عصر نو
www.asre-nou.net

آنتوان چخوف

یک درس بی‌رحمانه

ترجمه علی اصغرراشدان
Wed 18 10 2023

new/chekhov.jpg
از معلم تازه سرخانه بچه هام خواستم بیاید اتاق کارم که تسویه حساب کنیم.
گفتم « بشین، یولیا واسیلیفنا تا تسویه حساب کنیم. حتما پول نیاز داری، اما ترجیح می‌دهی شخصا درخواست کنی...ما با ماهی سی روبل توافق کردیم...»
« چهل روبل...»
« نه، سی تا...من تو دفترم نوشته‌م...من همیشه به معلم‌های سرخانه سی روبل داده‌م...حالا، دو ماه این‌جا زندگی کردی...»
« دو ماه و پنج روز...»
« دقیقا دو ماه...تو دفترم این‌طور نوشته‌م...حقوقت می‌شود شصت روبل...نه روز یکشنبه داریم. یکشنبه‌ها به کولیا درس ندادی و رفتی راهپیمائی...و‌ سه روز جمعه...»
صورت یولیا واسیلیفنا گل انداخت و آستینش را برچید، اما هیچ چیزی نگفت!
« سه روز جمعه... در نتیجه دوازده روبل کسر می‌شود... کولیا چهار روز مریض بود و تدریسی در کار نبود... سه روز تمام دندان درد داشتی و خانمم اجازه داد بعد از ظهرها از تدریس صرف‌نظر کنی... دوازده و هفت، می‌شود نوزده، کسر می‌شود. می‌ماند... هوم... چهل و یک روبل. درست است ؟»
چشم چپ یولیا واسیلیفنا قرمز و پراشک شد. چانه ش شروع به لرزیدن کرد . عصبی سرفه کرد، منفجر می‌شد، اما یک کلام نگفت!
« اول سال نو یک فنجان و نعلبکی شکستی، می‌شود دو روبل... فنجان بیشتر می‌ارزد، از عتیقه‌های خانوادگی‌ست... از نظر من، بالاخره خیلی فاجعه نیست. کولیا، در اثر سهل انگاری شما از درخت بالا رفت و ژاکتش پاره شد... ده تا کسر می‌شود… در اثر بی‌توجهی شما دختر خدمتکار هم کفش‌های واریا را دزدیده. باید مراقب همه این‌ها می‌بودی. به خاطر همین‌ها حقوق می‌گیری. ایضا پنج تا کسر می‌شود...د هم ژانویه شخصا از من ده روبل قرض کردی ...»
یولیا واسیلیفنا پچپچه کرد «‌من هیچ‌وقت پول قرض نکرده‌م .»
« اما من تو‌ دفترم نوشته‌م .»
«پس...خیلی خب .»
« بیست و هفت منهای چهل و یک،می‌ماند چهارده...»
از این لیست طولانی هر دو چشمش پر اشک شد... از بینی قشنگ دختر بیچاره عرق چکه کرد! با‌ صدائی لرزان گفت :
« من فقط یک بار چیزی قرض کرده‌م، فقط از خانوم‌تان سه روبل قرض کرده‌م...نه بیشتر .»
« بله؟عجب! من تو دفترم ننوشتمش. از چهارده روبلت کسر می‌شود،می‌ماند یازده روبل...پولت این‌جاست دوست عزیز: سه، سه، سه و یک، یک...ورش دار! »
یازده روبل بهش دادم… برداشت و با‌انگشت‌های لرزان تو کیفش گذاشت
و پچپچه کرد «مرسی .»
از جا‌ پریدم و در اطاق قدم زدم. خشمم را کنترل کردم. پرسیدم :
«مرسی؟ برای چه‌؟»
« به خاطر پول .»
«لعنت بر شیطان، من فریبت داده‌م. غارتت کرده‌م! پولت را دزدیده‌م! مرسی ؟ به حاطر چه؟»
« جاهای دیگر هیچ چیز نمی‌دادند .»
« هیچ چیز نمی‌دادند؟ خشمگین نمی‌شدی! من باتو شوخی کرده‌م. درس وحشتناکی بهت داده‌م… تمام هشتاد روبل را بهت داده‌م ! آن‌جا، تو پاکت است، برات آماده است. مگه می‌شودیک آدم این‌قدر ترسو باشد؟ چرا اعتراض نمی‌کنی؟ چرا ساکت می‌مانی؟ در این زمانه باید موهای آدم دندان باشد! آدم می‌تواند این‌همه بی عرضه باشد؟ »
زیبا‌خندید، در صورتش خواندم: آدم می‌تواند!
به خاطر درس وحشتناکی که بهش دادم، ازش معذرت خواستم. شگفت‌زده ، تمام هشتاد روبل را برداشت؛ به شکلی خجالتی به فکر فرورفت و خارج شد... رفتنش را نگاه کردم و با خود فکر کردم: در این زمانه چه ساده می‌توان قدرتمند بود! ....»