عصر نو
www.asre-nou.net

عیسی نخلستانی

شب ِ دَدَ، شب اَهرمَن


Tue 29 08 2023

۱
« افتاد، انگار تیر خورد !؟»

درمیانه ی آن دود و صدای گلوله وجنگ و گریزهای شبانه بود که رئوف، وحشت زده و بلند این را گفت. و او که در خیز و دویدن به سمت دیگر میدان بود، با شنیدن ِصدای رئوف بود که خمیده وسریع برگشت به همان سمتی از میدان، که او خونین ومالین، به پشت، میان چمنِ خیس وگل و لای افتاده بود.

۲

در دلِ آن حادثه و هول وهراس شبانه، از آن لحظه ای که به همراه دوستش رئوف، جسم تیر خورده ی بی جان او را قبل از رسیدن دژخیمان سر تا پا سیاه پوش، ازمیانه ی میدان ربودند، از کوچه پس کوچه های تاریک عبور دادند تا او را پنهانی، در وانتی که در گوشه ای پشتِ دیوار خرابه ی باغی پرت گذاشته بودند، برسانند و بعد از گذاشتن قراری شتاب زده با هم جهت دفن او، دوباره با همان هول وهراس، اما این بار به تنهایی، جسم بی جان هنوز گرم او را که در وانت بود، از پیچ وتاب خیابان های درآتش ودود و کوچه های تاریک گذر داد- آنهم درخوف ونگرانی از گذاشتن هر رد ونشانه ای از خود - تا آن لحظه ای که به خانه رسید؛ بر او چه گذشته بود؟.

۳

تمام آن شب بعد از رسیدن به خانه، با نگرانی آن گوشه ی اتاق، زانو در بغل گرفته بود وبه او که زیر پارچه ی خون آلودی دراز به دراز بی صدا ونَفَس خوابیده بود، نگاه می کرد. آنهم در وحشت و خوف از کوبش در، یا پارس سگان وصدایی تهاجمی از بیرون.
پریشان و خسته بود، اما هرچند گاهی حسی از درون بلندش می کرد تا برود کمی لای ملافه را پس بزند و در زیر نور ضعیف شمعی که بالای سرش روشن کرده بود لحظاتی به چهره اش نگاه کند. آرام دستی به موهای آشفته در خون وپیشانی اش که هنوز گرم بود و پرچین – شاید از سوزش گلوله هایی که جای جای بدنش را سوراخ کرده بودند – بکشد، و بعد با اندوه وخشمی نهفته در تار وپود وجودش ، دوباره برگردد همان گوشه اتاق، ودو زانو دربغل، درتاریکی زیر نور لرزان شمع بنشیند.

چراغ خانه را به عمد روشن نکرده بود.

در زیرِهمان نورکم و لرزان شمع یی، که ذره ذره داشت آب می شد، با بغُضی در گلو، که نفس اش را به تنگا انداخته بود بدن اش را با حوله نم داری، ازخون های خشک شده وخونابه هایی که هنوز می آمد، همان لحظات آمدنِ به خانه تمیز کرده بود. بعد از پاک کردن آن خون وخونابه ها، همچنان نشسته بر بالین اش بود، که همراه با نجواهایی سوگ مانند – در خود وانگار با او- ، جای جای سوراخ گلوله های آغشته به خون را هم، با پنبه والکل، یکی یکی با دقت و وسواسی خاص، پُرکرده بود.

۴

نشسته و زانو در بغل گرفته در کُنج اتاق، ِبا آن همه اندوه و دردی که جان اش را می فرسود، به گذشته فکر کرد. به دوران کودکی شان، آن بازی کردن هایشان در کوچه. دوش به دوش هم به مدرسه رفتن ها. قهر و آشتی هاشان. در نوجوانی در دامنه ی تپه های کوه و سبزه زارها، به دنبال بچه گوساله ها وکره اسب ها دویدن، کُشتی گرفتن، ازهوس ها وعشق های پنهان شان راز گشودن و خندیدن. و بعدها، دوران جوانی، ازناچاری درترک تحصیل، و از نداری و فقرِ درخانه و محله، با هم گفتن و شنیدن .

-: پدرو که دیدی، از سال گذشته که درهنگام عبور از سنگلاخ های کوه در میان برف لیز خورد و افتاد، پاش لنگ میزنه ودیگه نمیتونه بره کولبری. در این مدت با غروری شکسته وچشمی بی فروغ هر روز میره می شینه گوشه ای، و به مادر و در و دیوار خونه، نگاه میکنه.»

- مادره چرا گذاشتی بره ؟. اونکه که جسم وجونی نداره؟»

- همون یه بار بود که رفت. نذاشتم بره، درس وتحصیلو ول کردم وخودم زدم براه »

- تو هم به درد من دچار شدی انگار. حالا هر بار در تِنِش و درگیری با ماموران مرزبانی.»

- کاش فقط تِنِش بود. هر بار، با شنیدن خبر سقوط از دره و یا مرگ کولبری بر اثر شلیک گلوله، دیوونه می شم.»

- نامردها، حتی به اسب ها وقاطرها هم رحم نمی کنن.»

- رحم! چی میگی، مگه اونا این چیزها حالیشون میشه ؟»

- درست میگی. بیشتر وقت ها فکر می کنم باید ...!؟

با هر نگاه به او که خاموش و دراز به دراز خفته بود زیر ملافه ای که هنوز از جای جای اش خون اندکی نشت می کرد، هر بار خاطره ای برایش زنده می شد.

در همین یکی دوماه گذشته ، درکوه وکمر از تنگه های باریک وسختِ سنگی کوه ها چقدر بالا رفته بودند. در شب های روشن و پُرستاره ومهتابی، برای گرمای تن وجانشان چقدر آواز کردی وفارسی خوانده بودند، آنهم وقتی باری بر دوش ، کولبری می کردند در میان برف نشسته بر کوه ها و دره ها با آن سوز باد و آن سرمای کشنده اش.

حس وحال آن شب ها، با مرور خاطرات هنوز با او بود. حس آنکه درآن شب ها، چگونه برف وسوز کُشنده ی باد، در گرمای نگاه وآوازِ وسرودشان گم می شد. چگونه شب برایشان زیبا بود. یاد گفتگو و خیال ورزی و بیان آرزوهاشان، که تا بالای قله های سربرآسمان کشیده کوه ها بالا وبالاتر می رفت و آن طرح افکنی های ذهنی و پیمان بستن هاشان باهم، برای ساختن دنیایی دیگر، دنیای نو وانسانی؛ لحظه به لحظه اش، هنوز با او بود. درآن لحظات، چه شوری می یافتند. می خندیدند. می رقصیدند و سرود خوان با گام هایی استوار، از میان صخره ها و تخته سنگ های تیزِ کوه، راه می گشودند.

۵

صدای رعد وبرقِ پشت پنجره، همراه یا شنیدن صدای رگباری که از کمی دورتر می آمد، از خاطره های گذشته، دورش ساخت

بلند شد با دلهره کمی پرده روبروی پنجره را کنار زد. به بیرون نگاه کرد. به عمق تاریکی، به شب. این شب اهریمنی، که برای اش مثل آن شب های دورگذشته نبود. شبی بود بی ماه وستاره، پُراز خوف وهراس. هرصدایی از بیرون نگران و به وحشت اش می انداخت. از صدای شلیک گلوله هایی که هنوز تا نیمه های شب در شهر به گوش می رسید تا پارس سگان.

طبق قرار با رئوف، می بایست تا قبل از دمیدن آفتاب، درتاریک / روشن سحر، در گوشه ی دوری از گورستان، پنهان از چشم گزمه های سیاه پوش، در محلی که در قُرق آنها نباشد، به خاک اش می سپردند.

نگران بود. نگران اینکه نکند ردش را گرفته باشند وهر لحظه هجوم بیاورند و با تهدید اسلحه و زور و دشنام ، او را در گونی یا کیسه ای کنند و با خود ببرند و دوراز چشم همه، در گوشه ای بی نام و نشان زیر خاک اش کنند. از بیان واژه جسد، در مورد او بیزار بود. هنوز برای اش همان دوست و رفیق قدیمی وچهره ای آشنا برای همه مردم محله بود. اما حالا در خوابی سنگین. آنهم پس ازآن همه در گیری های آن روز و آن شبِ پُر تنش، شبی پَرازآتش و دود و گلوله و فریاد.

دائم در حال قدم زدن با خودش می گفت « آن سایه های هیولا مانند، در هر میدان وخیابان و گوشه و کنارِ شهر، پی چه می گردند؟ ترس شان از شکستن قرق شب از چیست؟. اینکه زخمی تیر خورده ای، از محلی به محلی امن تر منتقل شود.؟ اینکه جنازه ای در گوری نشان دار دفن شود ؟ و یا ترس از آن حضور انبوه سیل مانند مردمی است، که می تواند در پی جنازه ای تازه، یا پیدا کردن گوری تازه، به صف شوند، آن هم با سرود وخشم فریاد.»

شب به نیمه رسیده بود. با آخرین شعله ی شمع تمام سوخته، شمعی دیگر روشن کرد. با نگرانی از گوشه پنجره ی اتاق، که پرده ی آن را کمی کنار زده بود، دوباره به بیرون و آسمان تیره نگاه کرد. غرش وغریو رعد و برق درآسمان، که گهگاهی صدای شلیک گلوله ها و پارس سگ ها درآن گم می شد، کمی آرام اش می کرد. فکر می کرد شاید این رعد و برق و بارش تند باران، چیزی را تغییردهد. آرزو می کرد باران آنقدر ببارد تا کوچه و خیابان ومیدان های شهر پُر از آب شود و آن سایه ها و هیولا ها، مجبور شوند به رفتن به جایگاه خود و گورشان را گم کنند.

در تاریک / روشن رعد وبرقی که گهگاه اتاق را روشن می کرد، هر چند باری با وسواسی خاص، می رفت ملافه را از صورت اش پس می زد و خیره به او نگاه می کرد. به پیشانی، به گونه ها، لب ها، و بعد با پنبه ی خیسی، دوباره و برای چندمین بار پیشانی، گونه ها، لب ها و چانه اش را پاک می کرد. دوست داشت چهره اش همانگونه که همیشه در دیدارها می دید روشن وشاداب باشد. به لب و دهانش که نگاه می کرد یاد حرف و سرود هایی می افتاد که با هم در شهر و در گذر از کوه وکمرِصخره ها، روزها وشب هایی نَه چندان دور، زده وخوانده بودند. حس می کرد هنوز تم آن خنده ها و خشم ها، حرف وسرود و شعارها را می تواند روی لبانش ببیند و از دهان اش بشنود. برای همین در همان تاریکی و نور لرزان شمع، با حس وخیالی که هنوز رهایش نکرده بود شروع می کرد به خواندن همان سرود و شعار هایی که بسیار بارها، وآن شب ِقبل از آن حادثه ی تلخ ومرگبار، با هم خوانده بودند.

۶

شب از نیمه گذشته بود و سحر در راه. با نگرانی برای هماهنگی، منتظر پیامی درگوشی اش از طرف رئوف بود. اما پیامی هنوز نیامده بود. با گذر عقربه های دقیقه گرد ساعت، هر لحظه نگرانی اش بیشتر می شد « نکند برای رئوف اتفاقی افتاده باشد». قرارشان را گذاشته بودند ومحل دفن را که در کدام بخش پرت ودوراز نگاه گزمه های گورستان باشد، در همان هول وهراس خیابانی، نشان کرده بودند. ابزار کار، بیل وکلنگ و کندن گور را، رئوف گردن گرفته بود، بقیه کارهم، با او بود.

اولین طلیعه سحر، همراه بود با با پیام رئوف:« در محل منتظرم». با دیدن پیام درنگ نکرد. هرچه زودتر باید به محل می رسید. با حسی گنگ وناشناخته که آزارش می داد ابتدا به کوچه سرکی کشید. سکوت بود وسکوت. اما زیر شبحی از تاریکی و خوف ومرگ که انگار بردر ودیوارها نشسته بود.

از خانه که بیرون آمد رعد و برق تندی زده شد و روشنی آذرخش بلندی، که بر پوسته ی تیره وابری آسمان پاشیده شده بود، تا انتهای سیاهی هنوز مانده ی شب، کشیده شد.
با عجله و دشواری، جسم سنگین او را که در ملافه ی تمیز دیگری و در پتو پیچیده بود به دوش گرفت، به پشت وانت گذاشت و بعد، با سرعت از مسیر حاشیه ای و خارج شهر، با همان هراسی که رهایش نمی کرد، خودش را به پشت گورستان، محل قرارش با رئوف رساند.

رئوف نگران بود. نگران سایه های دورِ درگشت وگذری، که می شد درهمان تاریکی گورستان، حضور شان را حس کرد. درآن فضای پُر از دلهره ونگرانی، فقط با ایما واشاره، آنهم با چه سختی و دشواری باتفاق رئوف او را، با هول وهراسی افزون تر از همیشه از بالای دیوار خرابه ی گورستان به درون گورستان بردند. در آن لحظات خشم واندوه، تمام تلاش شان این بود که به پیکرخفته در خون او آسیبی وارد نشود. وقتی در گور آماده شده، قصد دفن او را داشتند، بعنوان آخرین وداع، کمی بالای ملافه را پس زدند. به چهره اش که با آنهمه درد نهفته در آن، هنوز در نگاهشان زنده و زیبا بود چشم دوختند و درسکوت واندوه، به گونه اش بوسه ها زدند.

۷

وقتی با عجله همراه رئوف ، محل دفن را با دمیدن پاره نوری که از پس ابرها ، آن گور و آن گوشه ی پرت گورستان را روشن کرده بود ترک می کردند، در میانه ی راه بود که با تعجب، با انبوه مردمی روبرو شدند که با تصویری از او و نام او، سرود خوان، راهی گورستان بودند.
پاییز ۱۴۰۱