برتولت برشت
مردِ خریدار
ترجمه علی اصغرراشدان
Sun 29 10 2023
روزگاری در کشوری بزرگ مردی خریدار زندگی میکرد. انواع چیزهای بزرگ و کوچک رامی خرید و دوباره با سودی خوب می فروخت. کارخانه ها،رودخانه ها، جنگلها و مناطق شهری،معادن و کشتی ها را می خرید. مردمی که هیچ چیز نداشتند تا بفروشند، مرد خریدار وقت شان را می خرید.یعنی دربرابرمرد، وادارشان می کرد براش کار کنند. به این صورت عضلات یا مغزشان را می خرید. در برابر اداره گروهشان، مهارت دستهاشان را می خرید، در برابر غذا، نیروی حرکت پاهاشان را می خرید. نقاشی ها و امضای دفترچه بانکی شان را می خرید.
خریداری بزرگ بود و همیشه خریدکننده ای بزرگتر می شد. خریدار هرچه بیشتر و وسیع تر احترامش بالامیگرفت و هر روز محترم تر می شد. اما ناگهان گرفتار بیماری مهلکی شد.
روزی دوباره خواست چیزی بخرد، این مرتبه مورد خرید چند معدن در مکزیکو بود. در واقع خودش نمیخواست معادن رابخرد، چند نفر دیگر از خریدار خواستند معادن را براشان بخرد،چرا که او میتوانست بهتر بخرد. خریدار خواست به نام این افراد فریبکاری کند.
خریدار در یک بانک خانه ای با خریداران اصلی قرار تشکیل جلسه گذاشت.
درجلسه ساعتهای زیادب اهم گفتگو وب حث کردند، سیگارهای کلفت دود کردند و اعدادی رو ورقه ها نوشتند.
خریدار بزرگ برای دوستهای خریدارش تعریف کرد که از این معامله میتوانند چقدر پول به دست آورند. خریدار بزرگ خیلی محترم بود. نایس و دوستانه و مثل خریداری گلگونه و با موهای سفید و چشمهای براق به نظرشان رسید. در ابتدا بهش اعتقاد هم داشتند. اماا تفاق خارق العاده ای افتاد.
خریدار ناگهان متوجه شد آقایان کنجکاو نگاهش میکنند و در فاصله حرف زدنش، خود را اندکی عقب می کشند و دور میشوند. خود را وارسی کرد که نکند لباسش ایرادی داشته باشد. وضع لباسش کاملا منظم بود. آقایان ناگهان بلندشدند. حالا چهره های منظم شان وحشتزده به نظر میرسید و خیره نگاهش میکردند. جلوی نگاه خریدار بزرگ وحشتزده بودند. خریدار دیگر به عنوان خریدکننده بزرگ و نایس حرف نمیزد و دوستانه و محترم نبود.
چرا دیگر هیچکس حرفهاش را گوش نکرد، چرا بدون یک معذرت خواهی ساده خارج شدند، نشسته برجایش گذاشتند و رفتند؟
به ناچار بلند شد، کلاهش رابرداشت و پائین رفت که سوار اتوموبیلش شود. راننده ش هم با دیدنش وحشتزده شد.
درخانه با سرعت تمام رفت سراغ آینه. توی آینه چیزی وحشتناک دید:
چهره ی ببری از توی آینه ی برابرش، خیره نگاهش میکرد. خریدار بزرگ دارای چهره ی تازه ای شده بود! شبیه یک ببر شده بود!...
|
|