مردی که میشمرد
Mon 23 10 2023
امید همائی
از خواب برخاست. ساعت ششِ صبح بود. مثلِ همیشه. رفت سر و صورتش را شست. کمی آب در دهانش غرغره کرد.به اتاق برگشت. ملحفۀ کتانی با رنگِ شیر قهوهای را پهن کرد. نرمش صبحگاهیش را شروع کرد. هر حرکت ده بار. هریک را میشمرد. از یک تا ده. بعد شروع کرد در جا رویِ ملحفه دویدن. شمارش را از سر گرفت. یک، دو، سه ..... باید به حساب خودش ده دقیقه در جا میدوید. گفتنِ هر شماره یک ثانیه وقت میگرفت. با این حساب برایِ ده دقیقه باید تا ششصد میشمرد و میدوید. بعد از شمارۀ ششصد ایستاد. دستهایش را بالا برد و در همان حال با بینی نفس عمیقی کشید. نفسش را حبس کرد. شمرد. یک، دو، ....دستهایش را پائین آورد. شمارش را تا ده ادامه داد. نفسش را از دهان بیرون داد. اینکار را شش بار تکرار کرد. از یازده تا بیست و از بیست و یک تا سی و همینطور تا آخر. آخرین بار از پنجاه تا شصت.
روی لبۀ تخت نشست. دست چپش را بالا آورد. انگشتِ شصتش را رویِ نقطهای که به فاصلۀ عرضِ سه انگشت بالاتراز مُچِ دست بود قرار داد و فشرد. از یک تا پنج شمرد. نقطه را رهاکرد و دوباره فشرد. شش، هفت ... تا ده. دوباره رها کرد و فشرد و همینطور پنج تا پنج تا شمرد. تا دویست. بر اساس طبِّ فشاری، این کار به ترشّحِ هورمون سروتونین که سببِ خوش اخلاقی میشود کمک میکند.
رفت دستشوئی. مسواکش را برداشت. آن را به دهان برد. شروع به مسواک زدن و در همان حال شروع به شمارش کرد. باید سه دقیقه مسواک میکرد. پس لازم بود تا صدو هشتاد بشمرد. مسواک را که تمام کرد به اتاقش رفت و پشت کامپیوتر نشست. چند روزنامۀ اینترنتی را نگاه کرد. تیترها را خواند. چند مقالۀ جالب. اطّلاعاتی راجع به بریکس. و دلایل وجودیش. آیا میشود اقتصادِ بدون دلار آفرید؟
به آشپز خانه رفت. آب جوش گذاشت. میز را چید. نون را تویِ بشقابی گذاشت. کنارش پنیر و گردو. آب جوش اومد. چای درقوری ریخت. قوری را از آب جوش پر کرد و گذاشت دم بکشد. صبحانهاش را خورد. چای را نوشید. از پنجره به بیرون نگریست. آفتاب بالا میومد. درختهایِ پارک روبرو. آسمانِ آبی. لباسش را پوشید. خودش را مقابلِ آینه برانداز کرد. کیفِ قهوهای روشنش را بدست گرفت. رفت بطرفِ در آپارتمان. دستگیره را چرخاند. در را بطرفِ خود کشید تا باز شد. بیرون رفت و در را پشت سرش کلید کرد. رفت بطرف آسانسور. دکمه را زد. پائین رفت. درِ ساختمان را باز کرد و وارد خیابان شد. دویست متری تا ایستگاهِ اتوبوس راه بود. به ایستگاه که رسید تابلوی ساعات را نگاه کرد. اتوبوس ده دقیقۀ دیگر میامد. آدم بی حوصلهای بود و ده دقیقه هم نمیتوانست صبر کند. برای او ده دقیقه میشد شمارش از یک تا ششصد. هر ثانیه یک عدد. اتوبوس سر عدد پانصد و نود و یک رسید. سوار شد و در ایستگاه همیشگی در صد متریِ شرکت پیاده شد. به سر کارش رفت. لیستِ وظائفِ روز را با رعایتِ تقدّم تهیه کرد. ومشغول شد. ظهر تویِ صفِ ناهار خوری باز هم برای تاب آوردنِ انتظار شروع به شمارش کرد. تا نهصد شمرد تا نوبت به او رسید. نهصد تقسیم بر شصت میشود پانزده. تا نهصد شمردن یعنی پانزده دقیقه انتظار. روشِ بدی نبود. شمردن وقتی که باید منتظر بمانی و صبر کنی. از این روش بارها در مطبِ دندانپزشک استفاده کرده بود. گاه برایِ آسوده شدن از نگرانی های خود به این روش پناه میبرد. هنگام شمارش فقط به عدد بعدی میاندیشید. بدینترتیب هیچ چیزِ دیگری در ذهنش نبود جزعدد. خاطراتِ گذشته، نگرانیهایِ آینده محو میشدند و او کمی آسودگی میافت.
اعدادِ زوج در نظرش مهربان و ملایم بودند. اعداد فرد مثلِ آدمی تنها،سرد، خشن و دلتنگ کننده. به همین خاطرازدوشنبه و چهار شنبه بیشتر خوشش میآمد.
عدد صفر برایش پرسش انگیز بود. رقمی برایِ شمردنِ هیچ. برایِ شمردنِ آنچه نبود. چه کسی صفر را تصوّر کرده بود؟ مگر میشود هیچ را تصوّر کرد؟ آری یکنفر توانسته بود.
میدید که هفته هفت روز است و نه پنج و نه شش. چرا؟ شاید چون حافظۀ کاری خاطراتِ کهنه تر از هفت روز را در خود جای نمیداد. بر اساسِ فلسفۀ عهد عتیق بین زمین و آسمان هفت سیّاره قرارداشت: خورشید، ماه و پنج سیّارۀ دیگر عطارد، زهره، مریخ، مشتری و زحل که با چشم رویت میشوند. و تمامِ موسیقی رویِ هفت نت برپا شده بود. دو، رِ، می، فا، سل ، لا، و سی. رنگین کمان هفت رنگ بود. تاجِ مجسمۀ آزادی در نیویورک هفت پرتو داشت. هفت پرتو که نشانِ هفت قارّه بودند. و آسمان که در اساطیر هفت طبقه بود. آدمهای رند و ناقلا هفت خط خوانده میشدند. در گذشته پیمانههای شراب را با هفتخط، مشخص و درجهبندی می کردند. خطِّ هفتم بالاترین و بیشترین ظرفیت بود. آدم هفت خط کسی بود که پیمانه اش را تا خطِّ هفتم از شراب پر میکرد و مینوشید.
به پنج فکر میکرد. میدید که جهان را با پنج حسِّ خود درک میکنیم. میبینیم. میشنویم. لمس میکنیم. میبوئیم. می چشیم. خوانده یود که پنج، عددِ خدایِ شیوا نزد هند یان است. پنج انگشت ما برایِ کار کردن و بکارگیریِ ابزار کافی است. پنج درست در وسطِ ارقام از یک تا نه قرار میگیرد و نمادِ مرکزیّت میشود. شنیده بود که اعرابِ آفریقا و یهودی ها با گفتنِ: "پنج بر شما باد." برایِ مخاطب آرزویِ خوشبختی میکنند. گویا در فرهنگِ عبری عدد پنج با ثروت همخوانی دارد.
عدد انتزاعی ترین صفت است. عبارت "سه عدد سیب" رنگ و عطر، وزن و حجم سیب را کنار میگذارد و فقط از تعداد میگوید. از سه سیبی که وجود دارند. بی آنکه از ماهیّت آن چیزی به میان آورد. عدد گواه وجود است. لمس نمی شود. بوئی ندارد.
زندگی در نظرش یک شمارشِ بود. شمارشِ ثانیهها. که بی درنگ میگذشتند. بی بازگشت. که این نه بد بود و نه خوب بود. این چنین بود. و خودِ ثانیه چه بود؟ دقیقه چه بود وساعت؟ همه تقطیعِ مصنوعی و قراردادیِ زمان بودند به پارههایِ منفصل. حال آنکه زمان خطّی پیوسته بود.
از سر کار که بیرون آمد بر آن شد که پیاده به خانه برگردد. آفتابِ پائیز همه جا را رنگین کرده بود. امواج نورانیِ زرد و طلائی و بنفش و قهوهای همه چیز را زیباتر کرده بود. درختان با برگهایِ سبز و زرد و ارغوانی چشم گیر و دیدنی بودند. و گذرندگان که میگذشتند. گاه شتابان. گاه آرام و بی قید. و گاه گوئی که سرگردان بودند. گامهائی نیز که محکم و مصمّم برداشته میشدند. آدمها شماره شده اند. هرکس چند شماره دارد. شمارۀ کارتهایِ مختلف. با این شماره ها از دیگران متمایز و مشخّص میشود.
همینطور که راه میرفت احساس کرد که قدم برداشتن برایش ناگهان دشوار شده است. توانِ کافی برایِ پیش رفتن نداشت. مثل اینکه به هر پایش سنگِ آسیائی بسته شده بود. به طرفِ دیوار رفت. با دستش به دیوار تکیه کرد. ناگهان افتاد. سعی کرد بلند شود. نتوانست. سرش گیج میرفت. صداهایِ اطراف همهمه وار در گوشش می پیچیدند. آدمها بدورش جمع میشدند. بنظرش مثل اشباحی بودند در حرکت. شروع کرد به شمردن آنها. یکنفر، دونفر، سه نفر و بیشتر و بیشتر. صدائی شنید: "تلفن زدم. تا ده دقیقۀ دیگه اورژانس میرسه." ده دقیقه. ششصد ثانیه. اندازۀ شمردنِ یک تا ششصد. شروع کرد به شمردن. یک، دو، سه....چهارصدو پنجاه. واینجا متوقف شد. قلبش باز ایستاد. شمارش برایِ او به پایان رسیده بود.
از دریافت نظرات شما خرسند خواهم شد.
homaeeomid@yahoo.fr
|
|