برای زادروزِ آزادی،برای همۀ جان باختگانِ عشق وُ شجاعت...
تقویم را ورق میزنی.هر برگی پژمرده وُ دلمرده است.دانه های اشکِ چکیده؛خشکیده اند.جغرافیایِ جانشان در هم تنیده است.هر نام؛بازتابِ ترانه ای یگانه است:عطری شگفت وُ کم یاب در خویش نهان دارد.گویی در ترمۀ مِه پیچیده شده اند.مادر صدایم می زند:
برگشتی سرِ رات نون بخر؛یادت نَرَه.برگِ گُلم دیر نکنی مادر...
مادر؛ندایِ تو امیدواریِ دلِ من است.پرندگان می دانند.فراموش مکن دیوانه وار دوستت دارم.می پَرَستَمت.رنگارنگی برگها؛آیینِ آرامش است.زمین آراسته از شکوهِ بیقراریِ گلهاست.پرندگان می دانند.نسیم؛دستِ آفرینندگانِ فردا را می بوسد.اینجا خواب گذر نمی کند.بیداری فریاد می زند. هشدار!خیزابهای خشمِ دریایِ حادثه در راهند.احساسِ سترگِ هستی با من است.نم نمِ تَرنُّمِ ابرِ آواره بر بامِ یادِ خانه؛زمان را به رقص می آورد.پرنده ای که آواز می خواند؛می داند.جانی که با روشنی آشناست از تاریکی نمی هراسد؛نمی گریزد.برای تاراندنِ تاریکی؛خانه را روشن می کنیم.ما رویین تن شده ایم وُ به مصافِ سیاهی می رویم.ما نمی میریم که جاودانگی از آنِ دانایی است.ما دانۀ دانایی می پَروَریم وُ شما آن را می سوزانید.ما را نیازی به«رسالت»نیست؛آفرینشگرانِ زیبایی وُ زندگی ماییم. در گرمایِ وجودِ ما؛موسیقیِ هستی سرود می خواند.شما خدای را به سُخره گرفته اید.شما سایه های پوسیده اید.از حضورِ من بر خود می لرزید.از نگاه وُ لبخندِ من از سخنان من از گیسوانِ من می ترسید.از صدایِ من می هراسید.آنکه بیزار از آوازِ زن است؛پیش از زوالِ روزگارِ خویش؛مُرده است.
پشتِ پنجره صدای باد می آید.من در دستِ سرما گرفتارم.روح در هالۀ حرمان وُ بیهودگی است. مادر؛مادر صدایم را بشنو!جانم در هجومِ آناتِ خلوت شناور است.تنهاییِ تلخ با بوسه های تو سرشار از شادمانی وُ زیبایی می شود.می بینی!پرهای پرپرِ گلِ یاس را که چون سپیده در پروازند.مانندِ برفِ تازه؛نرم وُ آرام وُ رقصان وُ بی صدا می بارند،می بارند...
نانِ تازه آورده ام. مادر مرا نمی بیند. دنبالِ من می گردد. مادر! من برگشتم. من چقدر جوانم. شورِ نوشتن در من شعله می کشد. ماهِ بازیگوش چشمک می زند. درختِ جانم شکوفه داده است.می رقصم.می خوانم.پنجره های روشنایی گشوده می شوند.می نویسم:یأسی نیست؛که یأس تمسخرِ اقتدارِ توست. هر رؤیایی تسکینِ دلِ خسته وُ صدای شکسته است.هر فصل؛غماهنگی با خود دارد.حُزنِ روزگار،در بزنگاهِ نگاه تو بود.یادت هست! آیینه؛حقیقت را وُ زیبایی را به یادِ تو آورد.شمیمِ گلهای زنبق وُ رازقی در مشامِ جهان منتشر می شود.تبسمِ تو؛شکُفتنِ گلشن است.چشمه روشن می شود.به هوایِ تو؛ناگهان کبوتری پَر می کشد.کجایی!دلِ من هوایِ تو دارد.
کوچه در شبیخونِ خون است.هر قطره خون عَشَقه ایست پیچیده بر تنِ تاریخ.سکوت خانه را می فریبد.هیولای برهوت راه می رود.خستگی گسترده است.آزادی!کجایی که عصیانِ ما را تفسیر می کنی.آزادی کجایی که زندانِ ما را ویران کنی!زنجیر وُ پرچین را برچینی.
مردِ ژنده پوشِ خانه به دوش زمزمه ای با شب داشت:دلم بهانۀ بهار داشت وُ؛خزانش همنشین شد. زندگی؛ترجمانِ رنجِ جانِ من بود...رفاه؛سفرۀ خالی وُ پای برهنه رفتن است. برای تکه ای نان چشم براه می نشینی.رهگذری نیست.از کنارِ کودکانِ کار می گذری: لرزشِ نی نیِ چشمانِ خمارشان به انعکاسِ مهتاب در نیزار می ماند.از کنارِ کارتون خوابها رد می شوی:به نعشِ آرزو در سراب می ماند.از کنارِ خانه های خسته وُ خراب عبور می کنی:زندگی تکیه بر هیچ وُ پوچ داده است.می ایستی و نگاه می کنی:اشک در چشمانِ من خشکیده است.این دوزخیانِ زخمی کیانند!اینجا کجاست خدای من؟اینجا کجاست انسانِ من؟اینجا کجاست که تنِ من با من بیگانه است وُ دوستم ندارد!اینجا کجاست که خورشید را کُشته اند!زندگی در بسترِ سردِ بیماری افتاده است؛نَفَس های واپسین است وُ کسی به دادِ او نمی رَسَد!زمان یخ زده است.اینجا کجاست...؟
راه می افتی و برای خوابیدن به گور پناه می بری:
گلدانِ دلِ فغان شکسته/چون یادِ تو در نهان شکسته
با تو سخن از چه گویم ای دوست؟/صد سینه سخن بیان شکسته
صیادِ بدی کمان کشیده/سرما زده آشیان شکسته
بِنگَر به ستارگانِ غمگین/گویی دلِ آسمان شکسته
ای روحِ غمینِ من کجایی/بُغضم ز غضَب زمان شکسته
من بی تو ز خود خبر ندارم/آواره کجا مکان شکسته
پایم به خدا غریبه با من/اینجا تنِ ناتوان شکسته
آواره وُ خانه زیرِ آوار/ره بسته وُ استخوان شکسته
جانم به جزای زنده بودن/جان داده وُ در جهان شکسته
گر زمزمه ای ز روزنی هست/آن نغمۀ نغمه خوان شکسته
نان گشته چو رؤیایِ پریشان/یغما زده خوان وُ نان شکسته
کابوسِ سیه گرفته خانه/جامِ دلِ هر جوان شکسته
تقویمِ دلم بهانه گیرست/کی قامتِ قهرمان شکسته...!؟
در کویِ خفتگان؛زنی آوازی زمزمه می کند.گیسوانشان را نیسم شانه می زند.رنگین کمانی می درخشد.مرد ژنده پوش را صدا می زنند.برمی گردد و نگاه می کند.جان را موجی از هیجان فرامی گیرد:تویی عزیزِ دلم!؟
-آره منم،سارینا،برات نون اُوردم.با من بیا.ببین!زیباترینِ زندگانِ جهان اُمَدن اینجا...
مادر صدایم می زَنَد.تو صدایم می زنی.برمی گردم.نگاه می کنم.می خندم.نان را تقسیم می کنیم. آزادی آوازی زیبا می خواند.همۀ ما برمی گردیدم.ایران از شادیِ حضورِ ما فریاد می زند.زندگی نمرده است.ما زنده ایم.ما زنده ایم...