عصر نو
www.asre-nou.net

برتولت برشت

بسته‌ی خدای مهربان

ترجمه علی اصغرراشدان
Fri 7 07 2023

new/Bertolt-Brecht1.jpg
صندلیا و لیوانای چای مون رو با خودمون برمی داریم و میاریم اینجا، پشت کوره. و سیکی رو هم فراموش نمی کنیم. جای خوبیه، آدم از سرما حرف که میزنه، واسه خودش گرمام داره.

بعضی افراد، به خصوص یه نوع خاص از مردا که یه جورائی مخالف احساسات گرائین، به شدت مخالف شبای کریسمس. اما حداقل یه شب کریسمس تو زندگیم واقعا برام بهترین خاطره ست. یه شب کریسمس ۱۹۰۸ تو شیکاگو بود. اول نوامبر رفته بودم شیکاگو. اوضاع کلی رو که پرسیدم، بلافاصله بهم گفتن یه زمستون سخت روبه روست که میتونه شهرو به اندازه کافی گرفتار اوضاع ناجور کنه. پرسیدم شانس چن ساعت کار با دیگ بخار چقدره، گفتن شانسی واسه دیگ بخار وجود نداره. امکان یه جای خواب بین راهو پرس و جو کردم، تمومش واسه م گرون بود. تو اون زمستون ۱۹۰۸ دستگیرم شد که خیلیا تو شیکاگو، از همه حرفه ها، گرفتار همون اوضاعن. تو تموم ماه دسامبر بادی وحشتناک از دریای میشیگان به طرف شیکاگو می وزید. حول وحوش اواخر ماهم یه صف بزرگ از بسته بندی کننده های گوشت، کاسبی شونو تعطیل میکردن و سیل کاملی از بیکارها رو میریختن تو خیابونا.

تموم روز تو همه ی بخشای شهر دنبال یه جور کار لعنتی پرسه زدیم، سرآخر خوشحال بودیم که شب تونستیم تو یه جای خیلی کوچیک پر از آدمای خسته تو یه بخش از محوطه کشتارگاه بیتوته کنیم. اونجا یه کم گرما داشتیم و تونستیم با خیال راحت بشینیم. مدت زیادی نشستیم و بایه گیلاس ویسکی، یه جورائی سر کردیم. همون یه گیلاس ویسکی رو تموم روز واسه خودمون نگه داشتیم. رفقا تواون گرما و سروصدا دور هم جمع بودن. همه چیز اونجا بهمون امید می داد. شب کریسمس اون سالم همونجا دور هم جمع بودیم، مهمون خونه از وقتای معمولی شلوغ تر بود. و سیکی آبکی بود و رفقا خسته بودن. منطقیه که رفقا مهمونی رو تبدیل به جشن کنن. تموم قضیه مهمونا وابسته به این بود که تموم شب بایه گیلاس خود شون رو اداره کنن. تموم قضیه مهموندارم اونائی بودن که گیلاسای خالی رو جلوشون گذاشته بودن.

حول وحوش ساعت ده، دو سه تا جوون اومدن تو، معلوم نبود لعنتیا از کجا چن دلاری تو جیبشون داشتن و همه رو مهمون کردن. به خاطر شب کریسمس، احساسات گرائی همه جارو پوشونده بود، تموم رفقا دوست داشتن یکی دو گیلاسی بندازن بالا. پنج دقیقه نگذشته، مشروب فروشی غیر قابل تشخیص بود. همه گیلاسای ویسکی تازه رو بلن کردن (فوق العاده مواظب بودن )، برگشتن دور میز و دور هم جمع شدن، از یه دختر انگار یخزده، خواسته شد « کاکواک » برقصه، تموم شرکت کننده های تو جشن، شروع کردن دست زدن. یه چیزی که باید بگم، اینه: شیطون لعنتی خواست دست سیاشو داخل بازی کنه، تو رفقا خلق وخوی درستی واسه جشن نبود...

آره، از همون اول شروع جشن، این حادثه رو یه شخصیت ناجور متمرکز شد. فکر می کنم مجبور بود هدیه ای داشته باشه که بتونه اونجوری به همه خیره نشه. هدیه کننده های اون شب کریسمس، با نگاه دوستانه متوجه قضیه نبودن. بعد از گیلاس هدیه شده اول ویسکی، طرح یه هدیه کریسمس ریخته شد. میشه گفت: ساختن یه کار مشترک، با سبکی تازه.

به دلیل تو دسترس نبودن هدیه های فراون، رفقا کمتر به هدیه های مستقیم باارزش وبیشتر به هدیه هائی تمایل داشتن که واسه هدیه دادن به افراد، حالتی نمادی یا احتمالا مفهومی عمیق تر داشتن.

روا ین حساب، مایه سطل برفابه کثیف، از بیرون که به اندازه کافی اونجا بود، آوردیم وبه میزبان هدیه کردیم. واسه این که ویسکی سال قبل، به اندازه کافی واسه سال نوم مونده بود. یه قوطی کنسرو کهنه مچاله شده، به گارسون هدیه کردیم، واسه این که اونم حداقل یه تیکه پذیرائی مناسب از ما کرده بود. به دختر مالک میخونه یه چاقوی جیبی دندونه دار هدیه کردیم، واسه این که میتونست لایه نازک پودر از سال گذشته مونده رو صورتشو باهاش بکلاشونه.

تموم هدیه ها از طرف حاضرین، تنها غیر از دریافت کننده ها، با کف زدن و تشویق پر افتخار رفقا به جالش کشیده شد. بعدش، اصل قضیه پیش اومد.

یه مردی بین ما بود و انگار نقطه ضعفی داشت. هرشب اونجا می نشست و مثل همه به نظر میرسید. بی تفاوتیش، حسابی نشون میداد که آدم میتونه با اطمینان ادعاکنه به طرز برطرف نشدنی ئی، پیش تموم رفقا شرمنده ست و باید یه جور روابطی باپلیس داشته باشه. هرکسی میتونست ببینه که اون تو وضع خوبی قرار نداره.

بین خودمون، واسه این مرد یه جور برنامه ریزی خاصی کردیم. با اجازه مهموندار، سه صفحه از یه دفتر کهنه راهنمای آدرس کندیم که آدرس خبر کردن پلیس نگهبان توش نوشته شده بود. با دقت تویه روزنامه پیچیدیم و بسته روبه مرد هدیه دادیم. بسته رو تحویلش که دادیم، سکوتی خالص رو همه جا مسلط شد. مرد بسته رو باترید تودستش گرفت وباخنده ای تحقیرآمیز سرتاپامونو بانگاهش ورانداز کرد. من متوجه شدم چی جوری با انگشتاش بسته رو لمس می کنه تا قبل از باز کردنش، بتونه مشخص کنه توش چی هست، بعد با سرعت بازش کرد.

حالا اتفاق فوق العاده ای پیش اومد. مرد فقط به نخ پیچیده دور بسته هدیه ور رفت، انگار نگاه گمگشته ش رو ورق روزنامه که برگای جالب دفترراهنمای آدرس توش پیچیده شده بود،متمرکز شد، دیگه نگاهش گمگشته نبود. ( خیلی بلند قد بود )، میشه گفت تموم پوست تیره ش با ورقه روزنامه، مچاله شد، چهره شو شدیدا روبه پائین گرفت و از خود رها شد... بعد از اون هیچوقت آدمی رو ندیدم که اونجور روزنامه بخونه. چیزی روکه خوند، به سادگی بلعید. بالارو نگا کرد. دوباره و از اون به بعد، هیچوقت نگاه درخشانی مثل نگاه اون مرد ندیدم.

خنده مخالف توچهره درخشانش ظاهر شد و با صدای زنگدار خسته ی آروم گفت:
« اینو حتی توروزنامم میخونم، خیلی ساده، مدت زیادیه قضیه روشن شده. هرکسی تو اوهایو میدونه من با کل قضیه کوچکترین کاری نکرده م. »

بعدخندید. همه حیرت زده، اونجا وایستادیم، یه جورائی انتظار دیگه ای داشتیم دستگیرمون شد که مرد تحت یه جور اتهامه. حالا تنها تو این روزنامه خونده و قضیه رو فهمیده. خودشو بازسازی کرد و ناگهان، با تموم قدرت حلق و از ته قلبش، شروع کرد به خندیدن. این قضیه انگیزه بزرگی در مورد حادثه به ما داد و تموم تلخیامون رو از میون برد و شب و کریسمس فوق العاده ای شد، تا خود صبح ادامه یافت و رفقا حسابی شنگول شدن.

فرقیم نمیکنه که این ورق روزنامه رو نه ما، که خدا انتخاب کرده بود...