عصر نو
www.asre-nou.net

کارسازمانی


Mon 22 01 2024

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
روز اول سال جدید مسیحیه، ازاون بالا، از رو نردبون توهمات خودبزرگ بینی، بیا پائین دیگه داشی! بازم به آقادائیت نگو دنبالم نیا، بو میدی. چیجوری فهمیدم عینهو هانیبال شدی؟ کله ی گنده ت شده طاس خالص و یه کدو تنبل، فقط چارلاخ شوید پشت گوشاو دور اطراف گردنت زار میزنه. امربه خودتم مشتبه شده و هنوزم رضایت نمیدی بیا یی رو زمین؟ خیالات ورت داشته که ازکون فیل افتادی! شیکمت اینهوا ورم کرده و اومده جلو، هرجامیری، یه متر ازخودت جلوتره، حواست باشه، شهرداری استکهلم بفهمه، به جرم بالکن قاچاقی زدن جلو خودت، کلی جریمه ت میکنه! یادت رفته که بادعوتنامه یکی دیگه، خودتو قاچاقی به استکهلم رسوندی وقالب کردی!...
انگار روزائی که دنبال مدآقا پرسه میزدی رو فراموش کردی، اصلا و ابدام به روی مبارکت نمیاری. واسه چی دنبال مدآقا پرسه میزدی؟ واسه این که طل ازش بگیری، کجای قیافه ت به تریاکیا میاد؟ ظاهرا واسه داشیت، یابه قول خودت، اقاجونت، ازمدآقا طل میگرفتی.
یادش بخیر، مدآقا یه منقل همیشه پرآتش و یه قوری چای دم کشیده ناب، رو زغالا داشت، گاهی باهم کنارمنقل می نشستیم، چای عمل اومده می نوشیدیم و داستانای بکرونابشو واسه م تعریف میکرد. اون روزم دعوتم کردطبقه پائین، تواطاق خودش وکنارمنقلش که آقای هانیبال فعلی و جوون اون روز که بامنم مثل خیلیای دیگه مراوده داشت، اومدتو. مدآقا آدم رکی بود، بی مقدمه، بهت توپید:
« پس چی شدحساب کتاب اون قضیه؟ تاکی میخوای امروز وفرداکنی؟ »
جوونک اون روزا، جواب داد « آخه میدونی چیه مدآقا، اون جنسا رو واسه داشیم بردم، داشیم الان دستش تنگه، چن وقت دیگه سردرختیاشو جمع میکنه ومیبره بازار، پولشو که گرفت، قول داده ازخجالت شومام دربیاد، بازم به داشیم یاد آوری میکنم، چشم، مدآقا. »
مدآقا گفت « یعنی نیم کیلو جنسو واسه داشیت بردی؟ مارو رنگ نکن جوون، خیالات ورت داشته که بابچه طرفی؟ فکر نمی کنی من صدتا پیرهن بیشتر ازتو پاره کرده م ؟ خلاصه ولب کلوم، تاسر برج نیاری، خودم میرم سراغ داشیت وقضیه رو صاف وپوست کنده باهاش درمیون میگذارم، بعد گله نکنی که آبرو ریزی شده، ازما گفتن و مثل همیشه، ازتونشنفتن وبا خنده وادا اطفار، زیرسیبیلی سمبل کردن. »
این آقای هانیبال فعلی رند روزگار، واسه امثال من ساده لوحم نشریه ی هفتگی سازمانشو می آورد، دایم مبارزات سازمانشو توگوشمون می خوند، تبلیغ و سمپات جمع میکرد. جوونای ساده دل امثال منو باتبلیغاتش میفرستاد جلوی گلوله وسینه ی دیفال و خودش طل فروشی می کردوبارخودشو می بست.
کنار دراطاق مدآقا، زیرچشمی اشاره کردی که کارم داری و باها ت برم بیرون. باهم رفتیم طبقه بالا، هفته نامه سازمانتو اززیر پیرهنت درآوردی و رو میزگذاشتی، یه جفت آبجوی شمس باز کردم، کنارمیزنشستیم، آبجونوشیدیم که مثل همیشه سازمانتو تبلیغ کنی وازتقدس مبارزه بگی. پیش از این که شروع کنی، پرسیدم:
« آخرشم نفهمیدم توچیکاره هستی، از یه طرف نشریه سازمانتو پخش‌می کنی، ازطرف دیگه ازمدآقا طل وجنس میگیری وپخش میکنی، مونده م که تو چیکاره ئی وپیروی چی مسلکی هستی! میتونی یه کم توضیح بدی ؟ اگه روشنم نکنی، دیگه نه کاری باتو دارم ونه باسازمانت. »
گیلاس آبجورو یه نفس بالاانداختی، مثل همیشه، عشوه گرانه خندیدی و گفتی:
« حرفای مدآقا رو جدی نگیر. یه مقدار طل یاهمون جنس ازش گرفتم. »
« طل رو واسه چی وکی گرفتی؟ »
« داشیم اهل دود و دمه، واسه داشیم گرفتم. »
« نیم کیلو جنس یا طل رو واسه بابات گرفتی؟ نکنه فکر می کنی بادسته کورا طرفی؟ »
« میدونی چیه ، لب کلوم رو بهت بگم وخلاصت کنم. تو هنوز سمپاتی، تازه کارم نیستی، این ازدستورای اولیه ی سازمانه، واسه پیش برد مبارزه ی مقدسمون، مجازیم دست به هرکاری بزنیم.»
« مثلا چیجور کارائی، داشی؟ »
« مثلا گدائی کنیم، دزدی وبانک زنی کنیم، جنس وطل قاچاق پخش کنیم و بفروشیم و غیره!...»
« به به، دست ننه ت درد نکنه با این عروس آوردنش، ازاین دقیقه دیگه دور مارو خیط بکش داشی، این نشریه ی سازمانتم وردارببر واسه داشیت که پای منقل دود و دمش بخونه و چرت بزنه!...»