عصر نو
www.asre-nou.net

ترس


Mon 18 03 2024

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
باران یکریز می بارید، مدت‌ها بود میبارید، انگار اصلا و ابدا سر فروکش کردن و بند‌آمدن نداشت. زمستان سرد را به بهار وصل کرده بود، باران. آسمان دق زده، شبانه روز سربی بود. شش ماه برف و سرما و یخبندان بکوب آمده بود، شش ماه بعد هم چه بارانی! نه، سرباز ایستادن نداشت این باران! خلقیاتم را پاک منقلب و گه مرغی کرده بود، این باران...
کاپوچینوی عصرگاهی را در استارباکس نوشیدم، میخواستم نیم ساعتی بنیشنم و بروم تو سیر احوال و اطوار آمد‌گان و روندگان، خانم بالا‌بلند خوش قامت و مثل بیشتر خانم های این دیار، خنده رو، کنار میز، رو در رویم ایستاد، خنده ش را غلیظ تر کرد، بفهمی نفهمی، زانوهاش اندکی خم برداشت و پرسید:
« این صندلی روبروتون آزاده؟ منظورم اینه خالیه؟ »
سر به توافق تکان دادم، خنده ش را با خنده ای مشابه جواب دادم و گفتم:
« بله، آزاده. »
باز خندید و پرسید « اجازه میدین بشینم؟ »
گفتم « خواهش می‌کنم، لطف می‌فرمائید. »
خانم خوش منظر خوش برخورد خنده بر لب، نشست، انگار دو خانم همراه دیگر هم داشت که مشغول سفارش گرفتن قهوه بودند تا بیایند. آخرین قلپ قهوه تلخ شده‌م را نوشیدم، بلند شدم، اورکتم را پوشیدم، با خداحافظی ئی گرم، میز و خانم و کافه را ترک کردم. به جای خوشحال شدن، نمیدانم چرا اوقاتم بیشتر گه مرغی شد. باران هنوز و همانطور یک کله می‌بارید. ایستگاه تراموای مسیرم، رو بروی کافه بود، جای معطلی نبود، با سرعت سوارشدم، صندلی تک یا دونفره ی خالی نبود، یکی از صندلی های چهار نفره را اشغال کردم و نشستم، دنیا و مافیها را به باد نسیان سپردم و رفتم تو سیر و مرور ملال بیکران درونی‌اتم...
دو سه ایستگاه بعد، خانمی با دختر و پسر ده دوازده ساله ش، سه جای خالی کنار و رو در رویم را اشغال کردند و طبق معمول، با صدای بلند، شروع کردند به جر و بحث و بگو، با زبان سلیس فارسی. طبق عادت همیشگیم، گوش‌هام تیز شد، گو‌ش سردم و ششدانگ رفتم تو بحر بگو مگوها. موضوعات گوناگون بودند، هرکدام، هر لحظه از شاخه ای می پرید روی شاخه ی دیگر، نه کسی گوش به حرف دیگری داشت و نه مسئله ش محتوای بحث‌ها بود. یکی که حرفش را شروع میکرد، دیگری بلافاصله پابرهنه می پرید تو حرفش، حرفش را قطع می‌کرد و با مقولاتی بی ارتباط با مو‌ضوع گوینده، داد سخن می‌داد و سینه چاک می‌کرد. جمله ی اول این یکی هنوز تمام نشده، دیگری می‌زد توی ذوقش، حرفش را می‌برید و مقوله‌ی دیگری را شروع می‌کرد‌ و گوش اطرافی‌هارا می خراشید. ناگفته نماند که ما در این آش شله قلمکار هشلهف، کار چرخان اصلی و ریشه‌ای بود، گویا دو بچه هم مقلد و تاثیر تمام و کمال پذیرفته از مادر شان بودند. تمام مقولات و موضوعات جنجال گونه، مبتذلات و مفت گران بودند.
بیست دقیقه ای گلو پاره کردند و کنار لبهای مادرکف کرد، انگار از نفس افتادند و اندکی ساکت ماندند. مادر که مسافر کنارم بود، زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
« خوب گوشاتو تیز کردی و گوش سپردی و همه چیز رو با دقت گوش میدی! حتم دارم فارسی زبونی و زبون مارو خوب می فهمی و حسابی استقراغ سمع می‌کنی، فکر نکنی نفهمیدم، حقه باز! »
لبخندی توام با اندوه وطنز زدم وگفتم « درست فهمیدی، سرکار خانم قبل از نزول اجلال فرمودن ، باید حضور مبارکتو اعلام میکردی تا پنبه تو گوشام می چپوندم از ورود مباحث گهربار ادبی- فلسفی سرکار عالی پیشگیری می‌کردم. »
« شوخی کردم، به بال قبات بر نخوره، نوه ی اوتورخان! چن وقته اینجائی؟ »
« مدت زیادی نیست سرکار عالیه خانوم. »
« مثلا چن ماهه؟ »
« بیست ساله آزگاره »
چشم‌هاش را از تعجب گشاد کرد و گفت « حالا که چن مرتبه عفو خارج نشینارو اعلام کردن و گفتن برگردین، اگه جنابت نکرده باشین، کاری باهاتون نداریم، واسه چی برنمی گردی ولایت؟ »
تراموا به ایستگاه خانه‌م نزدیک می شد، خود را جمع وجور کردم و گفتم:
« میدونی چیه سرکار خانم، من حالا دیگه از حکومت و حکومتیا نمیترسم. »
« پس واسه چی برنمی گردی وطنت؟ »
« واسه این که حالا دیگه از مردم و امثال تو میترسم...»
به ایستگاه رسیدیم و پیاده شدم...