چقدر دلم می خواست ...
Fri 16 10 2009
م. ايل بيگی
چقدر دلم می خواست
در زادگاهم می ماندم
نانی - هرچند کم - ، بخورم
(نانی از حلقوم ِ کسی بر نمی داشتم
تا در حلقومم کنم)
آزادکی - و نمی گويم "آزادی" (چه گزافه گوئی !) - داشتم
می گفتم هرچه دلم می خواست
- و می گذاشتم که هرکس ، هرچه دلش می خواهد بگويد ، بگويد - ،
می خواندم هرچه دلم می خواست
- و می گذاشتم هر کس ، هرچه دلش می خواهد بخواند ، بخواند -،
می نوشتم هرچه دلم می خواهد
- و می گذاشتم هرکس ، هرچه دلش می خواهد بپويسد ، بپويسد = ،
ترانه ها می خواندم و می رقصيدم و قهقهه ها سرمی دادم
- و نه نعره های ِ "مرگ برتو" ، "مرگ بر او" ، "مرگ برهمه گان" -
- و می گذاشتم که ترانه ها بخوانند و برقصند
و به جز زندگی ، هرگز از مرگ نگويند
...
تمام ِ آرزوی هايم برباد رفت
چرا نمی توانم - لااقل - ،
در زادگاهم
- بی درد ، بی شکنجه ، بی تجاوز - ء
بميرم
بميرم
بميرم
... بميرم !
23 مهر 88 / 15 اکتبز 09*
**************
وايا بر تو !
تو خود تمام ِ اين جهان ِ اسلامی ؛
- نماز را به تمامی به عربی می خوانی
بی آنکه حتی بدانی که در آن چه هست و گفته شده است
مردامردی هستی بی هيچ حرمت برای ِ زنان
و زنانه زنی هستی بی هيچ حرمت برای ِ خود
افتخارت هست به "اسلاميت"ات
( چه ات هست فخر به جهالت فروختن ؛
چه ات هست فخر به بلاهت فروختن ؟ ؛
خدايت گرهست
در خانه و مسجدت پنهان کن
جهانم را با اين هيچ نبود تاريک نساز!)
افتخارت گر هست به جهانِ "مسلمان" يت
باشد و باشد
اما بدان که اين "جهان"ت
به جز خون وخون
هيچ و هيچ نيست :
وایا برتو !
وایا برتو !
و تا "اسلاميت" هست
هرگز "آزاديت" ات نخواهد بود :
وايا برتو ؛
وايا برتو !
23 سپتامبر09
|
|