مرگ باورناپذیر گلفاگنی
Thu 28 09 2023
علی اصغر راشدان
تا هنوز هم باورم نمیشود، یک باره تو فامیل و آشنا چو افتاد که مثل خیلی های دیگر، تو غربت ینگه دنیا مرده، نه عکسی، نه جنازه ای، نه مراسم ونه اعلامیه ی فوت و امثالهم، هیچکدام از این آثار و احوال را درباره ش ندیدم و نشنفتم. بریده و پراکنده، هر از گاه، زیر زبانی و پچپچه وار و شکسته بسته و تکه تکه، از این و آن شنفتم که بعد از مرگ خانم و پسرجوانش، تو همان غربت ینگه دنیا، دخترش انداخته ش تو زیرزمین دخمه مانند خانه ش و بفهمی نفهمی زنده بوده . درسکوت و گمنامی مطلق روز و شبی می گذرانده، نفسکی می کشیده و زندگی گیاهواری را ادامه میداده، بعضی ها تعریف می کنند یکی دوبار به ایران رفته، خبر نشدهم و هیچ خط و خبری از این قضیه دستگیرم نشد.
همه با دخترش هم خرج بودند، چند مرتبه با خانمش تماس گرفتم و جویان احوالاتش شدم، مریض احوال و دلتنگ بود، یک مرتبه بهش گفتم:
« خانوم نازنین عزیر، شوما برای خودت شخصیتی هستی، خونه ت بهترین جای شهره ، دبیر ریاضی بودی و هستی که رو دست میبرن و حلو حلوات میکنند. تا دیر نشده، برگرد تهرون، خونهت درندشت و بزرگه، هفته ای چارتا شاگرد خصوصی بگیری و تدریس کنی، به هیچ احدالناسی احتیاج نداری، واسه خودت عددی هستی ، سالای آزگار ریاضی تدریس کردی و گچ تخته سیا خوردی تا به این مقام و درجه رسیدی، مگذار تو این بیغوله بیخود هدر بری، هنوزم میتونی خیلی مفید واقع بشی، به دخترو پسرای جوون ریاضی درس بدی و خدمت و مرفه زندگی کنی، آب وخاک و خوراک ینگه دنیا دامنگیره، به سادگی آدم رو رها نمی کنه، تا اونجا که میدونم، شوما تو داشتن اراده، زبون زد بودی و هستی، سعی کن بکنی ازاون سرزمین نفرین زده، اونجا از آدما حیونای بیدرد و عار بیرحم میسازه...
نمیخوای بری تهرون و تنها بمونی؟ خیلی خب، بلن شو بیا اروپا پیش ما، به پاس خوبیائی که بهم کردی، میتونم شیش دونگ در خدمتت باشم، از همه ی اینا گذشته، مثلا خواهر خانومم هستی، نترس، وضعم خوبه، میتونم با فراغ بال و راحت در خدمتت باشم...»
توگوشی تلفن گفت « خودمم خیلی دلم پرپر میزنه، اما نه، هرچی میکنم ازم ور نمیاد، نمیتونم دل از این دوتا بچه بکنم...»
خوب مزد محبتهاش را گذاشتند کف دستش، شفنتم سرآخر آنداختنش تو آسایشگاه یا نمیدونم نرسینگ پلیس وچه کوفت وزهرماری، هیچکدام سری بهش نمیزدند، سرآخر هم تو همان بیغوله مرگ زودرس گریبانگیرش شدو با خود بردش...
وابستگی مادر و پسر جوان آنقدر شدید بود که پسرش یک سال هم دوام نیاورد ومرد. پسر خوبی بود، از همان بچگیش که تازه شوهر خاله ش شده بودم، خیلی دور اطرافم می پلکید، میانه مان خیلی حسنه بود، گلگشت و مسافرت خانوادگی که میرفتیم، بیشتر وقتها با من بود، بچه ی خنده روئی بود...
و حالا، از یک سال پیش چو افتاده که گلفاگنی مرده، چطور شد که مرد؟ چه بیمارئی داشت و با چه مرضی مرد؟ اگر شما میدانید، من هم میدانم. هیچ لامذهبی هم هیچ توضیحی بهم نداده و نمیده. گلفاگنی کجا مرده، کجا دفن شده، چه مراسمی براش گرفتند، چه کسانی در مراسم تدفین، شب هفت و چله ش شرکت داشته یا نداشته اند؟ اگر شما میدانید، من هم میدانم. تنها شنفتم آمده اند، خانه و زمینش را فروخته اند، هرچه پس انداز وبازنشستگی داشته، گرفته اند، با پولهای گزافی که بابت حق بیمه عمر خانم گلفاگنی گرفته بوده اند، تو بلند نیاورون خانه ای قصر مانند خریده اند و رفته اند ینگه دنیا! پیر فرزنده نااهل قدر ناشناس آپساید داون شده ی تو ینگه دنیای نفرین زده بسوزد!
یک نفر هم نیست که بگوید به سرگلفاگنی چه آمد که مرد! مثلا ما سالهای آزگار همکار اداری بودیم، هم اطاق بودیم، میزهامان چسبیده به هم بود. بارها باهم رفته بودیم کافه آقا رضا سهیلای لاله زار نو! با هم باجناق و فامیل بودیم، یک بیرحم روزگار به من بگوید چه بلائی سر گلفاگنی آمد که مرد!...
|
|