لااقل پول میخونه ی باغچه سنگلج دربیاد، داش حیدر. »
« ازصبح تا حالا چارتا کلا فروخیتم، این دو ساعتم روش، مردم دیگه کلا نمدی سرشون نمیگذارن، بیخودی ول معطلیم، باید در کلا مالی روتخته کنیم و توف کریه کاسبی دیگه باشیم. »
« چیجوری اوضاع اینجورقاراقمیش شد، داش حیدر؟»
« رضا جو دزد پالانی شاکه شد، کشف حجاب کرد. چادررارو از رو سر زنا کشید پائین و پاره کرد. مردم شدن مثلا مدرن. کسی کلانمدی سرش نمیگذاره، حالا دیگه دوره ی کلا پهلویه. زنام از خدا خواسته، همه شدن س ربرهنه، لخت وآلا گارسون، از اینجا که دهنه ی بازار و سبزه میدونه، تا ناف لاله زار، عشوه خرد و ریز میکنن، دنبال سوسولای سبیل دوگلاسی میگردن، هنر کلا مالی و کلا نمدی فروشیم درش تخته شده، کی کلا نمدی میخره دیگه. یا میباس به رو زبشیم، یاجفتی بریم محله سنگلج داش آکل بشیم وب انوک چاقو خرج زندگیمونو دربیاریم، آق صفرگل. »
« ماخیلی سالاب اهم رفیق و هم پیاله بودیم و بانوک چاقو خیلی کارا کردیم، جوونی بود، جاهل بودیم و این جور کارارو میکردیم، جا افتاده شدیم واونجور خرخره کشیا نمی طلبه دیگه، به نظرتو، چیجوری میتونیم به روزشیم، داش حیدر؟ »
« ساده ست. خیلی وقته روش فکرمیکنم، ولی مایه تیله که نداریم هیچ، تا خرخره م رفتیم زیربدهکاری، این یکی روهیچ کاریش نمیشه کرد. میباس یه مدتی داش آکل شد، آخرشباخفت خرپولاروگرفت ومایه تیله ی حسابی جورکرد وبعدرفت سراغ به روزشدن. »
واسه به روزشدن میباس چیکارکرد، داش حیدر؟ »»
« آت وآشغالای کلامالی وکلانمدی فروشی این دکونومیریزیم بیرون. دستی رو سروتهش میکشیم، ترتمیزش میکنم وبه مد روز درش میاریم، یه میزمدروزمیگذاریم وسط دکون، کلاپهلوی ولباس ودامن مدروزبه خانومای عشوه ای وجوونای سبیل دوگلاسی بریانتین زده ی سوسول میفروشیم، بهت قول میدم، یکی دوسال نگذشته، ازسرشناسای تهرون بشیم. پیراین دست خالی بسوزه که ذلیل وزمین گیرمون کرده، آق صفرگل. »
« حالامیگی چیکارکنیم، داش حیدر؟ »
« هیچ چی، فعلابریم میخونه ی باغچه سنگلج گلوئی ترکنیم وکمی سبک شیم، تابعد ببینیم روزگارلاکردارباهامون چیکارمیکنه، تاتاریک نشده ببندبریم، آق صفرگل.»
داش حیدر و صفرتخته هاراجفت وجورکردندوقفل درازلوله ای را توچفت در انداختند، صفرکلیدراطرف داش حیدر درازکردوگفت:
« بفرما، اینم کلید، داش حیدر. »
« بگذارتوجیب خودت، میریم میخونه ی باغچه ی سنگلج، خودت میدونی که، دوتا پیاله بالابندازم، بعدش سروکارم باکرام الکاتبینه، رفتارمن اعتباری نداره، ممکنه ازنظمیه وعدلیه سر دربیارم، تواختیار رفتار و زبونتوبیشترداری، کلیدپیش توباشه، جاش خاطرجمع تره، آق صفر. »
« بارون لاکردارم ول کن نیست که، بازم نرم نرمک میباره، مواظب جای قدمات باش، اگه پات بیفته توگودال، تازانوت تولای ولجن فرومیری، بپاداش حیدر. »
حرف تودهن صفرماسید، چندقدم ازدکان دورشده بودندکه یک نظامی اسب سوار انگلیسی، پرسرعت ازروبه رو، توکوچه پیداشدوباشدت به شانه ی لوطی حیدر تنه زدوگذشت، چندقدم جلوترمتوقف شد. لوطی حیدرتولای ولجن به زانودرآمد وگل سراپاش راپوشاند. اسب سوارنظامی انگلیسی دهنه ی اسب راکشید، دور زد و برگشت، لوطی حیدرهنوزخودراجمع وجورنکرده وراست نشده بود، نظامی انگلیسی رسیدوشلاق را رو سروشانه هاش کوبید وبه فارسی نعره کشید:
« مرتیکه ی غول بیابونی!کوری! ندیدی دارم میرسم! چرا اون هیکل لندهورتوکه تموم کوچه روپرکرده، نکشیدی کنار! »
شلاق دوم فرودمی آمدکه لوطی حیدرشلاق راچسبید، دورمچش پیچیدوبایک تکان، انگلیسی راازروزین پائین کشیدوپرتش کردتوگودال لای ولجن. انگلیسی درازبه درازتوگودال ومیان لجنهارهاشد. لوطی حیدر چند تیپاروگرده هاوپشت وشکم نظامی انگلیسی کوبید. صفرپریدجلو، کنارش کشیدوگفت:
« چیکارمیکنی داش حیدر! داشتی می کشتیش که!میدونی اهانت به یه نطامی انگلیسی، چی مکافاتی پشتش خوابیده؟ بایه چشم هم زدن، نفی بلدت میکنن. انگلیسیا دولت عوض می کنن، من وتوعددی نیستیم که! سلسله ی قجریه رو فرستادن لای دست اجدادشون ورضا پالانی رو روتخت سلطنت نشوندن! باز اختیارازدستت دررفت. تایارو به خودش نیومده وباتیرنزده مونَ، یاتحویل نظمیه نداده مون، جلدی بزنیم به چاک وخودمونو توتاریکی گم وگورکنیم!گیربفیتیم، تکه ی بزرگمون گوشامونه داش حیدر! »
صفرولوطی حیدرطرف باغ سنگلج دویدندوتوتاریکی هاگم شدند. به جای امن وخاطرجمع که رسیدند، صفرگفت:
« میدونی چی کارکردی، داش حیدر! نظامی انگلیسی روبایه لات سرچارسوق، عوضی گرفتی؟ شانس آوردیم که دررفتیم، اگه مونده بودیم، باگلوله هفت تیرش، دخل هردوتامونومیاورد!نکن دیگه ازاین کارا، یه کم رفتارتوکنترل کن، سرجفت مونو داری می بری بالای دارکه! »
« زندگی اونقدر ارزش نداره که بچه ی آدمیزاد رضایت بده ازهرسگ وگربه ی ازراه رسیده ای، توسری وتیپابخوره، مرگ یه مرتبه وشیون یه مرتبه. مردباکرامت، غرور وهمتش زنده ست، مردی که کرامت وغروروهمت شوازدست بده، دیگه مرد نیست، واسه ی لای جرزدیوارخوبه، دوست دارم اینوواسه همیشه ازمن یادگاری داشته باشی وآویزه ی گوشت کنی، آق صفر. بریم، میخونه ی باغچه سنگلجو عشقه، امشب گل کاشتیم، به سلامتی توپوزی خوردن نظامی انگلیسی و سبیلای مردونه مون، بندازیم بالا...»
یک هفته آفتابی بودوخورشید پرتوافشانی میکرد. باران مفصلی باریده وهمه جارا شستشوداده بود. خیابانهاوکوچه هاخشک وترتمیزشده بودند.
حول حوش ده صبح، هنوزدشت نکرده بودند. لوطی حیدروصفرباسبیلهای چخماقی آویخته، هرکدام کناریک لنگه ی در، رفت وآمدجماعت رهگذررازیر نگاه داشتندکه مشتری تورکنند. طبق معمول، ازمشتری خبری نبود. ازفاصله دور، هم رانگاه میکردندوسر تکان میدادند.
ناغافل نظامی انگلیسی، این مرتبه پیاده، وسط دولنگه ی درپیداشد. صفرولوطی حیدر، هاج و واج نگاهش کردند. صفرتندی خودراکنارلوطی حیدر رساندوبه زبان زرگری که تنهاخودشان ازش سردرمیاوردند، گفت:
« همه چی روانکارمیکنیم. شتردیدی، ندیدی، اصلاوابدابوئی ازتموم قضایانبریدیم. لب ترکنی، رفتیم جائی که عرب نی انداخت! »
نظامی انگلیسی که لباس سیویل موندبالای ترتمیزی پوشیده بودویک کیف چرمی اعلاتودست راستش داشت، نرم وملایم لبخندزد، روبه لوطی حیدرکردو گفت:
« قبول دارم که درجریان غروبی هفته ی پیش، تقصیرمن بود، من مقصرم وآمده م رضایت شمای جوونمرد رو جلب وباکمال میل جبران کنم. ازبالاوفرموندهی، بهم دستورداده شده تارضایت لوطی حیدر روجلب نکنم، برنگردم. اجازه بدین بریم تو، روکرسیچه بشینیم وبیشترحرف بزنیم. »
صفربازبه زبان زرگری پچپچه کرد « چیجوری تموم اصل ونسبمونو میدونه وبااسم ورسم صدامون میکنه! بریم توبشینیم، ببینیم مقصودش چیه، بی پدر. »
صفرسه تاکرسیچه ته دکان گذاشت. انگلیسی ولوطی حیدر رو در روی هم نشستند. صفربازبه زبان زرگری گفت:
« تااختلاط می کنین، میرم ازقهوه خونه ی علی بلوری، یه سینی چای میارم. گول زبونی بازیاشونخوری، حواست باشه، برقو آب ندی، داش حیدر! »
صفرکه رفت، نظامی انگلیسی بلندشد، پیش رفت، صورت لوطی حیدر را بوسیدو گفت « بازم معذرت میخوام. »
انگلیسی نشست. لوطی حیدرخودراازتک تانینداخت، روسبیلهای کت وکلفت خوددست کشیدوگفت:
چیزی که عوض داره، گله نداره، شومایه کاری کردی، منم تلافی کردم. این به اون در، من ازشوماگله وشکایتی ندارم. »
« نه، اینطورنیست، اول خطاازمن سرزد. تموم تقصیرابه گردن منه، میخوام ازخجالتت دربیام. »
« من بازم همینجامیگم که ازشوماگله ای ندارم ورضایت کامل دارم، جناب. »
صفریک سینی که روش یک قوری چینی گلسرخی وسه استکان لب طلائی کمرباریک تونعلبکی بود را روکرسیچه ی وسط گذاشت، سه استکان چای تازه دم خوشرنگ ریخت، خم شدویک استکان نعلبکی راجلوی انگلیسی گرفت وگفت:
«قابل شومارونداره، یه استکان چای اصیل لاهیجانه، تحفه ی درویشه، بفرمائین. »
انگلیسی چای رابرداشت وبالبخندگفت « اتفاقامن کشته مرده ی چای لاهیجان ایرانم، بوی عطرش دکان راپرکرده، مثل برنج دم سیاه، مرده روزنده میکنه، خیلی چیزا ایران داره که خیلی جاهای دیگه نداره. به خاطرهمین، من وخانواده م پابندایران شدیم. »
لوطی حیدرچایش راسرکشیدوبادوهورت تمام کرد، دوباره دستی رو سبیلش کشیدوگفت:
« شکست نفسی می فرمائین، جناب، شومابه چاهای نفت مام خیلی علاقه دارین. مام یه چیزائی ازانگلیسیاداریم، یکی ازاونام همین سدضیاء ست که ازطرف شوما، واسه مادولت عوض وخیلی کارای دیگه میکنه. »
صفرنصف چایش راهورت کشیدوبازبه زبان زرگری گفت:
« داش حیدر، غلامتم! بازداری کاراروخراب میکنی وبرقوآب میدی!یه کم کوتابیا! ببینیم این بی پدرچی میخواد!...»
انگلیسی چایش رانوشید، یک سیگاربرگ معطرآتش زدوبسته سیگاررا تعارف لوطی حیدرکرد:
لوطی حیدرگفت«ماسیگارنمی کشیم، به اندازه کافی ازروزگارمی کشیم،جناب.»
« نمک نداره، نمک گیرنمی شین، نترسین، دودکنین، اینم مثل چای لاهیجان معطره. »
لوطی حیدریک چای دیگربرای خودش ریخت وگفت:
« مااهل دودم ودم نیستیم، امراصلیتونوبفرمائین. »
انگلیسی کیف دستی را روزانوش گذاشت وگفت:
« ماتحقیق کردیم وخبردارشدیم ازوقتی حکومت عوض شده، کاروکاسبی شما از رونق افتاده ودرحال ورشکستگی هستین، درسته؟ »
« ماتنهااینجورنیستیم، خیلی مردم دیگه م ازدولتی سرشوما، به نون شبشون محتاج شدن. »
« منم برای حل همین مشکل اومده م. یه مقدارپوندانگلیسی باخودم آورده م، رو دستم مونده ونمیدونم باهاش چه کارکنم. میخوام به شماتقدیم کنم که به کاری بزنین وازاین کسادی بازار و ورشکستگی خلاص بشین. »
« سردرنمیارم، واسه چی میخواین یه همچین لطفی درحقم بکنین، جناب؟ »
« ازشماچه پنهان، بعدازحادثه ی غروبی هفته پیش، وجدانم خیلی ناراحته، نه خواب دارم ونه خوراک، میخوام بااین کار، خودم روازاین عذاب دایمی خلاص کنم. درواقع این کار روبه خاطرآرامش درونی خودم میکنم ونه صرفاشما. اگه قبول کنی، خدمتی به من کردی وازعذاب وجدان خلاصم کردی. »
صفریک استکان چای دیگردست انگلیسی دادوبه زبان زرگری گفت:
« بقاپ داش حیدر! شانس فقط یه دفعه درخونه ی آدمومیزنه، خراب نکنی! نوکرتم، قبول کن! »
انگلیسی کیف چرمی پرپوندانگلیسی راروزانوی لوطی حیدرگذاشت، چایش را سرکشید، بلندشدوگفت:
« یه کاسبی دیگه راه بندازوخودتوازاین کسادی و ورشکستگی نجات بده، توکیف به اندازه ی کافی پوندانگلیسی هست. به هرکاری خودت صلاح میدونی بزن. بازم معذرت میخوام، داره ظهرمیشه، می بخشین، ازکارو کاسبی انداختمتون، رفع زحمت میکنم دیگه، بدرود...»
*
« میدونی چیه داش حیدر، تواین دوسالی که دکون فکسنی دهنه ی بازار رو ول کردیم وازدولتی سرانگلیسیه، کارمون سکه شده واومدیم بلندلاله زارنو، تواین دکون دونبش خیابون نادری کنارکافه نادری مستقروجزواعیونای بالاشهرشدیم، مونده م مات ومتحیرکه انگلیسیه روچی حکمتی اون کیف پرپوند انگلیسی رو بهت دادورفت که رفت، یه باردیگه م یافتش نشد؟ تومیتونی یه کم روشنم کنی، داش حیدر؟ »
« منم بدترازتو، مونده م توکارحوادث محیرالعقول روزگارلاکردار، اگه تو عقلت به جائی رسید، منم خبر و روشن کن. »
« وللش، گوربابای روزگارواتفاقات عجیبش. هرچی بوده وهست، واسه داش حیدربدنشده که. »
« بفرماچیجوریه که واسه ی من بدنشده؟ »
« یادت رفته؟ همیشه هشتمون گرونهمون بود؟ گرده هامون زیربدهکاری خردشده بود؟ »
« حالاچی فرقی کردیم؟ »
« داش حیدراومده بالای لاله زارنو، یه دکون دونبش زده، لباس ودامن خانومای آلاگارسون وکلاه پهلوی میفروشه. سبیلای تخماقی شوتراشیده، جاش یه سبیل مکش مرگمای دوگلاسی گذاشته، شلوارمدروزپوشیده که اطوش خبربزه قاچ میزنه، ریش وصورتشوکه سه تیغه میکنه، کرم وادکلن مدروزمیزنه وتموم خانومای نازو عشوه ای، واسه ش قمیش میان وکشته مرده شن، جفت وطاقشونو هرروز می کشونه تواطاقک مخصوص پشت لباسای ته دکون وعیش عالموباهاشون میکنه. بهشت روزمین یعنی همین دیگه، یه کم اسفنددودکن چشم نخوری، یه گوشه چشمم که به رفیق قدیمت داشتی، ازوقتی همنشین ازمابهترون شدی، پاک به فراموشی سپردی، داش حیدر!...»
« بازداری طعنه میزنی وپاتوازگلیمت درازترمیکنی، اگه حرمت رفاقت قدیم نبود، خیلی پیشاانداخته بودمت بیرون. الانم فکرمیکنم تودیگه به درداین محیط ومن واین سنخ کاروکاسبی نمیخوری. خیلی وقته حساباموکرده م، شب جمعه حساباتو تسویه میکنم. بروسی خودت، حوصله ی فضولیاودخالتاتوندارم دیگه. خیلی ازمشتریا، ازآدمای موندبالای بالای شهرن، قیافه وهیکل ماقبل تاریخیت، فراری شون میده، هرچیم زبونم مودرآوردکه خودتوعوض وبه مدروزکن، فایده نکرد، انگاربادیوارحرف زده م. »
» تندنرو، صبرکن بینم، اگه سیاستاوراهنمائیای من نبود، توهمه چی روخراب میکردی واین آلاگارسونی که لان هستی نمی شدی، انگارخوشی زده زیردلت، هرچی داری، ازمن داری، حواست باشه داش حیدر! »
« بروکشکتوبساب! من هرچی دارم ازانگلیسیه دارم، نه ازکون ناشوری مثل تو.»
« لابدقدرشناسیت ازانگلیسیه م که کیف پرپوندانگلیسی روبهت داد، همینجوریه، داش حیدرقدرنشناس! »
« خودتوباانگلیسیه که ولینعمت خودم میدونمش، مقایسه نکن، ناشور! »
بگومگوی صفرولوطی حیدر، دودوست قدیمی، نیمه کاره ماند. مردانگلیسی بالباس نظامی وچکمه وشلاق به دست، توآستانه ی دردکان دونبش پرزرق وبرق پیداش شد. باقیافه ای لبریزازخشم، شلاق راچندبار رو چکمه های نظامی ساقه بلندش کوبیدوشق ورق تودهنه دکان ایستاد. لوطی حیدرهاج واج نگاهش کرد، تاکمرخم برداخت، تعظیم وکرنش کرد:
« بفرمائین، قدم روچشمم بگذارین، هرامری دارین، باتموم وجوددرخدمتم. من هرچی دارم، ازدولتی سرجنابعالی دارم!...»
نظامی انگلیسی حرافی لوطی حیدرراقیچی کرد، روبه صفرنهیب زد:
« اوهی جلمبر، باتوکاری ندارم، بروبیرون! »
صفرازابهت وخشم انگلیسی ترسیدو باسرعت ازدکان خارج شدوروبه روی درایستاد. انگلیسی نظامی، شلاق راروکف دستش کوبید، تودکان پیش رفت، سینه به سینه ی لوطی حیدرایستادونهیب زد:
« یادته آن شب بارانی بایه نظامی انگلیسی چه کردی؟ ازاسب پرتش کردی تولای ولجن کوچه، تولجن غرقش کردی، نیم ساعت روگرده، سینه، پشت وشانه ش، تیپاکوبیدی. حالاآمده م تلافی کنم،درسی بهت بدم که هیچ بزمجه ی ناشور مستعمرات مون، دیگه جرات نکنه نسبت به ارباب وولینمعتش جسارت کنه...»
نظامی انگلیسی تانفسش یاری میکرد، سروصورت، شانه، گرده های لوطی حیدر رازیرضربه های شلاق گرفت وسرتاپاش راتوخون غرقه کرد. لوطی حیدرهرضربه ی شلاقی که میخورد، یک بارازنظامی انگلیسی عذر خواهی میکرد.
نظامی انگلیسی تاحدکشت، لوطی حیدرراشلاق کوب کرد. ازنفس که افتاد، نیمه مرده وتسلیم محظ، رهاش کردورفت...
توگرگ ومیش هوا، صفرداخل دکان شد، خونهای سراپای لوطی حیدررابا دستمال وپارچه پاک کرد، یک لیوان آب ازمیان لبهای ورم آورده ی لرزانش به خوردش داد، روکاناپه نشاندش وگفت:
« کجارفت اون همه کرامت وهمت ومردانگی که بادتوغبغبت میانداختی وتحویل صغیروکبیرمیدادی!...تودیگه تفاله ی آدمی وبه درددوستی نمیخوری، منم واسه همیشه رفتم...»