عصر نو
www.asre-nou.net

لامپای جار قجری


Sat 2 09 2023

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
خانه های دوسه اطاقه ی خدمه درمحوطه ی باغ مانندبزرگی، بافاصله ی کم، کنار هم ساخته شده بودند. مجموعه را آلمانها برای کادرها وکارکنان کنسولگری های خود ساخته بودند و شاه برای خدمه ی دربارگرفته بود. مجموعه کنار یک خیابان فرعی غرب کاخهابود. خیابان فرعی درسه راه کاظمی واردخیابان زعفرانیه میشد.
آبها از آسیا ا فتاده بود. کودتای زاهدی جاافتاده وپیرمحمد راهی احمدآباد، تبعیدگاهش شده بود. پنج شش خانواده ی خدمه ی دربار برای همدردی ی بعد از تبعید پیرمحمد، تو خانه ی قادرجمع شدند، درد دل میکردندو پچپچه وار، نظریات و دید گا هها و مخالف خوانیهای خودراکنارگوش هم می گفتندواز قادر که سرسفید جمع بود، هدایت وراهنمائی وراه صبوری می گرفتند.
تجمع عصر، تاشب به درازا کشید. خانواده ها، یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. قدیر و خانمش، پا برجا نشستند. قدیر، خانم وهفت دخترقادر را نگاه کردوگفت:
« بااجازه ی همه ی شو ما، ما موندیم که یک امرخصوصی رو با قا در و خانمش در میون بگذاریم، باهم حلاجی و سبک و سنگین کنیم و یه راه حل جمعی واسه ش پیدا کنیم. »
قا در کش وقوسی به هیکل درشت خود داد، خانم و دخترها را اززیرنگاه گذراند، با
اشاره ی چشم و نگاه، باخانمش مشورت کرد و گفت:
« بعداز اینهمه سال، ما امرخصوصی بین خود و خونواده ها مون نداریم دیگه، شوما و خانو متونم تقریبا عضو خو نواده ی مائی. شام مختصری داریم، خانوم و دخترا زحمت می کشن ومیارن، شام درویشانه روباهم صرف، درددل و اختلاط می کنیم. من وخانوم و دخترا، ازشفنتن دردلا و صحبتای شوما محظوظ میشیم، لطف کردین که موندین. خودم میرم کبابی بغل دستی کنارآبشار، چنتا کباب کوبیده میگیرم میارم...»
قدیر پرید توحرف قادر و گفت « به جون هفتا دخترات، اگه ازجات بلن شی، من و خانومم بلن می شیم میریم. الان خودت گفتی، ما امرخصوصی بینمون نداریم. هرچی واسه خودتون دارین، مام یه لقمه ازکنارش می خوریم، غریبه نیستیم که. »
« خیلی خب، دخترا، سفره رو پهن و مخلفات آ بگوشتو بچینین، بچینین که روده بزرگه م، داره روده کوچیکمو می خوره. »

خانم قادرگفت « خیلی خب، یه دورچای بعد ازشامم روسفره چیده شد، قرار بودیه امرخصوصی روبگی، آقاقدیر! »
خانم قدیر که باخانم قادرخیلی خودمانی و نداربود و به چشم بزرگترخود نگاهش میکرد و همیشه جیک وپوکش را بهش می گفت و ازش راهنمائی می گرفت، بی رودربایستی گفت:
« شوما که غریبه نیستی، مدتیه قدیرافتاده به جونم ومیگه بریم پیش تیمار کسرا و بگوغلام قجر یخه مو گرفته وچشم طمع بهم داره. »
قادر، خانمش و هفت خواهران، ناخودآگاه قهقهه زدند. سرآخر خانم قادر رو به دخترها، نهیب زد:
«ساکت! یه دقیقه زبون به کام بگیرین، بگذارین ببینم درد و مرض این خانوم جوون چیه! »
قدیر ته چایش را هورت کشید، سیگار هما بیضیش راآتش زد و گفت:
« درست میگه، خودم بهش گفتم، بازم رو گفته م اصراردارم و پا فشاری میکنم. واسه همینم اینجا موندیم که قانعش کنین بره پیش تیمسار کسرا و قضیه رو بگه تا تکلیف همه مون رو با این حروم زاده ی الدنگ آنتن زاهدی یه طرفه کنه. »
« من که تو این رشته ها سر رشته ندارم. بایدقضیه با خا نومم حلاجی بشه وحل وفصلش کنین. گاهی و قتام می بینم که دوتا خانوما سروگوشاشون خیلی کنار همه و مدتای دراز پچپچه میکنن، انگارما در و دخترن، خانومم ده تابچه بزرگ کرده وتموم سبک و سنگینی اینجورقضایا رو میدونه و واسه شون راه حلای خوبی پیدا میکنه. ها، خانوم، نظرشوما چیه؟ بانظرقدیر موافقی؟ یا نظر دیگه ای داری؟ بفرما تا مام بشنفیم. »
خانم قادرکه بر جمع و جور کردن سفره و آوردن چای وتنقلات بعد ازشام نظارت داشت وچپ وراست هفت خواهران راهدایت ووظفیه هرکدام راگوشزدمیکرد، پشتش را به مخده ی کناردیوار اطاق تکیه داد، چای بعد ازشامش را پرصدا هورت و نفس عمیقی کشید و گفت:
« من که هیچی ازقضیه نمیدونم، دختره یه مرتبه و بی مقدمه اومده و میگه شوهرم میگه برو به تیمسارکسرا بگو غلام قجر زاغ سیای منو چوب زده و یخه موگرفته و میخواسته باهام بریزه رو هم، چی اظهار نظری کنم؟ »
قدیریک سیب پوست نکنده ی بعدازشام راگاززد و گفت:
« خانوم محترم، منم واسه همین آوردمش پیشتون درددل کنه و مثل همیشه هدایتش کنی که چی کارکنه، پیش تیمسار کسرا بره یانره. این خانومم و این شوما. »
خانم قادربه دخترسیاگیس وچشم سیاه سومی ازآخربچه ها، نهیب زد:
« او نجور مثل موش مرده هاگوش به حرفای همه واینستا! بلن شو ظرفا رو بشور، یادت رفته امشب شستن ظرفا نوبت توست؟ »
قادرحرف خانمش را قطع کرد و گفت « بگذاربه حال خودشون، امشب امرمهمتری داریم، معضل قدیر و خانومشو حل و فصل کن، خانوم! »
خانم قادر خانم قدیر را کشید کنارخودش، سرش را بردکنارگوشش وگفت:
« کرم ازخوددرخته، راستاحسینی بگو، خودت بهش علامت و چراغ ندادی؟ واسه ش ادا اطفار و قروقمیش نیامدی؟ توکه همیشه جیک وپوکتو واسه من میریزی رو سفره، واسه چی تا حالا رابطه تو با غلام قجر به من نگفتی چشم سفید بی حیا؟ حالاکه پیش شوهرت گندش در اومده، اومدی پیش من؟ »
قدیر دستپاچه، حرف خانم قادر را برید و گفت « چی میگی خانوم!اصلا و ابدا این چیزا نیست، زن من ازگل پاک تره، الانم من بهش اصراردارم بریم پیش تیمسار و بگه غلام قجر مزاحمشه!...»
قادر نیشخند زد و پرسید « اگه هیچ خبری نیست، واسه چی میخوای زنتو مجبور به گفتن حرفی کنی که حقیقت نداره ؟ »
خانم قدیر خود را جمع و جورکرد و گفت « نه آقاقادر، اینجوریم نیست که هیچ خبری نباشه، قدیرم حق داره. »
خانم قادر با تاکید پرسید « خیلی خب، واسه من بگوچی خبرائی هست که ما بی خبریم؟ »
« غلام قجر وقت و بی وقت، میاد کنار دیوار مشترک خونه مون، سرک میکشه، چشم چرونی می کنه، تو خونه و تموم عملیات و امور مارو میپاد. انگارموها شو آتیش زده باشن، تامیام تو حیات، یافتش میشه، منومیپاد، اشاره میکنه، خنده تحویلم میده، باچشم و نگاههای هیزش، تن و بدنمو می بلعه. همیشه ازدستش معذبم، مجبورم خودمو توخونه زندونی کنم و دایم پرده هام کشیده باشه. همه ی اینار به قدیرگفته م، حالا میگه بریم پیش تیمسارکسرا، بگو غلام قجر یخه مو گرفته و به من چشم طمع داره، پرم بیراه نمیگه، حالاشوما بگین، برم پیش تیمساریانرم؟ همین. »
قادرگفت « غلام قجرسرسپرده ی کودتاچیای زاهدیه و تیغش خیلی میبره. از اون گذشته، بعدازکودتا، برقکار و مسئول وارسی تموم مقولات الکتریکی مخصوص کاخ اعلیحضرت وملکه شده، عینهو کوه احده، مگه میشه به سادگی ازش پیش تیمسارکسرا شکایت کرد؟ نکنه خیالات ورتون داشته ؟ یا دارین باجونتون بازی میکنین؟ »
قدیرگفت « گرفتاری ما همین یکی نیست، زن جوونش دختریه خان سن بالای شمالی بوده، غلام مستخدم خانه ش بوده، بازن جوونش میریزه روهم، باهم فرارمیکنن، میان تهرون و تو دربارکه فلکم نتونه بگه بالای چشمتون ابروست. ازهمه ی اینا گذشته، زنش خواهرخانوم شمس، خوننده ی معروف شمالیه،هفته ای دوسه مرتبه خونه شون میشه کاباره وبارشبونه، یه گروه پاچه ورمالیده جمع میشن و تا خروسخون ترانه خونی و عربده کشی دارن و خواب ازچشمامون پرونده ن. رو این حساب، گفتم باید هرجورشده ، این خائن به پیرمحمداحمدآبادی رو ازاین مجتمع دکش کنیم، همه ی مجتمع ازدست غلام قجرمعذبن، حتما دارم شوماهام گله وشکایتائی ازش دارین، باید جمعا یه کاری کرد. »
خانم قدیر خیاری را ازپیش دستی جلوش برداشت وپوست نکنده خورد، دستهاش رابه هم مالید، رو به قادرکردوگفت:
« تیمسارکسرا، مسئول امورکاخ وخدمه ی درباره، نظریات ودیدگاههاش نقطه ی مقابل دیدگاهها واقدامات زاهدیه. کارها، رفت و آمد و زندگی خصوصی ماهارو زیرنگاه و نظرداره. خدمه، تاحالا هرگرفتاری ومشکلی داشتن به عرضش رسوندن. تیمسارم تاجائي که تیغش می بریده و از دستش ور میومده، گرفتاریاشون رو رقع و رجوع میکرده. غلام قجرهمچینم کوه احد نیست، مام تیمسارکسرا رو داریم، شوما بهتر میدونی که تیمسارکسرا مخالف سرسخت کودتای زاهدی وطرفدار ماپابرهنه هاست. شومام انگاردرباره ی چراغ جاریادگاری جهیزیه ت، یه چیزائی می گفتی، خانوم آقا قادر؟ همونی که قدغن کردی وگفتی هیچ جا و پیش احدالناسی درباره ش لب ترنکنم؟ »
خانم قادر استکان خالی را تونعلبکی گذاشت، قادررا نگاه کردوگفت:
« حالاکه کارشومام باغلام قجربه اینجاها کشیده و همه چی آفتابی شده، واسه همه تعریف میکنم، لازم شد، قادربه عرض تیمسارکسرا میرسونه. »
« قادر خمیازه کشید و گفت « پاک یادم رفته بود، شوما که حضورذهن خوبی داری، جریانو مفصل تعریف کن، بدکم نیست، واسه ی قضیه قدیر و خانومشم کمک حالی میشه. »
خانم قادرباحالتی ریلاکس، تمام پهنای پشت وشانه هاش رابه مخده تکیه داد، نفس بلندی کشیدوگفت:
« یکی دوسال ازقضیه میگذره، غلام قجر یه سرشبی در زد و طبق عادت همیشگیش، زبون بازی و حال احوال و خوش بش مفصلی کرد و گفت:
امشب خواهرخانومم، خانم شمس معروف، با چندتا تیمسارتوخونه م برنامه دارن، وضع خونه م خوب نیست،خواهش میکنم اون لامپای جارقجری تونو بهم قرض بده،کلی آبرو واسه م می خره.
یه جفت لامپای جاریادگارشب اول عروسیم و عتیقه بود. نمیدونم چیجوری فهمیده بود تو خونه ی ما یه جفت جاردوره قاجار و عتیقه هست. »
قدیرگفت « همینه که همه میگن آنتن و خبرچین کودتا چیاست، تموم جیک و پوک همه رو میدونه، واسه کودتاچیا خبر چینی و جاسوسی میکنه، باید ازاین مجتمع وازمیون ماهاپرتش کردبیرون. »
قادرگوشش راخاراند و آهسته گفت « قدیر! دیواراموش داره، داری کاردست خودت میدی، حواست باشه، گیرنوچه های شعبون بی موخ بیفتی، تیکه ی بزرگت گوشاته، مواظب حرفات باش!... »
خانم قدیر پرسید « بلاخره سرنوشت چراغ جارعتیقه به کجاکشید؟ »
خانم قادرگفت « هیچ چی، اگه تو رنگ جار عتیقه رو دیدی، مام دیدیم. نیاوردکه نیاورد، چن هفته بعد دخترمو فرستادم که جارو بگیره بیاره، گفته بود جار بلوری قجری ازروطاقچه افتاد، شکست و خردشد. دو باره دختره روفرستادم وگفتم خرده هاشو بفرسته. گفته بود ریختیم توسطل آشغال وسپوربرد...»
« یعنی دنبال قضیه جار عتیقه رو ول کردین؟ »
« نه، سرآخرهمین ماه پیش، تومحوطه یخه شوگرفتم، گفت: قیمتش چنده؟ پولشو میدم. گفتم یادگارجهیزیه و عروسیمه، مسئله ی پولش نیست، جار واسه من قیمت نداره. از رو نرفت که، سرشوباخونسردی تکون داد و رفت که رفت. انگارنه انگار...»
قدیرگفت « حرفاطولانی شد، قادرخسته و خواب آلوده و صبح زود بایدبره سر وظایفش، قضیه رو خلاصه و ختم کنیم. »
قادربازخمیازه کشید و گفت « من میتونم تاخروسخونم بیداربمونم. قضیه رو خوب حلاجی کنین و یه تصمیم اساسی بگیرین، گوشم باشوماست. »
خانم قدیرگفت « لب کلوم اینه که قدیرمیگه بریم پیش تیمسارکسرا و بگوغلام قجر یخه مو گرفته و بهم چشم طمع داره، دم به ساعت از دیوارم سرک میکشه ، هی می خنده و با من میلاسه. داره تو در و همسایه انگشت نما و بدنامم میکنه، یامارو به یه جای دیگه منتقل کنین، یاغلام قجررو، جناب تیمسار. »
خانم قادر بازنگاهها و اشاره های زیرچشمی باقادر رد و بدل کرد، سرآخرگفت:
« منم واسه خاطرچراغ جارم، تاته خط باشوما میام ، یه صورتجلسه م می نویسیم، زیرشوامضامی کنم، ازدیگرونم امضامی گیریم...»