عصر نو
www.asre-nou.net

علی مقبول و فاطمه گل


Wed 6 03 2024

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg

« بیاتو ، چی شده، فاطمه گل، واسه چی سرتاپات کبود و خونین ومالینه؟ بشین تو ایون، تکیه بده به مخده، این لیوان چای تازه دم رو داغاداغ هورت بکش، حالتو جامیاره، بعد تعریف کن ببینم کدوم بی پدر به این روزت انداخته. »
« اگه به دادم نرسی، خودمو تو همین ایوون آتیش میزنم، هی گفتی پسرخوبیه و ازش تعریف کردی، تو همین ایون عقدم کردی و واسه مون عروسی راه اندازی و منو تو این تنورانداختی، گوساله ای رو که بردی روپشت بوم، خودتم باید بیاریش پائين. »
« واسه چی هذیون میگی؟ پیش از این حرفا و پادرمیونی منم، داستان عشق وعاشقی علی مقبول وفاطمه گل، ورد زبون صغیرو کبیر مردم نشابور بود. یادت رفته چیقدر عز جزکردی تا علی مقبول رو کشوندم اینجا و بهش تکلیف کردم باید عقد وباهات عروسی کنه؟ نکنه گرفتارمرض فراموشی شده باشی؟»
« قبول دارم، واسه آوردن علی مقبول و واداربه عروسی کردنش بامن خیلی تلاش کردی، زحمتای بعدیشم خیلی کشیدی، نتیجه شم اینی شده که الان آش ولاش پیشت نشسته م، خیال میکنی بهم لطف کردی، ننه نقلی؟ »
« یه دقیقه زبون به کام بگیر، تاسرد نشده، چایتو بنوش، حالتو جا میاره، منم تواین فاصله زخم وزیلاتو پاک میکنم و روش دوا قرمزمیزنم. تو و علی مقبول هفت هشت سال باهم زندگی خوبی داشتین، تو این مدت که بغ بغو میکردین وسه تا دختر کاشتین، واسه چی این گله گزاریارو نمیکردی؟ حالامفصل تعریف کن تا ببینم چی شده و چی کارمیتونم واسه ت بکنم. »
« شلوارش دوتاشده پدرسگ، یه زنیکه تو نون پختن میافته توتنور، علی مقبول می پره و فور ی بیرونش می کشه و نجاتش میده، بعد عایشه خانوم دنبالش میافته که عاشقتم و باید باهام عروسی کنی. این ابولم، غایب ازمن، باهاش عروسی میکنه و میره خونه ش، چن ماه، مفصل عشق بازی میکنن، شیکمش که یه هوا بالامیاد، این ابول رو قانع میکنه بچه های منو ازم بگیره، طلاقم بده و ازخونه بندازدم بیرون. »
« عجب کارائی کرده، بی پدر، واسه چی مثل همه ی دردای بیدرمون دیگه ت، همون اول ندارو بهم ندادی تا دماراز روزگارش دربیارم، ورپریده ی چشم دراومده؟»
« من خاک توسر ساده لوح ازکجا میدونستم. »
« پس چیجوری فهمیدی، سرآخر؟ »
« چن روز پیش، دست لکاته خانوم رو گرفت وآورد درخونه م، نه برد ونه آورد، صاف تو چشمم نگاه کرد و گفت: این زن دوممه، میخوام بیارمش تو خونه م. گفتم : من و سه تادخترام چیکارکنیم؟ گفت : همه باهم زندگی میکنیم. این حرفوکه زد، همچین خوابونم رو بناگوشش که برق ازچشمای باباقوریش پرید، دستشو گذاشت رو گوشش، انگارکرشد. لکاته خانومه، دستشو گرفت، کشیدش و رفتن...»
« خوب کاری کردی، گورشون رو گم کردن ورفتن، حالاکی به این روزت انداخته دخترجون؟ »
« داشتم همینو می گفتم. »
« خب بگو، دقمرگم کردی که! »
« امروز پیش از ظهری جفتشون دوباره اومدن، زنه بچه مو ازبغلم قاپیدو گذاشت تو گهواره، دوتائی افتادن به جونم، گرفتنم زیرمشت و لگد، تانفس داشتن، مشت و لگد کوبم کردن. گفتن بچه هارو میگذاری وخودت میری، اگه دفعه ی دیگه م پیدات بشه، تکه های بزرگت گوشاته، لاشه ت از این خونه میره بیرون. بچه هامو گرفتن و بادگنک، پرتم کردن تو کوچه. هرچی فکر کردم، عقلم به جائی نرسید، خودمو کشوندم اینجا که فکری واسه من و سه تادخترام بکنی، از اولشم تو دستگیرم بودی، ننه نقلی جون. »
« خیلی خب، زن که نباید اینهمه زرناله بزنه، یه کم جربزه و اراده داشته باش، میتونی دماراز روزگارشون دربیاری، آدم زندگی رو به همین مفتی ول نمیکنه بره. »
« منم نظرم همینه، اومدم پیشت ازت مشورت وکمک بگیرم، ننه نقلی. »
« حالا میخوای واسته ت چیکارکنم؟ بکشونمشون اینجا و دماراز روزگارشون دربیارم؟ زنیکه ی عایشه رو کاریش کنم که فرارکنه بره، بلائی سرعلی مقبول میارم که تاآخرعمردست ازپاخطانکنه، شیشدونگ درخذمت تو ودختراش باشه و دیگه از این گه های زیادی نخوره، تو فقط بله رو بگو، بقیه ش باخودم. »
« میدونی چیه ننه نقلی، دیگه از دیدن علی مقبول دل وروده هام میاد توحلقم و نمیخوام باهاش زندگی کنم. »
‌« ای بابا، این که نشد، بعد از اونهمه سال عشق وعاشقی فاطمه گل وعلی مقبول، چیجوری شده که اینجوری شدی؟ »
« میدونی چیه، مدتیه علی مقبول کناس شده و بوگندش، روده هامو به حلقم میاره. »
« کناس چیه دیگه، واسه چی دل وروده هاتو به حلقت میاره؟ »
« کناس یعنی مبال خالی کن. »
« ای بابا، علی مقبول سالای آزگارمقنی بود و تو کاریزا کارمی کرد، اوستای قابلیم بود، پول خوبی درمیاورد و زندگیشو خوب اداره میکردو کم وکسری نداشتین، خودت اینارو قبلا بهم گفته بودی. »
« این قضایا مال قدیما بود. »
« حالا چی شد که رفت وکناس شد؟ »
« اینهمه چاهای عمیق موتوری رو که همه جازدن، آب تموم کاریزا خشک شد، کارمقنی گریم تعطیل شد، تموم مقنیا بیکار و دربه درشدن، علی مقبولم خیلی بیکاری کشید، گشنه موندیم، سرآخر مجبور شد کناسی کنه. »
« خیلی خب، به خاطراداره ی زندگی تو ودخترات، رفته کناس شده، ننه مرده، گناه کبیره که نکرده، واسه قضیه عایشه م، جوری تنبیهش میکنم که دیگه فیلش هوای هندوستون نکنه و همیشه دست بوست باشه. »
« این حرفا نیست، ننه نقلی. »
« پس چی مرگته فاطمه گل، سردرنمیارم، نکنه زیرسرخودتم بلن شده، لکاته؟‌ »
« قضیه اصلی اینه که ازکناسی که میاد، بادست و پا وصورت نشسته و خودشو تمیز نکرده، میاد می شینه سرسفره، بامن وبچه ها غذا میخوره، بو گندش دل وروده هامو به حلقم میاره، دایم دل شوره وحالت تهوع دارم، هرچیم بهش میگم، به خرجش نمیره، پدرسگ. »
« توکه منو کشتی، لوند، میخوای واسه ت چیکارکنم؟ »
« به خاطر اینجور آش ولاش کردنم، باید جفتشون آش ولاش بشن، بعدشم علی مقبول رو وادارکنی همین فردا طلاقم بده، من و سه تا دخترموتو خونه م تنهابگذاره، اون عایشه خانومم ورداره و برن دنبال کارشون،دیگه م پشت سرشو نو نگا نکنن.»
« اینو همون اول می گفتی، آهای! ابرام و علی رقاص، چندتا ازرفقای کفتربازبی پدرمادر لات لوت اهل محل رو باخودتون وردارین، همین الان برین، علی مقبول و عایشه ی تازه شو، از زیرزمینم شده، پیداکنین، تانفس دارین جفتشون را تا می خورن، مشت ولگد کوب کنین، لاشه شون رو بکشونین اینجا، تا حالیشون کنم هیچ احدالنسانی نمیتونه فاطمه ی گل رو به این روز بندازه، علی مقبولی بسازم که چلتا علی مقبول ازگرده ش بکشن بیرون، مراقب باشین جائیشون نشکنه، شل وپلشون نکنین که کاردستمون بده، هیکلای بی بخار وایستادن منونگا می کنن، تا ماموریتتون رو عملی نکردین، پابگذارین اینجا، قلم جفتتون رومیشکونم!...یااله بپرین بیرون، تخم مولا!...»