عصر نو
www.asre-nou.net

موریس کارلوس رافین

بیگزبی

ترجمه علی اصغر راشدان
Sat 16 03 2024

new/moris-carlos-rafin.jpg
همون راهیه که بود، مثل وقتی جونتر بودم. واسه قرار گذاشتن، هیچ وقت مشکلی نداشتم – هیچوقت لاف نمیزنم. هیچوقت قسم نمیخورم. احتمالا واسه این که باسه خواهرم بزرگ شدم. میدونی؟ جوجه ها همیشه دوستم دارن، جوجه های سیاه پوستم. مرد، اگه میرفتم بیرون، بهم چشمک میزدن. میدونی، زنا فقط یه نفر رو نگا نمی‌کنن، نمیدونن تو یه صورت چی هست. امیریت؟ آره، با بعضیا قرار گذاشتم. این یکی تو کالج بود. مدتی درباره ش فکر نکردم. عایشه. بعدش بیشتر بهم نزدیک شد. تو سال اول، بیشتر از خوابگاه خودم، تو آپارتمانش میموندم. حسابی باهم تنها میموندیم. مدتی همه چی باهم قاطی شد. پیک نیکا، تو پارک شهر. سفرای روزانه ی کنار دریا، تو بیلوکسی. مردم خیره نگامون میکردن. اولا، فکر کردم به این خاطره که اون خیلی خوشگل به نظر میرسه. اون، این شکلی بود. منظورم فقط باسن و چیزای دیگه ش نیست. صورتش شکل یه قلب بود، و اون چشماش. خاموش می شدیم.
درسته، سامانتا رو دیدم. اون برادرای موقرمز لعنتی! واسه چی همیشه باید اون روح رو از کمد بکشی بیرون؟ میخوای بدونی واسه مون چی اتفاقی می‌افته، کیل؟ بهت میگم چی اتفاقی می‌افته. بعد هیچوقت دیگه دوباره اون رو نیار. این ویسکی گه، بهم سردرد میده. یه چیز بهتر سفارش بده. لعنتی خیلی ارزون نباشه. سامانتا کامل بود، خیلی سریع عاشق هم شدیم. فقط یه چیز معمولی، مثل سازگاری و نگاه‌ها نبود. سامانتا جاه طلب بود. میخواست با من یه امپراطوری بسازه. پدرش پیر بود، همین شرکتی رو داشت که دستگاهای ویدیو پوکر رو تو تموم بارا گذاشت. میدونم که یه قضیه ی خیلی پرسروصدائی نیست، میدونی تو نیو‌اورلئان چیقدر بار هست؟ اون خونواده لبریز بود، سامانتا میخواست یه روزی همه چی رو قبضه کنه و اون رو ادامه بده.
یه روز اومدم آپارتمانمون تو مرکز شهر. حالا اون نامزدم بود. برنامه یه جشن عروسی رو تو جوئن داشتیم. درباره خرید یه خونه تو اولد متایری و پایه ریزی یه خونواده حرف زدیم. پدر مادرش هزینه ی همه چی رو پوشش میدادن. اونا باید این کارو میکردن. خونواده من هیچ چی نداشت که همراهی کنه. من کمتر از هیچ بودم . اون روز، آپارتمان خیلی ساکت بود. فکر کردم سامانتا رفته بیرون واسه دویدن یا احتمالا، پائین تو کافی شاپه. اون رو تختخوابش نشسته و یه مقدار کاغذ تو دستش گرفته بود. قیافه‌ش اخمی بود. وحشتناک به نظر میرسید. پرسید دروغی، اونجورکه گفته م، چطوری تونسته م بگم. کاغذا رو طرفم پرت کرد، اونا ریختن روکف اطاق. دارم فکر میکنم اون منو متهم می‌کنه که روش دویده م، انگار یه پی.آی، یا یه چیز دیگه استخدام کرده. من مثل اون یکیای دیگه نبودم. کاغذا رو برداشتم.
یکی از اون خرابیای کمپانی بود که دی. ان. ای تو رو چک میکنه. نظر سامانتا نبود. اون گفت مادرش میباس فنجونی که من از‌ش نوشیده م یا یه چیز دیگه رو پاک کرده باشه. من عصبانی بودم. منظورم اینه که کی این کارو میکنه. برادر! تونسته بودم یه سوراخ تو دیوار بکنم. درصدا برجسته شدن. نکته های زیادی از چیزای طرف اروپا، مثل ایرلند و ایتالیا داشتم، اما این قضیه می گفت بیست و چار درصد جنوب صحرای آفریقا. این واسه من اخبار بود و اینه چیزی که به سامانتا گفتم. سامانتا گفت که یه متعصب نیست. اما باید به پدر مادرش فکر میکرد. دوستاش چی می‌گفتن؟ حدود یه هفته بعد رفتم بیرون.
آره ، بهتره، کیل. این ویسکی واقعیه. نه ، فکر نمی‌کنم اون ورق کاغذ درست باشه. فکر می‌کنم تموم اون جمله های کامپیوتری مزخرفه. من درخت خونوادگیمو می‌شناسم. یه بچه ی کوچیک که بودم، پدر و مادر پدربزرگ و مادربزرگم هنوز زنده بودن. اونا تو سیسیل ریشه داشتن. اینو دوبله ش‌ کن. چیز مسخره اینه، سالها بعد، تو اون فسیتوالی که تو پانچو اتووال راه انداختن، پریدم تو آغوش عایشه. آره. جائی که پره تمشک بود. وما یه جوری، از جایی که متوقف کرده بودیم، ادامه دادیم. سر آخر، یه شب درباره اون کاغذا، به سامانتا گفتم، تمومش شبیه بود:
« من حساب کردم. تو هیچ رنگ صورتی رو پوستت نداری، واسه همینم اینقدر خوشگلی. »
سامانتا واقعا اینجوری حرف نزد. اون پرافاده بود – رفته بود، یه دکترای زبون انگلیسی واسه خودش گرفت و تویه کالج درس میداد. ازمن بهتر حرف میزد. یکی دو بار بهش گفتم اون تکه کاغذ اشتباه بود، سامانتا فقط کله تکون داد. تو حول حوش بار دوم، خیلی دوام نیاوردیم. نتونستم وادارش کنم واسه چیزی که نیستم، دوستم داشته باشه...