طاووس
Mon 22 04 2024
علی اصغر راشدان
« بعد از نهار زدم بیرون، دور اطراف پر دارو درخت و سبزه و چند جویبار و یه رودخونه، یکی دو ساعت قدم زدم. خیال بافتم و از همه جا فارغ و تو عالم خودم بودم، سر آخر خوش خوانی چنتا پرنده چرتمو پاره کرد و متوجه چشم انداز و آدمای دیگه م شدم.
با این حال وهوا بر گشتم خونه، دریه جفت آبجو رو بازو یکیشو تو گیلاس خالی کردم، یه شیشه دیگه شم گذاشتم تو نوبت، همه شو کنار دست راستم ردیف کردم، سالای آزگاره مشروب نمیخورم دیگه، مگه گاهی یه اهل دلی به تورم بخوره، با هم بشینم و یکی دو گیلاس شراب بنوشیم، خیلی وقته کیلم همین دو شیشه ی کوچک آبجوست، اونم فقط وقتای نوشتن.
لبی ترمی کنم، تارفرهنگ شریف و شهنازی وسه تار ذوالفنون به اوج های
نوشتنم میبره، تموم گذشته ها رو تو ذهنم زنده میکنه، ذهنیاتمو به سیلان می اندازه، هرچی رو بخوام، توذهنم زنده می کنه.
در اطاقمو بستم، سکوت مطلق حاکم شد، صدای بال پشه م نبود که چرتمو پاره کنه، خلسه م کامل شد، برنامه داشتم از عالم و آدم منفک بشم، نم نمک آبجو بنوشم و نرم نرمک تار، سه تارو ویالن خالص گوش کنم، تصاویر رقصان جلوی ذهنم رو، مسلسل وار شکارکنم، بگیرم و توی ورد کامپیوتر تایپ کنم...
یادم رفت مبایلمو سایلنت کنم و مثل همیشه، گوشم به هیچ جای دنیا و مافیها بدهکار نباشه. تواوج بودم، برنامه کاروخلسه مو پاک خراب کردی، با چاپ این یکی دو جلد کتاب جزوه مانندت، اونم با اون بند و بستائی که تو میدونی من، می شناسمت طاووس علیین.
حالا و تو این هیر و یر تلفن زدی که باز کدوم مسئله ی پیچیده تو واسه ت حل وفصل کنم؟ از شو خیام دلخور نشو، جفت گوشام با توست،گور بابای نوشتن، بفرما!...»
« میدونی که مارسل پروست بیشتر عمرش فلج و رو تختخواب افتاده بود؟ غذاشم می بردن رو تختش؟ منظورم اینه که از هر جور رفت و آمد تو اجتماع و برخورد با هرجور آدم محروم بود. حالا من مونده م مات ومتحیرکه این ادم فلج نیمه زنده، این رمان عجیب رو از کجاش درآورده، هرچی به ذهنیاتم فشار میارم، عقلم به جائی قد نمیده. دست به دامن تو شده م که یه کم روشنم کنی، برام مفصلا تشریح کنی و توضیح بدی چیجوری یه همچین مقوله ای امکان پذیره؟ خواهشا ریشه های اصلی رمان عظیم وعجیب زمان ازدست رفته رو واسه م ریشه یابی کن، مفصلا توضیح بده، تشریح وحلاجی و خوب روشنم کن...»
« بازم سعی می کنی مچ گیری کنی و بهم بفهمونی در مقایسه باخودت، چیزی بارم نیست؟ میدونی که من چندون سوادی ندارم تا از مطالب مورداشاره ی سرکار سردربیارم و زیروبمشو توضیح بدم و تشریح کنم، معذورم. خیالت از بیسوادی من تخت باشه و نفسی از سرراحتی بکش، خانوم ویرجینیا ولف،...»
« پس اینائی که می نویسی، ازکجات درمیاری؟ بازمنو دست می اندازی و دک میکنی!...»
« باورکن طاووس، جدی میگم، چندون چیزی بارم نیست. »
« خیلی خوب، پس چطور می نویسی، هر ننه قمر بیسوادی نمیتونه بنویسه که، ولت نمی کنم، نمیتونی این سئوالمم مثل قبلی سمبل کنی وازجواب دادن تفره بری، واسه م توضیح بده توی بیسواد، این همه نوشته رو ازکجات در میاری؟ »
« صادقانه بگم طاووس، من به نود درصد چیزهائی که می نویسم واقف نیستم. »
« عجب حکایتی! انگارمارو گرفته! این که ازسئوال قبلیمم پیچیده ترشد!ُ مگه میشه آدم درباره ی چیزی بنویسه که نود درصدشو نمیدونه! اصلا باید شگرد کارتو برام توضیح وشرح بدی، تا ندی ولت نمی کنم که مثل سئوال قبلیم از زیرش در بری!...»
« ببین طاووس، تو غریبه نیستی که، من اغلب سطر اول یاپاراگراف اول یا حداکثر سه نقط، مثل سه زاویه یه مثلث کاری که میخوام بنویسم رو میدونم. باهمین چارچوب، شروع میکنم به نوشتن. »
« درسته که اخیرا اکثرا داستانای خیلی کوتاه می نویسی، تاحالاچنتا رمانم که یکی دوتاش حول وحوش پونصد صفحه ست، نوشته داری، اگه اقعا یکی دو سطر و پاراگراف وگاهی سه گوشه شو میدونی، بفرما، پونصد صفحه ی بقیه شو از کجات درآوردی ونوشتی؟ خودتی!...»
« طاووس، عین واقعیت رو میگم، باید چیجوری بهت بفهمونم که من سواد ومعلومات چندونی ندارم، مخصوصا خطم خیلی خرچنگ قورباغه ست. »
« این کیه دیگه! دیوونه م کرد! ده دوازده تاکتاب چاپ کرده، به ادعای خودش، ده بیستا کتاب نوشته خودش وترجمه از انگلیسی و آلمانیم آماده چاپ، رو دستش مونده داره، بعدم میگه بیسوادم و هیچ چی از اونائی که مینویسم نمیدونم! خیلی از دکترام خط شون خرچنگ قورباغه ست، بیسوادن؟ بابا، لازم نیست قسم وآیه بخوری که بیسوادی، خودم اینو میدونم، به همین خاطرم مقوله ی مارسل پرست و رمان زمان ازدست رفته رو مطرح کردم که به خودمم ثابت بشه چندون چیزی بارت نیست، حالا ثابت شد. خیلی از شب گذشته، بیخودی خوابمم حروم کردم، یه سئوالموجواب بده وتموم، برم کپه ی مرگمو بگذارم، داره خروسخون میشه. اگه یه سطرو یه پاراگراف یاسه نقطه اول و وسط وآخریه مطلبو میدونی، بقیه ی یه رمان پونصد صفحه ای رو از کجات درمیاری ومی نویسی!ارقه روزگار؟ تو خودت یا من و عالم و آدم رو دست انداختی!...»
« طاووس خانومی، به موت قسم، باهمون یه پاراگراف اول که میدونم، شروع می کنم، پدرم همیشه می گفت: اصلاحرف مزن، وگرنه تاخروسخون چونه ت لق لق میکنه و حرف میزنی، واسه این که حرف، حرف میاره. حکایت نوشتن منم هیمنه، حرف اول رو شروع که می کنم، حرف دوم رو باخودش میاره، پاراگراف اول، پاراگراف دوم رو میاره، صفحه اول، صفحه دوم رو همراهش داره ، صدصفحه اول، صدصفحه دوم رو دنبالش میاره، و الاآخر...»
« خیلی خب، قبول، این صفحه های بعدی ازکجات بیرون میان؟ سئوال اصلی من اینه، خودتو به کوچه ی علی چپ نزن، جوابمو بده!ُ »
« واقعیتشو بخوای، خودمم نمیدونم ازکجام درمیاد، پاراگراف اول رو که میدونم و می نویسم، دنباله وبقیه ش، تو بخش تاریک و ضمیرناخودآگاهم ساخته میشه، شکل میگیره، منسجم وردیف میشه وبیرون میاد. تواین مرحله، وظیفه ی من، شبیه یه شاگرد سربه راه انشا نویسه. چندون وقوفی به چندو چون مطالب ندارم، دیکته میشه و عین دیکته رو، باسرعت تایپ می کنم. دلیل شم اینه که همون مطلب و داستان رو، اگه بخوام دوباره بنویسم، دیگه نمیتونم بنویسمش، تموم قضایا کارضمیرناخود آگاهه وبس، من هیچکاره م....»
|
|