عصر نو
www.asre-nou.net

سیر حکمت در تاریخ
نقدی بر آثار دکتر شرف الدین خراسانی در تاریخ فلسفه (۸)


Fri 28 04 2023

دکتر عباس طاهری



لودویگ ویتگنشتاین

لودویگ ویتگنشتاین (Ludwig Joseph Johann Wittgenstein 1889-1951)، فیلسوف اطریشی ـ انگلیسی، شخصیت بی همتایی در تاریخ فلسفه است، چون دو کتاب جنجال برانگیز در دوره جوانی و سالخوردی نگاشته است که بیانگر سپهرها های فلسفی از بنیاد متفاوتی هستند، آن هم به گونه ای که آورده های هر یک به دقت دیگری را فسخ و نقض می کنند. نخستین کتاب او «رساله فلسفی ـ منطقی» (Tractus Logico-Philosophicus) (16) در 75 صفحه نوشته شده بود (از این پس «رساله»). دومین اثرش «پژوهش های فلسفی» (Philosophical Investigations) (17) دوسال پس از درگذشتش انتشار یافت (از این پس «پژوهش»). هر دو کتاب به سنت کتاب «اخلاق» اسپینوزا به صورت قضایای شماره بندی شده نوشته شده اند. «رساله» در پیدایش «نواثبات گرایی» در میان هموندان «دایره وین» نقش مهمی ایفا کرد، و «پژوهش ها» روی «فلسفه تحلیلی»، به ویژه خوانش آکسفوردیِ آن تأثیر گذارد. پس از درگذشت ویتگنشتاین، شاگردان و دوستداران او از میان انبوه یادداشت ها و نوشته های او چند کتاب فراهم کردند: «کتابچه های آبی و قهوه ای» (The Blue and Brown Books) در سال 1958، «کتابچه های یادداشت» (Notebooks) در سال 1961، و ملاحظات فلسفی (Philosophical considerations) در سال 1964 در فرانکفورت انتشار یافتند. در سال 1967 نیز بخشی از یادداشت های پراکنده ی وی با عنوان «ورقه ها» (Zettel) در آکسفورد به چاپ رسید (2، ص 376 ـ 375). در این نوشته تنها دو اثر نخست وی که خود برای انتشار آماده کرده بود، بررسی می شوند.



لودویگ ویتگنشتاین (1889-1951)

ویتگنشتاین در خانواده ای بسیار دارا در وین به دنیا آمد. جدّ پدریش در زمان ناپلئون از دین یهودی به مسیحی کاتولیک دگرگروی کرده بود. پدرش از سلاطین فولاد اتریش بود، به نهادهای فرهنگی، هنرمندان، شاعران، و موسیقی دانانِ وین یاری مالی می کرد و خانه اش پاتوق فرهنگدوستان بود. ویتگنشتاین نخست در برلن و منچستر مهندسی تحصیل کرد. پس از مطالعه کتاب «تاریخ ریاضیات»، نوشته راسل و وایتهد به فلسفه ریاضیات دلبستگی پیدا کرد. در سال های 1912 و 1913 با معرفیِ گوتلوب فّرِگه نزد برتراند راسل و جورج مور به آموختن فلسفه پرداخت.

ویتگنشتاین در جنگ جهانی اول با درجه افسری در ارتش اتریش خدمت کرد و در پایان جنگ نه ماه به اسارت گرفته شد. پس از آن دچار افسردگی ژرفی شد، و دارایی خود را به خواهرانش بخشید. سه برادر او خودکشی کردند، و خود او پیش از آن که به آموختن فلسفه روی آورد سال ها در اندیشه خودکشی بود. استقبال برتراند راسل از او نیز به این اندیشه ها پایان نداد. بستگان و دوستانش روایت کرده اندکه او از یک سو پرشور و آتشین مزاج و از سوی دیگر نومید و روان نژند بود، و رفتاری غریب داشت. در سال 1918 نخستین کتاب خود را نوشته و خواستارِ انتشار آن بود. برتراند راسل درونمایه اصلی کتاب را درست می دانست، اما در پیشگفتاری که بر آن نوشت، دیدگاه های انتقادی خود را نیز بیان کرد. ویتگنشتاین این پیشگفتار را نشانه بدفهمی راسل دانست و از چاپ کتاب در کمبریج خودداری کرد و پس از بازگشت به وین آن را نخست به آلمانی و در سال 1922 همراه با پیشگفتارِ راسل و ترجمه انگلیسی انتشار داد. از سال 1920 در یک مدرسه ابتدایی در شهرکی دوردست در اطریش به آموزگاری پرداخت. در سال 1929 با ارائه «رساله فلسفی ـ منطقی» به عنوان پایان نامه از دانشگاه کمبریج دکترای فلسفه دریافت کرد، سال بعد دانشیار و در سال 1939 به عنوان استادِ فلسفه کمبریج جانشین استاد خویش جورج مور (George Edward Moore 1873-1958) شد. در سال 1947 خود را بازنشسته کرد و در سال 1951 به بیماری سرطان درگذشت (2، ص 375 ـ 373).

«رساله» در زمان خود با استقبال بیسابقه ای روبرو شد. برخی آن را روایتگر انقلاب نوینی در فلسفه، پس از انقلابِ کوپرنیکیِ کانت، می دانستند. این دعوی در متن یورش سراسری «اثبات گرایی» به قلمرو فلسفه مطرح می شد که در صدد آن بود که منطق علم را جایگزین فلسفه کند. در واقع نیز ویتگنشتاین با دایره وین تماس داشت، و اندیشه هایش الهام بخش فلاسفه این محفل بود. امروز که موج گرایش به اثبات گرایی فرونشسته است، به روشنی پیداست که دعاوی اثبات گرایان و دوستداران آن ها در باره اهمیت فلسفی «رساله» بسیار اغراق آمیز بوده است.

آتار ویتگنشتاین در ایران نیز، به ویژه پس از انقلاب که گرایش به فلسفه تحلیل منطقی بطور چشمگیری افزایش پیدا کرد، با استقبال فراوان روبرو شدند. «رساله» تا کنون سه بار (یک بار از آلمانی و دو بار از انگلیسی) به فارسی ترجمه شده است. هم ارزهایی که برای اصطلاحات برساخته ی ویتگنشتاین در این ترجمه ها و در مقاله های گوناگون مربوطه برگزیده شده اند، بسیار متفاوت، گاه نارسا و گاه نادرستند. برای نمونه واژه ی «Sachverhalt» هم ارزِ انگلیسی یا فارسی ندارد، برگردان آن به «فاکت» نارساست، و باید آن را «مناسبات میان امورِ واقعی» یا «وضع امور» (18) ترجمه کرد. معادل هایی که دکتر شرف بکار گرفته اند، از متنِ اصلِ آلمانی برگرفته شده و از دقت بیشتری برخوردارند. نگارنده نیز تلاش کرده است، سنت پسندیده ایشان را در نوشته حاضر پاس بدارد.

در هر حال آورده های اصلی ویتگنشتاین جوان در «رساله» چنینند: جهان ترکیبی از امور واقع (فاکت ها) است. امر واقعی از مناسبات میان چیزها و اعیانی (Sachverhalt) که هر یک در وضع معینی قرار دارند، درست می شود. فورمِ چیزها امکان پیشآمد آن ها در مناسبات میان امور واقعی است. ساختار آن ها فرآورد گونه و شیوه ای است که چیزها مانند حلقه های یک زنجیره با هم در رابطه قرار دارند. جهان در امور واقع پاره پاره می شود. ما از امورِ واقع تصویر هایی می سازیم که مدل واقعیت شمرده می شوند. هر تصویری یک فاکت است. تصویر در واقعیت تنیده شده و تا آن امتداد دارد (, I-II16). اگر تصویربرداری به شیوه منطقی انجام گیرد، تصویرِ حاصله منطقی است. هر تصویری منطقی نیز هست. اندیشه (der Gedanke) تصویر منطقیِ فاکت ها است. بازتابِ درستِ مناسباتِ امور واقعی با یکدیگر در ذهن به صورتِ اندیشه، تصویر منطقی جهان را می سازد.گفتار و نوشتار وضع ممکن امورِ واقعی را فراافکنی (projection) می کنند. نام، مهم ترین عنصرِ جمله است. معنای نام چیزی است که مدلولِ آنست. جملاتِ معنادارِ زبان تصویر منطقیِ امور واقعی هستند. ساختار جمله باید دستور و نحو منطقی را رعایت کند تا معنای درست را برساند (, III16). نشانه های گفتاری و نوشتاری زبان نمایشگر چیزهای واقعی هستند. ثابت های منطق را نمی توان نمایش داد، اما گزاره ای که اجزایش به صورت منطقی به دنبال هم بیایند، مناسبات واقعی و عینی میان چیزها را بیان می کنند. گزاره های درست به یاری داربستی منطقی جهان را بازسازی می کنند. اندیشه جمله ای است با معنا. گزاره، جمله ی با معنا است که تصویری از واقعیت را دربردارد. زبان مجموعه همه جملات بامعنا است. جملات زبان روزمره ما، همان گونه که بیان می شوند، از نظر منطقی کامل هستند. همانگویی (Tautologie)، مانند این حکم که «یا باران می آید، یا نمی آید»، جمله ای توخالی است که هیچ واقعیتی را تصویر نمی کند. گزاره های بنیادی (Elementarsätze) ساده ترین قضایایی هستند که هیچ گزاره بنیادی با آن ها تناقضی ندارد. گزاره های مرکب از انجام عملیات حقیقت یابی (Wahrheitsoperation) روی گزاره های بدوی پدید می آیند. کارکردِ گزاره های مرکب تابع صدقِ قضایای بدوی است. میزان حقیقت در هر گزاره ای تابع میزان یا کارکرد حقیقت در قضایای بنیادی آنست. کارکرد حقیقت در قضایا را می توان با درجات درستی آن ها بیان کرد. این اصل بنیاد نظریه احتمالات است (, IV-V16).

همه قضایای منطقی، یعنی حقایق منطقی و اصول آن ها، در شمار همانگویی ها یا تحصیل حاصلند، چون سراسرِ فضای منطقی را باز می گذارند، در حالی که تناقض ها (Kontradiktion) همه فضای منطقی را می بندند (2، ص 383 ـ 382). «این که همه قضایای منطق همانگویی هستند، خواصِّ صوری ـ منطقی زبان و جهان را نشان می دهد.» (, VI.1216)

این بخش از آورده های ویتگنشتاین در «رساله» را می توان امتداد و گسترش نظریه اتمیسم منطقی ویتگنشتاین ـ راسل در قلمرو زبانشناسی دانست. راسل در مقدمه اثر پراهمیت «اتمیسم منطقی» نوشته است که اندیشه های بنیادی این نظریه را از شاگردش ویتگنشتاین الهام گرفته است. او در کتاب «پژوهشی در معنا و حقیقت»، اتمیسم منطقی را آورده ویتگنشتاین می داند، و از نقش خود در پرداخت آن یادی نمی کند (8). بنا بر این نظریه کوچک ترین واحد یا اتم منطقی که از تحلیل احکام فلسفی حاصل می شود و در درستی آن تردیدی نیست، امر واقعی (فاکت) است. فاکت یکی و همیشه درست است، در حالی که گزاره ها یا احکام دست کم دو روایت درست و نادرست دارند. «جهان از مجموعه فاکت ها درست شده است، نه چیزها.» (I.1 ,16) اتمیسم منطقی بر پایه این اصل در صددِ تحلیل گزاره ها و مقولات به خردترین جزء غیرقابل تقسیمِ آن ها برآمده، و «اتمِ حقیقت» را در «فاکت» یا «امر واقعی» می یابد. برتراند راسل «رخداد» را ناب ترین نمونه «فاکت» تلقی می کرد: مانند این که «جولیوس سزار در سال 44 پیش از میلاد کشته شد» (8)، ویتگنشتاین اما گاه آن را به معنای چیزی (Gegenstand) که «ابعاد و یا رنگ داشته باشد» نیز تعریف می کرد (12، 2، ص 380). راسل با این نگرش به چالش با «کل گرایی» (holism) هگلی برخاست، و برای فلسفه تحلیلی میدان کارکردِ گسترده ای در علوم طبیعی آفرید. ویتگنشتاین در «رساله»، بازتابِ مصداق های نظریه اتمیسم منطقی را در قلمرو زبان جستجو و بازگو کرده است. او خود در دیباچه ی این کتاب وام خویش در پرداخت این اندیشه ها را به آثار فِرِگه (Gottlob Frege 1848-1928)، منطقی دانِ آلمانی، و به دوستش راسل یادآور شده است (, p 816). راسل و وایتهد با الهام از دیدگاه های فِرِگه، اصول ریاضیات را از تحقیق در منطق مدرن استخراج کرده بودند تا استواری مبانی آن ها را نشان دهند (12).

مهم ترین رای ویتگنشتاین در «رساله» در باره رابطه میان واقعیت، زبان، حقیقت و اندیشه آن است که زبانِ روزمره از ساختار منطقی پنهانی برخوردار است که خود بازتاب منطق واقعی رویدادهاست. اصل این اندیشه را راسل در سال 1905 در مقاله مشهورِ «در بابِ دلالت» (On Denoting) بیان کرده بود، و با عنوان «اندیشه کلاسیک راسلی در باره فورم منطقی» شهرت داشت (6). ویتگنشتاین تنها آن را بسط و تعمیم داده است (12، 14). از سوی دیگر، ویتگنشتاین در «رساله» تعریفی ژرف نگرانه از معنا ارائه می دهد که زبانشناسان تنها در اواخر سده بیستم به درستی آن پی بردند، و آن این که معنای کامل واژگان را تنها در رابطه با کاربرد آن ها در بستر معناشناسیِ (semantics) جملات می توان دریافت. «تنها جمله معنا دارد؛ تنها در پیوندهای متقابلِ جمله است که نام معنا می یابد.» (III.3 ،15) بنیاد این دیدگاه نیز «نظریه توصیفی زبانِ» برتراند راسل (Russell´s theory of descriptions) است. راسل در مقاله «در باب دلالت» نشان داده بود که توصیف ها به خودی خود معنا ندارند، و صدقِ معنای آن ها در رابطه با شناسایی فاعل یا مبتدای جمله معلوم می شود. تنها جملاتی که اسم خاص معلومی را توصیف می کنند، معنای حقیقی دارند، و معنا و مرجعِ حقیقی جملاتی که فاعل آن ها با حرف اضافه معلوم (The) توصیف می شود یا به صورت «یکی»، «برخی» و «شماری از مردم» ذکر می شود، یا هویت نامفهوم دارد، باید با تحلیل منطقی آزموده شود، حتی اگر شکل دستوری درست داشته باشند و فاعل آن ها بطور همه جانبه ای توصیف شود (6). اما تأکید ویتگنشتاین بر اهمیت دریافت معنا در رابطه با پس زمینه ای که در بافت جمله پدیدار می شود، پیشرفت مهمی در معناشناسی بشمار می آمد (14).

پارادایم برتراند راسل در باره ضرورتِ تحلیل جملات، و نظریات ویتگنشتاین در باره معناشناسی در «رساله»، تکانه سنگینی به تحقیق در زبانشناسی و بررسی نقش زبان در پرداخت و ابراز اندیشه در سده بیستم وارد آوردند. این دگرگونی ها را برخی پژوهشگران «چرخش زبانشناسی» (linguistic turn) نام داده اند (12). بیگمان نقش اصلی را در این چرخش برتراند راسل ایفا کرد.

افزون بر این، آورده های «رساله» بیانگر باور نویسنده به یکریختی (isomorphism) دریافت ها و مفاهیم ما با واقعیت هستند. ویتگنشتاینِ جوان سخت به این اندیشه که آن را همریختی (homomorphism) می خواند، باور داشت و آموزگارش برتراند راسل را نیز نسبت به درستی آن قانع کرده بود (7، ص 23). جالب آن که او این همریختی را به رابطه زبان و واقعیت نیز بسط می دهد: «بنا بر امکانی که همه ی همانندی ها دارند، پایه تمامی تصویروارگی شیوه بیان ما، منطقِ تصویربرداری است.» (, IV.01516) خط هیروگلیف که فاکت ها را به صورت تصویر بازنمایی می کند، این خصلت زبان را بخوبی نشان می دهد. خط الفبایی که از هیروگلیف سرچشمه گرفته است، خصلت تصویرپردازی را از دست نداده است (, IV.01616). روشن است که «نظریه تصویری زبانِ» ویتگنشتاین تنها در مورد «دریافت ها» (percepts) صدق می کند، و نمی توان آن را به مفاهیم (concepts) که برداشت های انتزاعی از واقعیت شمرده می شوند، تعمیم داد. ویتگنشتاین، چنان که در پایین خواهیم دید، تصور روشنی از مفاهیم نداشت و به این جنبه از ساختار زبان بی اعتنا بود، از این رو واقع گرایی تصویری ویتگنشتاین به تصویربرداری از صفات ظاهری پدیده ها مشروط و محدود بود: «جمله تا آن جایی که یک تصویر است، چیزی را بیان میکند.» (, IV.0316) «جمله تنها می تواند بگوید، که چیزها چگونه هستند، نه این که چه هستند.» (, III.22116) این سخن درست نیست. جملات و گزاره هایی که از مفاهیم و تعریف ها خبر می دهند، مانند «آدمی جانوری سخنگو است»، بیانگر چیستی و ماهیت پدیده ها نیز هستند.

«رساله» از اوایل فصل پنجم تا پایانِ فصل ششم و آخر به منطقِ نمادین می پردازد. ویتگنشتاین دیدگاه های خویش در این باره را با نظریات راسل، وایتهد و فِرگه مقایسه می کند و با آن ها می سنجد. از نظر او منطق دانشی پیشینی است، چون هیچ کس نمی تواند غیرمنطقی بیندیشد. جهان سراسر منطقی است. قضایای منطقی و ریاضی همانگویی و اَجوَف، یعنی توخالی هستند. منطق باید متکی به خود باشد و نیازی ندارد از نشانه های زبان برای فرمولبندی قضایای خویش بهره بگیرد. شمار معینی از نشانه های زبانِ ریاضیات برای بیان قضایای منطقی کافی هستند. قضایای ریاضی به صورت معادله بیان می شوند و هیچ اندیشه ای را بیان نمی کنند. همه آن ها بخودی خود قابل فهم هستند. معنای جهان در ورای آن قرار دارد. در این جهان ارزشی وجود ندارد، و اگر وجود داشته باشد، ارزشی ندارد. فلسفه تنها می تواند در باره علوم طبیعی سخن بگوید، یعنی موضوعی که ربطی به فلسفه ندارد (, VI16). در این فاصله، نویسنده نمونه های معینی از فرمولبندی های منطق نمادین به زبان ریاضی را توصیف می کند (, V.01-VI.6122216).
اما در میان آورده های «رساله» گرایش ها و خودویژگی هایی نیز به چشم می خورند که با دیدگاه های رایج در میان همگنان ویتگنشتاین زاویه دارند و در دهه های بعدی به شکافی پهناور میان اندیشه های او، راسل و بسیاری از دیگر چهره های سرشناس اثبات گرایی و فلسفه تحلیلی فراروئیدند. یکی از این آورده ها این ادعا بود که پرسش های فلسفی از بدفهمی زبان سرچشمه می گیرند، و خویشکاریِ فلسفه در درجه نخست روشنگری این ابهام های زبانی است: «بیشتر گزاره ها و پرسش هایی که در باره موضوع های فلسفی نوشته شده اند، نادرست نیستند، بلکه مهمَل هستند.» (IV.003 ،16) «فلسفه سراسر نقد زبان است.» (IV.0031 ،16) این ادعا در دهه های بعدی به فروکاهی کارکرد فلسفه به اشتغال با چیستان ها و ابهام ها و بدفهمی های زبان انجامید.

دیگر آن که یکی از مهم ترین آورده های ویتگنشتاین در رساله آن بود که آدمی دانسته هایی دارد که به سخن درنمی آیند: «آن چه را به کلام درمی آید، می توان به روشنی بیان کرد؛ و در باره آن چه بیان نمی پذیرد، باید سکوت کرد»، چون «آن چه فراسوی زبان قرار دارد، مهمَل است.» (, p 716) از مفاد مذاکرات ویتگنشتاین با دایره وین چنین برمی آید که منظور او از دانسته های بیان ناپذیر برداشت های عرفانی بوده است که از راهِ «شهود» کسب می شوند. این مهم ترین باوری بود که ویتگنشتاین را از اثبات گرایان جدا می کرد (18). ویتگنشتاین خود نیز این باور را به صراحت بیان کرده است: «در واقع ناگفتنی وجود دارد، و خود را نشان میدهد، این همان امر عرفانی است.» (522, VI.16).

افزون بر این ها، دیدگاه های ویتگنشتاین در «رساله» بیانگر «ذهنی گرایی» (subjectivism) گرانبار او هستند که مرزهای «تنهامنی» (solipsism) را نیز درمی نوردد (2، ص 385 ـ 383). او می پندارد که زبانش را تنها خودش می فهمد، و از آنجا که مرزهای زبان همان کرانه های جهان است، پس جهان او را نیز تنها خودش می شناسد: «این که جهان، جهانِ من است، خود را در این نشان می دهد که که مرزهای زبان (زبانی که تنها من می فهم)، به معنای مرزهای جهان من هستند.» (, V.6216) «من جهانِ خودم هستم (جهان کِهین)» (, V.6316) «ذهن از آنِ این جهان نیست، بلکه مرزِ جهان است.» (, V.63215) «به این قرار، آن چه منظورِ تنها منی است، کاملن درست است، تنها نمی توان آن (منظور) را گفت، بلکه خود را نشان می دهد (, V.6216) «چیزها از نظم پیشینی برخوردار نیستند.» «همه آن چه ما می بینیم، می توانند به گونه دیگری دیده شوند.» (, V.63416) تنها منطق قانونمند است، و «بیرون از منطق همه چیز تصادفی است.» (, VI. 316) «قانونی که به اصطلاح استقراء خوانده می شود، در هر حال نمی تواند قانونی منطقی باشد، چرا که از قرار معلوم گزاره ای معنا دار است. ـ و هم از این رو نمی تواند قانونی پیشینی باشد.» (, VI. 3116) «قانون علیت قانون نیست، بلکه فورمِ یک قانون است.» (, V.63216) « این که فردا خورشید برمی آید، یک گمانه است؛ و این بدان معناست که ما نمی دانیم که آیا فردا طلوع خواهد کرد.» (, VI.3631116) بدین سان روشن است که ویتگنشتاین جوان در همان سال های نگارش «رساله» گرفتارِ گرایشی پیگیر به ایده آلیسم شک گرا و ذهنی بوده است که اصل علیت و اصول استقرایی دانش علمی را تخطئه می کرده و به باورهای برکلی و هیوم پهلو می زده است.

از سال 1933 میلادی اندیشه های ویتگنشتاین به تندی رو به افراط گذاردند. از سال 1936 او تحریرِ «پژوهش ها» را آغاز کرد، کاری که جنگ دوم در آن وقفه انداخت و سرانجام در سال 1949 پایان گرفت. در این کتاب ویتگنشتاین «نظریه تصویری زبان» را که مدعیِ پیوندهای یک به یک زبان با پدیده های واقعی است، کنار می گذارد و نظریه های «کاربردی» و «بازی گونگیِ» زبان را جایگزین آن می کند، آن هم بصورتی که پیوند واژگان با دنیای واقعی را یا انکار، یا اتفاقی، دلبخواهی و غیرواقعی تلقی می کند. استاد شرف نظریات ویتگنشتاین در «رساله» و در «پژوهش ها» را به تفصیل و ریزه کاری ویژه ای بررسی و نقد و تحلیل کرده اند (2، ص 376 تا 400). نگارنده ترجیح می دهد به جای بازگویی این انتقاد بیشتر به بیان اطلاعاتی بپردازد که در نیم سده گذشته در این باره فراهم آمده اند.

دیدگاه ویتگنشتاینِ سالمند بیگمان گونه ای «ناهنجاری» در زبانشناسی نیمه سده بیستم بشمار می آید. پیش از ویتگنشتاین، و پس از او، زبانشناسان واژگان را نشانه های قراردادی پدیده های واقعی می دانستند و می دانند. این نظر درکتاب «دوره زبانشناسی عمومی»، درسنامه فردیناند دو ساوسور، بنیانگذار سوئیسی زبانشناسی که در سال 1916، پس از درگذشت او، انتشار یافت، بازتاب یافته است. او زبان را پدیده ای تاریخی و اجتماعی می دانست که از مکالمه میان آدمیان پدید می آید. آنان در جریان تبادل نظر بر سر معنای واژگان توافق می کنند. واژگان نشانه هایی مادی هستند که معانی معینی دارند و بیانگر ایده ها هستند. آن ها را می توان نشانه گذار (signifikant) نامید. معنای آن ها نشانه پذیر یا «مدلول» (signifikat) خوانده می شود. برای نمونه واژه «اسب» نشانه گذار و جانوری بنام اسب مدلول آنست (4). در همان اوان «نظریه بازتاب های شرطی» ایوان پاولف نیز در اروپا و امریکا شهرت یافته بود و بنیادهای مکتب رفتارگرایی در روانشناسی را استوار کرده بود. بنا بر این نظریه کلاسیک، پدیده های واقعی پس از آن که به یاری گیرنده های سنهشی فرآیش شدند، در مغز آدمی تصویری باقی می گذارند که آن را «نخستین نشانه» پدیده ها می نامیم. برای نمونه، تصویر یک اسب در ذهن آدمی، نخستین نشانه اسب است. پس از زبان آموزی، آدمی بر هر یک از نشانه های نخستین نامی می گذارد که «دومین نشانه» پدیده های واقعی شمرده می شود. بر این روال، واژه «اسب» که یادآور تصویر اسب است، «دومین نشانه» این جانور بشمار می آید (1، ص 63 ـ 57). برتراند راسل پاولف را در ردیف گالیله، نیوتون و داروین قرار می داد، چون برای روانشناسی پاولفی اهمیت ویژه ای قایل بود: «پاولف فضای جدیدی برای علوم دقیقه باز کرد و از این رو باید یکی از مردان کبیر عصر ما بشمار آید» (7، ص 68 ـ 67). او دریافته بود که روانشناسی رفتارگرا بر بنیاد دیدگاه های پاولف استوار است. در آثار کلاسیک برتراند راسل در باره زبان و واقعیت نیز رابطه واژگان با دریافت های آدمی از واقعیت، اگر چه با فرمولبندی دیگری، اما به شیوه ای بیان شده است که با نظریه پاولف سازگار است (, p 170-2048). پس چگونه است که ویتگنشتاین برخلاف نظر زبانشناسانِ کلاسیکِ معاصر خود، و خلاف آن چه خود در اثر قبلی خویش درست می شمرده است، به این نتیجه گیری ناهنجار رسیده است؟

ویتگنشتاین در «پژوهش ها» و در دیگر آثاری که پس از درگذشت او انتشار یافته اند، برای توضیح کارکرد زبان دو نظریه «بازی های زبانی» و نظریه کاربردی معنا (Meaning as Use) را وضع کرده است. برای پاسخ به پرسش بالا نخست باید عیار علمی این دو نظریه را محک زد.

«نظریه بازی ها» (Game Theory) امروز شاخه ای از ریاضیات شمرده می شود که چگونگی تصمیم گیری خردمندانه و سودگرایانه را در گروه های بزرگی بررسی می کند که در آن ها هموندان روی واکنش های یکدیگر حساب می کنند و تصمیم هر یک از آن ها روی تصمیم دیگران اثر می گذارد. در حوزه زبانشناسی «نظریه تکاملی بازی ها» (evolutionary game theory) به ریشه و سرشت قراردادهایی می پردازد که معنای واژگان را تعیین می کنند. تکوینِ پیوندهای میان نمادهای مادی واژگان از یک سو و چیزها و خواص آن ها از سوی دیگر در کانون این سازوکارها قرار دارند. فرض برآنست که شرکت کنندگان در مکالمه بازیگرانی هستند که با هدف کسب سود و احتراز از زیان برای یکدیگر پیام های صوتی می فرستند که در آن ها هر صوتی نشانه چیزی یا ارزشی یا خاصیتی است. برای اطمینان از کسبِ سود، بازیگران ناگزیرند با بهره گیری از روش های گوناگون به یکدیگر بفهمانند که اصوات یا واژگان را به یک معنا بکار می برند. از این راه به مرور زمان نقشه ای پدید می آید که در آن هر واژه با چیزی یا جایی در جهان پیوند دارد (9).

برداشت ویتگنشتاین از بازی های زبانی را باید پیشدرآمدِ نظریه مدرنِ بازی در زبانشناسی دانست. او بر آنست که زبان مجموعه ای از بازی ها است که در شرایط گوناگون با اهداف متفاوتی انجام می شوند. مفهوم بازی سرشار از ابهام است. میان بازی های گوناگون تنها یک «شباهت خانوادگی» وجود دارد (57 ،17). قواعد آن ها به دلخواه و بسته به هدف تغییر می کند. کسی نمی داند چگونه در جریان این بازی ها معنای واژگان بر اساس قراردادهای موقتی تعیین می شود. پس معنای واژگان و قواعد دستوری نیز پیوند استواری با پدیده های واقعی ندارند، و آن ها را باید در چارچوب قواعد و قرارهای ابهام آمیز، گذرا و سیّالِ بازی معنا کرد و فهمید نه در بستر پیوندهای پایدار واژگان با پدیده های واقعی و قواعد دستوری و نحوی که با منطق جهانی سازگارند. این نتیجه گیری ها درست در نقطه مقابل تجربه های علمی آزموده ای قرار دارند که «نظریه تکاملی بازی» بر اساس آن ها استوار است.

بنا بر نظریه کاربردی معنا، در موارد زیادی معنای واژگان را کاربرد آن ها در زبان تعیین می کند. از این دیدگاه، واژگان ابزارهایی هستند که معنای آن ها به چگونگی کاربرد آن ها در زبان بستگی دارد: «این پرسش که یک واژه در واقع چیست؟ همانند آنست که (بپرسیم) یک مهره شطرنج چیست؟» (,10817). «فهمیدنِ یک جمله به معنای فهمیدنِ یک زبان است، فهمیدنِ یک زبان به معنای تسلط بر یک تکنیک است.» (198 ،17) «زبان ابزار است، مفاهیمِ آن ابزار هستند.» (569 ،17) مقوله ی ابزار در بازی های زبانی ویتگنشتاین نه تنها نام های اسباب ها و کارافزارها، بلکه بسیاری از واژگانی را دربرمی گیرد، که گویندگان هیچ زبانی آن ها را در زمره آلات و ادوات نمی شمارند. از آن جمله اند واژگانی که در توصیف چیزها، و اندازه گیری آن ها، گزارش در باره رویدادها و اندیشه ها، داستان سرایی و داستان خوانی، گمانه زنی، معماگشایی، دعا و درود و سپاس و دشنام و غیره بکار گرفته می شوند. در فهرست بزرگی که از این چشم بندی پدید می آید، برچسب ابزار نه تنها اسامی بسیاری از چیزها و جای ها، بلکه اندیشه ها و مفهوم ها را نیز از بازنمایی واقعیت معاف می کند و در زمره کارافزارهایی قرار می دهد که در «جعبه ابزار» پیشه وران جای دارند (, 2317). ویتگنشتاین برای این پرسش که چرا ما باید واژگان «درخت» یا «آموزگار» یا «برف» را ابزار بدانیم، نه نشانه های پدیده های واقعی، هیچ پاسخی ارائه نمی دهد، جز این ادعا که کاربردِ هرازگاهیِ آن ها در برخی بازی های زبانی مهم ترین جنبه هستی این واژگان است، پس به جای جستجوی معنای واژگان باید کاربردهای گوناگون، ثابت یا اتفاقی و دگرگونی پذیرِ آن ها را توصیف کرد. اگر این سخن درست باشد، آن گاه پدیده ها، چیزها و ایده ها و اندیشه هایی که کاربردی ندارند، و شمار آن ها از آن دسته که کاربرد دارند، کمتر هم نیست، نباید نامگذاری شوند. یک بررسی و آمارگیری ساده از فهرست واژه هایی که در لغتنامه ها یافت می شوند، و معانیِ آن ها، ادعای ویتگنشتاین را رد می کند. چنین می نماید که مهم ترین مزیت رویکردِ ویتگنشتاین آنست که رابطه میان واژگان و پدیده های واقعی را قطع می کند، و توضیح و تفسیر معنای کاربردیِ آن ها را در درون دستگاه ذهنی بسته ای امکان پذیر می سازد.
ناگفته پیداست که دو نظریه «کاربردی» و «بازیگونگیِ زبان» با یکدیگر پیوند دارند. واژگان کارافزارهایی هستند که معنای خود را از کاربرد خویش دریافت می کنند، و بیشتر آن ها کاربرد خویش را در بازی های زبانی، بسته به خواست بازیگران، می یابند.

اینک این پرسش پیش می آید که علت اشتباهاتِ فاحشِ فیلسوف تیزهوشی چون ویتگنشتاین که در محیط علمی بارآوری چون دانشگاه کمبریج پژوهش و تدریس می کرده است، چیست؟ در پاسخ باید گفت که نارسایی دانش عمومی فلاسفه در نیمه سده بیستم در باره پایه های روانشناسی و مغزوپی شناسی زبان از یک سو، و گرایش های فلسفی ذهنی گرای خود او از سوی دیگر در پیدایش این برداشت های پندارآمیز نقش داشته اند. در پایین نقش هر یک از این دو عامل را به اختصار بررسی می کنیم.

در نیمه سده بیستم، مکتبِ «رفتارگرایی» در علم روانشناسی حاکم مطلق بود. «رفتارگرایی»، آموزه بازتاب های شرطی پاولف را به خدمت توضیحِ چگونگی پیدایش عادت و رفتار گرفته بود، بی آن که به نظریات او در باره کارکردهای عالی مغز توجه کند. آموزه های مکتب روانشناسی تجربیِ ووندت و برنتانو و روانکاوی فرویدی اعتبار خود را از دست داده بودند. رفتارگرایان همه کارکردهای روانی و ذهنی آدمی را به یاری مفهوم رفتار و عادت های رفتاری توضیح می دادند. از دیدگاه آنان «ذهن» (mind) وجود نداشت (, p 20817). مغزِ آدمی جعبه سیاهی شمرده می شد که سازوکارهای آن بر کسی روشن نیست. از این رو، نه شناخت حاصل از «درون نگری» و نه گزارش های شفاهی آدمی در باره حالت های روحی خویش قابل اعتماد نیستند. تنها رفتارها را می توان بطور عینی مورد مطالعه قرار داد. جعبه سیاه مغز داده های حسی را دریافت و فرآیش می کند و رفتارها و عادات را به بیرون می فرستد. زبان نیز مجموعه ای از عادات گفتاری آموخته است (14، 10).

ویتگنشتاین نسبت به رفتارگرایی دیدگاهی انتقادی داشت (307, 308 ،17). او بر آن بود که آشفتگی حاکم بر روانشناسی را نمی توان با استناد به جوانی این علم توضیح داد. روانشناسیِ (رفتارگرای) معاصر نتوانسته است پدیده های روانی و ذهنی را بهمان ترتیب که فیزیک پدیده های مادی را آزمون می کند، مورد آزمایش قرار دهد (p 370 ،16). او در میان روانشناسان سرشناس معاصرِ خویش تنها به ویلیام جیمز اعتماد داشت. حال آن که رفتارگرایان برای روانشناسی جیمز ارزش علمی قایل نبودند(15، 10). با آن که اعلام کرده بود که مانند استادش فِرِگه با روانشناسی گرایی در منطق و فلسفه مخالف است (13)، از روشِ «درون نگری» ویلیام جیمز در «پژوهش ها» بهره گرفته بود (360, 413 ،17). اندیشه فلسفی اما، به ویژه به هنگام کاویدن سازوکارهای شناخت و سخنگویی و فهم گفتار و نوشتار ناچار است به قوانین تفکر رجوع کند (13). ویتگنشتاین نیز هنگامی که با این توشه اندک از علم روانشناسی که زمانه در اختیارش گذارده بود به پیکاوی چگونگی پیدایش شناخت و گنجایی های زبان می پردازد، ناگزیر می شود روانشناسی را دوباره اختراع کند، و از آن جا که در این زمینه تخصصی ندارد، اشتباهاتِ پرشماری مرتکب می شود: او از عملیات ذهنی (mental operations) که به فهم موضوعی می انجامند، و آن را بارقه فهم می نامیم، بکلی بی خبر است، سازوکار احساس ها و گاه حتی ادراک ها را نمی شناسد، و آگاه نیست که حافظه حتی با وجود اشتباهاتش، ابزار اصلی ذهن برای شناخت است (18، ص 108 ـ 104). تفاوت آگاهی (awareness)، هشیاری (wakefulness) و رابطه آن ها را با توجه (attention) را در نمی یابد (418-419 ،17). در باره رابطه اندیشه با واقعیت تردید دارد (48 ،17). بارها در باره بی اعتباری «تصور» (Vorstellung, imagination) اظهار نظر می کند (برای نمونه 370, 377-8, 382, 389, 396-8،17)، بی آن که دریابد که تصور همان دریافت است که در حافظه زنده می شود، و اگر دریافت اصالت دارد (478 ،17)، پس تصور نیز اعتبار دارد. حتی احساس و ابراز درد را گونه ای بازی زبانی می داند که از دیگران آموخته ایم: «مفهوم درد را تو با زبان یاد گرفته ای» (384 ،17). گاهی ابراز درد را رفتاری می شماردکه معلوم نیست تا چه حد بیانگر واقعیت درد باشد، چون منظور شاکی از درد روشن نیست (144, 391-2, 310-315, 328 ،17).

فصل یازدهم در بخش دومِ «پژوهش ها» ویژه ایرادهایی است که ویتگنشتاین از دستگاه سنهش و دریافت مغز آدمی می گیرد. به بیان دیگر، در این فصل خطاهای احساس و ادراک مورد بررسی قرار می گیرند (p 307-367 ،17). او این بررسی را با برشمردن ابهام ها و اشتباه هایی که در گزارش های شفاهی روزمره در باره آن چه که ما حس می کنیم، در می یابیم و در باره اش گپ می زنیم، آغاز می کند، و با بررسی علمی آن ها، چنان که در کتاب مشهور جاسترو، «فاکت و افسانه» آمده است، به اوج می رساند. در این کتاب تصویری از یک نقاشی که در آنِ واحد سر یک خرگوش و یک اردک را نشان می دهد، چاپ شده است (3). نویسنده، و به پیروی از او ویتگنشتاین، استدلال می کنند که اگر توجه ما به پوزه حیوان در سمت راست جلب شود، آن را خرگوش، و اگر توجه روی گوش های او در سمت چپ تمرکز یابد، آن را اردک می بینیم (نگاره زیرین). ویتگنشتاین این آزمون کلاسیک را بیانگر «تغییرِ دیدگاه» (Aspektwechsel) می داند و از آن نتیجه می گیرد که دریافت ما از واقعیت وابسته به دیدگاه ما است. این استدلال یادآور برهان دکارت در باره خطاهای حسی است که مایه شک در درستی دریافت ما می شوند. اما ویتگنشتاین به استناد آن ادعا می کند که چه بسا دو تن که با یکدیگر مکالمه می کنند، از دو دیدگاه متفاوت یک واقعیت را به تناوب اردک یا خرگوش بنامند، پس معنای واژگان به دیدگاه



پارادایم اردک ـ خرگوش: با تمرکزِ توجه روی سمت راست، تصویر یک خرگوش و با توجه به بخش چپ تصویر یک اردک شناخته می شود (برگرفته از منبع 3)

گویندگان در موقعیت های گوناگون بستگی دارد. در این باره تنها می توان گفت که اشتباهاتی همچون خطای بالا در موارد بسیار نادر و در شرایط آزمایشگاهی رخ می دهند، و تأثیر بااهمیتی (significant) بر کارکرد عمومی دستگاه دریافت ندارند. بطور کلی با شناخت امکانِ خطاهای گوناگونِ دستگاهِ احساس و ادراک می توان از آن ها جلوگیری کرد.

اما مهم ترین گرهگاه اندیشگی اثبات گرایان و پیروان فلسفه تحلیلی در بررسی شناخت، اندیشه و زبان در این اوان، وزن و اعتبارِ مقوله «مفهوم» یا «ویریافت» (concept) بود. پیش از این گفتیم که مغز آدمی با فرآیش داده های حسی تصویری از هر یک از پدیده ها می سازد که آن را دریافت (percept) می نامیم. پس از آن بطور خودکار پدیده های مشابه را زیر یک نام یا عنوان یا مفهوم گرد می آورد. برای نمونه هر جانوری را که ساختار پیکر و کارکردهایش مانند تصویر اسب باشد، به همین عنوان می شناسد. از آن پس اطلاعات مربوط به این جانور، کارکردها، همانندی ها و ناهمانندی های آن با جانوران دیگر نیز در پیوند با این تصویر انباره می شوند. پس از زبان آموزی همه این اطلاعات با «واژه اسب» که نامِ همه اسب هاست، در ارتباط قرار می گیرند. این عملیات محیرالعقول بطور خودکار و ناخودآگاه از راه انباره شدن اطلاعات مربوطه در پی یاخته های نواحی گوناگون مغزی و برقراری پیوندهای پیاوی میان آن ها انجام می گیرد، بطوری که می توان گفت که هر مفهومی هستیِ خود را از کارکردِ گروهه بزرگ یا کوچکی از پی یاخته های مغزی (neuronal assembly) که پی مایه (neural substrate) آن را می سازند، وام می گیرد. روشن است که مفهوم اسب که از انتزاع همه اطلاعات مربوط به همه اسب ها پدید آمده است، تنها در پی مایه ویژه خویش هستی دارد. این مفهوم با هیچ اسب واقعی تطبیق نمی کند، نه اسبِ سواری است، نه اسبِ بارکش، نه اسبِ مسابقه و نه پونی. در عین حال همه این اسب ها هم هست، چون ویژگی های مشترک آن ها را در خود بار کرده است. هر گاه ما جانوری شبیه اسب ببینیم، گروهه ی پی یاخته هایی که اطلاعات مربوطه را انباره کرده اند به کنش در می آیند و این اطلاعات را همچون نورافکنی بر دریافت ما از آن جانور می تابانند تا ما دریابیم که آیا با اسب یا قاطر سروکار داریم.

مفهوم ها بسته هایی معنوی هستند که بسگانگی هستی را در خود خلاصه می کنند و شمار آن ها را به اندازه ی نام های عام کاهش می دهند، در نتیجه سنجش و مقایسه و دریافت رابطه های آن ها با یکدیگر و از این راه اندیشیدن را آسان می سازند. شمارگان مفهوم های ویژه ای در ریاضیات هستند که برای ما موجودات فانی امکان محاسبه و شناخت زمان و مکانِ بی نهایت را فراهم آورده اند. برخی از مفهوم ها مانند متر یا ساعت بکار اندازه گیری مکان و زمان می آیند. برخی چون نقطه، یعنی مکانی آهنجیده که ابعادی ندارد، به ما در ترسیم خط راست و خطوط موازی یاری می رسانند و دیگرانی چون اشکال هندسی جهان چهار بعدی را برایمان دوبعدی و سه بعدی می کنند تا بسادگی اندازه گیری شود (8). مفهوم های کلی تر یا مقولات بیانگر شیوه هستی چیزهایند. آن ها تفکر فلسفی را به یاری بررسی کلیاتی چون ضرورت، تصادف، جبر و اختیار امکان پذیر می سازند. مفاهیم و مقولات، اهرم های اندیشگی هستند که به قول ارشمیدس اگر بتوان پایه اشان را در جایی استوار کرد، می توانند کرهِ زمین را جا بجا کنند (18).

فلسفه از همان اوان پیدایش با این پرسش روبرو بوده است که «مفهوم» از کجا می آید و در کجای جهان هستی دارد؟ افلاطون بر آن بود که مفهوم ها، یا بقول او ایده ها و مثال ها، در دنیایی دیگر هستیِ واقعی دارند، و پرتوی که از آن ها بر جهان ما می تابد تا به آنچه ما دریافت می کنیم، هستی بخشد. ارسطو که در روانشناسی چیره بود، بدرستی می گفت که مغز ما با انتزاع ویژگی های مشترک چیزها مفاهیم یا نام ها را می آفریند، تا در شناخت جهان راهنمای او باشند. در سده های بعدی فلاسفه پیرو افلاطون را «واقع گرایان» (realists)، یعنی پیروان آموزه وجودِ واقعیِ مفاهیم، و پیروان ارسطو را «نام گرایان» (nominalists) نامیدند.

در نیمه سده بیستم، بیشترِ اثبات گرایان پس از بحث های طولانی به این نتیجه رسیدند که «مفهوم» پدیده ای روانشناسی است که جایی در علوم تجربی ندارد و باید از کاربرد آن در فلسفه ی علم احتراز کرد. در میان بنیانگزاران فلسفه تحلیلی، فرگه، مور، راسل و ویتگنشتاین، در این باره وحدت نظر برقرار نبود. فرگه برای مفاهیم، معانی و اعداد، هستی واقعی در قلمروی افلاطونی قایل بود. مور از پیشروان تحقیق در مفهوم شناسی شمرده می شد، و به زبان همچون دریچه ای می نگریست که بارقه ای از مفهوم ها را بازتاب می دهد، و پژوهش در آن می تواند رابطه مفاهیم و حقیقت را عیان کند (11، ارغوان 8ـ7). اما این امید در نتیجه کمبود دانش روانشناسی در این باره بارور نشد. برتراند راسل نیز دستکم تا دهه ی چهل در بحث های منطقی از هرگونه تعمیم و استنباط که لازمه مفهوم پردازی است پرهیز می کرد، و بر آن بود که «مفهوم ها» در دنیای لاهوتیِ افلاطونی از هستی واقعی برخوردارند (8). خوشبختانه او از عمری دراز برخوردار شد و توانست پس از آشنایی بیشتر با داده های مغزوپی شناسی و روانشناسی نوین در اندیشه اش تجدید نظر کند و به اردوی نام گرایان بپیوندد. برخلاف او، کارل پاپر تا پایانِ زندگی بر این باور بود که دنیای سومی وجود دارد که مفاهیم و اندیشه ها در آن هستی واقعی دارند. ویتگنشتاین با نام گرایان مخالفت می ورزید: «نام گرایان این خطا را مرتکب می شوند که همه واژگان را مانند نام معنا می کنند، ولی کاربرد آن را بطور واقعی توصیف نمی کنند» (383 ،17). اما او در جستجوی خاستگاه مفهوم ها به لاهوت رو نکرده بود. از دیدگاه او مفهوم ها، ایده و ایده آل ها مانند عینک روی بینی ما نشسته اند، از میان آن می بینیم و نمی توانیم آن را برداریم (103 ،17). او پس از سال های طولانی تفکر سرانجام در «پژوهش ها» بکلی منکر رابطه نام های عام یا مفهوم ها با دنیای واقعی شد و همه مباحثات 2300 ساله بالا را مُهمَل خواند. این مشاهدات نشان می دهند که براستی عدم شناختِ روانشناسیکِ کافی از مفهوم و مقوله در این دوره از تاریخِ علم، بسیاری از متفکران والارتبه را به بیراهه می کشانده است.

بارزترین شاهدی که نشان می دهد ناتوانی در شناخت سازوکار پیدایش مفهوم چه تأثیر ویرانگری بر دیدگاه ویتگنشتاین در زبانشناسی می گذارد، نظریات نادرست او در باره شناخت رنگ هاست. مدلی که او برای شناخت رنگ ها پرداخته است چنین است: نام های رنگ ها ابزارهایی در زبان هستند که به یاری آن ها در بازی های زبانی در باره رنگ سخن می گوییم. با نشان دادن چیزهایی که به رنگ سرخ هستند، نام سرخ را یاد می گیریم. در این حال رنگ سرخ بخشی انضمامی از «چیز در خود» است. با بیادآوردن همه چیزهایی که به رنگ سرخ هستند، نامِ عامِ «سرخی» را می آموزیم. رنگ های دیگر هم به همین ترتیب در حافظه انبار می شوند، و بر روی هم جدول رنگ ها را در ذهن ما می سازند. اما حافظه آدمی قابل اعتماد نیست. ما نمی توانیم مفهوم »سرخی» یا «سیاهی» را که از حافظه برگرفته ایم، معیار شناخت چیزهای سرخرنگ یا سیاهرنگ قرار دهیم. پس باید فرض کنیم که در ذهن ما «جدول رنگی» وجود داردکه ما را در شناخت رنگ ها راهنمایی می کند. این جدول ابزارها در عمل همان نقشی را بعهده می گیرد که در واقع حافظه و تداعی معانی به عهده دارند (53 ،17). این تفسیر به نیکی نشان می دهد که ویتگنشتاین مانند اثبات گرایان مفهوم (concept) یا نامِ عام را از آنجا که دستاورد عملیات ذهنی در حافظه است، بی اعتبار می داند و پیشنهاد می کند که بجایش از اصطلاح «جعبه ابزار» استفاده کنیم که با همان سازوکار یادگیری در حافظه ی آدمی کارکرد شناخت رنگ ها را به عهده می گیرد. این مثال در «پژوهش ها» نقش پارادایم را در شناخت مفهوم و معنای کاربردی آن ایفا می کند و ویتگنشتاین بارها و بارها به آن باز می گردد و آن را با خوانش های گوناگون بکار می گیرد (برای نمونه پاره های 53, 72-3, 239, 380-381, 386, 388 در17). دست بر قضا از آن جا که شناخت رنگ ها به شناسایی خوراک و میوه و خون و شهوت و حالت های دوستانه یا خصمانه یاری می رساند، و از این رو برای جانوران و آدمی اهمیت حیاتی دارد، مغز آدمی برای سنهش و دریافت آن ها دستگاه مفهوم پردازی بسیار نیرومند و دقیقی فراهم آورده است که از شبکیه چشم تا تالاموس در مرکز مغز و لَپ پشت سریِ مخ رویه گسترده است. برای اندازه گیری دقت این دستگاه می توان به طول موج رنگ ها مراجعه کرد. آن چه مغز «سرخی» می نامد، برابر است با طول موج 635 تا 770 نانومتر در طیف رنگ ها. آن چه مردم در پنج قاره جهان به 7000 زبان زنده «سرخی» می نامند، همان رنگی است که از طول موج بالا برخوردار است. پس دستاورد عملیات پیچیده ای که مغز با فروتنی تمام در ذهنیتِ ناآگاهِ ما انجام می دهد، مو به مو و نانو به نانو با عینیتِ فیزیکِ رنگ و نور می خواند. چگونه می توان به چنین اندامی بی اعتماد بود؟ تا کنون هیچ رایانه ای در کیهان سراغ نشده است که بتواند با این دقت پدیده ای را طبقه بندی کند. «جعبه ابزارِ» ویتگنشتاین در مقام مقایسه با چشم و مغز آدمی حکم چرتکه را دارد در برابر حسابگرهای مدرن.

یادآور می شویم که توان پایان ناپذیرِ مفهوم پردازی مغز در عین حال سرچشمه ی خطاهای ذهن گرایانه نیز می شود. مغز می تواند به یاری مفهوم پردازی و خیال، هستنده های اساطیری چون «دیوِ پرنده» و «اسبِ شاخدار» بسازد، در ریاضیات برخی شماره ها را چنان به زیر رادیکال بفرستد که هیچ ریاضیدانی نتواند آن ها را به سلسله اعداد واقعی بازگرداند، و در فلسفه پارادوکس هایی که فلاسفه تا ابد در توضیح آن داستانسرایی کنند. برای پرهیز از این خطاها، باید همواره ساخته های ذهن را با واقعیت تاخت زد و عیار حقیقت را در آن ها سنجید.

عامل دوم در پیدایش دیدگاه نابهنجار ویتگنشتاین در زبانشناسی آن بود که گرایش های فلسفیِ ذهنی گرایانه او از سال 1933 به بعد نیرومندتر شدند. از آن جا که بازی های زبانی از دیدگاه ویتگنشتاین در تعیین معنای واژگان دخالت دارند، و از آن جا که او زبان و ذهن آدمی را یگانه می داند، می توان نتیجه گرفت که او بر آنست که ذهن و زبان خود به شگردِ بازیگری در ایجاد معنی شرکت می کنند. از این نگرگاه می توان ویتگنشتاین را متهم کرد که در «پژوهش ها» به ورطه ی ایده آلیسم ذهنی درغلطیده است. اما او در هیچ یک از دیدگاه های خویش پیگیر نیست. در این مورد نیز باید سخن بالا را چنین فهمید که بازیگران بازی های زبانی برای واژگان معانی تازه ای نمی آفرینند که نیازمند هم ارزهای تازه در جهان واقعی باشند، آن ها تنها معانیِ موجود را بنا به دیدگاه و نقش خود در بازی دستکاری و تعدیل (modification) می کنند.

افزونی گرایش ویتگنشتاین به ذهنی گرایی را بیش از همه می توان در داوری های نوین او در باره نقش و کارکرد فلسفه مشاهده کرد. در حالی که همه اندیشمندان بزرگ زبان را یاور و بیانگرِ اندیشه می دانستند، ویتگنشتاین در پژوهش های خویش به این باور می رسد که زبان خرافه ای ویرانگرِ آگاهی و افسونگر فهم است که به وسیله فریب های دستوری پدید آمده است، و «فلسفه نبردی است بر علیه افسون زدگی ما به وسیله زبان ما» (109-110 ،17). او که در «رساله» بر آن بود که کارکرد فلسفه روشنگری و نقد ابهام های زبان است، در «پژوهش ها» به این نتیجه می رسد که کار از کار گذشته است و زبان چنان اندیشه ما را مسموم کرده است که باید فلسفه را بازنشسته کرد: روشنی و شفافیت هنگامی پدید می آیند که مسایل فلسفی بطور کامل از میان برخیزند (133 ،17).

بیگمان کم توانی ذهنیِ فیلسوف برای درآویختن با دشواری های گرهی فلسفه در نیمه سده بیستم نیز در سپرانداختن او بی تأثیر نبوده است. در بالا گفتیم که ویتگنشتاین در جوانی به افسردگی شدید مبتلا شد و از آن پس اندیشه خودکشی همراه همیشگی زندگی او شمرده می شد. در دوره دانشجویی به برتراند راسل گفته بود که اشتغال به فلسفه او را دیوانه خواهد کرد. هر از چندی از درس و مدرسه در کمبریج می گریخت و به آموزگاری در شهرکی در اتریش یا پرستاری از زخمیان جنگ دوم در لندن یا به گوشه ی انزوایی در خلوتِ نروژ پناه می برد. گاهی نیز از فلسفه امید و انتظارِ روان درمانی داشت: روش های فلسفی پرشمارند، همان گونه که روش های (روان) درمانی پرشمارند (133 ،17). سرانجام اما ترجیح داد که از اندیشیدن فلسفی دست بردارد:

مسأله فلسفی همچون مگسی است که در شیشه مگس گیری (Fliegenglas) افتاده باشد. فیلسوف باید راه خروج از این تله را به اونشان دهد (309 ،17). و طرفه آن که راه خروج همانست که او را به درونِ دامِ شیشه ای کشانده است (18).

امید که شرح استاد شرف و نوشته حاضر نشان داده باشند که آثار ویتگنشتاین متأخر از نبوغ وافر او سرچشمه نگرفته اند، بلکه بیانگر ناهنجاریی در سیر تکوین زبانشناسی نوین هستند که دیریست اهمیت عملی خود را از دست داده است. در کشور ما اما پس لرزه های پژواکِ جنجالی که هفتاد سال پیش در باره «انقلاب ویتگنشتاینی» در جهان برپا شد، هنوز فرو ننشسته است. شمار آثاری که باور های ویتگنشتاین سالمند را بدون توجه به پیشرفت های نیم سده اخیر در زمره اصول اساسی فلسفه و زبانشناسی نقل می کنند، در سال های اخیر حتی افزایش پیدا کرده است. تأمل انگیزتر از همه آنست که در مواردی نظریات ویتگنشتاینِ متأخر همچون اهرمی برای جاانداختنِ دیدگاه هایی نادرست تر بکار برده می شوند. یکی از این موارد کتابِ «زبان و شبه زبان، فرهنگ و شبه فرهنگ» نوشته «آرامشِ دوستدار» است (5). در بالا دیدیم که ویتگنشتاین در سال های پایانی اندیشه ورزی به این نتیجه رسیده بود که زبان خرافه ای است که آگاهی و فهم را افسون می کند و اندیشه ما را در مرزهای خویش به بند می کشد. آقای دوستدار پس از شرح تأییدآمیز دیدگاه های ویتگنشتاین، برداشت اخیر او را به قلمرو فرهنگ تعمیم می دهد: هر زبانی اسیر فرهنگ خودش است، و «هیچ زبانی نیز قادر نیست از مرزهای فرهنگی اش فراتر رود» (ص 86). «هر فرهنگی محکوم است جهانش را فقط چنان ببیند که زبانش ایجاب و تحمیل می کند» (ص 70). و سپس برهان می آورد که ما ایرانیان نیز از آنجا که از زمان حافظ تا به امروز اسیر شبه فرهنگ و شبه زبانِ خرافات زده خویش بوده ایم، نمی توانیم فرهنگ باختری را دریابیم. آثار ویتگنشتاین اما چنین تعمیمی را مجاز نمی داند. به وارون، او بر آن بود که احساس و عاطفه و اندیشه از زبان جدایند (p 649 ،17)، و منطق و علوم به هر زبانی که بیان شوند، اعتبار دارند (17 ـ 16). نتیجه منطقی این احکام آنست که عناصر بنیادی ذهنی و معرفتیِ فرهنگ در میان همه مردمان، و به استقلال از زبان آن ها یافت می شود. از این رو تاریخ تکوین فرهنگ ها از مشابهت های قانونمندی برخوردار است، و فرهنگ ها در سنینِ تاریخی مشابه همانند و همریخت هستند. تجربه ی تبادل فراگیر فرهنگی در دوره جهانروایی به خوبی نشان داده است که آدمی می تواند با آموختن زبان های دیگر مرزهای اندیشه خود را گسترش دهد. فرهنگ های پویا هم می توانند از راه ترجمه دریافت ها و مفاهیم دیگر زبان ها را جذب کنند و جهان را از چشم دیگران نیز ببینند و با زبان دیگران هم بیندیشند. از متن کتاب آقای دوستدار نیز برمی آید که این گزاره ها نه از اندیشه های ویتگنشتاین، و نه از خرد سلیم یا تجربه جمعی، بلکه از افاضاتِ هایدگر سرچشمه گرفته است. هایدگر برآن بود که زبان «خانه هستی» است. زبان های های اروپایی «خانه هستی» اروپائیان هستند. آسیائیان نمی توانند در این خانه رحل اقامت افکنند. برای نمونه شایسته نیست که ژاپنی ها واژه استتیک را به همان معنای اروپاییِ زیبایی شناسی بکار برند، چون هستی آن ها با هستی اروپایی تفاوت دارد (5، ص 79 ـ 78). چرا؟ نیازی به پاسخ نیست. کسانی که نژادپرستی افراطی هایدگر را می شناسند، پاسخ این پرسش را نیز ازبرند.

***********************

اینک که به پایان نقد آثار دکتر شرف در باره تاریخ فلسفه رسیده ایم، تفاوت میان دیدگاه ها و کیفیت نوشته های او با آن چه نیم قرن پیش به نام فلسفه در ایران تدریس و تبلیغ و خوانده می شد، برملا شده است. اهل فن می توانند تصور کنند که اگر در ایرانِ آن زمان، دستکم در میان روشنفکران، هوایی برای دم زدن و اندیشیدنِ آزاد و رواداری دیگراندیشان وجود داشت، چگونه آثار او چشم ها را باز می کردند، گره های فروبسته اندیشه را در مغزهای تشنه حقیقت می گشودند، و جان های شیفته را از درماندن در سنگلاخ های بن بست بازمی داشتند.

چنین نشد. شرف الدین خراسانی در میان ما زیست و از میان ما رفت، بی آن که هیچ جستجوگر نیازمندی دریابد که چه گنجینه ای از اندیشه برای ما به ارمغان آورده بود. او اندیشمند ناشناسی نبود. بسیاری او را به عنوان استاد فرهیخته فلسفه و شاعری نغزسرا می شناختند. من نمونه هایی از اشعار او را در نشریات چپ خوانده بودم. اما کسی از نواندیشی و دگراندیشی فلسفی او خبر نداشت. آن ها که باید خبر می داشتند، بویی نبرده بودند، و خود او که باید خبر می داد، این رویه ی هستی معنوی خود را پنهان کرده بود.
من او را تنها یک بار ملاقات کرده بودم، اما گمان نمی کنم که اگر روزگار امان می داد و بیشتر هم به حضورش می رسیدم، و از بیطرفی فلسفی من هم اطمینان می یافت، سخنی از اندیشه هایی که در کتاب هایش تدوین کرده بود، به میان می آورد. من بارها تلاش کرده ام این سکوت را به فروتنی و گوشه گیریِ افراطی او برگزار کنم، اما همواره کم آورده ام. بیگمان ملاحظه کاری می کرد تا رشته ی دوستی های ارزشمندش با چهره های سرشناس ادبی و هنری و فلسفی چپِ سنتی ایران، زیر بار ملامت های ایدئولوژیک از هم نگسلد: «جَریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است.»

اینک، با همه دیرکردهای زیانبار، بالاخره روزگارِ رونماییِ «فیلسوف نامرئیِ» نیمه سده چهاردهم خورشیدی در ایران فرا رسیده است. خوشا به مَقدَمی که هنوز از راه نرسیده گسلی دردناک در دانش فلسفی نسل های گذشته، اکنونی و آینده ایران را رفو کرده است!

منابع


1ـ آریان پور، امیرحسین، روانشناسی از دیدگاه واقع گرایی، ویراستار عباس طاهری، کلن، انتشاراتِ فروغ، 1392.
2ـ بوخنسکی، یوزف . اِم، فلسفه معاصر اروپایی، ترجمه شرف الدین خراسانی، تهران، دانشگاه ملی ایران، 1354.
3-Jasrow, Joseph, Fact and Fable in Psychology, Boston, New York, Houghton, Mifflin and Company, eBook 2015 (first published 1923).
4- De Saussure, Ferdinand, Course in general Linguistics, edited by Bally C, Sechehaye A, translation into English by Roy Harris, La Salle, Illinois, Open Court, 1983.
5ـ دوستدار، آرامش، زبان و شبه زبان، فرهنگ و شبه فرهنگ، کلن، انتشاراتِ فروغ، 1397.
6- Russell, Bertrand, On Denoting, Mind 14: 479-493, 1905.

7ـ راسل، برتراند، جهان بینی علمی، ترجمه حسن منصور، تهران، انتشارات آگه، چاپ چهارم، 1378 (Scientific Outlook, first published 1930).
8- Russell, Bertrand, An Inquiry into Meaning and Truth, The William James lectures for 1940 Delivered at Harvard University, London, Boston, Unwin Paperback, 1980.
9- Zangwill, Nick, The philosophical interpretation of language game theory, Journal of Language Evolution, 136-153, 2021, doi: 10.1093/jole/lzab003
10- Skinner BF, About Behaviorism, New York, Vantage Book, 1970.

11ـ علی آبادی، یوسف ص، زبان حقیقت و حقیقت زبان، در ارغوان، شماره 7 و 8 ، 1378، ص 38 ـ 1
12- Canfield, John V, Introduction. In: Canfield John V (ed), Routledge History of Philosophy, Vol X, Philosophy of Meaning, Knowledge and Value in the 20th Century, London, New York, Routledge, 2005, p 1-7.
13- Glock, Hans-Joachim, Philosophy Without Psychology: A Case Of Wishful Thinking? Analiza i Egzystencja 47: 5-29, 2019, DOI: 10.18276/aie.2019.47-01
14- Martinich AP, Philosophy of Language, in: Canfield John V (ed), Routledge Philosophy of History, Vol X, Philosophy of Language, Knowledge and Value in the 20th Century, London, New York, Routledge, 2005, p: 8-26.
15- Watson, John B, Behaviorism, New York, Norton, 1930.
16-Wittgenstein, Ludwig, Logisch-Philosophische Abhandlung, Tractus Logico-Philosophicus, Stuttgart, Reclam, 2022.
17- Wittgenstein, Ludwig, Philosophische Untersuchungen, Frankfurt am Mein, Suhrkamp, 1971.

ـ هارت ناگ، یوستوس، ویتگنشتاین، ترجمه منوچهر بزرگمهر، تهران، انتشارات خوارزمی، 1351. 18