مهمان ناخوانده بعدازنیمه شب
Wed 16 08 2023
علی اصغر راشدان
ساعت دو بعدازنصف شب زنگ درخانه ی ملکه راپرفشار به صدادرآورد، ملکه نگران درراباز کرد، حاج رضا داخل شدو روکرسیچه ی همیشگیش، کنار درنشست وگفت:
« ازهول وهراس یادم رفت پول ور دارم، پنجا هزارتومن بده ببرن به شوفرتاکسی کنارخیابون بدن. »
ملکه تو اطاق آهسته به پسربزرگش گفت:
« این پول رو بده راننده تاکسی کنارخیابون وبرگرد بخواب، تاببینم این مرتیکه ی چرب وچیل بوگندو نصف شبی بازچی المشنگه ای راه انداخته. »
ملکه یک لیوان چای کنارکرسیچه گذاشت، اخم کرده، خمیازه کشید و پرسید:
« چی شده حاجی؟ بازانگارمثل همیشه بیخوابی به کله ت زده، فکریت کرده وزدی بیرون، اینوقت بعداز نصف شب؟ »
حاج رضا نفس پرخس خسی کشید، یک قلپ پرصدای چای هورت کشیدو پرسید « حاج داداشم یافتش نیست؟ »
« مریض احواله، خوابش نمیبرد، تازه خوابیده، تواطاق خوابه. »
« نپرسیدی واسه چی اینوقت بعدازنصف شب زده م توسینه کشخیابوناو زابرا شده م؟ »
« چرا،پرسیدم، انگارحواست پرت وپلاترازهمیشه ست وگوش به حرفام نداری. حالابگوچی شده ؟ »
« هیچ چی، دوره ی آخرالزمونه، بهم ندا دادن مستاجرا دست به یکی کردن ومیخوان امشب بریزن تواطاق وتوخواب تیکه تیکه م کنن، شال و کلا وازتاریکی شب استفاده کردم وبی سروصدا زدم بیرون،تاکسی گرفتم وخودمو رسوندم اینجا. »
« دوره ی آخرالزمون نشده حاجی، تو، توعصرحجرگیرکردی وهنوز موندی. »
« نفهمیدم، به عوض این که تو این خروسخون، جویای احوال من پیرمردمریض احوال باشی وبپرسی چه مرگم شده، داری باحرفات ازخونه ت بیرونم میندازی؟چیجوری توعصرحجرمونده م که خودم حالیم نیست،ملکه؟ »
« تو یه خونه نمور چن پله پائین ترازکف کوچه ی کنارمیدون کلونتری دروازه دولاب، ده تا خونواده ی بیچاره ی دست به دهنو، مثل گوسفند دورتادورش جمع کردی، به هرکدوم یه سوراخ موش به اسم اطاق اجاره دادی، خودتم یه بالاخونه رو گرفتی وتوش نشستی، خود تو انداختی رو زندگی بخور و نمیرو مختصرشون وخونشون رو می مکی، یکیم که نتق بکشه یا کرایه ش یه هفته دیر بشه، مثل شمرمی کشیش زیرمشت ولگد و این عصای لعنتیت، تو این دور و زمونه، این کارا مثل عصر حجر نیست؟ »
«اتفاقا این قول وقرار تیکه تیکه کردنمم که کشیدن، رو اصل یکی ازهمین اتفاقاست. »
« این یکی دیگه ازچی قراره، باز رو کدوم یکی ازاین بدبختاخراب شدی ؟ »
« هفته ی پیش کرایه بتول ده روز عقب افتاده بود، همونی که تواطاق کوچک یه نفره ی کنارتوالت می شینه، یکی دوبار بهش اخطارکردم، به خرجش نرفت که نرفت، پریشبا حوصله م سررفت، خواستم ازبقیه م زهرچشم بگیرم، گرفتمش زیرمشت ولگدوعصا، پدرسگ انگارتوکافه ای جائی کارمیکنه، بادک وپوز خونین ومالین، پرید وسط حیاط وکنارحوض، شروع کردبه قرشمال بازی ومثل گربه های مل اومده، جیغ کشیدن، تموم مستاجرا رو کشید تو حیاط، داشتن شلوغ بازی درمی آوردن، چسی اومدم وگفتم: الان میرم کلونتری، یه ماشین آژان میارم ومیگم وجل وگلیم این پتیاره رو بریزن کنار میدون کلونتری وپشت درقهوه خونه ی علی بلوری، وزدم بیرون. غروب که برگشتم، همه از ترس ماستاشونو کیسه کرده وچپیده بودن تو اطاقاشون. قضیه تموم ش و دیگه هیچ خط وخبری نبود. اوضاع رفت واومدا، روال عادی داشت، همه چی فراموش می شد که امشب بهم خبررسید همه باهم قرارگذاشتن شبونه توخواب تیکه تیکه م کنن، اینجوری بودکه زدم بیرون و خودمو رسوندم اینجا...»
« کارخوبی نکردی دوی بعدازنصف منو ازخواب پروندی و زابرا کردی، دفعه دیگه م اینوقت شب اینجا پیدات بشه، خودم میدمت دست پاسبون. »
« یعنی منوازخونه ی حاج داداشم میندازی بیرون، ملکه؟ »
« اینجا، جای جونورائی مثل تونیست دیگه، حاجیم که برادرناتنیته، از بودنت دوراطراف این خونه متنفره، الانم بیداره ومیگه ما به اندازه ی خود مون گرفتاری داریم، اصلاوابدا حوصله ی کلونتری وکلونتری کشی نداریم، چایتو نوشیدی، بزن به چاک...»
حاج رضا ازدرخانه ی ملکه بیرون آمد، مدتی کنارمیدان کلانتری دروازه دولاب، خودرا رو عصا تکیه دادو دوراطراف راپائید، تاریکی را به طرف ناصریه زیرقدم گرفت ولنگ لنگان رفت وتوتاریکی شب گم شد....
بعدازآن شب، هیچکس، هیچ خط وخبری ازحاج رضا ندارد...
|
|