عصر نو
www.asre-nou.net

استیون دان

در موزه تاکسیدرمی قهرمانان نظامی

ترجمه علی اصغر راشدان
Sun 10 03 2024

new/steve-d.jpg
داوطلب شدم. هفته ای سه زور از کار معافم می کند. به عنوان وظیفه اضافی در برگه لاف زدنم، خوب به نظر میرسد. دهلیز آینه ای، بر فراز جای پارکینگ آسفالت گران قیمت است، باریک شدن به یک راس، جای خود را به نمای سفید براق چهار بالش می دهد، یک صلیب. در هر طرف دایره ایست از میله های پرچم، با پرچم های آویزان. رو به رو، روی یک پلاک نوشته:
« این پرچم ها، به افتخار قهرمان هائی که زندگی شان را در راه آزادی دادند، برای همیشه نیمه افراشته خواهند بود. »
داخل هر دایره یک مجسمه ی برنزی، با دست های برافراشته، کف های رو به آسمان و کلاه ایمنی خمیده، خوابیده، تفنگ برنزی در کنارش، پوکه فشنگ های برنزی، دور اطرافش پراکنده است.
قدم توی دهلیز می گذارم. همانطور که شیشه های رنگی، الگوهای رنگین کمان را روی سنگهای مرمر کف زیر پاهام منعکس می کند، هوای تهویه ی مطبوع در خود می گیردم. در وسط، سربازی روی سکو است، به وضعیت شلیک، خم برداشته، انگشتهای سفید پرش، دور ماشه تفنگ حلقه شده اند، یک چشم نیمه بسته و چشم دیگر،‌ مستقیم به جلو خیره شده.
خانم راهنمای تاکسیدرمی را برای جهت یابی، پس از فرود آمدنش با پله برقی پشت سر سرباز، ملاقات می کنم. می گوید:
« تحسینت از کارمون رو می بینم. »
عینکش را بررسی می کند، یک قلاب خاکستری شل پشت گوشش می اندازد.
می گویم « بله، اون انگار یه تفنگ واقعیه. »
می گوید « عزیز، ما همه شبیه تفنگ به نظر می رسیم. »
می گویم « اوهوه؟ »
می گوید « ما همه فقط تخمینی از زندگی هستیم. حتی مرگ هم تنها رویکردی دیگر است. تاکسیدرمی نمایش منصفانه ای از زندگی ست، در فضای برزخ بینابینی.
خانم در تنها یک پرسونل را باز می کند و به من می گوید:
« چهار طبقه پائین است، هر کدوم برای یک بخش متفاوت از فراینده. »
از پله های سیمانی پایین می آییم، با لامپ های سبز اورژانسی روشن میشویم، در طبقه سوم، وارد اطاق فلورسنت سفید، با کف براق سفید، میشویم، با کابینتهای تیره ی تفنگی و یک رشته میزهای فولادی با سوراخ هایی با فاصله یکنواخت، برای جمع کردن چکه ها.
میگوید« تاکسی به معنی آماده کردنه، البته درم معنی پوست میده. »
میرود طرف یک درفولادی شیشه ای بزرگ، بالا، یک صفحه قرمز دیجیتال، پنج درجه سانتیگراد را نشان میدهد.
میگوید « اونا آماده نصب شدن. »
به داخل اشاره می کند، جائی که گوشت، شبیه دم پیراهن شل ول، روی مردها آویزان میشود. سوراخ های سیاه آویزان وجود دارد، جائی که زمانی چشمها بودند.
میگوید « این فقط یه مرکز پردازشه. ما اندامهارو به پنج موزه ی دیگه که ساخته میشه، می فرستیم، وقتی راه اندازی و شروع به کار کنن. خدا میدونه کی، امیدواریم به زودی، ما اینجا خیلی عقب افتاده ایم. »
می گوید « از این راه. »
پیش رو یک در بزرگ دیگر است، جائی که دیجیتال قرمز یادآوری می کند صفر درجه ی سانتیگراد است. که یک تخته رسم گیره دار، نزدیکش می آویزد، صفحات سفید با ستون هایی از نوشته های سیاه.
می گوید « این اطاق عجیب ماست، برای اندامهای درمرحله ی انتقال. »
اطاق خلاء مهر و موم شده و با حرکت فعال نور فلورسنت روشن می شود. سینی های فولادی ضد زنگ انباشته، با چهار متر ارتفاع وچهار متر پهنا، باراهروی، از هم جدا هستند. نمیتوانم بگویم تا چه فاصله ای عقب میروند. هرسینی یک اندام سفت و باصورت روبه بالا و پوشیده با یک پارچه سفید را نگاه می دارد.
می گوید « باید مواظب باشیم و نگداریم درجه حرارت این اطاق به زیر سفر برسه، چرا که یخ توبافت اندام شکل میگیره و پوست قابلیت ارتجاعی فوق العاده ی خودشو از دست میده. اندام هايی که نمی تونیم استفاده کنیم، میروند پائین تو طبقه سوم، اونجا کوره ی اندام سوزیه. خونواده ها میتونن واسه خاکسترای قهرمان، یه کوره ی رسمی انتخاب کنن. »
طبقه دوم جائیه که پوستا نصب میشن. »
ردیف‌هایی از مانکن‌های عضلانی مایل به سفید، با کاسه‌های توخالی چشم، در حال سلام نظامی دادن، با موقعیت تیراندازی دراز کشیده یا ایستاده در موقعیت تیراندازی، پرت کردن نارنجک، خمیده و درحالت دویدن هستند.
یک کابینت با کشوهای کم عمق، نزدیک مانکن است. کشو بالا را بیرون می کشد. چشمهای شیشه ای، قهوه ئی، آبی و سبز زنبق، در فوم جعبه تخم مرغ لانه میکند. کشو بعدی: ابروها و پلکهای چشم، خیلی سایه های قهوه ای،‌سیاه و بلوند. کشو سوم، دست های سیلیکونی را با ناخن های مانیکور شده ی انگشتها، نشان می دهد.
خانم می گوید « ما ازاینا استفاده می کنیم، واسه این که برداشتن پوست واقعی دست خیلی سخته و با این شیوه، می تونیم انگشتا رو تو وضعیت کشیدن ماشه،‌ پرت کردن نارنجک یا سلام نظامی دادن قرار بدیم. بخشای چاق صورت، مثل لبا و گونه هام باسیلیکون پر میشن. »
میرویم به یک ایستگاه نصب، جائی که خانم به کامیلا معرفیم میکند که سخت مشغول کار است. کامیلا بالا را نگاه می کند، مستقیم عقب میرود و پوست دور یک سر و پائین گردنش را می دوزد. چشم های قهوه ای به سمت جلو نگاه می کنند. لبها پرند و پوست محکم روی شانه ها کشیده شده.
برمی گردیم طبقه اول، اندام های پرشده، با یونیفرم نصب شده اند. چکمه ها برق انداخته، روی سربازها قرار داده و بسته شده، سربازها، ملوانهاو هوانوردها. دستها شان با تفنگ ها و سلاح های دستی نصب شده اند. یک ملوان دریائی صورتش را سیاه و سبز کرده. یک ملوان دریائی یونیفرمش را می پوشد: شلوار آبی، کت سیاه و پائینش طلائی، طرف چپ سینه اش با مدالها خم برداشته، دستکشهای سفید، از کناره کلاه لبه سیاهش، سلام نظامی میدهد.
حالا رهبر تاکسیدرمی می گوید که نوبت من است که بخش خود را انجام دهم. میگوید:
« دنبال من بیا. »
برمیگردیم عقب و راه پله سیمانی را می رویم پائین به طبقه چهارم و دوباره ردیف های طولانی اندامهای منجمد شده. این مرتبه یک جسد روی یک میز فولادی دراز شده، مردی کنارش ایستاده و به یک تخته رسم گیره دار ضربه میزند.
خانم میگوید « این پاتریکه »، به پائین و جسد خیره میشود.
« این یکی خیلی خوب نبود، باید بگذاریمش روی برانکارد و بفرستیمش به کوره اندام سوزی. میتونی سر دیگه ی این پارچه رو بگیری؟ »
ناخن های زرد و سرد پا، مچم را می خراشد. پاتریک ناخرسند، نیشخند میزند. پوست سر و بالای تن جسد، برداشته و عضلات تیره آشکار شده. پوست ساعد هنوز به نوک انگشتها متصل است،‌ و از باسن تا نوک شست پاها. آلتش هنوز سالم است، با یک خط ملایم بریدگی در اطراف موهای ناحیه آلت تناسلی. نمی دانم فامیلی هست که خاکسترش را بخواهد؟...