شرلی جکسون
لاتاری
ترجمه علی اصغرراشدان
Tue 11 06 2024
صبح بیست و هفتم ژوئن یک روز کامل وتازه تابستانی تمیز و آفتابی بود. گلهاتمام قد شکوفا وعلفها سراپا سبز بودند.
اهالی حول وحوش ساعت ده شروع کردند به جمع شدن توی میدان آبادی،بین اداره پست و بانک. توی بعضی شهرها که جماعتش زیاد بود و لاتاری دو روز طول می کشید،بیست وششم شروع میشد. تو ی این آبادی که حدود سیصد نفر جمعیت داشت، تمام مراسم لاتاری کمتر از دو ساعت وقت میگرفت.میتوانست ساعت ده شروع شود و به اهالی آبادی فرصت می داد تا نهار را هم تو خانه شان بخورند.
اول بچه ها جمع شدند. تعطیلات تابستان مدارس تازه شروع شده بود و حس آزادی بعضی ها را گرفتار ناآرامی می کرد. پیش از درگیربازی سرخوشانه شدن، به آرامی دور هم جمع شدند، حرفهاشان هنوزدرباره کلاس،معلم،کتابها و جریمه ها بود. بابی مارتین جیبهاش را پرسنگ کرده بود. پسرهای دیگر هم بلافاصله ازش پیروی کردند. باربی های جونز و دیکی دلاکرویکس (دهاتیه ادلاکروی صداش میزدند)، سرآخر یک کپه بزرگ سنگ در گوشه میدان درست کردند و از دستبرد بچه های دیگر دورش داشتند. دخترها کناری ایستاده وبا هم گپ میزدند، زیرچشمی پسربچه های کوچک خاک آلود آویخته به دست برادروخواهرهای بزرگترشان را می پائیدند. مردها جمع شدند و بچه هاشان را وارسی کردند، درباره کشت و باران وتراکتورو مالیاتها به گفتگو پرداختند. دورازکپه سنگ و در گوشه میدان با هم ایستاده بودند. بازار جوک هاشان گل کرده بود، اما به جای خندیدن ، لبخند میزدند. زنها کمی بعدازمرد هاشان توی لباس هاو پلیور های خانه شان، آمدند. با هم خوش وب ش کردند و پیش از پیوستن به شوهرهاشان، کمی با هم وراجی کردند. زنها کنار شوهرهاشان که ایستادند، بچه هاشان را صدا کردند. بچه ها که باید سه – چهار بار صداشان میکردند، با اکراه می آمدند. بابی مارتین زیرچنگ مادرش قایم شد و خندید و کنار کپه سنگ برگشت.
پدرش بهش توپید، بابی با سرعت برگشت وبین پدر و برادر بزرگش ایستاد.
اداره لاتاری، مثل رقص توی میدان،توی کلوب هجده ساله ها و برنامه های هالوین،با آقای سامرز که وقت ونیروی کارهای عمومی را داشت، بود. آقای سامرز صورت گرد و شنگول، مالک فروشگاه زغال بود. مردم براش متاسف بودند، چراکه بچه نداشت و زنش خیلی پرخاشگر بود. آقای سامرز با جعبه چوبی سیاه به میدان که رسید، زمزمه و بگومگوی روستا ئیها بالا گرفت. صدای آقای سامرز اوج گرفت
« امروز یه کم دیر شد،جماعت! »
آقای گریوز رئیس پست، سه پایه ای را حمل و او را دنبال میکرد.سه پایه را وسط میدان گذاشت. آقای سامرز صندوق سیاه را روش گذاشت. روستائیها دور شدند،بین خود و سه پایه فاصله ای به وجودآوردند.
آقای سامرز گفت« کی دوست داره یه کمی کمکم کنه؟ »
سازوبرگ لاتاری خیلی پیشترازبین رفته بود. جعبه سیاه پیش ازبه دنیاآمدن آقای وارنر، پیرترین مردروستا، روچارپایه جاخوش کرده بود. آقای سامرزهرازگاه درباره ساختن یک جعبه تازه بااهالی حرف میزد، اماهیچکس گوشش بدهکارنبودو رسم ورسومات رابه همان اندازه هم که جعبه سیاه ارائه میداد، زیادی میدانستند. معروف بودکه جعبه فعلی ازتکه های جعبه قبلی، همزمان ساکن شدن اولین روستائیها و شروع به ساختن آبادی، ساخته شده بود. هرسال بعدازلاتاری آقای سامرز دوباره درباره جعبه تازه صحبت میکرد، هرسال هم بدون صورت گرفتن هیچ کاری، قضیه به فراموشی سپرده می شد. جعبه سیاه هرسال فکسنی تر میشد، دیگر اصلاسیاه نبود، یک طرفش چنان شکسته بودکه چوبش پیدابود.
درمدتی که آقای سامرزکاغذهای جعبه رابادستش هم میزد، آقای مارتین وپسربزرگش باکستر، جعبه سیاه راروچارپایه محکم نگاه داشتند. خیلی ازمراسم فراموش ویاکنارگذاشته شده بود، آقای سامرز تکه های کاغذراباکارکشتگی جانشین تراشه های چوب که نسلها استفاده شده بود،کرد.گفته بود تراشه های چوب زمانی خوب بوده که آبادی کوچک بوده وحالاکه جماعت بیش ازسیصدنفرشده ورشدش ادامه دارد، بایدچیزی باشدکه به راحتی توجعبه سیاه جاگیرشود. آقای سامرزو آقای گریوزشب پیش ازلاتاری تکه های کاغذ راساختندوتوجعبه گذاشتندوآن راتوگاوصندوق فروشگاه زغال آقای سامرزگذاشتندواقای سامرزتاصبح روزبعدکه برای انتقال به میدان آماده شد، درگاوصندوق راقفل کرد.
گاو صندوق درطول بقیه سال دورانداخته شده بود.گاهی جائی وگاهی درجائی دیگربود. یک سال توانبارآقای گریوزبود، سال دیگرراتواداره پست زیردست وپابود. گاهی هم تویکی ازقفسه های بقالی آقای مارتین گذاشته و به فراموشی سپرده میشد.
پیش ازاین که آقای سامرزجریان لاتاری راتوضیح دهد، هیاهوی زیادی برپامیشد. لیستی مشمول سران فامیل ها، سران خانواده هادرهرفامیل، اعضای هرخانواده درهرفامیل وجودداشت. شایسته بود آقای سامرزبه وسیله رئیس اداره پست به عنوان مامورداره لاتاری تحلیف شود. بعضیها روزگاری رابه یاد می آوردندکه سرود ای سرسری ناخوشایندی که هرسال عصب خراش ترمیشد،به وسیله مامورین لاتاری احرامیشد. عده ای معتقدبودندکه مامورلاتاری وقتی حرف میزند یامیخواند، بایدجورخاصی بایستد، عده ای اعتقادداشتندکه بایددراین وقت درمیان مردم راه برود. سالهای سال پیش این بخش ازمراسم کنارگذاشته شد. یک رسم خوشامد گوئی هم بود، هرکس برای بیرون کشیدن قرعه بالامی رفت،ماموراجرای لاتاری بایدتوسخنرانیش می گنجاندش. این رسم هم به مرورزمان عوض شد. حالا لازم بود مامورلاتاری تنها با هرکس که نزدیک میشد حرف بزند.
آقای سامرزتوی همه کارها کارکشته بود.توی پیرهن سفیدتمیزوشلوارجین آبیش، بایکدستش که باسهل انگاری روجعبه آرام گرفته بود، مدتهاباآقایان گریوزومارتین حرف زد، حسابی شایسته ومهم به نظرمیرسید. آقای سامرز سرآخرحرف زدنش را پایان دادوبه طرف جماعت روستائیهاکه برگشت، خانم هاچینسون باشتاب ازپیاده رو واردمیدان شد. پلیورش روشانه هاش افتاده بود. توی جائی توی شلوغیها خزید، باخانم دلاکرویکس که کنارش ایستاده بود، آهسته خندیدند.
خانم هاچینسون گفت « پاک فراموش کرده بودم. فکرکردم پیرمردم بیرون وپشت کپه های چوبه. بیرون پنجره رونگاکه کردم، بچه هارفته بودن، یه دفعه یادم اومدکه امروزبیست وهفتمه وبدواومدم.»، دستهاش راباپیشبندش پاک کرد.
خانم دلاکرویکس گفت « به موقع اومدی، اوناهنوزم اونجادارن گپ میزنن. »
خانم هاچینسون توشلوغیها سرک کشیدتاشوهروبچه هاش راکه نزدیک سکو ایستاده بودند، ببیندوپیداکند. روبازوی خانم دلاکرویکس زدوخداحافظی وراهش راتوجماعت بازکرد. جماعت باخوش روئی فاصله گرفتندکه بتواند راه بازکند. دویاسه نفرباصدائی بلندکه جماعت بشنوند، گفتند:
« خانمت داره میادهاچینسون! بیل، اون همه چی رو راست وریست کرده! »
خانم هاچینسون به شوهرش وآقای سامرزکه منتظربود، رسید.آقای سامرزخوش آمدگفت « مافکرکردیم بایدبدون شما برنامه روشروع کنیم تسی! »
خانم هاچینسون خندیدوگفت « نمیباس ظرفامو توظرفشوری ول میکردم؛ حالا خوشت اومد؟ »
آهسته خندیدوراهش راتوجماعت دنبال کرد. جماعت بعدازگذشتن خانم هاچینسون دوباره به جای اولش هجوم برد.
آقای سامرزباحالتی جدی گفت «خب، حالافکرمیکنم بهتره شروع کنیم، این قضیه روتمومش کنیم وبریم سراغ کارمون. »
« کی دوست داره بیاداینجا؟»
عده ای گفتند« دونبار!دونبار،دونبار! »
آقای سامرزبه لیستش مراجعه کردوگفت« کلایددونبار،درسته،اون پاشو شکسته ،مگه نه؟حالاکی به جاش قرعه بیرون میکشه؟ »
زنی گفت« فکرمیکنم من. »
آقای سامرزبرگشت که ببیندش، زن گفت:
« زن به جای شوهرش قرعه رو بیرون میکشه. »
آقای سامرزگفت « تویه پسربزرگ نداری که این کارو واسه ت بکنه،جنی؟ »
آقای سامرزوتمام روستائیها ی دیگرپاسخ رادقیقامیدانستند،اماوظیفه مامورلاتاری بودکه صورت ظاهرمراسم رارعایت کندوبپرسد.آقای سامرزباحالتی موءدب منتظر جواب خانم دونبارماند.خانم دونبارمحترمانه گفت:
« هوراس هنوزشونزده سالش نشده. فکرمیکنم امسال بتونم به جای پیرمرداین کارو بکنم. »
آقای سامرزگفت « خیلی خب.»، توی لیستش چیزی نوشت وپرسید:
« پسرواتسون امسال قرعه روبکشه؟ »
پسردرازی ازوسط جماعت دست بلندکردوگفت:
« اینجام، من به جای مادرم بیرون میکشم. »
صداهائی ازمیان شلوغی چیزهائی گفتند:
« جک. پسرخوب. خوشحالم که مامانت مردی واسه این کار به دنیاآورده! »
چشمهای پسرگرفتارپرش عصبی شدوسرش راپس کشید. آقای سامرزگفت «خب؛ فکرکنم تنهاآدم مناسب این کار وارنره. »
صدائی گفت « اینجام. »
آقای سامرزاشاره کرد، هراسی جماعت رادرخودگرفت. آقای سامرزگلوش راصاف کرد، نگاهی به لیستش انداخت وصداکرد
« خیل خب،حالااسمارومیخونم،اول سران فامیلارو. مردابیان بالاویه کاغذازتوجعبه وردارن. کاعذرو تودستشون مچاله وقایم کنن، تانوبتشون نشده، نگاش نکنن. همه چی روشن شد؟ »
افرادبارها این کارراکرده بودند، تنهانصف شان حرفهای مجری راگوش میکردند، بیشترشان ساکت بودندولبهاشان راخیس میکردندواطراف رامی پائیدند. آقای سامرزیک دستش رابلندکردوگفت « آدامز.» مردی خودراازبین جماعت بیرون کشیدو پیش رفت. آقای سامرزگفت« سلام،استیو.» آقای آدامزگفت« سلام جو.» آنها بی زمزمه وعصبی به هم نیشخندزدند. آقای آدامزداخل جعبه سیاه راوارسی کردویک تکه کاغذمچاله شده بیرون کشید. کاغذراگوشه مشتش محکم گرفت وقایمش کردوشتابزده به جای اولش توی جماعت برگشت وبافاصله ای ازفامیلش ایستاد، به پائین ودستش نگاه نکرد.
آقای سامرزگفت « آلن، اندرسون...بنتام. »
خانم دلاکرویکس توصف آخربه خانم گریوزگفت:
« انگارفاصله بین لاتاریاپاک ازبین رفته! »
خانم گریوزگفت« انگارهمین هفته پیش بود، وقت خیلی تندمیگذره. »
« کلارک،دلاکرویکس!»
خانم دلاکرویکس گفت « اونهاش، پیرمردم داره میره.»، درفاصله ای که شوهرش پیش میرفت،نفسش راتوسینه ش حبس کرد.
آقای سامرزگفت« دونبار! »
خانم دونبارخیلی جدی به طرف جعبه سیاه رفت. یکی اززنها گفت:
« « برو جلو جنی! »،زنی دیگرگفت«اون داره میره
خانم گریوزگفت « بعدیش مائیم.»، آقای گریوزکنارجعبه که رسید،بااخم باآقای سامرزخوش وبش کردوتکه کاغذی ازجعبه بیرون کشیدونگاهش کرد.
مردهاباتکه کاغذهای مچاله شده تومشت های بزرگ شان، برمی گشتند توی جماعت، عصبی، کاغذهاراتوی دستهاهاشان می گرداندند. خانم دونبارتکه کاغذراتوی کونه مشتش قایم کرد.
«هاربورت،هاچینسون! »
خانم هاچینسون گفت « بپراونجابیل،بیل!» اطرافیها خندیدند.
« جو نز!»
آقای آدامزبه وارنرپیرکه کنارش ایستاده بود،گفت:
« میگن توبخش شمالی آبادی دارن درباره کنارگذاشتن لاتاری حرف میزنن. »
وارنرپیرخرناسه کشیدوگفت«جمع کنن دیوونه ها!گوش دادن به حرفای جوونا،هیچ چیزبه دردخورواسه شون نداره،توحرفای بعدیشون ازت میخوان که برگردی بری توغارازندگی کنی. هیچکس کارنکنه ویه مدتیم به شکل آدم اولیه زندگی کنه. هی درباره لاتاری تو جوئن حرف میزنن. چارروزدیگه بلالاسفت میشه. بعدش میباس همه مون علف جوشیده وبلال بخوریم. لاتاری همیشه بوده.جوسامرزجوون اونجا داره باهمه مسخره بازی میکنه، این کارخیلی مزخرفیه. »
خانم آدامزگفت « بعضی جاهالاتاری روکنارگذاشتن دیگه. »
وارنرپیرقاطعانه گفت«غیرناراحتی هیچ چی توش نداره، یه دسته ازجوونای احمق.»
« « مارتین!
بابی مارتین پدرش راکه جلو میرفت،نگاه کرد.
« اوردایک...پرسی!»
خانم دونباربه پسربزرگش گفت« امیدوارم عجله کنن، امیدوارم عجله کنن. »
پسرش گفت« اوناتقریباکارشون تمومه. »
خانم دونبارگفت« آماده باش که بدوی وبه پدرت بگی. »
آقای سامرزاسم خودش راخواند،بادقت جلورفت ویک تکه کاغذازجعبه بیرون کشید،وبازصداکرد«وارنر! »
وارنرپیررفت داخل جماعت وگفت:
« هفتادوهفت ساله تولاتاری بوده م، هفتادوهفت مرتبه. »
« واتسون!»
پسربلندی دستپاچه داخل جماعت شد.یکی گفت« عصبی نباش جک! »
آقای سامرزگفت« عجله نکن پسر. »
« زانینی!»
وقفه ای درازبه وجودآمد، وقفه ای نفسگیر. سرآخرآقای سامرزتکه کاغذخودرابالاگرفت وگفت« خیلی خب، جماعت. »
یک دقیقه هیچکس تکان نخورد،بعدتمام کاغذها بازشد.ناگهان تمام زنهاباهم به حرف زدن درآمدند:
«اون کیه؟»،«کی اونوورداشته؟»،« اون دونباره؟»،« واتسونه؟»
صداهابالاگرفت
«« اون هاچینسونه،بیل هاچینسون...
.« بیل هاچینسون اونو ورداشته»
خانم دونباربه پسربزرگش گفت« بدو، بروبه پدرت بگو. »
جماعت اطراف راپائیدکه هاچینسون راببیند.بیل هاچینسون ساکت ایستاده بودوپائین وکاغذتوی دستش رانگاه میکرد.
تسی هاچینسون ناگهان به طرف آقای سامرزدادکشید:
« توبه اندازه کافی بهش وقت ندادی تاهرکاغذی رو که میخواست ورداره. من نگات میکردم. این منصفانه نیست. »
خانم دلاکرویکس گفت « یه بازیکن خوب باش تسی! »
خانم گریوزگفت« تموم مون شانسی ورداشتیم. »
بیل هاچینسون گفت « خفه شو تسی! »
آقای سامرزگفت:
« خیلی خب جماعت، حسابی وباسرعت کارصورت گرفت، حالامی باس کمی عجله کنیم که سروقت انجام شه. »
آقای سامرزلیست بعدیش راوارسی کردوگفت:
« بیل، تو واسه فامیل هاچینسون قرعه روبیرون کشیدی. »
خانم هاچینسون دادکشید « دان واوا، بگذاراوناشانسی شونووردارن! »
سامرزباتواضع گفت « دخترابافامیلای شوهراشون ورمیدارن تسی، مثل همه اونای دیگه، اینوخودتم خوب میدونی! »
تسی گفت« اون عادلانه نبود. »
بیل هاچینسون محترمانه گفت « فکرکنم نبود، جو. دخترم بافامیل شوهرش ورمیداره، تنهااون عادلانه ست. من غیربچه ها، فامیل دیگه ای ندارم. »
آقای سامرزتوضیح داد« تنهامایه نگرانی قرعه ورداشتن، توی فامیلاتوئی، وتنهامایه نگرانی واسه فامیلا، قرعه ورداشتن توست، درسته؟ »
بیل هاچینسون گفت « درسته. »
آقای سامرزبرای حفظ ظاهرمراسم، پرسید«چن تابچه بیل؟ »
بیل هاچینسون گفت« سه تا،بیل،جی آر،ونانسی ودیوکوچیکه.تسی ومن.»
آقای سامرزگفت« خیلی خب،عجله کن، بلیط توپس گرفتی؟ »
آقای گریوزسرش راتکان دادوتکه کاغذرابلندکرد.
آفای سامرزراهنمائیش کرد« اوناروبندازتوجعبه،مال بیلم بگیروبندازتوجعبه. »
خانم هاچینسون باآهستگی تمام گفت« من فکرمیکنم بایددوباره شروع کنیم. گفتم که،اون عادلانه نبود،بهش وقت کافی واسه ورداشتن ندادی،همه اونودیدن.»
آقای گریوزپنج تکه کاغذانتخاب کرده بودوآنهاراتوی جعبه انداخت،تمام کاغذ هارا، غیر از آنهاکه روزمین بودندونسیم بلندودورشان کرد، ریخت.
خانم هاچینسون به آنهاکه اطرافش بودند میگفت« همه تون گوش کنین»که آقای سامرزگفت« حاضری بیل؟ »
بیل هاچینسون نگاهی تندبه اطراف،زن وبچه هاش انداخت وسرش راتکان داد.
آقای سامرزگفت« یادت باشه،کاغذارو وردارواوناروتودستت مچاله وقایم کن تاهمه کاغذاشونووردارن.هاری توبه دیوکوچیکه کمک کن. »
آقای گریوزدست پسرکوچک راگرفت واوهم باهاش کنارجعبه سیاه رفت.
آقای سامرزگفت« یه تیکه کاغذازجعبه ورداردیو.»، دیودستش راتوجعبه فروبردوخندید.
آقای سامرزگفت « فقط یه کاغذوردار،هاری توواسه ش وردار. »
آقای گریوزدست بچه راگرفت وکاغذمچاله راازمشت بسته ش بیرون کشید، دیوکوچک کنارش ایستادوشگفتزده بالاواورانگاه گرد.
آقای سامرزگفت« نوبت بعدی،نانسی. »
نانسی دوازده ساله بود،جلوکه رفت،نفس توی سینه ش سنگین شد،پیرهنش راجمع کردویک تکه کاغذازجعبه سیاه بیرون کشید.
اقای سامرزگفت« بیل جی آر. »
بیلی باصورت گل انداخته وقدمهای بلند، تکه کاغذراکه بیرون کشید، نزدیک بودجعبه راواژگون کند.
آقای سامرزگفت« تسی. »
تسی لحظه ای مرددماند، اطراف راجسورانه پائید، لبهاش راروی هم فشردوتا کنارجعبه بالارفت. یک تکه کاغذازجعبه سیاه قاپیدوپشت سرش قایم کرد.
آقای سامرزگفت« بیل. »
بیل هاچینسون توجعبه سیاه راوارسی کردوبه اطراف گرداند وسرآخردستش رابایک تکه کاغذبیرون کشید. جماعت ساکت بود.دختری پچپچه کرد« امیدوارم نانسی نباشه.»، صدای پچپچه به کناره های جماعت رسید.
وارنرپیرگفت « راه درست کاراین نیست،مردم نباس تواین راهها باشن. »
آقای سامرزگفت « خیلی خب،کاغذاروبازکنین،هاری تومال دیوکوچیکه روبازکن. »
آقای گریوزتکه کاغذرابازکردوبالاگرفت تاهمه جماعت ببینند،همه دیدندکه سفید است وآهی عمومی اوج گرفت.نانسی و بیل وجی آر همزمان کاغذ هاشان رابازکردند،لبخندزدندوخندیدند.تکه کاغذهاشان رابالای سرشان گرفتندو دورخودچرخیدند تاجماعت ببینند.
آقای سامرزگفت« تسی! »
سکوتی حاکم شد.آقای سامرزبه بیل هاچینسون نگاه کرد.بیل کاغذش راباز کردونشان داد. سفیدبود.
اقای سامرزگفت« اون تسیه.» صداش فروکش کرد« کاغذتسی رونشونمون بده بیل! »
بیل هاچینسون به طرف همسر ش رفت وتکه کاغذرابه زورازمشتش بیرون کشید .نقطه سیاهی روکاغذبود. نقطه سیاه راشب پیش آقای سامرزتوی کمپانی زغال بامدادی پررنگ روکاغذگذاشته بود. بیل هاچینسون کاغذرابالا گرفت،جنبشی توی جماعت بالاگرفت.
آقای سامرزگفت« خیلی خب جماعت، بگذارین باعجله تمومش کنیم.»
روستائیها مراسم راازیادبرده وصندوق راندیده گرفته بودند.آنها هنوزاستفاده کردن ازسنگهارابه خاطرداشتند. کپه سنگی که قبلابچه ها جمع کرده بودند،آماده بود. سنگهائی روزمین بودندکه کاغذهای ازصندوق درآمده روشان میوزیدند.خانم دلاکرویکس سنگی چنان بزرگ انتخاب کردکه دودستی بلند وحملش کردوبه طرف خانم دونباربرگشت وگفت:
« شروع کن! عجله کن دیگه!»
خانم دونبارسنگهائی کوچک توهردودستش داشت،بانفسی عطش زده گفت:
« « اصلانمیتونم بدوم.تومیباس توردیف اول باشی، من بهت میرسم.
بچه هاسنگهائی توی دست داشتند،یکی ریگهائی هم توی دست دیوکوچکه گذاشت.
تسی هاچینسون تومرکزمحوطه تمیزشده ای بود. روستائیها بهش نزدیک که شدند، دستهاش را ازهم بازکرده بودوگفت « این عادلانه نیست!»
وسنگی به یک طرف سرش کوبیده شد...
وارنرپیرگفت« راه بیفتین، همه راه بیفتین دیگه!...»
استیوآدامزباخانم گریوزدرکنارش، جلودارجماعت روستائیها بودند.
خانم هاچینسون فریادکشید« این عادلانه نیست!این کاردرست نیست! »
وجماعت روش هجوم بردند...
|
|