قطار شب تهران
Sun 4 02 2024
علی اصغر راشدان
« پیاده که شدم، حول وحوش ساعت ده صبح بود. تو میدون راه آهن هاج واج موندم، هیچ جائی رو بلد نبودم و هیچکس رو نمی شناختم. همه ی دور اطراف میدون رو وارسی کردم، نمیدونستم کدوم خیابون به کدوم طرف میره. شانسی، همین خیابون غربی رو زیر قدم گرفتم و اومدم. یه ساعتی توخیابون پرسه زدم و ازاین خیابون فرعی کنار پل جوادیه سردراوردم. این خط نوشته ی رنگارنگ روی شیشه ی دکون شما، نگاهمو به خودش جلب کرد: « خیاطی و تعمیر لباس نییر»، قیافه خندون شما ومیزخیاطی تون، پشت شیشه میخکوبم کرد. کمی پابه پا و دل دل کردم، سرآخر انگار یه آهنربا منوکشوند تودکون و جلوی شما وایستاده نگام داشت. میگن بعضیا پیش از تولد، هم رو میشناسن، انگار ساله آزگاره شما رو میشناسم. »
« منم انگار میشناسمت، اما یادم نیست کجا باهات آشنا بوده م. چی کاری میتونم برات بکنم دختر جون؟ »
«بیکارم، دنبال کار میگردم،دلم میخواد شاگرد خیاطی شما باشم و اینجا کار کنم.»
« ای بابا، کار کجا بود، خودمم روز تا شب کنار این چرخ خیاطی چرت میزنم.»
«خیلی دلم میخواد کنار شما باشم. اگه یه کاری بهم بدین، خیلی ممنون میشم.»
« انگار مثل خودم درد کشیده هستی، دختر جون، چای رو تازه دم کرده م، بشین رو صندلی کنارم، یه جفت چای میریزم، مینوشیم و کمی بیشتر گپ میزنیم و آشنا می شیم، منم از تنهائی دقمرگ میشم. »
« چایتون خیلی خوش طعم بود، تشنه و خسته بودم، عجب چسبید. دستون درد نکنه. »
« من نییرم، اسم خودمو رو مغازه ی خیاطیم گذاشته م. اسم توچیه؟ »
« اسمم مینوست. »
« دختری به سن وسال تو، خوبیت نداره تواین محله ول بگرده، انگار غریبه ای وبا اینجاها آشنانیستی، یه کم از وضعت برام تعریف کن، ازکجا اومدی، چیکاره ای، خونه وخونواده ت کجاست؟ »
« ازشهرستان اومده م، تو تهرونم هیچ جارو بلدنیستم و هیچکس رو نمی شناسم. اگه دستمو بگیری ویه کاربهم بدی، حتم دارم میری بهشت. »
« اول مفصل واسه م تعریف کن، چی شد که شهرستان و خونواده تو ول کردی، اومدی تهرون که دخترائی مثل تو رو توهوا می قاپن و به هزار راه می کشن؟ »
« خونواده و پدر م، ازکلاس ششم، بهم فشارآوردن که توخرج زندگیشون موندن، بایددرس وکتاب رو ول کنم و برم سراغ کارکردن وکمک حال خونواده باشم. هرروز رو این قضیه، باپدرم خرخره کشی ودعوا داشتم. باهزارمکافات، تاگرفتن گواهی سیکل دوم، ادامه دادم، دیگه دوام نیاوردم، یه فصل باپدرم نعره کشی و ازخونه فرارکردم و سراز خیاطی شما درآوردم. »
« جریان دعوا وفرارتو، مفصل برام تعریف کن، تا ببینم چیکاری میتونم برات بکنم. باید بفهمم فرارت جوری نباشه که جفتمون سرازکلونتری در بیاریم. »
« متیرسم طول بکشه واز کاروزندگی بندازمتون. »
« هیچ کاری ندارم، قبل از پیداشدنت، تودلم گفتم: ازبیکاری وسکوت دقمرگ شدم، کاش یکی باشه، کمی اختلاط کنیم، وقت زیاده وهرچی تو دلت داری، مفصل برام تعریف کن. »
« ازبس تفره زده ودویده بودم، سوارکه شدم، تلوتلو میخوردم. گیربابام می افتادم، تکه ی بزرگم گوشام بود. شق رق، رو به روش وایستادم، توچشمای ازحدقه دراومده ش، خیره شدم، هرچی ازکلاس ششم ابتدائی تاپایان سیکل اول، توخودم جمع کرده بودم، توصورتش کوبیدم، مدتی مات زده، توصورت آتش گرفته م خیره مو ند، به خودش که اومد، دوید دنبال کارد، تیشه، تبریا یه چیزبرنده ی دیگه که قیمه قیمه م کنه. کیف پرکتابامو که آماده کرده بودم، ورداشتم و ازدرخونه کلوخی پریدم توکو چه خرابه ها و تاایستگاه راه آهن پائین تر ازچهارراه کشتارگاه، یه نفس دویدم، پشت سرمم نگا نکردم. »
« یه دقیقه صبرکن، بگذارتا کهنه نشده، یه جفت چای دیگه بنوشیم، گلوئی تازه کن و داستانتو ادامه بده »
« چپیدم تو اولین کوپه ی خالی، کیف کتابامو گذاشتم کناردستم، پس کله و پشتمو به چرم ملایم پشت سرم تکیه دادم، لک لک و تکونای ملایم قطار، برام گهواره شد و رفتم. »
« چائیت سرد میشه و ازدهن میفته، بنوش. »
« بازرس بلیط داخل شد، هنوز کوپه خالی بود. مرد میانه سال خوش رو و خوش برخوردی بود، گفت: می بخشی که بیدارت کردم. با ادب، سلام کردم و درجا نیمخیز شدم، بلیطمو دو دستی تقدیمش کردم.
بلیط رو نگا کرد، سرشو تکون داد و گفت: این بلیط نیشابور – مشهده که!
هاج واج، گفتم: منم میرم مشد، ایرادی داره ؟ گفت: کجای کاری دخترخانوم، تو قطار مشهد- تهرونی و الان نزدیک شاهرودیم! گفتم: از زور هول وهراس، گاوگیجه گرفته بودم، اشتباهی، قطار تهرون رو سوار شده م، باشه، شاید حکمتی تواین اشتباه باشه، میرم تهرون پیش فامیلام . گفت: ایرادی نیست، پول تفاوت بلیط نیشابور- تهرون رو بده، بلیط تازه بهت میدم.
تقریبا اشکم در میامد، بلند شدم، کتابامو از تو کیفم درآوردم، دو دستی تقدیم کردم، بالحنی التماس آلود گفتم: میرفتم مشهد پیش فامیلم، کیف پولمو فرامو ش کردم وردارم، بزرگواری کنین و به عوض پول، هرچنتاازاین کتابا رو که دوست دارین وردارین. بادلسوزی پدرانه، سراپامو ورانداز کرد، لبخند اندوهگینی زد، کتابا رو وارسی وحالت لخندش عوض شد، گفت: پس توهم مثل من، کرم کتابی، کتابای خوبیم میخونی، این کتاب سه خواهر چخوف رو برمیدارم. گفتم: تمومشم میخواین وردارین، قابل نداره، آقا. گفت : نه، همین یکی رو ور میدارم، پولشم میدم، بیا، پنجا تومن، قیمت پشت جلدش، پولم که گفتی نداری، یه دخترتنها، چیجوری میری تهرون پرآشوب؟ گفتم: میرم پیش فامیلام، آقا. گفت: خیلی خب، میگم کسی مزاحم این کوپه نشه، راحت بخواب، این پنجاه تومنم خرج تو راهت کن ، از قرار معلوم خیلی وقته چیزی نخوردی، برو رستوران یه غذای خوبم بخور، مراقب خودت باش.»
« کارم این روزا خیلی کساده، تو خرج و کرایه این دکونم مونده م، میتونی اینجا بمونی، تعمیرات لباس رو انجام بدی. »
« یعنی مزد بهم نمیدی ؟ پس با چی زندگی کنم؟ »
« هرچی از تعمیرات لباس درآوردی، نصفش مال خودت، نصفشم بده من که بزنم به تنگ هزینه ها و کرایه دکون. »
« واسه زندگی و خوابیدن، هیچ جائی ندارم، اون رو چیکارش کنم؟ »
«تو پستو،یه چراغ والور،یه پتو و یه زیرانداز دارم، شبام میتونی تو پستو بخوابی. »
*
« هنوز یه سال نشده، کار تعمیر لباس رو شروع کردی، سرخودت که همیشه شلوغه، مشتریای منم چن برابر شده، کار خیاطخونه حسابی رونق گرفته، تمومشو از سر زبون داری وبرخوردخوب تو داریم، مینوی ورپریده. »
« تمومشم اینا نیست، رو لباساشون، دل و مایه می گذارم، نییرخانوم. »
« درسته، کارت نقص نداره، نگفتی، قبلا خیاطی کارکردی که ظریف کاریت اینجور لنگه نداره؟ »
« از بچگی، دوخت و دوز و تعمیر لباسای تموم اهالی خونواده ی عیالوارمون بامن بود، تو تعمیر لباسای نیمدار کارکشته و یه جوارائی خلاق شده م. »
« تواین یه سال، خوب مشتری دورخودت کشوندی، پول خوبیم جمع کردی. حالا دیگه میتونی یه اطاق اجاره کنی، میتونی یه دست اثاث مناسب یه اطاق یه نفره م بخری. »
« میخوای بیرونم کنی، نییرخانوم ؟ »
« توبا این همه مطالعه واستعداد، نباید تمو م عمرتو، تو یه همچین خیاطخونه ویه پستو تلف کنی، امتحان ماشین نویسیت چی شد؟ »
« دوره تعلیم وتمرین سه ماهم تموم شد، پریروز امتحان دادم، سرضرب، بابهترین نمره، یعنی تایپ دقیقه ای ۱۵۰حرف، بهترین گواهی ماشین نویسی روگرفتم. »
« مبارکه، قبلا بهت گفته م، شو هرم تو راه آهن، سرپرست دفترامور اداری وماشین نویساست، دنبال یه ماشین نویس خوشدست میگرده، تورو پیشنهادو سفارتو کردم. فرداصبح برو امتحان بده، تصمیم گیرنده نهائیم خود شه، محل کارتم سالن بزرگه ی کنار میدون راه آهنه. تا اینجایه ربع راهه. »
« انگار ازم سیر شدی و داری دکم میکنی، نییرخانوم. »
« هوای ول شدن به سرت نزنه، میز کارت همین گوشه میمونه، کار ماشین نویسی اداریت تا دوونیم بعد ازظهره، چار بیا و تا هفت ونیم کارتو ادامه بده. ما بهم جوش خوردیم دیگه. »
« ازشوخی گذشته، دیگه نمیتونم بیام، میخوام بعداز کار اداریم، بعدازظهرا و پاره وقت برم سرکلاس، دیپلممو بگیرم، ببینم چی پیش میاد، بعد واسه رفتن دانشگاه تصمیم میگیرم . »
« خیلیم خوب، خیلیم عالی، خوب شد یادم آوردی، یکی ازمشتریام میخواست یه اطاق نقلی شو، تو طبقه دوم چارتاخونه انور تر، کرایه بده، تو رو معرفی کردم، گفتم خودم ضمانتتو میکنم و پول پیش ازت نگیره، رو گرفتن کرایه م باید ملاحظه تو بکنه. »
« من که هیچ چی ندارم، با یه کیف و تعدادی کتاب، نمیشه اطاق سرو سامون داد، نییرخانوم ! »
« خانوم اساس خونه فروشی چار چن دهنه اونورترم، مشتریمه، باپولای یه ساله جمع کرده ت کلیه ی اساس خونه تو می خری، هرچیم کم داشتی، قسطی میگیری و ماهانه یه مقدارازحقوق تو بهش میدی. »
*
« الان چن سال میگذره، بعداز ماشین نویسی تو اداره راه آهن، کلاسای عصرگاه گروه فرهنگی آذرم تموم کردم و دیپلمه شدم، هرکاری کردم که خودمو ازاین خیاطخونه بکنم نشد، انگارجادوم کردی، نییرخانوم. »
« پنجشنبه – جمعه وروازی تعطیلی که اداره وکلاس نداری، پشت چرخ وکنارمیزت دوخت ودوز داری و ازهم جدا نشدیم، واسه چی ننه من غریبم درمیاری، مینو؟ »
« آخه همیشه نمیشه همینجور ادامه بدم، هروقت ازاین دور اطراف میگذرم، پاهام ازاختیارم درمیره، به خودم که میام، تواین خیاطخونه م، بدجوری آموخته ی اینجام، نییرخانوم. »
« خونه تم که چارخونه تااینجافاصله داره، چی ایرادی داره؟ »
« ایرادی که نداره، خیلیم خوبه، امامیدونی یه جریانی داره پیش میاد، میترسم بعدشم نتو نم ازاینجا ببرم، نییرخانوم. »
« توکه تموم این سالا، همه ریزودرشتتو بامن درمیون میگذاشتی و ازم مشورت وراهنمائی میخواستی، حالا چی شده که فیلت هوای اهندوستون کرده، ارقه ی روزگار؟ »
« الانم هیچ چیمو ازنییرخانومم پنهون نمی کنم، یادته، تاحالا چن مرتبه درباره همکارم ناصر، باهات حرف زده م. »
« همون که التماس دعا داره و چند مرتبه ازت خواستگاری کرده؟ یه چیزائی یادمه، انگار تازگیا گرفتارفراموشی شده م، تیکه تیکه یادم میاد، از اولش واسه م تعریف کن، تازگی چی کارکرده که اینجور به چکنم چکنمت انداخته؟ »
« نه، مزاحمم نیست، پسر خوب و با شخصیت و موءدبیه، تو راه آهن چند نفردنبالمن، گفتن اجازه بده مادرمو بفرستم پیش مادرت، نمیدونن من توتهرون بی پدر و مادرم ، تنهاخودم هستم و سایه م، باید یه وقتی برم سراغ پدر و مادرم، بیارم اینجا و تو اداره راه آهن، که همکارام بفهمن بی پدرو مادرنیستم، خیلی وقتا می بینم، با انگشت نشونم میدن وکنارگوش هم پچپچه می کنن که پدرومادر نداره . »
« این قضیه رو چن مرتبه با اشک وآه تعریف کردی، بهش اهمیت نده، توآدم کوشای با اراده ای هستی، خیلیا آرزو دارن مثل توباشن، بازسونت گیرکردو ازموضوع خارج شدی، قراربود راجع به ناصر، همکارت حرف بزنی، تعریف کن، قضیه تازه چیه، اینقدرم حاشیه نرو. »
« بگذار یه جفت چای از قوری رو ی چراغ والور معروف بریزم و بیارم، گلوئی تروتازه کنیم و مفصل تعریف کنم. »
« عجب دمی کشیده بود، اصلادست وپنجه ی توبه هرچی بخوره، خوش مزه میشه، مینو، خوش به حال شوهرآینده ت، حالاجریان ناصر رو برام بگو. »
« آره، قبلنم گفته م، ازهمون اول استخدامم، دایم دوراطرافم می پلکید و اظهار ارادت ومحبت می کرد، خونه ی خواهرش کنار سینمابلواربود. چن مرتبه دعوتم کرد و باهم رفتیم سینمابلوار و توکافه های مختلف غذاخوردیم، یکی دو مرتبه م منو بردخونه خواهرش، ازرفتاروبرخوردخواهرش اصلاخوشم نیومد، واسه همین سرش میدوندم و دایم می گفتم میخوام درس بخونم، تادیپلمو نگیرم ازدواج نمی کنم. »
« خیلی خب، حالاکه دیپلمه شدی، تصمیمت چیه وچی بهش می گی؟ »
« امروز باهم رفتیم آبدارخونه، یه ساعت حرف زدیم، شرط و شروطا مو بهش گفتم، گفت عاشقتم، حالا دیپلتم گرفتی، دیگه بهانه ای نداری، حتما باید بهم جواب بدی، وگرنه میرم سراغ یه دختر دیگه ازهمکارا. راستیاتش، خودمم ازش خوشم میاد. وادارم کرد همینجور دونفری، باشناسنامه هامون رفتیم دفتر ازدواج کنارمیدون راه آهن، دفاتر ثبت ازدواج رو امضاو ازدواج کردیم، به همین سادگی، مثل خیلی از دانشجوها وروشنفکرای امروزی. »
« همینجوری که نمیشه، لااقل میاوردیش پیش من که باهاش حرف بزنم وببینم مرد زن داری و زندگی هست یانه. قیافه وتیپشو ببینم. »
« جوون خوش صورت وتمیزو تودلبرویه، مثل خودم، دیپلمه ست، مسئول بخش رستورانای قطاره. درآمد، مزایا و اضافه کاریش ازهمه ی همکارا بهتر وبالاتره. فقط یه کم لاغرو باریک ماریکه. »
« باریک ماریکی که حسنه، خپله های شیکم گنده، آدمای پرخور و حرف مفت زنن، حرف زدن و زبونشون، اصلاو ابدا چاک وبست نداره و به لعنت شیطون نمیارزن. شانس آوردی، مینوخانوم، بهت تبریک میگم، انشااله باهم باخوش حالی وخوشبختی زندگی کنین، کارخیلی خوبی کردین، هرکاروکمکیم احتیاج داشتی، باخودم درمیون بگذار، من تاهمیشه باهات هستم وشیش دونگ درخدمتم، همیشه خوش و خرم و خرسندو خوشحال باشین!...»
*
« تو دود و دم، فقط وقت کردم طلاها و چیزای قیمتی مو بریزم تو کیف دستیم و لبای خودم و دخترم ونوس رو بچپونم تو چمدون و از خونه بپرم بیرون. خوب شد که ونوس پنج ساله م تو مهدکودک بود، وگرنه ممکن بود نتونم نجاتش بدم و تو آتش سوزی وحشتناک ازهمه طرفه ی خونه بسوزه و جزغاله بشه. خیلی شانس آوردیم که خودمون نسوختیم و نجات یافتیم، گوربابای مال دنیا، نییرخانومم، اگه تو یکی رم نداشتم که بهش پنا ببرم ، بیچاره می شدم. »
« این دفعه غیبت کبرا داشتی، دو سه ساله کمتر این طرفا پیدات میشه، گفتم لابد بالاشهرنشین و اعیون شدی و دیگه نییرو ازیاد بردی، مینو خانوم. »
« نه نه بابا، خودت بهتر میدونی، این یکی دو ساله همه تو خیابونا پخش و پلا بودن و انقلاب میکردن، همه اونقدر درگیر گرفتاریا و بگیر و ببندای خودشون بودن که وقت سرخاروتدن نداشتن. »
« خیلی خب، واسه چی اینقدر هول وهراس زده ئی، بشین کنارمیز، چای رو چراغ والور و تازه دم کرده م، یه کم خونسرد باش، یه جفت چای باهم مینو شیم، بعد ریز و درشت تموم قضایارو برام تعریف کن، دلم خیلی هوا تو کرده بود، مینوی بی وفای روزگار. »
«هنوزم مثل گذشته ها، چای دم کردن وعمل آوردنت لنگه نداره، نییرخانوم گلم. »
« از تعارف بزن وبرمبلغ افزا، کشته مرده ی شنفتن سرگذشت پنچ ساله بعداز ازدواجتم، خودت و دخترت ونوس چه وضع وحالی دارین؟ اوضاع به مراد هست؟ از شوهرت ناصرچی خبر، خیلی وقته پیداش نیست، مریض بود، کسالتش خوب شد؟ باز کار و کاسبی کساده، خیاطخونه تقریبا تعطیله. دلم میخواد همه چی رو مفصل تعریف کنی. ته وتوی دلتو که خوب بریزی بیرون و خالی کنی، سبک و راحت میشی و این همه هول وهراس ازکله ت میره بیرون، گوشام باتوست. »
« از وقتی بزن و بکوبای انقلاب شروع شده، انگار رو آتیش زندگی میکنم. »
« چیجوری شده که رو آتیش افتادی؟ »
« ناصر پسرباپرستیژ بامحبتی بود. »
« بود؟ یعنی الان دیگه نیست، ناصر؟ »
« نه، دیگه نیست. دو سه هفته پیش باهمون سرطان خون که مریضی قبلیش بود، مرد. »
« عجب، چطور هیچ ندائی به من ندادی، زن حسابی! »
« قضیایای خیلی مهمتر بعد از مرگ ناصر خرخره مو گرفت وسرآخر، به این روزم کشوند که می بینی، کم مونده قبض روحم کنه، دوباره باید دستمو بگیری نییرخانوم، وگرنه سقط میشم. »
«اینقدرحاشیه نرو و هول آفرینی نکن، اصل قضایارو تعریف کن تا ببینم میتونیم چیکارکنیم.»
« ازهمون اول به وضع حقوق ودرآمد ناصرکمی مشکوک بودم. »
«یعنی درآمدو حقوق مزایاش باتو وهمکارای دیگه ی راه آهن،خیلی فرق داشت؟»
« تو محیط کاری هیچ چیزمشکوکی ازش ندیدم، امادرآمدش بیشتر ازهمه ی همکارای دیگه بود. »
« این رو چیجوری فهمیدی وازکجادستگیرت شد؟ »
« خودت شاهد بودی، ازدواج که کردیم، هیچ چی نداشتیم، تو همون دو سه ساله اول یه خونه کنارشمالی پل سیدخندان خرید، سه سال نگذشته، خونه رو بابهترین تزینات و دکور، سروسامون دادوپرازلوکس ترین اثاثیه واسباب مدرن کرد. »
« یعنی اصلا ازش نپرسیدی پول اینهمه بریز و بپاش رو ازکجامیاری ؟ »
« میدونی، اوضاع رو جوری ترتیب داده بودکه جرات نمی کردم چیزی ازش بپرسم، این اواخرفهمیدم همه چی رو ازم قایم میکنه. بااین که بامواظبت تموم ازمن وونوس قایم میکرد، چن دفعه دیدم که زیرلباساش، یه هفت تیرکوچیک قایم میکنه. »
« بازم بهش مشکوک نشدی؟ »
« روزای انقلاب بود، خیلیا از اینور و او نور اسلحه به دست میاوردن و باخودشون داشتن. فکر کردم ناصرم یکی ازاوناست. »
« واسه چی به خرپول شدنش مشکوک نشدی وکاری نداشتی؟ »
« چرا، طاقت نیاوردم، یه شب که مست کرده بود، بعداز عملیات تو رختخواب، ازش پرسیدم : پول این همه گشاد بازی رو از کجامیاری، آق ناصر؟ اگه راسشتو نگی، روتختم راهت نمیدم دیگه. »
« خب، اون چی گفت، قتامه ی روزگار؟ »
« ناز و نوازشم کرد، همه جامو بوسیدو گفت: یه ارثیه کلون ازپدرم بهم رسیده، هزینه ی تموم این گشاد بازیا ازاون میراثه، من مریضم و هر روز ممکنه بمیرم، نمیخوام بعد ازمن، دست تو ودخترم ونوس، پیش هرکس وناکسی دراز باشه. تو بودی، باور نمیکردی، نییرخانوم؟ قانعم کردو دنبال قضیه رو ول کردم. »
« خیلی خب، یه جفت چای دیگه ریختم وآوردم، چائیتو بنوش، گلوئی تازه ودنبال قضیه رو تعریف کن. »
« روزای انقلابی، همکارامون جرات پیداکرده بودن، ناصر رو که میدیدن، بهش اشاره و کنارگوش هم پچپچه میکردن، رفتم سراغشون، ته و توی قضیه رو بهم گفتن. »
« بقیه ی جایتو بنوش، سرد بشه، ازدهن میفته، یعنی چی رو بهت گفتن؟ »
« معلوم شد که کارش تو راه آهن پوششی بوده. »
« یعنی شغل دیگه ای داشت؟ چی بود؟ »
« کاراصلی ناصرتو کمیته ی ضدخرابکاری شاه بود، زیردست پرویز ثابتی جلاد، با تهرانی، رسولی وعضدی، شکنجه گرای جلاد شاه عاری ازمهر کارمی کرد، مامور تعقیب ومراقبت انقلابیون بودو خیلی ازاونا رو به تیربسته بود...»
« یعنی خونه لاکچریشم، به همین خاطر، انقلابیون ازچارطرف آتیش زده و تو شعله ها خاکسترش کرده ن؟ »
« آره نییرخانوم، گیلم بخت منو از ازهمون اول، سیا بافتن، انگار باید تا آخر عمرم سیا روز باشم. »
« اصلا اینجور فکرنکن، ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه ست، هیچوقت دیر نیست، مینوی عزیزم. »
« راست میگی نییرخانوم، خیلی دلم میخواد توهمون تک اطاق طبقه ی دوم قدیمم باشم و زندگی خودم و دخترم ونوس رو دوباره شروع کنم. »
« اتفاقا همین امروز صبح اومده بود پیرهنشو بگیره، سراغ یه مستاجر خوب مثل تو رو، ازم میگرفت. »
« همین الان بریم قرارداد اجاره رو امضاکنیم، به اندازه ی کافی پولم دارم، طلاهامم میفروشم، یه دست اساس کامل میخریم. دو باره بلن می شم، افتادن مهم نیست، دوباره بلن شدن مهمه....»
|
|