عصر نو
www.asre-nou.net

«کلام هفدهم ازحکایت قفس»


Wed 5 06 2024

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
.....( ببخشيد پهلوون! حواسم يک لحظه پرت شد! فرموديد حلقوم خورنده اش؟!).
(بی خيالش! اول بگو ببينم که حواس جاکشت، پرت چی شده بود؟! پرت کجا شده بود؟!).
( پرت همين بزرگراه!).
( که چی؟!).
(می بخشيد پهلوان! يکدفعه به اين فکر افتادم که انگار ساعت ها است شما داريد همينطور توی اين بزرگراه ، رانندگی می کنيد، پس چرا به آخرش نمی رسيم!).
( منظورت رسيدن به چلوکبابيه ديگه! آره؟!).
( حتا اگه مقصدتان رسيدن به چلوکبابی هم باشد، ازوقتی که گفته ايد چند دقيقه ی ديگر می رسيم، الان بايد چند ساعت که هيچی بلکه چند سال گذشته باشد!).
( خيلی ناکسی! هنوزهيچی نشده، باز، خودتو داری ميزنی به ديوونگی؟! هواتو می بندم ها؟!).
( ببنديد پهلوان! ببنديديد! اصلا، آن شير گازرا بازکنيد و از شر من راحت بشويد!).
( چطو؟! از زندگيت سير شدی و ميخوای خودکشی کنی؟!).
( آخر، شما، به اين زندگی سگی، می گوئيد زندگی؟!).
( حالا، يه خرده بهت خنديديم، ديگه قرارنيس روتو زيادکنی ها! شوخی کردن با من، اومد و نيومد داره! ايندفعه رو، زير سبيلی در می کنم، اما اگه يه دفعه ی ديگه، هوس شوخی بزنه به سرت، اونوقت، فاتحه ات خونده است! حاليت شد؟!).
( بلی پهلوان. بفرمائيد! گوشم با شما است!).



( آره!.....با کتاب خاطراتی که اون معلم جاکش، از خودش به جا گذاشته و يه نسخه شم توی پرونده اش ضبط شده و تو پايگاه موجوده، معلوم ميشه که وختی اومده بوده سراغ بابا و ننه ی ما که چند ماهی از اومدنش به ده گذشته بوده و توی اون چند ماه هم، حسابی جا افتاده بوده وو فهميده بوده که توی ده ما، کی به کيه و چی به چی! اولش، با دادن برنج و روغن وقند و شکر و چای واينجورچيزا، حسابی توی دل بابا و ننه ی ساده ی ما، جا بازکرده بوده و بعدهم نشسته بوده پای درد دلاشونو و اول، از روزگار و بعد هم، از اين و اون تا رسيده بودن به خان و کدخدا وو حقائی که از مردم خورده بودن که يارو هم، موقعيت رو غنيمت ميشمره و ميده دمش وشروع می کنه به باد زدن آتيشی که از زمان بوق عليشاه تا اونوقت، زيرخاکستر دل بابا و ننه ی بدبخت ما، خوابيده بوده وو خلاصه تا چشم بهم بزنيم، می بينيم که اون معلم جاکشی که تا ديروز، بابا و ننه ی ما، به او اطمينان نمی کردن و اونو غريبه ووخبرچين شاه ميدونستن، شده، پسر اونا وو داداش بزرگه ما و همه ی خونواده، از بزرگ و کوچکمون، افتاديم توی تله وو شديم، چشم و گوش آقا! اما، اون معلم جاکش، اينارو ديگه توی خاطراتش ننوشته که همه ی خونواده ی مارو، کرده بود جاسوس ده! و اونوقت، توی خود خونوادمون، بابای بدبختمونو کرده بود، جاسوس ننه ی بيچاره مون وو ننه ی بيچاره مونو، کرده بود، جاسوس بابای بدبختمونو وهر دوتای اونارو، کرده بود، جاسوس من و خواهرا وو برادرامو، و ما برادرا و خوهرا رو هم، کرده بود، جاسوس همديگه و و خلاصه، اينو جاسوس اون، و اونو جاسوس اين! توی يکی از نومه هائی که همون زمون ها، به يه معلم جاکش ديگه ای مثل خودش که معلوم ميشه، توی دانشگاه تهرون درس ميخونده وو ضمنن، به حلقه ی پهلوون جلال جاکشتون هم وصل بوده، مينويسه که: "..... فلانی و فلانی، از بچه های شهرستون فلان هستند. ميان پيشت! بهشون گفتم که همينجوری ميشناسمت و مبادا سفره ی دلشونو جلوت باز کنند! تو هم مواظب باش نشون ندی که با من خيلی نزديکی. چارتا بد و بيراه هم، پشت سرم بگی وعکس العملشونوهم ببينی، بد نيس! بدون اينکه خودشون متوجه بشن، ترتيب وصل شدنشونو بده! حال من هم خوبه وو طبق معمول، مشغول کاشتن تخم کينه، توی دل بچه ها هستم که اميدوارم تا دريافت نامه ی انتقال يا اخراج بعدی، ثمراتش را به چشم ببينم و...... " چيزائی شبيه اينا که الان همه اش يادم نيس. به جای فلانی و فلانی ای که من ميگم، چند تا کد نوشته که اگه روزی اومدی به پايگاه، عين نومه رو بهت نشون ميدم- خب! آخه جاکش! مثلا، تو معلم هستی! اونم معلم سپاه دانشی! فرستادنت به ده که به ما علم ياد بدی! آخه پدر سگ جاکش، عوض اين کينه کاشتن ها، توی قلب، يه مشت بچه ی معصوم دهاتی ، چی ميشد که نميگم عشق می کاشتی، ولی اقلن ميتونستی که به ما، درس دوستی و دوست داشتن همديگه رو بدی! اصلن، اونم پيشکشت جاکش! چون نه قلب عاشقی داشتی و نه دست دهنده ای! ولی ميتونستی کمکمون کنی تا ازهمون چيزائی که داشتيم و به خاطر نادونی، درست استفاده نمی کرديم، درست استفاده کنيم! مثلن، يادمون ميدادی که از دستامون چه استفاده هائی که ميشه کرد! از پاهامون! از چشامون! از گوشامون! يادمون ميدادی که اون دماغ سگ مصبو، خوب خالی کنيم که مجبور نباشيم از دهنمون نفس بکشيم! يادمون ميدادی که پس از شستن کونمون، دستامونو با صابون بشوئيم! يادمون ميدادی که دهونه ی مسترابمونو، چطوری تنگ کنيم که هی نيفتيم توش و زنده به گه بشيم! يادمون ميدادی که مسواک بزنيم! ميگی مسواک زدن، شيک بود؟! نداشتيم که بخريم؟! خب، نمک که داشتيم! يادمون ميدادی که قبل از اينکه بخوابيم، انگشتمونو بزنيم تو نمک و..... ای داد و بيداد! چی دارم ميگم؟! با کی دارم ميگم؟! آهای جاکشا! اينجا، دارد يک نفرميريند توی دهن همه ی شماها! ميشنوی چی ميگم؟!...... با تو هستم ديوس! چرا جواب نميدی؟!).
( ببخشيد پهلوان!).
( چون گفتم که ريدم تو دهن همه ی شماها، خودتو زدی به کوچه ی علی چپ! آره؟!).
( خير پهلوان!).
( پس چی؟!).
( پس چی، راجع به چه پهلوان؟!).
(راجع به داستان همون معلم جاکش! همونکه اومده بود توی ده ما؟!).
( داستانتان که هنوز تمام نشده است! اگر اجازه بفرمائيد، در پايان آن، نظرم را خدمتتان عرض خواهم کرد. بفرمائيد. گوشم با شما است).
(باشه! خوب مارو گذاشتی سر کار!).
( اختيار داريد قربان! کدام کار؟!).
( همه اش تقصير اون علی مقسم جاکشه که به خاطر بچه محل بودن، نقش خوبه رو، داده به تو و نقش منفيه رو داده به ما! بذار پام به پايگاه برسه!).
( کدام نقش خوب استاد؟!).
( استاد هم خودتی! خايه مالی، بی خايه مالی!).
( آخر، نقش يک آدم ترسوی مفلوک بريده ی تسليم شده ی بله قربان گوئی که من دارم بازی می کنم بهتر است يا نقش يه آدم نترس و شجاع و مقاوم و قرص وسخت و قهرمانی که شما....).
(ماليدی! نميخواد هندونه بذاری زير بغل ما! ما، خودمون هندونه کاريم!).
( هندوانه نيست پهلوان! باور بفرمائيد که آنچه عرض می کنم، عين حقيقت است!).
( که چی؟! که چون از شکم ننه ام، نترس و کله شق بيرون اومدم، باس به من جايزه بدن؟!).
( ولی، به هرحال، خودتان هم بی تاثير نبوده ايد!).
( آره خب! يارو هم که به خاطر قد ديلاقش، داره توی تيم بسکتبال توب ميندازه، بالاخره، هرچه بيشتر تمرين کنه و فکر و خيالات راحت تری هم داشته باشه و غذای بهتری هم بخوره و مربی و فلان و فلان بهتری هم داشته باشه، خب ممکنه که از يه ديلاق ديگه که اون چيزارو نداشته، بهتر بازی کنه، اما اگه اون قد ديلاقو نداشت، اصلا توی بازی بسکتبال راهش ميدادن؟!).
(البته...... در مورد بسکتبال...... قاعده .......تا حدودی..... خوب...... بلی........، اما.......).
( بابا! نترس! حرفتو بزن! شير هواتو نمی بندم! مهمش اين بوده که به چاکرت گفتی "آره "وو داريم ميريم که چلو.کباب و ماست موسير و مخلفاتشو بزنيم به بدن وو اون وسطا شم، اگه حالشو داشتيم، چند تا سؤال و جواب بکنيم و بعدش ببرمت و بذارمت سر پست "فرهنگ و هنر"! گرفتی چی گفتم؟!).
( بلی پهلوان!).
( ايوالله! از اين به بعد هم، اينی که ميگم، بکن آويزه ی گوشت: " با ما باش، هر گهی که ميخواهی، باش!". اينم گرفتی؟!).
( بلی پهلوان!).
( خب! حالا بدون ترس و لرز، بنال ببينم که چی ميخواستی بگی؟!).
( می خواستم عرض کنم که در زندگی......).
( آره! در زندگانی، دردهائيه که جيگر آدمو، مثل خوره، سوراخ سوراخ ميکنه و وفلان و فلان! يکی از کلمات قصار صادق جنايت! صادق ترياکی! ميگن که بچه بازهم بوده وو آخر کاری هم، از زور پيسی، خودشو تو پاريس کشته! خب که چی؟! از کرامات شيخ ما، اين است. شيره را خورد و گفت، شيرين است؟! "... در زندگانی دردهائيه که فلان و فلان!..... ". مرتيکه ی مفنگی! نوبرشو آورده! آخه، مگه زندگی، بی درد هم ميشه؟! مگه زندگی، بی مشکل هم ميشه؟! زندگی، يعنی حل کردن مشکلات! همچين که از شکم ننه ات بيرون ميفتی، مشکل اولت شروع ميشه! مشکل اول چيه؟! نفس کشيدن! خب مشکله ديگه! بده تو! بده بيرون! بده تو! بده بيرون! ديدی که بعضی از بچه ها، مثل همين صادق مفنگی شما، از همون لحظه ی اول که از شکم ننه شون، ميفتن بيرون، اونقدرتنبل و کون گشادن که حتا زورشون مياد که نفس بکشن! اونوقت، ماماهه رو مجبور ميکنن که تلق و شلق، بکوبونه در کونشون تا موتورشون راه بيفته! خب، مشکله ديگه! بعدش هم مشکل خوردن و ريدن و کردن و دادن و همينجور بگير و بيا ......تا....... برسی به مشکل ريق رحمتو سرکشيدن!خب؟! اينجور حرف ها، اصلن گفتن داره که تو بيای زندگيتو روی اون بذاری و بشينی و براش داستان بنويسی و بدی به دست يه مشت آدم مفنگی تر و مشنگ تراز خودت که هی برن و گوشه ای، منگ و مست و ملنگ و خمار، بنشينن و برای همديگه بخونن و انگشت حيرت به کون بمونن که چرا هرچی خودشونو اون تو می چپونن، بازهم دوتاشون بيرون ميمونن؟! آخ ننه، من بيچارم! آخ ننه.....).
( ببخشيد پهلوان! منظور من......).
( خفه! بذار حرفم تموم شه!....آخ ننه، من بيمارم! آخ ننه، من بيکارم! آخ ننه، من بيعرضه ام! گشادم! پول تو جيبی ندارم! کو پول شرابم؟! کو پول کبابم؟! آخ ننه،.......).
( پهلوان! باز داريد ويراژو زيگزاک می رويد! خواهش می کنم....... اتوبوس!.....اتوبوس!.....).
( نترس! حواسم بهشه!.....آخ ننه! پول شيره ام ! آخ ننه، پول قهوه، حشيش، ترياک، کوکائين ووووووووو بعدش هم که می بينی کسی گوشش بدهکارچس ناله هات نيست و هرکی، سرش توی لاک سگ دوزدن ها و بدبختی های زندگی خودشه، ميزنی و ميری فرنگستون ووووو مثل اين دهاتيای نديد بديدی که از دهاتشون فرار ميکنن و ميان تهرون وو تا پاشون ميرسه به شمس العماره و گشتی تو لاله زار ميزنن و و دوتا سينما و تياتر وچهارتا کس و کون لخت می بينن، ديگه، شروع می کنن به لفظ قلم صحبت کردن و تا چشم به هم بزنی، شدن روشنفکر و همه چيزدان ووو همه ی دهاتيای ديگه هم، ميشن بی سواد و نفهم و عقب افتاده واخ و تف و به قول شازده، رجاله و دلاله و لکاته؟! و يا چی؟! و يا فيل شازده، ياد هندوستون ميکنه و خيالات ايرون و ايرونيای باستون! برای چی؟! برای اينکه شازده ی ما، روشنفکره ووو تو داستاناش، از دردائی حرف ميزنه که مثل خوره، جيگر آدمو از تو ميخورن، اما مردم نمی فهمنش و محلش سگ هم بهش نميذارن و انگار نه انگار که کشف محيرالعقولی نکرده شازده! آخه ديوس! اگه تو روشنفکری، حد اقل اقلش، اينه که باس روشن خودت و مملکتت و و مردم دور و رت شده باشی يا نه؟! اگه تو، روشنفکری، نباس اينو فهميده باشی که اون دردائی که تو ازش حرف ميزنی، درد اين مردم نيس؟! اصلن می خوام ببينم که وقتی ميگن فلونی روشنفکره، يعنی چی؟!).
( به نظر من، روشنفکر، يعنی.......).
داستان ادامه دارد.......