پرلاشز
Thu 2 05 2024
علی اصغر راشدان
باز هم مثل اینهمه سال، موعظه، پند و اندرز و دلالتگری از راه دور؟ انگار هرازگاه، با همان شگردو شیوه های نخ نمای کهنه شده، ادای شیوخ را در می آورد.
آرام آرام دارد بیست سال آزگار می گذرد، نزدیک یک ربع قرن. حتما دارم هنوز هم در هوای همان اوایل نزدیک به یکربع قرن پیش، سیر آفاق و انفس می کند. هراز گاه از سر تفنن یا طنز و پوزخند، از خواب اصحاب کهف بیدار می شود، قلمکی میزند و دلالتکی میکند که های! سرگشته و پراکنده احوال روزگار! درخت ریشه کن شده ی نزدیک به یکربع قرن پیش، در به در و آواره ی دیاران! چراچنینی وچنان نیستی! اگربازهم چنین باشی وچنان نباشی، چنین وچنان میشود! حالا هم انگار باز ازخواب اصحاب کهف بیدار شده و از راه دور و دراز، میگوید که چنین باش و چنان مباش!...
در این بیداریهای هرازگاهی، یک بار پرسیده که چند مرتبه به پاریس آمده ام! پائین و کنار و دور اطراف برج ایفل، تو بازار روز، بساطیها، دست فروشی ها و بین آنهمه آدمیزاد از همه سنخ و جنم و رنگ و نژاد، چقدر سرگشتگی کشیده، سرگردان بوده و لابه لای مردمان، چشم چرانی کرده ام؟ چقدر، چندین و چند بار کنار ساختمان تمام نمای ژرژ پمپیدو، بین نقاشها و انواع هنرمندهای خیابانی و توی محوطه را گشته ام و شش جهت زمین وزمان را از زیر نگاه گذرانده ام! چند مرتبه بیرون و توی موزه ی لوور، پرسه زده و گشته و بین آدمها را پائیده ام! چند مرتبه با قطار و مترو به محل کاخهای ورسای سفر کرده، تمام بیرون و داخل و بین گردشگرها را چشم چرانی کرده و بی حاصل برگشته ام!کناره های رود سن را چند مرتبه پیاده پیموده باشم خوب است! چند مرتبه با قایقهای کشتی مانند توریستی، از بالا تا پائینش را رفته و برگشته باشم خوب است! میدان باستیل و میدانهای مشابهش را تماما از زیر قدم و نگاه گذرانده ام، شانزه لیزه را آنقدر زیر پا گذاشته ام که همه جاش را مثل کف دستم حفظم، شانزه لیزه را حالا دیگر از خیابان انقلاب خودمان هم بهتر می شناسم. از کجاهای دیگر پاریس بگویم!
سرآخر با خود می گویم « دنبال قضیه رو ول کن! پیگیریم حد و اندازه داره، این قضیه انگار یه تیکه نون شده و سگ خورده تش، یایه قطره آب شده و افتاده تو رود سن. ول کن و مثل بچه ی آدمیزاد، برو دنبال کارت...»
دستم از همه جا کوتاه که میشود، ناامید مشوم و میروم سراغ پیر و مرادم، صادق خان هدایت. میروم گورستان پرلاشز، چه آرامشی دارد این قبرستان، انگار تمام منم بزنهای عالم و آدم، تمام دیکتاتورهای تاریخ آدمیزاد، تمام مدعیان خدائی، تمام جهودهای چس خور، آنها که لقمه را که میجوند، انگار جگر خود را میجوند، پولها را تف میزنند و روی هم تلانبار می کنند، هزار دوز و کلک میزنند که یک قران را چهل قران و پسانداز کنند، بگذارند روی هم که بعد از مردن، ورثه بخورند و نیایند سرگورشان بگوزند، بزرگی میگوید «وصیتنامه ات را که می نویسی، به خودت یک پرکاهم نمیرسد»، عبرت بگیر، ای آدمیزاد شیرخام خورده، اینقدر عهد شکنی مکن. تنها در همین قبرستان پرلاشز و بین اهل قبور، آرامش و آسایش کامل دیده میشود،
می گردم و پرسه میزنم، تو محوطه و بین قبور، ایرانی زیاد می بینم و صدایشان شنیده میشود. با کنجکاوی، بین تمام ایرانیهارا با نگاه، جستجو و وارسی میکنم. آشنائی نیست که نیست، مدتی طولانی بین آدمها و قبور میگردم و بازپرسه میزنم. خسته و کوفته و از همه جا مانده و درمانده، سرآخر آشنایم را پیدا میکنم. گور پیر و مرادم، صادق خان هدایت را می یابم. با پاهای خسته، از نفس افتاده و سینه سوخته، خود را کنار سنگ قبر آشنایم، به تمام معنی رها میکنم. پشت و شانه ام را به سنگ قبر تکیه میدهم. اصلا و ابدا عادت به گریستن ندارم و یادم نمی آید که در هیچ حادثه و مراسم تدفین و سوگواری و مرده کشی ئی گریه کرده باشم. اما اینجا و کنار قبر پیر و مرادم صادق خان هدایت، در سکوت کامل، ناخودآگاه چند قطره اشک روی گونه هام را آبیاری میکند. زبانم گرفته است، انگار حرف زدن یادم رفته، تنها چند کلمه بر زبانم جاری میشود:
« بعد از این همه سال عمر هدر دادن، تازه می فهمم چه می کشیدی...»

|
|