با داریوش مهرجوئی زنده یاد
Thu 16 11 2023
علی اصغر راشدان
درخت همان درخت است، پرنده همان، جوی و رودخانه و کوه و دریا، همانند که بودند، اما من دیگر همانی نیستم که بودم، سالهای آزگار زندگی کرده ام، سفرها کرده و فراز و نشیبهای فراوان را پشت سر گذاشته ام، بارها پوست انداخته ام، جهان و عوارض طبیعی و غیر طبیعیش را با همان نگاه و چشم انداز نمی بینم دیگر، شهر نیشابور تاختگاه دوران بچگیهام بود، تهران و تمامی کج معوجیهایش، چهل و پنج سال از بهترین دوران زندگیم را بلعید و در خود دفن کرد، قاره ی آمریکا و ایالت کالیفرنیا، بخش مفید دیگری از جوانیم را در آغوش گرفت و نوش جان کرد، حالا و بخش بزرگ سالیم را بیست سال است که اروپا نشخوار می کند و میرود تا سطر پایانش را رقم بزند، این رشته های سفید را به نقد جوانی و و چهی گران و شاق خریده ام، بگذریم که این رشته سری دراز دارد و آبغوره گیری را اصلا و ابدا خوش ندارم، مقصدم از این مقدمه مقوله ی دیگریست…
آقای هالو در آخرین سکانسش، بعد از فراز و نشیبهای گوناگون در سفر ساده لوحانهاش، روی صندلی اتوبوس بازگشت به ولایتش نشسته، به مسافر صندلی کنار دستش میگوید:
« آدم تو سفر خیلی چیزا یاد میگیره. »
حالا من خود را در نقش آقای هالوی فیلمت میبینم. آقای مهرجوئی که خدایت بیامرزاد، من دیگر جوانکی نیستم که پیش از انقلاب بودم و هر کدام از فیلم هایت را چند مرتبه میدیدم، احساساتی میشدم، هیجان در خود غرقم میکرد، با سری لبریز از شور نزدیک به جنون، از سینما بیرون میامدم و خود را مصلح مملکت و جهان می پنداشتم، هیچ نگاهی به واقعیتهای اوضاع جهانی و زمان و مکان نداشتم، چرا که با ایجاد هیجانهای کاذب و سیاه نمائی های بیش ازاندازهئی که در فیلم هایت دیده و شدیدا تحت تاثیر قرار گرفته بودم، چشم واقع بین و منطق و چند و چون آوردنهام کور شده بود…
حالا آقای هالوئی که وارد تهران شد نیستم. تقریبا جهان را زیرپاگذاشته ام، تجربه ها کسب کرده ام. دیگر فیلمهایت را با نگاه آن جوان بیست ساله ی چشم و گوش بسته نمی بینم، از فیلم گاو که داستانش اقتباسی از داستان عزاداران بیل زنده یاد ساعدی است و دایره ی مینا که باز اقتباسی تحریف شده از داستان ساعدیست که بگذریم، بیشترکارهای بعدیت، سیاه نمائی تمام عیارند، اینها را حالا میفهمم که بارها دیده و شاهد بودهام.
کشورهای غرب، کشورهای تحت سلطه و فرمانبرها و گاوهای شیرده سر به راه خود را پر از گل و بلبل، رفاه، ارامش و زیبائی و بهشت روی زمین نشان میدهند و تبلیغ می کنند. برعکس، کشور های سرکش بدقلق و نافرمان را به بدترین و به شکل سیاه ترین لجنزارها نشان میدهند. مردمانش در اوج فقر و ذلیل و جانی، حقه باز و به شکل حیوانها نشان داده میشوند. حالا تا اندازه ای به ماهیت قضایا پی میبرم. این کار در بیشتر فیلمها ی امثال شما، به رایگان انجام میگیرد، سالها و تقریبا در تمام فیلمهات، این کار را کردی. فیلم هامونت را که همین روزها دوباره دیدم، تمام مدت این قضایای رسانههای گروهی جهان غرب جلو ی دیدگاهم بود. جز صحنه های جنون آمیز، هیجانهای عصب خراش، کابوسهای هراس آور و نعره کشیدنهای سرسام آور، چه مقوله ی زندگی بخش دیگری را مطرح کردی؟ درهمه و بیشتر فیلمهایت مردم محترم طبقه پائین زحمتکش را دزد و دغل، دلال، حقه باز، جاکش وجنده، دو دوزه باز و هزار چهره نشان دادی، در فیلم دایرهی مینات، علی و پدر زحمتکش کارگرش همانی هستند که نشان دادی؟ پرستارهای زحمتکش، همان چند چهرهها و فاحشههائی هستند که نشان دادی؟ در همین فیلم هامون چرا زن و مادر زن و خانواده ی بالانشین هامون، نسبت به هامون روشنفکر باسواد دانشگاه دیده، محق تر و شریف تر نشان داده شده اند؟ در بیشتر فیلمهایت مردم تهیدست طبقه پائین را به بدترین شکل مطرح کرده و نشان دادهای، دلال، حقه باز، قواد و کلاه بردار و به شکل سیاه ترین افراد نشان دادی، تقریبا در بیشتر فیلمهایت، دوربینت رو ی جویهای لحنآلود، مخروبههای وحشتناک، مکانهای ماقبل تاریخ و سیاه ترین مناظر و مکانها متمرکز است. چرا در همین فیلم هامون، آنهمه زیبائیهای شمال ایران بلکل غایب است؟ اصفهان و شیراز کجایند؟ طبق اذعان غربیها، ایران یکی از زیباترین کشورهای توریست پذیراست، چرا درفیلم های تو تمامی این زیبائی هااز ریشه گم و گور و غایبند؟ کجایند آنهمه جلوه های خیره کننده ی عوامل تاریخی که غربیها کشته مرده ی دیدنشان هستند؟ یعنی تمام ایران در جوی پر لجن، خرابه، جنون، کابوس و سیاهیهای کابوسوار عصب خراش خلاصه میشود که حداقل هشتاد درصد مناظر فیلمهای تورا در خود گرفته؟ خلاصه و لب کلام: این فیلم هامون جزنشان دادن جنون، کابوس، نعره کشیهای عصب خراش یک عده آدم دلال صفت هزاره چهرهی معلول و معیوب و سیاه نمائی، مقوله ی چشمگیر دیگری ندارد...
|
|