نویسنده پرکار و پر فروش
Sun 11 02 2024
علی اصغر راشدان
« عارضم به حضور انورت، این غیبت کبرا جریانش خیلی طول و تفصیل داره، می ترسم سرتو درد بیارم و وقتتو تلف کنم، باز بگی گوش مفت گیر آوردی. »
« خیالت تخت باشه، شب درازه و قلندر بیدار، خوابم جنه ومن بسم اله. خیلی وقته تشنه این مجلسم. پرتوی ناب پرتقال و آق جواد که باشه، دنیا به کامه، واسه شاه و شیخم تره خرد نمی کنم. واسه م با طول و تفصیل تعریف کن تواین چن ساله چی ها و چنتا قله رو فتح کردی. دفه اخر که باهم بودیم، انگار گفتی میخوای نویسنده شی، مثل بولدزرر و کتابا افتادی و شبانه روز خر خونی می کنی، درست میگم، یا اشتباه میکنم؟ تازگیا گرفتار فراموشی شدهم، همه چی رو فراموش یا قاتی پاتی می کنم. »
« « بچهی آدمیزاد هر مرضی داشته باشه، با گیلاس اول این پرتوی ناب پرتقال، شیشدونگ حواسش جفت و جور میشه، همه چی رو ردیف و سر جای خودش میبینه. تازه گیلاس اولو تو هندق بلاریختی وحرفای چن سال پیش منو ازخودم ردیف تر و بیشتر تحویلم میدی، رند روزگار! دومی رو بریم بالا، حتم دارم بازنبوغت گل میکنه و شبی یه داستان میندازی بیرون. خیلی دلم برات تنگ شده بود، نوکرتم...»
« ای ارقه ی هفت خط، اگه دلت واسه م تنگ شده بود، واسه چی اینهمه سال، نگفتی رفیقم زنده است، مرده ست، مرض و بیماری گرفته. پام سر خورد وازده تا پله ایستگاه مترو سقوط کردم، رو پله های تیز سنگی تا پائین قل خوردم، دست راستم شکست و فاتحه نوشتنم خونده شد. گفتم: آق جواد، رفیقم چن ساله نویسنده شده، جای خالی منو پر میکنه، غم و حسرتی ندارم...»
« نویسنده شده م، چی نویسنده ای. ریاضت کش کبیری شده م. جای توکه هیچ، جای الکساندر دومای پدر و پسر رو هم پر میکنم، تو نمیری!...»
« میدونستم، حدس و گمونای من هیچوقت راه خطا نرفته، لحظه اول که دیدمت، نبوغ رو تو وجناتت خوندم. حالا بنال بینم تواین چن سال دوری چنتا « شاهکار خلق کردی؟ خوشحالم کردی، آق جواد. حالادیگه قلم رو میبوسم و میندازم دور،خودمو با خیال راحت از شر این عذاب عظیم خلاص می کنم...»
« با وجدان آروم بندازش دور، نوبتیم باشه، نوبت استراحت تو و نوشتن منه.
تا حالا چار تا کتاب داستان چاپ کرده م. هر کدومم از اون یکی بیتر، اگه غیر این بود، به اون همه مجالس که باهم داشتیم، خیانت کرده بودم. »
« آق جواد گل، بفرما چارتا کتابی که تواین مدت کم چاپ کردی، فروشم رفته؟ یا مثل کتابای من باد کرده و رو دستت مونده؟ »
« فروش نمیرفت، بعدیشو چاپ نمیکردم که. تمومشون تا جلد آخر فروش رفته. »
« ایول آق جواد، اگه مملکت قدرشناس بود، الان میباس مجسمه ت وسط میدون انقلاب می بود. میشه به حرمت اینهمه سال رفاقت، کتابای باد کرده ی منم یه جورائی واسه م به فروش برسونی؟ »
« شرمندهم، سرمو بخواه، این یه خواهشو نکن. »
« و اسهی چی نکنم، جوادبازی در نیار دیگه ؟ »و
« اولندش کتابای من « شاه » کاره، دومندش عملی نیست. »
« ای آق جواد بی بفای روزگار. اینه جواب اونهمه سال رفاقت و آموزشای داستان نویسی که بهت دادم؟ با یس پشت این دست بی نمکو با آتیش سیگار بسوزونم و داغ کنم. دوست دارم راستا حسینی بگی واسه چی عملی نیست. »
« میدونی قضیه چیه؟یارو یکی از فامیلای خیلی نزدیکمه، فقط میتونه کتابای شخص منو بفروشه. »
« بعد اینهمه سال که باهم نداریم، واسه چی قایم موشک بازی میکنی و پوست کنده حرف آخر تو نمیزنی؟ واسه چی نمیشه کتابای منم بفروشه؟ »
« نخواستم بگم، صاحاب یه بنگاه معاملاتی، شوهرخواهرمه، یه قفسه پر از کتابای منو تو بنگاه معاملاتیش گذاشته و بهش افتخار میکنه، هر مشتری که میاد خونه اجاره کنه، بایس پنج جلد از کتابای منو بخره تا خونه نشونش بده و اجاره کنه. اگه یه مشتری بخواد خونه بخره، اول با یس بیست جلد از کتابای منو بخره، اینجوری تموم جلدای چارتاکتابم فروش رفته، فقط واسه من که برادر زنشم، این کارو میکنه، حالیته چی میگم؟...»
« آره آق جواد، خیلیم خوب حالیمه چی میگی ...»
|
|