مجتبا مفیدی
تنهایی پر هیاهوی خویشِ خویش
Tue 23 05 2023
سرشو که بلند کرد دید پشت شیشه وایساده و از سر صبر و ملایمت همیشگیش به او نگاه میکنه، هاله ای از محبت و نگرانی تو چشاش بود.
- چرا نمیای تو؟
هیچ تعجب نمیکرد که اونو میدید بعد از سال ها، حتا نپرسید چرا رفتی یا کجا بودی یا چرا اینقدر دیر؟. مثل اینکه همین تازگی ها بود که رفته.
- میدونی داشتم فکر میکردم «خوب بود اگر اونا، -اگر اونایی وجود داشته باشه- ، کی مثلن؟ مقامات اون جا؟ به رفته ها هم مرخصی میدادن میامدن و بعد بر میگشتن»، که دیدم پشت پنجره نگام میکنی. عجیبه.
- آسون نیست. خیلی وقته تو نوبتم. در خواست زیاده. تازه میگن نه برای شما خوبه نه برای اونا. میگن با رنج زیاد سعی کردن تا با نبودنتون عادت کنن، میرین دوباره هوایی میشن. شاید حق با اوناست. ما که چیزی حس نمی کنیم ولی وقتی میاییم باز عواطف برمیگرده و نمی خوایم برگردیم. اونوقت خیلی سخته برگشتن. اونا حق دارن. البته وقتی مارو کندن و بردن مثل دفه قبل -و با رنج برای هردو طرف- بعدش دیگه حس نمی کنیم چون نیستیم ولی برای شما روز از نو روزی از نو.
- باشه این تجدید دیدار به رنج جدا شدن می ارزه. آدم دوباره زنده میشه.میخواد زندگی کنه. به قبل برگرده. مثل داخل رحم دیگه از تنهایی خبری نیست. این تنها جا و زمانی است که دو موجود تنها نیستند بعدش برای همیشه تنهان و در تلاش رهایی ازون. همیشه هم نا موفق بجز لحظاتی.
- اون جا همه تنهان ولی کسی نمیفهمه که تنهاست. چون جز تنهایی چیز دیگه ای نمی شناسه. چون این طبیعیه. کسی نمیتونه با دیگری حرف بزنه یا دیگری رو حس و یا لمس کنه. چون نمی تونه، احساس احتیاج هم نمی کنه. خلاص. اینا مال شماست.
- آره این جا غیر از اون نه ماه همه تلاش ها ناکامن. نزدیک ترین رابطه که به حد زیاد دو موجود از تنهایی در میان از نظر جسمی و عاطفی هنگام معاشقه و همبستر شدنه، ولی حتا اونجا هم در مرحله اوج و ارگاسم هر کدام در حال خلسه و بیخبری از دیگریه و اوج لذت موجب فراموشی میشه. بعد که از اون خلسه در میان هر کدوم به دنیای خودشون بر میگردن و تنها میشن.
- تعجب میکنم ، اینارو وقتی باهات بودم حرفشو نمی زدی. چرا؟ فکر میکردی موجب دوری بیشترمون بشه؟
- راستش نمیخواستم این واقعیت رو بپذیرم. وقتی خیلی در عشق بهت نزدیک میشدم و رها از تنهایی ، برای ادامه و حفظ اون حال دلم میخواست به رحم تو برگردم و امنیت و یکی بودن رو در اون جا جاودانه کنم. احساس میکردم شاید تو ازین احساس و نگاه مادرانه سرشار نمیشی.
- چرا میشدم ولی نه همیشه. نگران میشدم نکنه این خواست ناشی از عدم بلوغ باشه و نمی خواستم اون در تو جا بیفته ولی الان بهتر میفهمم که چنین نبوده و نوعی تلاش برای رهایی از تنهایی بوده.
- ما این موهبت رو داشتیم که پیوندهای روحی و عاطفی مشابهی داشتیم. این نوع پیوند برخلاف پیوند جسمی و لمسی در کاهش تنهایی پر دوام ترند. وقتی دو موجود از نظر فکری-آرمانی به هم نزدیک میشوند این حال در اوج به پیوندی عاطفی منتهی میشود که این دو با هم به دنیا و عوالم مشترک دیگری میروند و در اون عوالم از تنهایی آزاد میشوند. شاید به رابطه حسی-لمسی هم منجر شود ، این بخش اهمیت کمتری دارد. مهم درک ذهن و روح دیگری است و توافق و یگانگی طول موج انتقالی بین آن دو که در نهایت می تواند به وحدت و یکی شدن منتهی می شود ولی این حالت و رابطه بسیار بسیار نادر است. شاید رابطه شمس و مولانا ازین نوع بوده، که با وجودترین بهترین نمونه معذالک تجربه ای در نهایت ناموفق این نوع رابطه بوده است، دیگر سراغ نداریم.
- این گفتگو ژرفای خوبی یافته کاش میتونستیم ادامه بدیم ، میدونی ما مرخصی کوتاهی داریم و نمیتونیم زیاد بمونیم. باید برم.
- نه، نه به این زودی. من حتا نتونستم تورو لمس کنم. بو کنم و حس کنم.
- اینا دیگه شدنی نیست. من دیگه قابل لمس نیستم.
- چرا دارم تورو می بینم. نمی خوام بری. می خوام دوباره بهت عادت کنم به بودنت. به کنارت بودن.
- می بینی که اونا حق دارن نمی زارن بیاییم. میدونن که این دو دنیا از هم جدان و برای همیشه. من هم دلم میخواد تا ابد کنارت باشم ولی ابدیت من جای دیگری رقم خورده. این جا که تو هستی جاودانگی نداره. موقتیه.
- اون جا چطور ؟ جاودانگی هست؟
- جسما که نیست. اون به تدریج کم و کم و سپس نیست میشود. البته به حسب قوانین شما هیچ چیز هیچ نمیشود ولی خوب در نهایت خاک یا چیزی مشابه میشود. من هنوز این مرحله رو تموم نکردم نمیدونم بعدش چیه. نمی تونم از جاودانگی چیزی بگم. تازه مگه اهمیتی داره؟ وقتی تو حس نکنی چه فرقی بین یک لحظه یا ابدیت هست؟
- حق با توهه.
- دیگه ازت خداحافظی نمی کنم چون میدونم نمی خوای برم. ولی ناگهان می بینی که نیستم. مثل دفه قبل. شاید باز تونسم بیام.
فهمید نباید چشماشو باز کنه. میدونست که محو شدن او جلوی چشمای باز براش قابل تحمل نیست. دیگه صدایی نمیومد. فقط همهمه محیط بود و او داشت دوباره به تنهاییه خودش برمی گشت. چه لحظات دلکش و آرامش بخشی بود. سرحال اومد. تازه و پر طراوت. احساس میکرد به هیچ چیز احتیاج نداره با وجودی که گرسنه بود و تشنه. ولی سبک شده بود مثل یک پر.
نیس ۲۱ می ۲۰۲۳
*** تشابه درون گرایی من و شعر خویش معینی کرمانشاهی شاعر تصادف شگرفی بود این جا می آورم.
خویش - معینی کرمانشاهی
پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را
خویش خویش من هم اینک از در صلح آمده است
بسکه گوش از خلق بستم تا شنیدم خویش را
خویش خویش من مرا و هر چه من ها بود سوخت
کشتم آن خویش و زخاکش پروریدم خویش را
معنی این خویش را از خویش خویش خود بپرس
خویش بینی را گزیدم تا گذیدم خویش را
می شدم ساقی شدم ساغر شدم مستی شدم
تا زتاکستان هستی خوشه چیدم خویش را
سردی کاشانه را با آه گرمی داده ام
راه را بر خورشید بستم تا دمیدم خویش را
برده داران زمانها چوب حراجم زدند
دست اول تا برآمد خود خریدم خویش را
بزم سازان جهان می از سبوی پر خورند
من تهی پیمانه بودم سر کشیدم خویش را
اشک و من با یک ترازو قدر هم بشناختیم
ارزش من بین که با گوهر کشیدم خویش را
شمعم و با سوختن تا آخرین دم زنده ام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را