بچه شمرون
Fri 12 05 2023
علی اصغر راشدان
حول وحوش یک بعد از ظهر از کوهپایه های دامنه های بالای زعفرانیه سرازیر شدم. خیابان کوچه مانند غربی کاخ ها را گذشتم. خیابان به خط مستقیم سرازیری را پیش میرفت، سینه به سینه ی قهوه خانه می شد و طرف چپ می پیچید. روزهائی که از این خیابان برمیگشتم، امکان نداشت بگذرم و نهار و یکی دوساعت استراحت بعد از ظهر را رو تخت قهوه خانه نگذرانم.
آبگوشت دیزی سفالی را با ریحون، پیاز، ترشی لیته و دمبه فراوان خوردم. از طرف چپم جوی کوچکی باآبشاری به اندازه دو پله از باغ مشد رحمان بیرون میریخت و شرشرمی کرد. آب زلال توجوی دیواره سنگی پوشیده از سبزیهای گوناگون از جلوی تخت میگذشت و طرف شرق دور می شد. درختهای بید مجنون شاخه آویخته، فاصله در فاصله، دو طرف جوی رارج میزدند– دست تقدیر رقم زده بود یار همیشگیم هم ساکن همین خیابان و حدود پانصد متر بالاتر از همین جویبار و قهوه خانه و محصل دبیرستان مهر تجریش باشد...
چای بعد نهار را نوشیدم، سیگاری دود کردم، پشتم را رو مخده تکیه داده به دیوار آجر بهمنی تکیه داده و خود را رو قالیچه زمینه لاکی یله دادم، رفتم تو لاک ترانه خوانی پرنده های گوناگون رو درخت های بید مجنون.
تو حالت خلسه و لخت بعد از نهار و زیبائی محیط غرقه بودم که با پدرش از سینه کش روبه رو، تو خیابان پیداشان شد. بچه شمرون از همکارهای اداره ی فنی ورفیق ششدونگ وهمراه کوه رویهای روزهای جمعه م بود. از کوه که برمی گشتیم، اصرار داشت با هم سری به باغچه ی پدرش تو دامنه های اواخر زعفرانیه بزنیم. پدرش هم مثل خودش، خوش رو بود و نفسی گرم و سینه ای پر درد داشت. رفیقم بهش گفته بود از اهالی قلمم. باهام خودمانی شده و داستانهای زیادی برام تعریف کرده بود...
هر از گاه سه نفری تو باغچه ش مینشستیم. یک سینی چای خوش رنگ و طعم از تو آلاچیقش می آورد. سه نفری زیر درخت سیب می نشستیم، چای می نوشیدیم، سیگار دود میکردیم و بحث و بگو مگو می کردیم. بچه شمرون و پدرش انگار تو یک جلسه بحث و بگو مگوی ادبی، فرهنگی، سیاسی، اجتماعی یا اقتصادی بودند و باهم بحث میکردند، منهم که تخم و ترکه ی این بحث و جدل ها بودم. برخوردها همیشه منطقی و توام با رعایت ادب بود.
این با را ما انگار فضا و جو بگو مگوها متفاوت بود. از همان فاصله دور متوجه شدم دستها به شدت بالا و پائین و به اطراف میرود، باهم اشاراتی تند دارند و صداها بلند است. نزدیک که شدند، بلند شدم، از رو تخت پائین رفتم، جوی باریک را گذشتم، طرفشان رفتم، ملایم خندیدم، دستهام را از هم باز کردم، رفتم پیشواز آقای ترابی، در آغوشش گرفتم، گونه هاش را بوسیدم و با بچه شمرون خوش و بش کردم، گفتم:
« نمیدونین چقدر از دیدن تون خوشحال شدم. با حالتی که الان دارم، تنها شما رو کم داشتم، آقای ترابی.»
بچه شمرون گفت « گرفتاریم، داریم میریم بازارچه امامزاده صالح نون و یه مقدار چیز میز بخریم. »
پدرش ترابی گفت « حالا کو تا شب، دلم خیلی گرفته، اتفاقا دنبال آدم اهل دردی مثل ایشون می گشتم که بشینیم و یه کم واسه ش درددل کنم و سبک شم. اینهمه فشار اگه ناگفته بمونه، میترسم کار دستم بده. »
به بچه شمرون گفتم « آقای ترابی مثل همیشه درست میگه. یکی دوساعت باهم رو تخت میشینیم و مثل همیشه مجلس بحث راه میندازیم. بگو مگو می کنیم، دل همه مون خالی میشه، منم یواش یواش باید برم پائین، باهم میریم. بفرما آقای ترابی، نهار چی میل داری؟ »
« ما نهار خوردیم، من چای و یه قلیون میخوام .»
« رو چشمم، بچه شمرون، تو چی میخوای؟ »
« چای میخوام، بعدشم از سیگارای خودت میکشم. »
«آقای ترابی، ماسه نفر خیلی مجلس بحث داشتیم، هیچوقت اینجور ناراحت ندیده بودمتون. از این بچه ی شمرون گله داری به خودم بگو، تو اداره ادبش میکنم، اگه با شما بیادبی کنه دمار از روزگارش در میارم. »
« قضیه ورای این جریاناته، شما که دیگه غریبه نیستی، این رفیق اداریت کله ش بوی قورمه سبزی میده، میگه باید شدت عمل نشون داد، هارت هورت کرد و شمشیر کشید. من که یه عمر تجربه دارم وتودستگاه اینا استخون خرد کرده م، میگم : باباجون لب ترکنیم، دودمانمونواز روزمین ورمیدارن. باید یه کم عاقل و ملایم بود، کارارو با تدبیر و از راهش پیش برد، به خرجش نمیره که. شما که ادعای اینهمه رفاقت باهاش داری، یه کم نصیحتش کن، بهش بگو مسجد جای گوزیدن نیست. هر کار راهی داره و هرعمل قلقی، همیشه وهمه جا و واسه همه نباید رگای پیشونی و گردنت ورم کنه که... »
چای و قلیان را رو قالیچه جلومان گذاشتند. دود قلیان را درآوردم، لبه نی قلیان را رو گونه م کشیدم و دودستی جلوی آقای ترابی گرفتم. نی قلیان را گرفت، چند پک پرنفس زد و تمامی دود را فرو و سرش را با حسرت تکان داد، آه پر دردی کشید و گفت:
« با شما که اینهمه احساس خودمونی بودن میکنم، دوست دارم ریزودرشت زندگیمو بدونی. به این رفیق و همکارتم گفتهم همه چی رو واسه ت تعریف کنه، شاید شما راه حلی پیدا کنی. »
قند را تو استکان چای خیس کردم و چای را سر کشیدم، رو کردم به بچه شمرون و پرسیدم:
« دارم گاوگیجه میگیرم، قضیه چیه ؟ تا حالا آقای ترابی رو اینقدر ناراحت ندیده بودم، میتونی جریانو واسه م مفصل تعریف کنی؟ به قول آقای ترابی، شایدیه راه حلیم به عقل من برسه. »
بچه شمرون پشتش را رو مخده و شانه ش را به شانه م تکیه داد، پاهاش را تمام قد رو قالیچه دراز کرد، چای را با دو سه هورت پر صدا سرکشید، برافروخته تو نگاه پدرش خیره شد و گفت:
« گفتم اجازه بده همین امشب تو همون ماشینی که دنبال خواهرم افتاده، خود و ماشینشو به آتیش بکشم، بعدشم هر چه میشه، بشه. بالای سیاهی که رنگی نیست، مرگ یه دفه و شیون یه دفه. اومدن سراغ ناموسمون!بالاتر از اینم ننگی هست؟»
باقیمانده چایم را هورت کشیدم، ترابی خیلی توهم پیچیده بود، چیزی نداشتم که بگویم، هیچ سر نمی آوردم قضیه ازچه قراراست، با تعجب و پرسشگرانه ترابی را نگاه کردم. چند پک پرحسرت و درد آلود به قلیان زد، دود را قورت و از پره های بینیش بیرون و سر تکان داد، تو چشمهام نگاه کرد، آه کشید و گفت:
« حالا حس میکنم شمام از ماشدی دیگه، بگذار همه چیز رو بی رو در وایستی بریزم رو پرده، تادیوونه م نکرده. من خدمتکار مخصوص شاهپورم ، میشه گفت چشم و چراغشم. اون بالام اومدی، یه باغچه دارم که اوقات فراغتم، سرموتوش گرم می کنم... »
بچه شمرون پک به سیگار زد و گفت « از حشو و زوائد بگذر، اصل قضیه رو بگو. »
« دخترم لطیفه، به گفته همه، قشنگ ترین دختر این محله ست. منصور زاده، راننده مخصوص شاهپور، سالای آزگاره عاشق لطیفه ست. عشق و عاشقی شون زبونزد همهی اهل محل شده. قرار بود هفته ی آینده بریم محضر و عقدشان کنیم و قال قضیه رو بکنیم، در دهن فضولای محله رو ببندیم که دیگه پرچونگی نکنن. بقیه شو نمیتونم بگم، بگو همکار و دوست اداریت تعریف کنه. »
بچه شمرون برافروخته واشک توچشم گفت« شاهپورحرومزاده پریشبا تو همین خیابون با ماشینش میافته دنبال لطیفه، خواهرم فرار میکنه، هیچ راهی نداره، سر آخر می چسبه به تنه یه درخت، شاهپور حرومزاده از ماشینش پیاده میشه و میچسبه به خواهرم لطیفه، این بکش و اون بکش، میخواد بکشونتش تو ماشین و مثل خیلیای دیگه ببره و بی صورتش کنه و لاشه شو بیاره بندازه در خونه مون. خواهرم درختو ول نمی کنه، افسرنگهبان بکش بکشو از پشت درختا می بینه، جرات نمیکنه بیاد جلو، سوت میزنه، سربازای گارد میریزن دور و اطراف ماشین، شاهپور می پره تو ماشین، فرار میکنه و خواهرم نجات پیدا میکنه...حالا منصورزاده م از ترس پاپس کشیده... »
|
|