عصر نو
www.asre-nou.net

کوکوی مهمانی


Mon 18 09 2023

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
روز جمعه وتعطیلی است، دوتا ازهفت خواهران رادعوت کردیم تا درکناربچه ها نهار بخوریم و طبق معمول، بگیم وبخندیم و بچه هاخوش بگذرانند. سفره ی شش نفره را تواطاق پذیرائی، رو فرش پهن میکنم. نانهای سنگک دوآتشه ی خشخاشی تازه ازنانوائی روبه روی خانه خریده و آورده را باقیچی به شکل مربع مستطیل های کوچک می برم و دور تا دور سفر می چینم، خانم ماهیتابه ی بزرگ کوکوسبزی رامی آورد، چندتکه نان وسط سفرمیگذارد و ماهیتابه را روش جا سازی میکند و میگوید:
« واسه این که تا اومدن ملکه سرد نشه، یه نون سنگگ درسته بگذار ماهیتابه. »
مهر بانوی پرگوشت و گل واستخوانبدی محکم، می خیزد کنارسفر، دخترنازدانه پنج ساله رو زانوش می نشاندو باگیسهای شرابیش بازی میکند. دختر بازوهای لخت مهر بانو را نوازش میکندو میگوید:
« خاله، کوی کوی مامانم خیلی بوی خوبی داره، مگه نه؟ »
« مثل همه ی غذاهای مامانته، آره، بوی عطرش اطاق رو رو سرش گذاشته، آدمو وسوسه وکلافه می کنه. »
« خاله! این کوکوهه خیلی بوی خوبی داره، من دیگه طاقت ندارم، کوکو میخوام. »
« نمیشه خاله جون، بی تربیتی میشه، باید صبرکنی تاخاله ملکه تم بیاد، بعدهمه مون باهم، یه فصل مفصل ازاین کوکوی خیلی زیاد و مفصل مامانت میخوریم. »
« آخه شیطونه خیلی منو وسوسه میکنه، خاله جون، میگی چیکارش کنم؟ »
« بزن توسرش، دورش کن، بگوبروگم شو، چن دقیقه دیگه صبر کنی، خاله ملکه میرسه و این کوکوی خوش عطر رو نوش جون می کنیم...»
حرف مهربانو تمام نشده، ملکه، مثل همیشه پرسروصدا، وارد اطاق میشود. رو به مهربانو میکند، قهقهه میزند و باصدای بلند میگوید:
« الان پیش بابام بودم، میدونی بهم چی گفت؟ »
« مهربانو، هاج واج، نگاهش میکندو میگوید:
« نه، نمیدونم، بازچی ترفندی داری، چاخان روزگار؟ »
« بابام زد رو شونم وگفت « تو زورت ازتموم شیشتا خواهرای دیگه ت بیشتره، تو شیر کل عالمی ملکه خانومم. »
مهربانو که همیشه ادعای گردن کلفتی هفت خواهران را باخود یدک می کشد، جوش می آورد، دختربچه را از رو زانوش رو زمین میگذارد وازجامی پرد، جوش آورده، شق ورق، جلوی ملکه سینه سپرمیکند، پوزخند میزندومیگوید:
« من پوزه ی اونی که بگه زورش از همه ی هفت خواهرون بیشتره، به خاک میمالم، این گوی، اینم میدون، همین الان امتحان میکنیم، ببینیم زور کی بیشتره، بفرما، این گوی، اینم میدون، اطاق پذیرائیم بزرگه، به اندازه ی کافی جاداره، بیاجلوتانشونت بدم کی زورش بیشتره!...»
مهلت نمیدهد ملکه نتق بکشد، گریبانش رامی چسبدو می کشدش وسط اطاق پذیرائی. چند دقیقه گریبانکشی می کنند، چندمرتبه طول وعرض اطاق پذیرائی رازیرپامیگذارند، هرکدام چندمرتبه زیروبالامیشوند، مهربانو ملکه راعقب عقب هل میدهد و سرآخر، ازعقب و باآقادائی، توی ماهیتابه ی کوکو میخواباندش...
کش واکش تمام میشود، همه کنار سفره می نشینند، خانم تکه های کوکورا توی بقابها می گذازد، دختربچه دوباره رو دامن مهربانومی نشید، گریه می کندو میگوید :
« خاله من کوکو میخوام!...»
مهربانو یک تکه کوکو میگذاردتو بشقاب و می گیرد جلوی دختر ومیگوید:
« بیا، اینم کوکو، خاله قربونت گریه ت بره. »
« نه، من این کوکو رو نمیخوام. »
« واسه چی نمیخوای، خاله قربونت بره؟ »
« واسه این که اونجای خاله ملکه افتاده روش!...»