عصر نو
www.asre-nou.net

نگاهی به تاریخ معاصر ایران


Fri 25 08 2023

سعید سلامی

نگاهی به تاریخ معاصر ایران ـ۱

در دوران سلطنت ۳۷ سالۀ محمد رضا پهلوی پدیده‌ها، رخدادها و شخصیت‌هایی در تاریخ معاصر میهن ما نقشی تعیین کننده و ماندگار از خود بر جای گذاشته‌اند؛ از جمله داستان نفت، نخست‌وزیری نسبتا کوتاه اما پرفرازونشیب محمد مصدق، کودتای سی.آی.ای و انتلیجنس سرویس انگلیس در سال ۱۳۳۲، و از همه مهمتر نقش شاه به عنوان رهبری فاقد اراده در سربزنگاه‌های تاریخ. من در چند نوشتار سعی میکنم تصویری کوتاه، اما تا حد امکان گویا از آنها ارائه دهم. در بازنگری و بازنویسی این رویدادها، به همۀ منابع در دسترسم مراجعه و سعی کرده‌ام همۀ روایت‌ها را با همۀ اختلافات چشمگیر، بیطرفانه منعکس کنم و داوری را به عهدۀ خوانندگان کنجکاو و صاحبنظر بگذارم. هدف من صرفا بازنگری و بازخوانی تاریخ معاصر میهنمان ایران میباشد؛ با این امید که مسیر آینده را آگاهانه و با اشتباهی کمتر طی کنیم. در بارۀ شخصیت‌ها، از جمله مصدق، کاشانی، شاه و نقش حزب توده در آن سالهای حساس و پرتنش، به طور کوتاه به داوری پرداختهام؛ باشد که علاقمندان و صاحبنظران با ارائۀ نظرات خود به بازنگری تاریخ معاصر میهنمان دقت و غنای بیشتری ببخشند.

نفت بلای سیاه؟

امتیازنامه ـ قرارداد ـ نفت بین مظفرالدین ‌شاه و دولتمردان وی و آلفرد ماریوت، نمایندۀ ویلیام ناکس دارسی استرالیایی اما تبعۀ بریتانیا در هفتم خرداد ماه سال ۱۲۸۰ برای مدت شصت سال امضا شد. براساس این قرارداد، حق انحصاری اکتشاف، استخراج و پالایش نفت در سراسر ایران جز پنج ایالت شمالی هم‌مرز روسیه به بریتانیا واگذار شد. طبق این قرارداد، از درآمد نفت شانزده درصد به دولت ایران تعلق می‌یافت. دولت ایران می بایست از سهم خود به دولت بریتانیا مالیات بردرآمد هم بپردازد.

از جمعیت ۱۱۵ هزار نفری شهر آبادان در سال ۱۳۲۲ -۱۹۴۳- و از سی و نه هزار نیروی کار، سی هزار نفر در بزرگترین پالایشگاه جهان کار می‌کردند. در سال ۱۳۳۵ شرکت نفت پنجاه و دو هزار کارگر را به خدمت گرفته بود. کارگران به طور متوسط در روز ۸ ساعت و در هفته ۴۴ ساعت کار می‌کردند. کارگران غیر ماهر در روز ۴۰ ریال دریافت می‌کردند. این دستمزد در سال ۱۳۳۸ بعد از اعتصابات و در‌گیری‌های متعدد به ۴۵ ریال در روز افزایش یافت.

در آن سال‌های فوران «طلای سیاه» در خاک ایران، صاحبان آن در چه شرایطی زندگی می‌کردند؟ منوچهر فرمانفرمائیان، مدیر انستیتوی نفت ایران در سال ۱۳۳۸ از مشاهدات اسفناک خود در آبادان چنین یاد می‌کند:

«دستمزدها ۵۰ سنت - ۴۵ ریال - در روز بود. هیچگونه حقوق مرخصی، مرخصی بیماری و پرداخت‌های جبرانی برای ازکارافتادگی در کار نبود. کارگران در محله‌های فقیرنشینی که از بشکه‌های زنگ‌زده سرهم‌بندی و با چکش صاف‌شده بودند، بدون آب ‌لوله‌کشی، برق و تجملاتی مثل یخچال یا پنکه زند‌گی می‌کردند. در فصل زمستان، زمین از آب پر و تبدیل به دریاچه‌ای کم‌عمق می‌شد. گلولای شهر تا زیر زانو می‌رسید و قایق‌های کوچک برای حمل مسافر به موازات جاده‌ها در حرکت بودند. وقتی ریزش باران متوقف می‌شد، ابری از مگس‌های گزنده با بال‌های کوچک از روی آب‌های راکد برمی‌خاست، سوراخ‌های بینی را پر میکرد و انبوهی از آن‌ها به صورت پشته‌های سیاه در دوروبر ظروف آشپزی جمع می‌شدند و هواکش‌های پالایشگاه را با تراوش چسبی چربی مانند از کار می‌انداختند.

کوچه‌های کارگرنشین ناهموار و مرکز تجمع موش‌ها بودند. بقال محل در حالی‌که در بشکه‌ای از آب می‌نشست تا از گرمای هوا در امان باشد، اجناس خود را می‌فروخت. فقط مسجد فرسودۀ خشت‌وگلی واقع در بخش قدیمی شهر امید را در شکل معجزه‌ای الهی در دل مردم زنده نگاه می‌داشت.

تابستان اوضاع بدتر بود... از هر شکافی بوی تعفن و گند نفت حاوی ترکیب‌های گوگرد می‌آمد و این واقعیت را به یاد می‌آورد که هر روز 20 هزار بشکه و سالانه یک ‌میلیون تن نفت بدون هیچ ملاحظه و حساب و کتابی، برای عملیات پالایشگاه مصرف می‌شود و شرکت هرگز یک سنت هم بابت آن به دولت ایران نمی‌پردازد.

در نظر مدیران شرکت نفت انگلیس و ایران که با پیراهن‌های زرد کتانی اتوکشیده‌شان در دفاتر مجهز به تهویۀ مطبوع می‌نشستند، کارگران، طفیلی‌های بی چهره‌ای بیش نبودند. در بخش انگلیسی نشین آبادان، چمنزار، باغ‌های گل سرخ، زمین تنیس، استخر شنا و باشگاه‌های مختلف فراهم آمده بود...»

بی‌دلیل نبود که ارنست بوین، وزیر خارجۀ انگلیس می‌گفت: «بدون نفت ایران امیدی نداریم که بتوانیم به آن سطح از زندگی که مورد نظر ما در بریتانیاست، دست ‌یابیم.»

در همان سالها یک کشیش انگلیسی از تل‌آویو، نسخه‌ای از روزنامۀ جروزالم پست را به سفارت انگلیس در ایران فرستاد که در آن مشاهدات یک شهروند اسرائیلی درج شده بود. نویسندۀ مقاله که خود چند سال را در آبادان و در میان ایرانیان زندگی کرده بود، آن‌ها را «فقیرترین مخلوقات روی زمین» توصیف کرده و نوشته بود:

«آن‌ها در طول هفت ماهِ داغِ سال، در زیر درختان زند‌گی می‌کنند... این مردم در زمستان‌ها به تالارهای بزرگی نقل ‌مکان می‌کنند که توسط شرکت ساخته ‌شده و در آنجا، سه تا چهار هزار نفر بدون آنکه دیواری آن‌ها را از هم جدا کند، سکونت می‌کنند. هر خانواده فضائی معادل ابعاد یک پتو را اشغال می‌کند. در آنجا مستراحی وجود ندارد... در بحث با همکاران انگلیسی اغلب سعی می‌کنیم اشتباه [رفتار] آن‌ها را با ایرانی‌ها گوشزد کنیم. پاسخ معمولاً این بود: "ما انگلیسی‌ها از تجربۀ صدها سالۀ چگونگی برخورد با بومیان برخورداریم. سوسیالیسم برای میهن ما خوب است؛ اما اینجا باید آقا و ارباب باشیم."»

روزگاری تلخ

در تابستان سال ۱۳۳۲، شاه روزها و ماه‌های داغ و پرماجرایی را پشت سر گذاشت. در واقع ماجرا پیشتر از این‌ها آغاز شده بود. قبل از سفر به این تابستان داغ سیاسی و اجتماعی سال 32، دو سال و چند ماهی به عقب برگردیم تا گام به گام به این تابستان داغ که مسیر تاریخ میهن ما را به طور بنیادین تغییر داد، نزدیک و نزدیکتر شویم.

در هشتم اردیبهشت ۱۳۳۰، بعد از کناره ‌گیری حسین علاء از نخست‌وزیری و پس از سقوط پنج دولت در عرض هجده ماه، محمد مصدق که هم مجلس را در پشت خود داشت و هم مردم را به خود جلب کرده بود، به نخست‌وزیری رسید؛ مشروط به این ‌که سیاست خلع ید از شرکت نفت انگلیس ـ ایران مورد حمایت قرار گیرد. در یازدهم اردیبهشت‌ ماه، در اوضاع نابسامان اقتصادی و شرایط پرتنش آن روزها، اعلیحضرت ناگزیر طرح قانون ملی شدن صنعت نفت را امضاء کرد تا تقدیم مجلس شود. روز بعد، همان‌گونه که انتظار می‌رفت انگلیس این طرح را غیرقانونی اعلام کرد و همچنان بر 84 درصد سهم خود از درآمد نفت در برابر ۱۶ درصد سهم ایران پافشاری کرد. در 16 اردیبهشت مصدق اعضای دولت خود را به مجلس معرفی کرد که بلافاصله رأی اعتماد گرفت و در همان روز تصدی دولت را عهده‌دار شد.

در ۲۴ تیرماه آن سال، آورل هریمن، مشاور امور خارجی ترومن، رئیس‌جمهور ایالات متحده، به امید گشودن گره کور اختلافات ایران و بریتانیا وارد تهران شد؛ اما به ‌زودی دریافت که نه دولتمردان ایران و نه کارکنان سفارت بریتانیا در تهران چندان مشتاق مذاکره نیستند. در روز ورود هریمن به تهران، هواداران حزب تودۀ ایران در مخالفت با هر نوع سازشی دست به راه‌ پیمایی و تظاهرات زدند. در تظاهرات آن روز بین تود‌ه‌ای‌ها و طرفداران جبهۀ ملی کار به خشونت کشید و در نتیجه در میدان بهارستان و در مقابل مجلس بیست نفر کشته و حدود سیصد نفر زخمی ‌شدند. فردای آن روز در شهر تهران حکومت ‌نظامی اعلام شد و شش روز به درازا کشید. پلیس شروع به دستگیری توده‌ای‌ها و مصادرۀ دفاتر مطبوعات آن‌ها کرد. در آن سال هم پایتخت ایران، تابستانی پرآشوب و پر هرج ‌و مرجی را پشت سر ‌گذاشت. آورل هریمن و هیئت همراه، حامل پیشنهاد حق‌السهم پنجاه - پنجاه بودند که آن ‌هم پس از هفته‌ها مذاکره و کوشش،‌ مورد پذیرش محمد مصدق قرار نگرفت. درنتیجه، همۀ تلاش‌ها برای رسیدن به هر نوع مصالحه و سازش و همۀ مذاکرات و میانجیگری‌ها به شکست انجامید.

در پنجم مهرماه 1330، نیروهای ایرانی تاسیسات پالایشگاه آبادان را به تصرف خود درآوردند و از ورود باقی‌ماندۀ کارکنان انگلیس به داخل پالایشگاه، غیر از ده متخصص تکنسین کلیدی، جلوگیری کردند. در نتیجه، دولت بریتانیا تهدید به واکنش نمود. اما ترومن اعلام کرد از مداخلۀ نظامی در خاک ایران حمایت نخواهد کرد.

روز بعد، ششم مهرماه، دولت بریتانیا اعلام کرد که به شورای امنیت سازمان ملل شکایت نموده و درخواست دخالت در این مسئله را کرده است.

آمریکایی‌ها به این اقدام انگلیس با هشداری واکنش نشان دادند. هنری گریدی، سفیر سابق آمریکا، در گفت‌وگو با یک روزنامۀ چاپ لندن متذکر شد: «انگلیسی‌ها با این کار ابلهانه، میز خطابه‌ای مهم در اختیار ایرانی‌ها می‌گذارند تا به جهانیان بگویند که چگونه شرکت نفتی انگلیس مردم ایران را تحت ستم قرار داده است و نشان بدهد که امپریالیسم غرب در پی کنترل و احتمالاً نابودی دیگر کشور‌ها در بخش توسعه‌ نایافتۀ جهان است.» اما هربرت موریسون، سیاستمدار انگلیسی مصمم بود که کار را با زور پیش ببرد. وقتی سفیر آمریکا، والتر گیفورد، با او ملاقات کرد تا نامۀ دین اچسُن، وزیر خارجۀ کشور خود را تسلیم وی بکند، با پرخاشِ او مواجه شد. موریسون در این ملاقات گفت: «من با مصدق در جایگاه متهم نخواهم نشست...» و در ادامه چنین اظهارنظر کرد: «ما قدیس بوده‌ایم و مصدق شیطان.» بدین قرار، هربرت موریسون، سِر گلادوین جِب را روانۀ سازمان ملل کرد.

استیون کینزر در«همۀ مردان شاه» می‌نویسد:

«موریسون اطمینان داشت که سِر گلادوین جِب، نمایندۀ زبان‌باز بریتانیا در سازمان‌ ملل، بر بحث‌ها تسلط خواهد یافت و لفاظی‌های لازم را در مقابل همتایان ایرانی‌اش با مهارت به عمل خواهد آورد؛ اما اگر او فکر می‌کرد که چشم‌انداز رویارویی در چنان تالار باعظمتی رهبران ایران را می‌ترساند، کاملاً در اشتباه بود. مصدق عاشق چنین رویارویی‌‌هایی بود. آنقدر که تصمیم قاطع گرفت که به نیویورک سفر کند و شخصاً این دعوا را پیش ببرد.

این اقدام یک ضربۀ ماهرانه بود. گویاترین چهره‌ای که ایران طی چند سده بیرون داده بود، اکنون به یک صحنۀ جهانی می‌رفت تا نه ‌فقط دعوای یک کشور ضعیف در مقابل یک شرکت بزرگ را رهبری کند، بلکه دادخواهی شوربختان کرۀ زمین در برابر ثروتمندان و قدرتمندان را هم مطرح کند. مصدق در آستانۀ تبدیل‌ شدن به سخنگوی شاخص شور ناسیونالیستی بود، که سراسر جهان استعمار زده را در می‌نوردید.»

محمد مصدق از طریق رُم راهی ایالات متحده شد، تا در روز مقرر در سازمان ملل حضور یابد. وی در ۱۶ مهر ماه سال ۱۳۳۰، در نیویورک از پلکان هواپیما پایین آمد؛ در حالیکه غلامحسین مصدق، پسر و پزشک شخصی‌اش بازوی او را گرفته بود. آن روز روزنامۀ نیویورک ‌تایمز نوشت: وی نه‌ فقط « نماد ناسیونالیسم رو به اعتلای ایران» بلکه رهبری جهانی است که با شیوۀ نمایشیِ پرآوازه‌ای، داستانی مفصل برای گفتن دارد. دیلی‌ نیوز نیز به تمسخر اشاره کرد: « مُصی (مصدق)، چه یک داستان‌گوی گریه‌آور قلابی باشد و چه واقعی، بهتر است هر چه دارد در اینجا و در مقابل تلویزیون رو کند.» نیوزویک همراه با بقیۀ دنیا این پرسش را مطرح کرد که این "علیل شگفت‌انگیز" در چند روز آینده چه خواهد گفت و چه خواهد کرد. نیویورک از دیرباز به پذیرایی از چهر‌ه‌های مشهور جهان خو گرفته بود، اما در دوران پیش از ظهور کاسترو، سوکارنو، نکرومه و لومومبا صدای کشورهای فقیر به‌ ندرت در چنان میز خطابۀ خاصی بلند شده بود. مصدق نخستین صدایی از این ‌دست بود که غربی‌ها تا آن هنگام می‌شنیدند.

مصدق در شورای امنیت سازمان ملل از شرایط بد زندگی ایرانیان به‌طور مشروح سخن گفت و ازجمله یادآور شد:

«... اگرچه ایران در تأمین نفت جهان نقش چشم ‌گیری ایفا می‌کند و طی نزدیک ۵۰ سال جمعاً ۳۱۵ میلیون تن نفت تولید کرده، کل منافع آن بنا به محاسبات شرکت سابق نفت، فقط یکصد میلیون پوند استرلینگ بوده است. برای اینکه تصوری از رقم منافع ایران از این صنعت عظیم به دست دهم، باید بگویم که در سال ۱۹۴۸ میلادی (۱۳۲۷)، طبق محاسبات شرکت سابق نفت انگلیس و ایران درآمد خالص آن از ۶۱ میلیون پوند تجاوز کرد؛ اما از این مبلغ، ایران فقط ۹ میلیون پوند دریافت کرد. این در حالی بود که در آن سال 21 میلیون پوند از این سود به‌ حساب خزانه‌داری بریتانیا بابت مالیات بر درآمد واریز شده بود.»

سر گلادوین جِب هم بر اساس تکبر استعماری بریتانیا بار دیگر بردیدگاه دولت متبوع خود پای فشرد واز جمله گفت:

«تمام حقیقت این است که دولت ایران با انجام یک سلسله اقدامات نامعقول موجب شده که چرخ یک بنگاه اقتصادی بزرگ که عملیات آن نه‌ فقط برای بریتانیا و ایران، بلکه برای کل جهان آزاد واجد اهمیت گسترده‌ای است متوقف گردد. تا زمانی که از این اقدامات جلوگیری نشود، کل جهان ازجمله خود مردم‌ فریب خوردۀ ایران، فقیرتر و ضعیف‌تر خواهند شد.» وی مصدق را هم ترغیب کرد که: «یک موضع ناسیونالیستی پرخاشگرانه و به‌یقین می‌توانم بگویم تقریباً انزوا گرایانه اتخاذ نکند و با فکرهای خیالی قدیمی، بی‌جهت خود را مشغول نسازد. به‌ جای آن بر جنبه‌های گسترده‌تر امور متمرکز شود و با نگرش خود نشان دهد که او نیز از یک‌ راه‌ حل سازنده استقبال می‌کند.»

دولت فخیمۀ بریتانیا در راستای تهدیدات قرن نوزدهمی خود همزمان با جلسات شورای امنیت سازمان ملل، کشتی‌های جنگی خود را همراه با نیر‌وهای شبه‌نظامی، در آب‌های جنوبی ایران صف‌آرایی کرد، تا از سویی عزم و انعطاف ناپذیری خود را به حفظ «منافع ملی» خویش در خاک ایران نشان دهد و از سوی دیگر قدرت نظامی خود را در صورت نبود چشم‌انداز روشن، بعد از دوئل سِر گلادوین جِب و محمد مصدق، به رُخ طرف مقابل بکشد.

دکتر مصدق در جلسۀ روز دوم، سخنان خود را با ریشخند انگلیسی‌ها آغاز کرد که کوشش می‌کردند: «افکار عمومی جهان را متقاعد سازند که برّه گرگ را بلعیده است.»

وی از جمله یادآور شد: « دولت بریتانیا بار‌ها روشن کرده که علاقه‌ای به مذاکره ندارد و در عوض از هر وسیلۀ نامشروع اقتصادی، روانی و فشار‌های نظامی که قادر به استفاده از آن باشد، بهره گرفته تا عزم مردم ما را درهم شکند. حال با تمرکز کشتی‌های جنگی خود در طول سواحل ما و استقرار نیرو‌های شبه‌نظامی‌اش در پایگاه‌های نزدیک به خاک ما، از عشق خود به صلح دم می‌زند.»

پیش‌نویس قطعنامه‌ای که بریتانیا به شورای امنیت ارائه داده بود، قبلاً از سوی آمریکا ملایم شده بود و با اصلاحات بعدی از سوی هند و یوگسلاوی ملایمتر شد، اما سرانجام چیزی جز فراخوانی به نشان دادن حسن نیت از سوی دو طرف از کار درنیامد. در ۱۹ اکتبر (۲۷ مهر۱۳۳۰)، شورای امنیت «به تعویق بحث دربارۀ این موضوع تا تاریخ معین و یا نامعین» رأی داد. بریتانیا و آمریکا رأی ممتنع دادند.

ترومن و معضل نفت

یافتن راه ‌حل برای مشکل نفت اکنون نا محتمل تر از همیشه بود. مصدق همچنان مصمم به پیشبرد پروژۀ ملی سازی خود بود و انگلیسی‌ها به همان شدت در پی ممانعت از آن بودند. ترومن، رئیس‌جمهور آمریکا تصمیم گرفت آخرین تلاش خود را برای برقراری یک مصالحه به کار گیرد؛ از اینرو رهبر ایران را به واشنگتن دعوت کرد.

در 23 اکتبر ۱۹۵۱، (۱۱ آبان ۱۳۳۰)، دین اچسُن در ایستگاه یونیون واشنگتن در انتظار ورود مصدق بود. مصدق گرچه وی را همواره و دورادور می‌ستود، اما این اولین بار بود که اچسُن را ملاقات می‌کرد. وقتی او را از نزدیک دید چشمانش برق زد، آشکارا سرزنده شد، عصایش را بر زمین انداخت، با عجله پسرش را کنار زد و به‌ سرعت از میان جمعیت گذشت تا میزبان خود را در آغوش بگیرد.

رئیس ‌جمهور ترومن روز بعد، از کاخ سفید بیرون آمد و قدم‌ زنان به آن‌ سوی خیابان رفت تا مصدق را در بِلرهاوس ملاقات کند.

وقتی آن‌ها در صندلی‌های خود جای گرفتند، مصدق به ‌سوی ترومن خم شد و با حالت ضعف گفت: «آقای رئیس‌جمهور، من از طرف یک کشور خیلی فقیر، کشوری سراسر بیابان، فقط شن، چند شتر و گوسفند...»، اچسُن به میان حرف او دوید و گفت: «بله، و نفت، درست مثل تگزاس!» مصدق بسیار خوشش آمد. در صندلی خود به عقب رفت و یکی از آن خنده‌هایی را که مثل گریه‌هایش معروف بود سرداد.

ترومن سخنان خود را با گفتن این‌ که همدلی زیادی با آرمان ایرانیان احساس می‌کند آغاز کرد، اما در ادامه گفت: عمیقاً بیمناک است که اگر بحران نفت از کنترل خارج شود، ایران به دست شوروی بیفتد که مثل لاشخور روی نرده‌ها نشسته و منتظر قاپیدن طعمه است.

وی هشدار داد که اگر شوروی‌ها ایران را بگیرند در موقعیتی قرار خواهند گرفت که دست به جنگ بزنند. مصدق خاطرنشان کرد که وی نیز همان خطر را در نظر دارد. اما تأکید کرد که ناسازگاری بریتانیا عاملی است که به ‌احتمال‌ زیاد ایران را دچار هرج ‌و مرج می‌کند.

جرج مک‌ گی، ازجملۀ کسانی بود که در طی اقامت دکتر مصدق روزهای متوالی با وی ملاقات کرد؛ یک تگزاسی پر انرژی و لیبرال منش، دستیار دین اچسُن در امور خاور‌ نزدیک، آسیای جنوبی و آفریقا.

مک‌ گی بعد‌ها نوشت: «به ‌رغم تلاش‌های فراوان نتوانستم حقایق حیاتی و جاری دربارۀ معاملات نفتی بین‌المللی را به او بفهمانم. در پایان وقتی به او دربارۀ قیمت نفت، تخفیف‌ها، یا تکنسین‌ها می‌گفتم، همیشه لبخندی می‌زد و می‌گفت: "من به این‌ها اهمیتی نمی‌دهم." و اضافه می‌کرد: شما درک نمی‌کنید، این ‌یک مشکل سیاسی است.»

اچسُن و مک‌ گی در یکی از دیدارها شرایطی را به دکتر مصدق پیشنهاد کردند که به نظر آن‌ها سازشی منصفانه با انگلیسی‌ها به شمار می‌آمد. فرمول مورد نظر آن‌ها، به نوشتۀ نیویورک ‌تایمز «اطمینان دادن به ایران در مورد کنترل و مالکیت منابع نفت خود بود، اما یک شرکت بی‌طرف با اختیار و مسئولیت کامل را در نظر داشت که پالایشگاه‌ها و تجهیزات توزیع نفت را بگرداند و مدیریت کند. انگلیس هم بتواند به بازاریابی نفت بپردازد.» مصدق بی‌برو‌برگرد این پیشنهاد را رد کرد. همین پیشنهاد برای انگلیسی‌ها هم فرستاده شد و پیش از آنکه حتی واکنش مصدق را بدانند، آن‌ها نیز طرح را رد کردند.

مصدق در راه بازگشت به ایران، چند روزی در مصر اقامت کرد و مورد استقبال و پذیرایی ملک فاروق، برادرزن سابق شاه قرار گرفت. مصدق در روز‌های اقامت خود در مصر یک قرارداد دوستی با نحاس پاشا، نخست‌وزیر مصر امضا کرد . طی آن‌ طرفین متعهد شدند که «ایران و مصر در اتحاد با یکدیگر امپریالیسم بریتانیا را در هم خواهند شکست.»

مصری‌ها پیش‌ از این هم در شور و التهاب ضد امپریالیستی به سر می‌بردند که چند سال بعد به بحران کانال سوئز منجر شد.

هم ‌زمان با اقامت دکتر مصدق در آمریکا، محافظه‌کاران در بریتانیا به رهبری چرچیل در انتخابات پیروز شدند و به‌ جای حزب کارِ اِتلی، دولت را در دست گرفتند. چرچیل ۷۷ ساله همانند بسیاری از رهبران انگلیسی هم‌نسل خود مخالف سرسخت کنار نهادن ایدۀ «بریتانیا به‌عنوان یک قدرت امپراتوری» و حامی دوآتشۀ «حفظ خطوط مقدم جبهۀ مبارزه با ناسیونالیسم جهانی» بود. وی مصدق را «بیمار روانی سال‌خورده‌ای می‌دانست که در صدد از بین بردن کشور خود و تحویل آن به کمونیست‌ها» است. چرچیل با این دیدگاه، آنتونی ایدن، وزیر خارجۀ خود را روانۀ آمریکا کرد. ایدن در دیدار خود با اچُسن گفت که آمریکایی‌ها وقت زیادی را صرف کسب رضایت مصدق کرده‌اند و دعوت او نیز به واشنگتن اشتباه بوده است. وی در این دیدار به ‌روشنی اظهار کرد که: «از این‌ پس بریتانیا فقط خواهان برکناری اوست.»

بریتانیا در هفدهم همان ماه دادخواست دیگری به دادگاه لاهه تسلیم نمود و ایران را «به جرم ملی کردن نفت خود و تجاوز به قوانین بین‌المللی» متهم ساخت.

بعد از ۹ روز شورای امنیت سازمان ملل متحد تقاضای بریتانیا برای اقدام فوری علیه ایران را رد کرد و اعلام نمود: «دادگاه بین‌الملل رأی خود را در این مورد داده است و شرکت نفت انگلیسی باید از آن رأی متابعت نماید.»

سالی سخت و بحرانی

سال ۱۳۳۰، نه‌ تنها برای محمد مصدق سالی پرتنش و بحرانی بود، برای مردم هم روزگاری سخت تر از پیش رقم خورده بود. تقاضای وام ۱۲۰ میلیون دلاری مصدق از سوی دولت آمریکا رد شده بود. شکست اقتصادی کم‌کم به اوج خود نزدیک می‌شد و هرجومرج اجتماعی اجتناب ‌ناپذیر می‌نمود. مصدق دیگر همۀ مردم و بخش قابل‌ توجهی از طرفداران خود را در مجلس و بیرون آن در پشت‌ سر خود نداشت. در ۱۵ آذر آن سال هزاران هوادار توده‌ای علیه سیاست‌های مصدق دست به تظاهرات خیابانی زدند که ساعت‌ها طول کشید. این تظاهرات به برخورد‌های پرخشونت بین پلیس و حامیان جبهه‌ی ملی منجر شد و طی آن پنج نفر کشته و حدود دویست نفر مجروح شدند. گذشته از توده‌ای‌ها، بسیاری از طرفداران خود دکتر مصدق هم علیه جبهۀ ملی او سر به مخالفت برداشته و این جبهه را مسئول سختی‌ها، بیکاری‌ها و شورش‌های اخیر می‌دانستند.

مصدق در ۲۱ آذر برای گزارش سفر خود به ایالات متحده در مجلس شورای ملی حاضر شد. نمایندگان در این جلسه با تقاضای وام او از آمریکا ابراز مخالفت کردند. مصدق عدم قبول وام را به نفع کشور دانست و اظهار داشت: «کشور اصلاً احتیاجی به کمک دول خارجی ندارد.» و به مردم توصیه کرد که باید استخراج، تصفیه و فروش نفت را فراموش کنند و فکر کنند که اصلاً هرگز نفت نداشته‌اند... به ‌این‌ترتیب، دیگر نسل آیندۀ آن‌ها گرفتار زور و طمع و استثمار خارجیان قرار نمی‌گرفت؛ ضمناً به ملت ایران هشدار داد که باید خود را برای آینده‌ای دشوارتر و تقریباً توأم با ریاضت آماده سازند.

اوایل سال ۱۳۳۱، مصدق با گرفتاری‌های زیادی دست ‌و پنجه نرم می‌کرد. تحریم نفتی بریتانیا تأثیر منفیِ و ویرانگری بر جای گذاشته بود. او می‌دانست که مأموران انگلیسی در تهران متصدی براندازی دولتش هستند. برای مدتی امیدوار بود که با کمک آمریکایی‌ها از گرداب این بحران رهایی یابد؛ اما رئیس‌جمهور ترومن که زیر فشار سنگین لندن قرار داشت، هیچ‌گونه کمکی در اختیار دولت مصدق نگذاشت. آنگاه در پی کمک گرفتن از بانک جهانی برآمد، اما این تلاش نیز ناکام ماند. ایرانیان روز به ‌روز فقیرتر و ناخشنود‌تر می‌شدند. ائتلاف سیاسی مصدق در حال فرو‌پاشیدن بود و در دورۀ جدید تصدی‌گری خود باید چشم‌ به‌ راه مبارزه با انبوهی از دشمنان می‌ماند.

در بهار آن سال انتخابات مجلس هم فرا رسیده بود. مصدق نگران انتخابات آزاد نبود، اما می‌دانست که عوامل انگلیس در سراسر کشور حضور دارند و به نامزد‌های انتخابات و رؤسای منطقه‌ای ناظر انتخابات رشوه می‌دهند. آن‌ها امیدوار بودند که مجلس را با نمایندگانی پر کنند که به عزل مصدق رأی بدهند؛ کودتایی که با ابزار ظاهراً قانونی انجام می‌گرفت. در تهران همۀ ۱۲ نامزد جبهۀ ملی انتخاب شدند، اما نتیجۀ انتخابات در دیگر نقاط کشور که نظارتی بر آن‌ها نشده بود، کاملاً متفاوت بود. از سوی دیگر برخورد‌های خشونت‌بار در آبادان و چند شهر دیگر مصدق را بر آن داشت تا بازگشت از دادگاه لاهه، انتخابات را به حالت تعلیق درآورد. درحالیکه مصدق با چالش‌های گوناگون دست ‌به‌ گریبان بود، ناگزیر باید با مشکل به‌ مراتب فوری‌تر و ضروری‌تر رویاروی شود. کشور در حال سقوط به ورطۀ ورشکستگی بود. ده‌‌ها هزار نفر شغل خود را در پالایشگاه آبادان از دست‌ داده بودند. آن‌ها امیدوار بودند که مصدق راهی پیدا کند و آن‌ها را به کار‌شان برگرداند. تنها کاری که مصدق می‌توانست بکند، فروش نفت بود.

اوایل آن سال، نفتکش‌های آرژانتینی و ژاپنی موفق شدند به‌ رغم تحریم‌های اعلام‌ شدۀ بریتانیا راه خود را به بندرهای ایران بگشایند. یک نفتکش دیگر ۴۰۰۰ تن از نفت آبادان را به ونیز آورد. در پی آن‌، یک دادگاه ایتالیایی اعتراض بریتانیا را رد کرد. وینستون چرچیل گله کرد: «چه دوستان و متحدان حقیری هستند این ایتالیایی‌ها.» وی دریافت که اگر تحریم‌ها را مؤثرتر به اجرا نگذارد سقوط خواهد کرد.

در اواخر خرداد سال ۱۳۳۱، نفتکش رُزماری در بندر ماهشهر در خلیج ‌فارس پهلو گرفت. این نفتکش در اجارۀ یک شرکت نفتی خصوصی ایتالیایی بود و قصد داشت طی 10 سال آتی 20 میلیون تن نفت از ایران بخرد. این شرکت در واقع «سفر دریایی آزمایشی» را ترتیب داده بود تا تحریم بریتانیا را به چالش گیرد. اگر رُزماری می‌توانست به‌ سلامت به ایتالیا بازگردد تحریم شکسته می‌شد و ایران در راه بهبودی اوضاع اقتصادی قرار می‌گرفت.

محمد مصدق در ۱۹ خرداد ۱۳۳۱، در دادگاه لاهه حضور یافت. جمعیت زیادی در کاخ صلح از او استقبال کردند و با ابراز احساسات شدید نام او را با آهنگ یکنواخت فریاد می‌زدند. مصدق در داخل کاخ نطق کوتاهی ایراد کرد و از قضات خواست که جنبه‌های اخلاقی و سیاسی این دعوا و نیز جنبه‌های قویاً حقوقی آن را در نظر بگیرند. وی پس ‌از این نطق به هتل بازگشت و دیگر در دادگاه ظاهر نشد. یک گروه از حقوق‌‌ دانان ایرانی و هنری رولن، یک بلژیکی سرشناس؛ استاد حقوق بین‌الملل و رئیس پیشین سنای بلژیک، دفاع از پروندۀ ایران را طی سه روز جلسۀ دادگاه به عهده داشتند.

در اواخر خرداد سال ۱۳۳۱، نفتکش رُزماری در بندر ماهشهر در خلیج ‌فارس پهلو گرفت. این نفتکش در اجارۀ یک شرکت نفتی خصوصی ایتالیایی بود و قصد داشت طی ۱۰ سال آتی ۲۰ میلیون تن نفت از ایران بخرد. این شرکت در واقع «سفر دریایی آزمایشی» را ترتیب داده بود تا تحریم بریتانیا را به چالش بگیرد. اگر رُزماری می‌توانست به‌ سلامت به ایتالیا بازگردد تحریم شکسته می‌شد و ایران در راه بهبودی اوضاع اقتصادی قرار می‌گرفت.

محمد مصدق در ۱۹ خرداد ۱۳۳۱، در دادگاه لاهه حضور یافت. جمعیت زیادی در کاخ صلح از او استقبال کردند و با ابراز احساسات شدید نام او را با آهنگ یکنواخت فریاد می‌زدند. مصدق در داخل کاخ نطق کوتاهی ایراد کرد و از قضات خواست که جنبه‌های اخلاقی و سیاسی این دعوا و نیز جنبه‌های قویاً حقوقی آن را در نظر بگیرند. وی پس ‌از این نطق به هتل بازگشت و دیگر در دادگاه ظاهر نشد. یک گروه از حقوق‌‌ دانان ایرانی و هنری رولن، یک بلژیکی سرشناس؛ استاد حقوق بین‌الملل و رئیس پیشین سنای بلژیک، دفاع از پروندۀ ایران را طی سه روز جلسۀ دادگاه به عهده داشتند.

مصدق در هتل خود بود که خبر رسید کشتی‌های جنگی انگلیسی نفت‌کش رُز ماری را ره ‌‌گیری و مجبور به پهلو گرفتن در عدن، بندر تحت‌الحمایۀ بریتانیا کرده‌اند. یک دادگاه در آنجا به رسیدگی دعوای وکلای انگلیسی پرداخت که در آن استدلال می‌کردند که: «شرکت نفت انگلیس و ایران مالک همۀ نفت ایران است و از این‌ رو کشتی رُز ماری مال دزدیده‌ شده را حمل می‌کرده است.»

توقیف نفت‌کش رُزماری، ضربۀ ویرانگری بر مصدق و دولت وی وارد آورد. اکنون هیچ شرکت نفتی دیگری با ایران وارد معامله نمی‌شد. درنتیجه منبع عمدۀ درآمد کشور از بین رفت. ایران در سال ۱۳۲۹، 45 میلیون دلار بابت صدور نفت به دست آورد که بیش از ۷۰ درصد کل درآمد‌های صادراتی آن را تشکیل می‌داد. این مبلغ در سال ۱۳۳۰، به نصف کاهش یافت و در ۱۳۳۱، تقریباً به صفر رسید.

مصدق به ایران بازگشت و از طرف مردم چون یک قهرمان مورد استقبال قرار گرفت.

تابستان داغ تهران در۱۳۳۱، تنگنا‌های زیادی برای مصدق و سختی‌ها و مشکلاتی طاقت‌ فرسا برای همۀ مردم به همراه داشت. مصدق پیشنهاد بانک بین‌الملل را برای بازسازی و توسعه در ازای بازگشایی پالایشگاه آبادان و تجدید حیات صنعت نفت در مقابل بازپرداخت وام درخواستی رد کرده بود. وی با بازگشت متخصصین انگلیسی هم سخت مخالفت می‌کرد. مصدق برای کاهش رنج مردم به آنان یادآور ‌شد که مبارزۀ ایشان برای حفظ شرافت ملی، مستلزم «تحمل محرومیت، ابراز از خود گذشتگی و وفاداری است.» بیشتر آنان این مشکلات را می‌پذیرفتند، اما به‌ هر حال رنج آنان هم واقعیتی انکار ناپذیر بود. مصدق با انجام اقداماتی از قبیل افزایش صادرات غیر نفتی، به‌ ویژه منسوجات و مواد غذایی و امضای قرارداد‌های پایاپای با برخی کشورها، رنج آن‌ها را تا حدی کاهش داد. این اقدامات همراه با دیگر ابتکار‌ها، ایران را از سقوط اقتصادی که ناگزیر سقوط سیاسی را هم در پی داشت نجات داد، اما هیچ جایگزینی برای درآمد‌هایی که صدور نفت عاید می‌کرد وجود نداشت.

انتخابات نیمه ‌تمام، تنگتر شدن حلقۀ تحریم نفتی بریتانیا و دعوای دادگاه جهانی، همگی در بازگشت از لاهه در اوایل مرداد ماه بر ذهن مصدق سنگینی می‌کردند.

بحران در بحران

در ۲۵ تیر ماه، در یکی از روزهای گرم تابستان محمد مصدق به دیدار شاه رفت. این دیدار قرار بود چیزی بیش از یک دیدار تشریفاتی نباشد. مصدق به‌ تازگی از سوی مجلس انتخاب ‌شده بود تا یک دورۀ کامل دو ساله را به‌عنوان نخست‌وزیر سپری کند و طبق آیین و سنت، درحال ارائۀ فهرست اعضای کابینۀ خود بود. او از این فرصت بهره جست و درخواستی را مطرح کرد که هیچ نخست‌وزیری تا آن زمان شهامت طرح آن را نیافته بود. مصدق از شاه خواست که برتری دولت انتخابی را با واگذار کردن کنترل وزارت جنگ به او، به رسمیت بشناسد. شاه از کوره در رفت. بدون وزارت جنگ وی کنترل بر ارتش را که پایگاه قدرتش به شمار می‌رفت از دست می‌داد و به یک مقام تشریفاتی تنزل پیدا می‌کرد. وی به‌ جای اینکه ارتش را واگذار کند به مصدق گفت: «پس من هم چمدانم را می‌بندم و از مملکت می‌روم.» مصدق هیچ کلمه‌ای بر زبان نیاورد، چند لحظه مکث کرد تا کمی تامل کند. آنگاه از جا برخاست تا برود. شاه ترسید که مصدق به خیابان برود و مردم را علیه او برانگیزد. از جا پرید، به ‌سوی در رفت و با ایستادن در آستانۀ در از رفتن وی جلوگیری کرد. مصدق اصرار کرد که شاه کنار برود. شاه پاسخ داد که محال است و مذاکرۀ آن‌ها باید ادامه پیدا کند. این بگومگو یک یا دو دقیقه ادامه داشت که ناگاه نفس مصدق به شماره افتاد، چند گام به عقب رفت و از ضعف بر زمین افتاد.

مصدق با این درخواست خود بحرانی را دامن زد. وی همچنان که در بستر خود دورۀ نقاهت را طی می‌کرد، تصمیم گرفت مسئله را به شیوه‌ای دیگر حل کند. اما تصمیم وی کشور را تکان داد. صبح روز بعد، 26 تیرماه وی از نخست‌وزیری استعفا داد. وی در استعفا‌ نامۀ خود به شاه نوشت:

«تحت شرایط کنونی، به نتیجه رساندن مرحلۀ نهایی مبارزات ملی نا‌‌ممکن است. من نمی‌توانم بدون در اختیار داشتن مسئولیت وزارت دفاع به کار خود ادامه دهم و از آنجا که اعلیحضرت با این خواسته موافق نیست، احساس می‌کنم از اعتماد همایونی برخوردار نیستم. لذا استعفای خود را تقدیم می‌دارم تا راه برای دولت دیگری که شاید بتواند خواسته‌های اعلیحضرت را تحقق بخشد هموار شود.»

استعفای مصدق موهبتی الهی برای دشمنان انگلیسی‌اش و شاه بود. آن‌ها امیدوار بودند که مجلس را به جلوگیری از انتخاب مجدد او هدایت کنند. اکنون وی لطفی غیرقابل انتظار در حق آنان کرده و خود صحنه را ترک کرده بود.

مقامات انگلیسی جانشین مورد علاقۀ خود را انتخاب کرده بودند. او احمد قوام، سیاستمداری کارکشته بود که در سال ۱۳۲۰، هم در مقام نخست‌وزیری از آزمایش درآمده بود. رابین ژانر، مأمور- پژوهشگر انگلیسی از محل کار خود در تهران گزارش داد که:

«تمایل قوام به همکاری نزدیک با بریتانیا و حفظ منافع مشروع بریتانیا در ایران است. او نفوذ بریتانیا در ایران را بر نفوذ آمریکایی‌ها که احمق و بی‌تجربه‌اند یا روس‌ها ترجیح می دهد.» شاه از حمایت قوام اکراه داشت، اما انگلیسی‌ها بر انتصاب او پافشاری می‌کردند. وی به دنبال فردی ضعیف و گوش ‌به ‌فرمان بود و قوام چنین شخصیتی نبود. ده سال قبل از اینکه محمدرضا به دنیا بیاید و سال‌ها پیشترازآن‌ که رضاخان به وزارت و صدارت برسد قوام وزیر کابینه بود. او نسب به خانوادۀ قاجار می‌برد، از اینرو خود را به‌ مراتب بیشتر از « نو‌کیسه‌ها» یی چون پهلوی‌ها مستحق سلطنت می‌دانست. بعد از سقوط کابینۀ سید ضیاء در زمان احمدشاه، قوام بار دیگر به نخست‌وزیری برگزیده شد. رضاخان در کابینۀ قوام وزیر جنگ بود. قوام در اوایل صدارتش روزی برای بازدید به منزل رضاخان رفت. در آن ایام محمدرضا سه‌ ساله بود. قوام کودک را بر زانوی خود نشاند و به‌عنوان عیدی یک اشرفی بر کف محمد‌ رضای کودک گذاشت. ۱۷ سال بعد در ماه‌های بحرانی اشغال ایران از سوی قوای شوروی و انگلستان، قوام بار دیگر نخست‌وزیر شد و از سر اجبار و به‌ حکم قانون برای دریافت حکم صدارتش به دیدار محمدرضا شاه بیست ‌ساله رفت. گویا در آغاز دیدار عبارتی به این مضمون بر زبان آورده بود: «ماشاالله اعلیحضرت بزرگ ‌شده‌اند.» کودک درون شاه نخوت کذایی قوام را هرگز فراموش نکرد. در روز 26 تیر ساعاتی پس از استعفای مصدق، شاه بلاتکلیف و سردرگم روز را به پایان رساند. در شب آن روز یک گروه 40 نفره از نمایندگان‌ طرفدار انگلیسِ مجلس با هم ملاقات کردند و قوام را برگزیدند. قوام بلافاصله اعلامیه‌های تند و آتشین خود را صادر کرد. او اعلام کرد که روز مکافات فرا‌رسیده، «کشتی‌بان را سیاستی دیگر آمده» و هر کس که با سیاست‌های او مخالفت کند دستگیر و تحویل «دستان بی‌رحم و بی‌شفقت قانون» خواهد شد. وی در یکی از اولین اعلامیه‌های خود مصدق را به خاطر شکست در حل بحران نفت و به راه انداختن «یک کارزار گسترده علیه یک دولت خارجی» محکوم کرد.

زمانی که قوام اعلامیۀ خود را از طریق رادیو می‌خواند، مردم تازه دریافتند که مصدق از گردونۀ سیاست ایران خارج ‌شده است. جمعیت زیادی در تهران و دیگر شهر‌ها به خیابان‌ها سرازیر شدند و شعار «یا مرگ یا مصدق» سر دادند. قوام به نیرو‌های پلیس دستور داد که به تظاهرکنندگان حمله و آن‌ها را سرکوب کنند؛ اما بسیاری از مأموران از این کار خودداری کردند، برخی نیز به تظاهرکنندگان پیوستند.

در روز ۳۱ تیر رهبران جبهۀ ملی خواستار یک اعتصاب عمومی ‌شدند تا مخالفت مردم با قوام و حمایت از مصدق را به نمایش بگذارند. طی چند ساعت بخش بزرگی از کشور فلج شد. آن روز مشت‌های گره‌ کرده و غریو شعار‌های انبوهِ مردم، خیابان‌های تهران و چند شهر دیگر را به صحنۀ جنگی تمام‌ عیار تبدیل کرده بود. آیت‌الله کاشانی که اطلاع یافته بود قوام در پی دستگیری اوست با صدور فتوایی به سربازان دستور داد که به قیام که آن را «جهاد علیه امپریالیست‌ها» نامید بپیوندند. هواداران حزب توده که از قوام به خاطر نقش او در اخراج نیرو‌های شوروی از آذربایجان هنوز هم خشمگین بودند، مشتاقانه و با شعارهای «مرگ بر شاه» و «برقرار باد جمهوری دموکراتیک خلق» به این مبارزات پیوستند.

قوام و شاه از این قیام تکان خوردند و واحدهای نخبۀ نظامی را وارد کارزار کردند. سربازان در چند نقطۀ تهران به روی معترضان آتش گشودند. د‌ه‌ها نفر زخمی و صد‌ها نفر کشته شدند. شاه کنترل اوضاع را کاملاً از دست‌ داده بود. تنها راه برون‌ رفت از این آشوب درخواست استعفای قوام بود. قوام در ساعت ۴ بعدازظهر استعفای خود را اعلام کرد. پس از پذیرفتن استعفای قوام، شاه به دنبال مصدق فرستاد. دیدار آن‌ها به شکل غیرمترقبه‌ای گرم بود. شاه گفت که وی اکنون آماده است مصدق را به‌عنوان نخست‌وزیر بپذیرد و کنترل وزارت جنگ را هم به او بسپارد. سپس از مصدق پرسید که آیا هنوز به حفظ پادشاهی تمایل دارد. مصدق به وی اطمینان داد که جواب مثبت است. البته با این فرض که شاهان برتری رهبران‌ منتخب را بپذیرند و اضافه کرد: «اگر با نیرو‌های دموکرات و ملی همکاری کنید، نام شما به‌عنوان یک پادشاه بسیار مردمی در تاریخ ثبت خواهد شد.»

روز بعد مجلس با اکثریت قاطع به انتخاب دوبارۀ مصدق به مقام نخست‌وزیری رأی داد. عمر دولت قوام فقط چهار روز به درازا کشید. سقوط او در «دوشنبۀ خونین» یک پیروزی بزرگ و دور از انتظار برای ملی‌گرایان بود. این پیروزی برای مصدق هم به‌ مراتب بزرگتر از یک پیروزی شخصی بود.

روز بعد یک خبر تکان‌ دهندۀ دیگر منتشر شد: دادگاه جهانیِ لاهه درخواست بریتانیا را رد کرده و از ورود به بحث خودداری ورزیده است. در لندن روزنامه‌ی دیلی اکسپرس با تیتر بزرگ «روز پیروزی مصدق» منتشر شد.

اکنون حمایت از مصدق چندان گسترده و پرشور بود که اگر می‌خواست به احتمال زیاد می‌توانست شاه را برکنار کند، پایان دودمان پهلوی را اعلام نماید و یک جمهوری به ریاست خودش برقرار سازد، اما مصدق مرد این کار نبود. در عوض برای شاه یک پیشنهاد صلح فرستاد؛ نسخه‌ای از قرآن با تقدیم نامه‌ای با خط خود که در آن نوشته بود: «اگر هر اقدامی علیه قانون اساسی کردم، یا ریاست جمهوری را پذیرفتم، پس ‌از آن که دیگران قانون اساسی را نقض و شکل حکومت کشور ما را تغییر دادند، مرا دشمن این قرآن بدانید.»

به درخواست دکتر مصدق در مهرماه آن سال احمد شفیق، شوهر مصری اشرف از پُست مدیریت هواپیمایی کشوری برداشته شد. پس‌ از این برکناری، تاج‌الملوک، ملکه مادر که به باور مصدق فردی پرقدرت و فوق‌العاده مداخله‌گر در اوضاع کشور و خاندان پهلوی بود همراه با بسیاری از نزدیکان دربار به تبعید رفت. دکتر مصدق قبلاً هم خواستار تبعید ملکه‌ مادر شده بود، اما شاه که خانوادۀ خود را بزرگترین حامی خود می‌دانست، با این تقاضا شدیداً مخالفت کرده بود.

شاه افسرده و گوشه‌گیر اما خشمگین و پر از احساسِ انتقام، منتظر فرصتی به هنگام بود تا علیه مصدق دست بکار شود. وی در «مأموریت برای وطنم» در توصیف «این روزهای تلختر از زهر» می‌نویسد:

«به عقیدۀ شخص خود من، بدترین چیزها فشار بلاتکلیفی بود که باید صبر می‌کردم و منتظر فرصت مناسب می‌شدم و نمی‌دانستم چه وقت دست به عمل بزنم... پدرم لااقل اندکی از حس وقت‌شناسی را برای من به ارث گذاشته بود و من می‌دانستم یک عمل بی‌موقع بدتر از دست روی دست گذاشتن است.»

ببینیم تا این فرصت مناسب دست دهد و «بار دگر روزگار چون شکر آید» و در این روزها و ماه‌های بحرانی و سرنوشت ‌ساز، اوقات اعلیحضرت چگونه می‌گذشت و دلمشغولی‌های شاهانه در این کش‌ و قوس، اُفت‌ و خیز و روزگار مرگ ‌و زندگی چه چیزهایی بودند. ظاهراً ساعت زمان به ضرر وی شمارۀ معکوس می‌نواخت. در آن روزها «شاه فقط یک تاج بود که پشت دیوار قدرت گذاشته بود.» اما اعلیحضرت در پاسخ به «کودک همیشه حساس درونش»، سرگرمی و وقت گذرانی خود را داشت؛ همراه ثریا، عشق واقعی‌اش به سفر می‌رفت، با ماشین‌های کورسی سریع خود به رانندگی می‌پرداخت، شب‌ها سری به سالن‌های رقص می‌زد. به روایت ثریا در کتاب خاطراتش: «... وسط تماشای یک فیلم، او [شاه] یکهو یواشکی از کنار مهمان‌ها از اتاق بیرون می‌خزید و وقتی داستان فیلم به‌جاهای حساس رسیده بود، ناگهان صدای پارس سگ همه را تکان می‌داد، ولی بعد معلوم می‌شد که اعلیحضرت بوده‌اند که صدای عوعوی وحشتناک سگ را درمی‌آوردند. در موردی دیگر هنگام بازی بریج، ناگهان همۀ خانم‌ها با جیغ‌ و داد از روی صندلی‌هایشان بالا پریدند، چون دیدند که از روی دامن‌هایشان عنکبوت، رتیل و قورباغه بالا می‌رود...». این‌ها اسباب‌بازی‌هایی بودند که شاه از آمریکا برای خودش آورده بود.

دسیسۀ شاهانه

در اوایل اسفند ماه سال ۱۳۳۱، شاه و لوی هندرسون، مأمور سابق سیا و سفیر وقت آمریکا در ایران برای سقوط دولت مصدق و در صورت موفقیت قتل وی، یک طرح پلیسی ریختند. شاه در عصر روز سه‌شنبه پنجم اسفند از طریق دکتر عبدالله معظمی به مصدق خبر داد که می‌خواهد در نهم آن ماه برای مدت دو ماه، اول به «زیارت عتبات» مشرف شود و سپس برای معالجه عازم اروپا گردد. شاه ضمناً از مصدق خواسته بود که برای احتراز از «اغتشاش و تشنج» در میان مردم، خبر این مسافرت را به اطلاع کسی نرساند. برای طبیعی نشان دادن موضوع به گفتۀ علاء، وزیر دربار، شاه برای مخارج اقامتش در خارج، از مصدق تقاضای چهل هزار دلار ارز کرده بود و از دولت خواسته بود که ده هزار دلار هم برای خرج سفر در اختیارش بگذارد. مصدق نخست با این سفر مخالفت کرد، اما سرانجام در برابر اصرار شاه موافقت نمود که ترتیبات مقدماتی سفر را تدارک ببیند. در نهم اسفند مصدق برای تودیع به دربار رفت و در آنجا دریافت که فریب ‌خورده است. برخلاف توصیۀ شاه به مصدق، خود وی ترتیبی داده بود که خبر سفرش به بیرون درز پیدا کند. طبق معمول کاشانی زودتر از همه از موضوع باخبر شده بود. او دو نامۀ سرگشاده منتشر کرد و به شاه یادآور شد که «سفرش به خارج در شرایط کنونی به صلاح مملکت نیست.» و همراه آیت‌الله بهبهانی از مردم خواست که «مانع از سفر همایونی» شوند. کاشانی به ‌عنوان رئیس هرگز در مجلس حاضر نمی‌شد؛ او پیشنهادها و توصیه‌های خود را از طریق نمایندگان هواداران خود در مجلس پیش می‌برد.

کاشانی در یکی از نامه‌های سرگشاده‌اش نوشت:

به عرض اعلیحضرت همایون شاهنشاهی می‌رساند، همان‌طوری که ضمن نامۀ رسمی به ‌وسیلۀ هیئت ‌رئیسۀ مجلس شورای ملی نظر خود را دایر به عدم صلاح مسافرت همایونی در این مقطع خطیر به عرض رسانیده‌ام، اینک بدین‌وسیله برای بار دیگر نظر خود را تأیید می‌نمایم.

ایام عظمت مستدام باد، سید ابوالقاسم کاشانی

هنگامی‌ که مصدق بی‌ خبر از توطئه‌ای که در حال تکوین بود در دربار تشریفات تودیع را به عمل می‌آورد، گروهی از اجامر، اوباش و چاقو‌کشان تهران به سردستگی‌ شعبان جعفری با همراهی یک واحد کوچک ارتش بیرون در اصلی کاخ شاه گرد آمدند، با دادن شعار‌هایی بر ضد مصدق و به ‌طرف‌¬داری از شاه انتظار شکار خود را می‌کشیدند. مصدق با شنیدن شعار‌هایی علیه خود در آن لحظه که انتظارش را نداشت، پی برد که در دام توطئه‌ای گرفتار شده است. از این ‌رو موفق شد از در پشتی کاخ خارج شود و خود را به منزل خود که چندان فاصله‌ای با آنجا نداشت برساند. گروه مهاجم زمانی که دریافت مرغ از قفس پریده، راهی منزل مصدق شدند و درحالی‌که شمار جمعیت رو به فزونی بود یک جیپ حامل یک سرهنگ ارتش و شعبان جعفری به در جلوی منزل مصدق کوبید. مصدق پیژامه بر تن مجبور شد از طریق دیوار باغ پشتی فرار کند. شعبان جعفری در مسیر راه به‌ سوی منزل مصدق در جیپ روباز ایستاده بود و برای تهییج مردم درحالیکه تظاهر به گریه کردن می‌کرد بر سرخود می‌کوفت و فریاد می‌کرد: «آی مردم، مورچه‌ها هم شاه و ملکه دارند، مملکت ما بدون شاه چه خاکی بر سر خود خواهد ریخت؟»

دشمنان داخلیِ تحت حمایت خارجیِ مصدق از داستان سفر شاه هوشمندانه و برنامه‌ریزی‌ شده به سود خویش استفاده کردند. آن‌ها در مراسم مختلف، سخنرانی‌های خیابانی و طی مقالات روزنامه‌ها مصدق را متهم کردند که شاه را برخلاف میل خود مجبور به ترک کشور کرده و اینکه گام بعدی وی قطعاً برچیدن نظام سلطنت خواهد بود.

فخرالدین عظیمی در کتاب تحقیقی خود، بحران دموکراسی در ایران، در شرح رویداد ۹ اسفند می‌نویسد:

«کانون افسران بازنشسته، نقش مهمی در تظاهرات ۹ اسفند ایفا کرد. کامیون‌های نیروی هوایی برای حمل روستاییان از حومۀ تهران به داخل شهر به ‌کار رفته بود. افسران یونیفورم‌ پوش از جمله چند تن از امرای ارتش منتهای تلاش خود برای تحریک هیجانات مردم بکار برده... حزب کوچک و بسیار سلطنت خواه آریا که از کمک مالی دربار برخوردار بود تظاهرکنندگان را رهبری می‌کرد، که شامل گروه‌های راست‌گرا و اراذل‌ و اوباش حرفه‌ای اجیر شده بودند. فعالیت‌های برادران رشیدیان و وجوهی که آن‌ها از طرف آمریکا و انگلیس توزیع می‌کردند شروع به نتیجه دادن کرده بود. دولت‌های آمریکا و انگلیس انکار نمی‌کردند که تظاهرات سازمان‌ دهی شده بود.»

وزارت خارجه‌ی انگلیس هم به ایدن گزارش داد:

«چنین به نظر می‌رسد که کاشانی از هیجانات ناشی از خبر عزیمت شاه استفاده کرده و با هوشیاری، سر و صدا‌های مردم برای ماندن شاه را با حمله به مصدق توأم ساخته است. این سروصدا‌ها یقیناً از طرف کاشانی ترتیب داده ‌شده بود و تجلی خودجوش وفاداری عمیق یا گسترده‌ای به مقام سلطنت در حدی که بر اعتماد به ‌نفس شاه بیفزاید، نبود.»

شاه در کتاب خود، مأموریت برای وطنم، واقعۀ نهم اسفند را به‌ گونه‌ای دیگر روایت می‌کند:

«روز شنبه، ۹ اسفند ۱۳۳۱، مصدق به من توصیه کرد موقتاً از کشور خارج شوم. برای اینکه وی را در اجرای سیاستی که در پیش ‌گرفته بود آزادی عمل بدهم و تا حدی از حیل و دسایس وی دور باشم با این پیشنهاد موافقت کردم.»

و مصدق در «خاطرات و تألمات» پاسخ می‌دهد:

«خبر تشریف ‌فرمایی شاهنشاه عصر روز سه ‌شنبه پنجم اسفند با تلفن دربار و به قید استتار به آقای دکتر عبدالله معظمی نمایندۀ مجلس که با جمعی از نمایندگان دیگر از دربار به خانۀ من آمده بودند، داده شد. چیزی نگذشت که سایر حضار به قید استتار از آن اطلاع حاصل کردند.»

عملیات تیپا ـ آژاکس

شاه و هندرسن در نهم اسفند به اجرای نقشۀ خود برای قتل نخست‌وزیر کشور موفق نشدند، اما این اقدام راه را برای گام‌های سرنوشت‌ساز در ماه‌های آینده هموار ساخت. عملیات بعدی از سوی بریتانیا تیپا (to give Someone The Boot، کسی را با تیپا یا چکمه اخراج کردن) و از سوی آمریکا آژاکس ( Ajax، مادۀ پاک‌ کنندۀ حشرات) نامیده شد.

برادران دالس هم، خشونت برنامه‌ریزی‌ شدۀ نهم اسفند را دستاویز خود قرار دادند. هندرسون، سفیر آمریکا تصدیق می‌کرد که این اعتراض سازمان‌دهی شده بود تا حرکتی خودجوش؛ اما هیچ‌کدام این واقعیت‌ها را در اختیار آیزنهاور نگذاشت. آلن دالس (رئیس سی.آی.ای.)، یک برآورد اطلاعاتی برای رئیس‌ جمهور فرستاد و هشدار داد که «ایران به آهستگی رو به واپاشی می‌رود.» و «یک جایگزین کمونیستی قدرتمند بیشتر و بیشتر محتمل می‌شود.» آیزنهاور در جلسه‌ی شورای امنیت ملی در ۱۳ اسفند ماه سال ۱۳۳۱، گفته بود: «چرا این امکان وجود ندارد که برخی از مردم کشور‌های ستمدیده را به‌جای دور و بیزار کردن به خود علاقه‌مند سازیم؟»

در بهمن‌ ماه آن سال چرچیل بعد از دیدار با آیزنهاور در نیویورک و مشاهدۀ اینکه آیزنهاور علاقه‌ای به موضوع اختلاف بریتانیا و ایران نشان نمی‌دهد، سِر جان سینکلر، رئیس اینتلیجنس سرویس را به آمریکا اعزام کرد.

چند روز بعد ایدن، وزیر خارجه بریتانیا از واشنگتن دیدار کرد. وی در چند مورد از دیدار‌های سطح بالای خود به طرح مسئلۀ ایران پرداخت و پیشنهاد کودتا را ارائه داد. همه جز آیزنهاور بافکر او همدلی نشان دادند. وقتی آیزنهاور به ایدن گفت: «می‌خواهم ۱۰ میلیون دلار به ‌طرف بدهم.» او را شگفت ‌زده کرد. ایدن با متانت سعی کرد نظر آیزنهاور را تغییر دهد، بنابراین گفت: «بهتر است ما در پی جایگزین‌هایی برای مصدق باشیم تا اینکه بکوشیم او را بخریم.» ایدن بر پیشنهاد خود اصرار زیادی نورزید. او به‌ خوبی آگاه بود، وقتی در کاخ سفید با رئیس‌جمهور به نرمی صحبت می‌کند، افسران اطلاعاتی‌اش که به همراه آورده بود، با رفقایشان در سیا و وزارت خارجه به آماده ‌سازی مقدمات کودتا و تیز کردن تیغ‌های خود مشغول هستند.

در حالی ‌که ایدن در واشنگتن به سر می‌برد، برادران رشیدیان با همۀ توان تلاش می‌کردند تا به ناآرامی‌ها در ایران دامن بزنند. در سایۀ تلاش‌های آنان بود که چهره‌های سرشناس ائتلاف حکومتی مصدق شروع به موضع‌ گیری علیه وی کردند. آیت‌الله کاشانی که سرشناس‌ترین آن‌ها بود دست از حمایت مصدق برداشت. وی طرحی را با فشار به مجلس برد تا موجبات عفو خلیل طهماسبی، قاتل محکوم ‌شده رزم‌آرا، نخست‌ وزیر پیشین را فراهم آورد. رابین ژانر، مأمور انگلیسی در تهران در گزارشی به لندن نوشت: «تلاش موفقیت‌آمیز دور کردن کاشانی بقایی و مکی از جبهه‌ی ملی توسط برادران رشیدیان شکل داده و هدایت می‌شود.»

این جدا سری‌ها جبهۀ ملی را عمیقاً تضعیف کرد و مصدق را بیش‌ از پیش منزوی و آسیب‌ پذیر ساخت؛ اما در سوی دیگر، برادران دالس را در تلاش‌های خود برای ترغیب رئیس‌جمهور به عمل بسیار تقویت کرد. در یکی از جلسه‌های شورای امنیت ملی که در بیستم اسفند تشکیل شد، جان فاستر دالس، وزیر خارجه تأکید کرد که آمریکایی‌ها باید «به شرکای ارشد انگلیسی‌ها در این منطقه تبدیل شوند.» آیزنهاور مخالفتی نشان نداد. از موضع‌گیری قبلی آیزنهاور فقط یک هفته سپری‌شده بود.

آیزنهاور در این جلسۀ اظهار داشت: «تردید جدی دارم که حتی اگر یک‌ جانبه وارد عمل شویم و با مصدق مذاکره کنیم، بتوانیم با او به نتیجه برسیم.» وی به این نتیجه رسیده بود که ایران در حال سقوط است. مادام که مصدق در رأس قدرت است جلوگیری از آن ممکن نیست. از این‌ رو بررسی چشم‌انداز سازش را متوقف کرد.

اطرافیان رئیس‌جمهور تغییر لحن او را به‌عنوان نشانۀ عدم مقاومت وی در برابر فکر کودتا تلقی کردند. در ۲۷ اسفند، فرانک وایزنر پیامی برای همتایان انگلیسی خود فرستاد، و طی آن گفت: سیا اکنون آماده است تا دربارۀ جزئیات طرح کودتا علیه مصدق وارد بحث و مذاکره شود. دو هفته بعد آلن دالس ارسال یک ‌میلیون دلار وجه نقد به پایگاه سیا در تهران را تصویب کرد تا « در هر راهی که موجب سقوط مصدق شود»، به مصرف برسد.

در ماه اردیبهشت وزارت خارجۀ بریتانیا رسماً عملیات آژاکس را پذیرفت و سپس مأموران انگلیس به‌ منظور انتقال فرماندهی‌ عملیات، پیامی به برادران رشیدیان فرستادند که اکنون آن‌ها باید با سی. آی. اِی. همکاری کنند.

بهار سال ۱۳۳۲، سال نیکویی را نوید نمی‌داد؛ بهاری سردتر و افسرده‌تر از پیش در روابط شاه و مصدق. در ۱۷ فروردین ‌ماه مصدق طی مصاحبه‌ای دربار را متهم کرد که عملیاتی برای قتل او برنامه ‌ریزی کرده است. همچنان تاج‌الملوک، ملکۀ مادر و اشرف را که در خارج سکونت داشتند، متهم به توطئه‌هایی علیه خود ساخت. در آن ماه مصدق مجلس شورای ملی را مجبور کرد تا مجلس سنا را غیرقانونی اعلام کند؛ اما رویدادی بس شوم در اواسط آن ماه اتفاق افتاد.

ایرانیان مرتبط با شبکۀ رشیدیان‌ها تصمیم گرفتند برای کشاندن ایران به هرج ‌و مرج بیشتر اقدام به ربودن مقامات عالی ‌رتبۀ دولتی کنند. هدف‌های برتر آن‌ها فاطمی، وزیر خارجه و سرتیپ ریاحی، رئیس جدید ستاد ارتش بودند. سرتیپ ریاحی به ‌تازگی به این سمت منصوب‌ شده بود و با تعداد زیادی محافظ رفت ‌و آمد می‌کرد. توطئه‌گران به ربودن رئیس شهربانی، سرتیپ محمود افشارطوس متمرکز شدند. برخی از آن‌ها با افشار طوس دوست بودند، یکی از آن‌ها رئیس شهربانی را به خانۀ خود دعوت کرد. در آنجا او را گرفتند، چشم‌هایش را بستند و به طرز مرموزی به غاری در خارج از تهران انتقال دادند. مأموران پلیس بلافاصله آدم‌ ربایان را شناسایی کردند و زمانی به محل اختفای آن‌ها رسیدند که یکی از آن‌ها با شلیک گلوله‌ای افشار طوس را به قتل رساند.

مرگ افشارطوس بر کورۀ اختلافات شاه و مصدق که از مدت‌ها پیش شعله‌ور شده بود هر چه بیشتر دمید. مصدق با برداشتن مردان وفادار به شاه خواست گوشمالی متقابل را به عمل بیاورد. در ۱۷ خرداد در مجلس شورای ملی، خاستگاه خود دکتر مصدق مخالفت پر آشوبی برپا شد، که عملاً کار به زد و خورد و کتک‌کاری برخی نمایندگان ‌منجر شد. آیت‌الله‌ کاشانی، رئیس مجلس دکتر مصدق را متهم ساخت که خارج از مقررات و قانون اساسی عمل می‌کند.

در هشتم تیرماه مصدق در پاسخ به تقاضای وام از آمریکا نامه‌ای از رئیس‌جمهور آیزنهاور دریافت کرد مبنی بر اینکه هر نوع کمک مالی را به پایان گرفتن مسئلۀ نفت موکول می‌کرد. در بیست و سوم آن ماه ۲۵ نفر از نمایندگان جبهۀ ملی، از جمله حامیان مصدق در مجلس استعفا دادند. در واکنش به حملات مجلس، مصدق تصمیم به انحلال آن گرفت و چون شاه مخالف انحلال مجلس بود، مصدق تصمیم گرفت آن را به رفراندوم سراسری بگذارد. طرفداران مصدق به ‌شدت مخالف رفراندوم بودند. حائری زاده که زمانی از متحدان جبهۀ ملی و مصدق بود به فکر رفراندوم به‌ سختی تاخت و مصدق را «دیکتاتوری بدتر از رضا شاه» خواند. صدیقی از یاران وفادار مصدق، بعد از ناکامی و عدم موفقیت در انصراف «پیشوا»ی خود از رفراندوم به گریه افتاد. در ۱۹ مرداد ماه مصدق به‌صورت غیر دموکراتیک در دو مسجد جدا از هم یکی برای موافقین و دیگری برای مخالفین، انحلال مجلس را به رفراندم سراسری گذاشت. یک هفته پیش از اعلام تصمیم رفراندوم در صحن مجلس، مصدق مسئله را به لوی هندرسن، سفیر آمریکا اطلاع داده بود. وی در این دیدار با سفیر از جمله گفته بود: «من نخست‌وزیر شاه یا نخست‌وزیر مجلس نیستم. من نخست‌وزیر مردمم.» در پی این رویکرد، یک روز مصدق صحن مجلس را ترک کرد و به میان‌ طرفداران خود در میدان بهارستان رفت و عبارت معروف و تاریخی خود را بیان کرد: «مجلس واقعیِ من همین‌جا در میان شماست.» و بدین ‌سان دکتر محمد مصدق نخست‌وزیر و قهرمان جنبش ملی کردن نفت، عوام‌گرایی (پوپولیسم) را بر نظام دموکراتیک مجلسی که خود از مسیر آن در رأس دولت قرار گرفته بود، رجحان داد. پس از اعلام نتیجۀ رفراندوم، ۲۵ نفر دیگر از یاران وفادار دکتر مصدق از او بریدند.

در نوشتار بعدی داستان کودتا را پی خواهم گرفت.

سعید سلامی ۱۷ آوت ۲۰۲۳ ۲۶ مرداد ۱۴۰۲