ریما صالح
روایت یک دانشجوی فلسطینی
تماس از بیروت با غزۀ
ترجمۀ حماد شیبانی
Sat 21 10 2023

دقیقاً در ساعت ده صبح روز شنبه، هفتم اکتبر ۲۰۲۳، پس از شنیدن این خبر که ذهن ناخودآگاه من به راحتی آنرا هضم نمی کند، یعنی همزمان با انتشارخبر حملۀ گردانهای "قسام" با عبور از حصار غزه و اسیر کردن دهها تبعۀ دولت صهیونیست به عنوان گروگان، به پدرم زنگ زدم. پدر هرگز با این لحن آمیخته از شادی و غم و اندوه با من صحبت نکرده بود واز این که چه چیزی در انتظار مردم غزه است نگران نبود. وقتی به من گفت که هیچ کلمهای نمی تواند آنچه را که اسرائیل علیه این مردم مصیبتزده و محصور وبی پناه انجام می دهد، توصیف کند، نمیتوانستم جلوی سیل اشکهایم را بگیرم؛ او برای یک لحظه ساکت بود، گویی داشت اشک و بغضش را نگه میداشت و میخواست وانمود کند که قوی است: "ریما دوستت دارم... ریما میخواهم قوی باشی حتی اگر به غزه آمدی و هیچ اثری از آثار ما پیدا نکردی، قوی باش...."
من نوار غزه را دقیقاً، یک سال و یک ماه و هفت روز پیش ترک کردهام. بله، بخوبی لحظه ای را به یاد می آورم که متوجه شدم، این اولین بار است که هنگام جنگ در نوار غزه، من به دور از بمباران وحشیانه و شلیک راکتها و مشاهدۀ اجساد پراکنده در اینجا و آنجا، دارم نفس می کشم. در آن لحظه من نمی فهمیدم که این شدیدترینِ جنگها خواهد بود، من نمی دانستم که این موشکها سبکبال تر از کابوسهائی است که من هر شب با آنها دست به گریبان بوده ام. این احساس عجز و پشیمانی بشدت دارد مرا نابود می کند، من نگران خانواده ام هستم...
به دوست نزدیکم زنگ می زنم، در حالی که شرمنده ام از اینکه این شهر عزیز و بزرگ را جا گذاشته ام، خجالت می کشم از او بپرسم که اوضاع چطور است. صادقانه بگویم، تمام کلمات زبان عربی نمی تواند در این وضعیت به من کمک کند. او به من می گوید که خانهشان را، که بعداً در اخبار دیده بودند که بطور کامل ویران شده، ترک کرده و به خانۀ برادرش در وسط اردوگاه پناهندگان "جبلیه" گریخته است. در حالی که، همزمان، رگبار کور موشکها و بمبها تمام محله شان را درهم می کوبیده و هرجنبنده ای را می کشته است، از جمله همسر عمویش، که نُه ماهه بارداربود. می گفت جسد او تا این لحظه پیدا نشده است. دهشت زده می پرسم: آیا یک کودک می تواند در زیر آوار اینهمه ویرانی متولد شود؟ آیا می شود تصور کرد که یک کودک زندگی را با مرگ مادرش بدست بیاورد؟! می توانم حال عمویش را تصور کنم که دارد در بیمارستانهای نوار غزه به دنبال اعضای خانواده اش می گردد و روی یک تکه کاغذ می نویسد: این شهید است... این زخمی است... و این مفقودالاثر است! آخر آنها فقط یک تعداد اسم و عدد نیستند. از او خواهش می کنم بیشتر حرف بزند، این حداقل چیزی است که می توانم به او عرضه کنم.
تا بحال این صمیمی ترین دوستم را اینقدر درهمریخته و ضعیف ندیده بودم. قلبم پاره می شود وقتی که او به من می گوید: "نابود شدیم، ریما... برای ما دعا کن".
گوشم از هجوم روایتهای درناک او سنگین می شود. هرچند وانمود می کنم قوی هستم و باز هم می خواهم بشنوم، اشک مهلتم نمی دهد و همچنان جاری است. دوستم داستان فرارشان به جنوب غزه را، به فرمان دولت اشغالگر اسرائیل، شبیه به وحشت روز قیامت توصیف می کند؛ می گوید سوار اتوبوسی شدند که آنها را به یکی از مدارس سازمان ملل برای آوارگان برد. وقتی به آنجا رسیدند، ابتدائی ترین نیازهای اساسی زندگی را پیدا نکردند. می باید ساعتهای طولانی انتظار بکشند که، تازه اگر خوش شانس باشند، چند تکه نان نصیبشان بشود. او برایم از شبهایی می گوید که روی نیمکت یا صندلی و بدون هرگونه زیرانداز یا رواندازی می خوابد، می گوید که با دستمال مرطوب وضو می گیرد. می گوید "آب آشامیدنی وجود ندارد، مجبورم کمتر آب بنوشم تا کمتر به توالت رفتن احتیاج داشته باشم، وگرنه مجبورم ساعتهای زیاد در صفی طولانی صبر کنم تا بتوانم به توالت وارد شوم".
خانوادۀ من الان در اردوگاه پناهندگان جبلیه در شمال نوار غزه زندگی می کنند. آنها تحت تاثیر هشدارهای دشمن برای فرار به جنوب قرار نگرفتند. مادرم می گوید: "چطور می توانم خانه را ترک کنم در حالی که بستگان فراریمان به ما پناه آورده اند؟ چگونه می توانم خانه ام را ترک کنم و اشتباه اجدادت را تکرار کنم که در "نکبه" ۱۹۴۸ فرار کردند؟ "
با پدرم صحبت می کنم، که همان کلمات را تکرار می کند. خواهر و برادرانم نیز همان حرفها را می گویند. به آنها می گویم: "خجالت می کشم بخواهم به شما دیکته کنم که چه کارهایی انجام دهید، من با تمام قلب و وجودم و دعاهایم با شما هستم، فقط خوب باشید، کنار هم باشید و حتی اگر تصمیم به فرار به جنوب گرفتید ، همه با هم باشید."
ساعت دوازده ظهر، دوباره داشتم با مادرم تلفنی صحبت می کردم . هیچ به یاد نمی آورم او به من چه می گفت که صدای یک موشک (F۱۶ ) تماسمان را قطع کرد - من صدای آن موشک را از تجربه و خاطرۀ جنگهای قبلی که درغزه بودم کاملا می شناسم -. ارتباط با خانواده تا پایان روز قطع شد. بعد فهمیدم آن موشک به خانۀ همسایه اصابت و آنرا بر سر ساکنانش آوار کرده بود. خواهرم نور گفت: "آنها خانه علاء را بدون هرگونه هشدارقبلی بمباران کردند" آن خانه چسبیده به خانۀ پدری منست. این امر در مورد تمام خانه های اردوگاه صادق است. از او می خواهم با جزئیات به من بگوید که چه اتفاقی افتاده است. از تصور صحنه ای که روایت می کرد بشدت وحشت زده بودم. من همۀ اعضای خانوادۀ ساکن آن خانه را به یاد می آورم. "بعد از شش ساعت که از فاجعه می گذشت مردم فقط جسد یک مرد و تنها یک دست را یافته بودند که حدس می زدند مربوط به زن همسایه باشد." خواستم با پدرم تماس بگیرم، شاید چیزی برای گفتن به من داشته باشد. تا برقراری تماس ممکن شود، ساعت نه شب بود، گفت: "همسر محمد، چهار فرزندش، مادرش، برادرش حمزه و همسرش، برادرش دیگرش رأفت و همسر و فرزندش، و خواهرانش غیده، حیفا و ضیا، همه کشته شده اند. امدادگران بسیار خسته بودند و جسد غیده قابل شناسائی نبود"، وای! چگونه محمد و پدرش - تنها دو بازمانده از یک خانواده - این فاجعه را تحمل خواهند کرد؟! چگونه؟!
برادرزاده ام، جاد، که تنها چهار سال دارد، به من می گوید: "گریه نکن، ریما... من از بمباران نمی ترسم، آخر ما هم می خواهیم مثل عامو که مرده به بهشت برویم." دیگر فرو می ریزم و بغضم می ترکد. تعجب می کنم که چگونه یک کودک در این سن می تواند از مرگ، بمباران و بهشت صحبت کند؟ چگونه می توانند آنقدر قوی باشند که حتی به من دلداری بدهند، در حالی که باید برعکس باشد؟
خجالت می کشم از سؤال مادرم که حین صحبت با من، می خواهد سنگینی فضا را کاهش دهد و وانمود کند که حالشان خوب است و می پرسد: "ناهار چی خوردی، مامان؟ دانشگاهت امروز چطور بود. چه خبر ماما. به او چه بگویم. می توانم بگویم که این حرفش باعث ایجاد احساس گناه بیشتری در من می شود؟ از او می خواهم به من بگوید که بقیۀ خانواده و همسایگان چه حالی دارند و چه می کنند: "دخترعموی من، لمی، حال این کودک مبتلا به نارسایی کلیه، چطور است؟ چگونه می توانید در چنین وضعیت غم انگیزی سه بار در هفته او را شستشو دهید؟". و حیرت زده می شوم وقتی که می گوید: "حنین خواهر بزرگترش با مواد ابتدایی و سرنگ، اینکار را می کند". آری این یعنی که اگر او از بمباران نمیرد، از مراقبتهای بهداشتی ضعیف خواهد مرد." مادرم اکراه دارد به من بگوید که داروهای خواهرزاده ام، جوری، در حال اتمام است، و قطع این دارو فلج کننده است، اما من کوچکترین جزئیاتی را که هر یک از اعضای خانواده ام با آن مواجه هستند، می دانم و احساس می کنم، زیرا وقتی به لبنان آمدم قلبم را در غزه جا گذاشتم.
صبح روز شانزدهم این ماه، برادر بزرگترم تامر خبر داد که پدر تصمیم گرفته به جنوب فرار کند. تامر این ایده را شنیع می خواند و آنرا رد می کند، اما او قطعاً نمی تواند از آغوش خانواده دور بماند؛ بمباران در شمال تصادفی است و خانه هایی که از بمباران در امان بودند از از تاثیر بمبهای گازی نمی توانند جان بدر برند، بنابراین، وضعیت دیگر قابل تحمل نیست.
پنجشنبه چهارمین روزی است که خانواده ام پس از فرار به جنوب در مدارس سازمان ملل به سر می برند؛ ابتدا فکر می کردم اتاقهایی در داخل مدرسه برایشان آماده می کنند بعد فهمیدم پدرم چادرهای بدون سقفی از ملافه و پتو برپا کرده است تا هنگام خواب آنها را پناه دهد. اما این باصطلاح خیمه ها از سرما و گرما محافظتشان نمی کند. برای برآوردن احتیاجات روزانۀ خود، آنها به سختی می توانند یک خواربار فروشی پیدا کنند که مقداری کنسرو و بطری آب داشته باشد. هرچند ابداً نیازهایشان را برطرف نمی کند اما چاره ای ندارند. آنها هیچ انتخاب دیگری ندارند!
از برادر کوچکترم می خواهم که جزئیات زندگی روزمرۀ خود را برایم بگوید، در مورد احساسات و همه چیز، و او می گوید: "می دانی، ریما... من در کمتر از دو هفته شش کیلو وزن کم کرده ام، ما در روز فقط یک وعده غذا می خوریم ، زیرا مواد غذائی باندازۀ کافی پیدا نمی شود، تازه بهتر هم هست چون مجبور نیستیم برای رفتن به دستشوئی ساعتها در صف بایستیم.
راستی "بسی" دچار افسردگی شد و مرد (بسی گربۀ خانگی ماست)، ناراحت نشو من او را کفن پیچیدم و دفن کردم. می گوید: "من از هر لحظه ای که بمباران متوقف می شود استفاده می کنم و می خوابم. از خواب که بیدار می شوم، صبر می کنم تا شب بیاید و بخوابم، نمی دانم چه کار کنم، تمام روز نه درس ومشق هست، نه اینترنت، نه باشگاهی برای فوتبال بازی کردن. پدرمان درآمده است. کمرمان شکسته است، برگشتیم به یک زندگی بدوی باورنکردنی، آیا می دانی که من بیش از ۴۵ دقیقه زیر بمباران راه رفتم تا اینترنت پیدا کنم و با تو صحبت کنم؟ می فهمم که ساعت یک بعد از نیمه شب خیلی دیر وقت است اما، می دانم که چقدر دلت برای ما می سوزد".
آه عزیزم... کاش فقط با تو بودم.
برگرفته از: سایت مؤسسۀ مطالعات فلسطین در بیروت ـ۲۱/۱۰/۲۰۲۳
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*ریما صالح: کارآموز مؤسسۀ مطالعات فلسطین در بیروت است.
|
|