عصر نو
www.asre-nou.net

کلاه تیمسار


Mon 24 04 2023

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
« این کلاه آفتابگیر که لبه‌ش شیش سانت جلو اومده و جلو آفتابو می گیره، یه روزی رو سر یه نفر بوده که سرش به تنش میارزیده، راه که میرفته، زمین زیر پاش می لرزیده، خیال نکن ماک م الکی هستیم، داشم. »
« بفرما این کلاه ماقبل تاریخی از رده خارج شده، رو سر چیجور تحفه‌ای بوده، آق جواد؟ »
« رو سریه آدم باعظمت بوده که اسمش زمین وزمونو میلرزونده. روسرت یمسار پارسا مهر بوده، پا تو پادگان باغشاه که می گذاشته، خایه‌های صغیر و کبیر جفت می‌شده. اونجور با تحقیر نگاش نکن، این کلاه یه روزی ارزشش ازیه تاجم بیشتر بوده، آره داشم. »
« بفرما اون کلاه که حالا به درد لای تاریخم نمیخوره و یه تفم نمیارزه، چیجوری شده که رو سر خالی جناب عالیه، آق جواد؟ »
« همین روزا دوباره ارزش خودشو پیدا می کنه، اونوقت جواب تموم این اهانتا و قلبنه گویا تو همچین میگذارم کف دستت که نعره هات گوش صغیر و کبیر و کرکنه، داشم...»
« شتر در خواب بیند پنبه دانه، گهی لپ لپ خورد، گه دانه دانه!از من می پرسی، باید اونقده درانتظار اون روز بمونی که ریغ رحمتو سر بکشی، آق جواد...»
« غمت نباشه، همین روزا رضاشاه دوم میاد. خودمم همه کاره میشم. همین الانم بهت میگم، عز و التماس نکنی که هیچ فایده نداره، ب ادستای خودم خرخره تو می چسبم، کشون کشون می گذارمت سینه ی دیفال، شخص خودم فرمون شلیک میدم. اگه همون وقت که تو کمیته ی ض دخرابکاری گیر افتاده بودی، می گذاشتنت سینه دیفال، حالا اینجور بلبل زبونی نمی کردی، آره داشم...»
« خیلی خیالات ورت داشته،آق جواد، با مزاجت ناسازگاره، کار دستت میده، داشتی از این کلاه پوسیده ی ماقبل تاریخت می گفتی. »
« قضیه ش مفصله، با چرندیاتت، اوقاتمو پاک گه مرغی کردی. منو بگو که واسه کی قلیه خرد میکنم. تو لیاقت شفتن این حرفای دوران طلائی تمدن بزرگو نداری. دیگه حوصله تم ندارم، داشم... »
« خیلی خب بابا، به گربه گفتن جیشت قشنگه، فوری روش خاک ریخت، باخودش گفت: نکنه جیشم طلاست و خبر ندارم! بنال بینم چیجوری این کلاه عتیقه از رو کله ی پوک تو سر درآورد، حوصله ناز عشوه هاتم ندارم، حالیته آق جواد؟ »
« تو پادگان باغشاه، روزائی که تیمسارمیامد سان ببینه، از خودش و مهموناش پذیرائی می کردم، چای واسه ش می بردم، چکمه ها و تعلیمی شو واکس میزدم و برق می انداختم، دفتر شو نظافت و تمیز و اداره می کردم، دستوراتشو اجرا وامر بریشو می کردم. تیمسار هر روز بایکی از این کلاهها میامد که سان ببینه. تابستونی که منقضی خدمت بودم وقرار بود مرخص شم، این کلاهوبه رسم یادگار، کش رفتم وگذاشتم ت وکیسه ترخیصم و از باغشاه بیرونش آوردم. »
« آق جواد درستکار، بفرما از کی یادگاری روکش میرن؟ حقا که پیرو رضا دماغ هستی!»
« بابا، زبون به کام بگیر!اگه بازم بپری توحرفم، یه کلمه نمی گم دیگه...»
« خیلی خب، به بال قبات برنخوره، بقیه قضایا رو بنال، اینقدم ناز و عشوه نیا دیگه، گوشم به شوماست، آق جواد گل. »
«همین کلاهو پریروز رو سرم گذاشتم و مثل خودتیمسار، شق ورق، تو خیابون و طرف خونه ی تو راه افتادم، یه ایرونیه با عرق ملی و شاه پرست، وسط خیابون منو بغل زد، حالا نبوس، کی ببوس، سر و صورت و سینه مو غرق بوسه کرد. همین کلاهو که می گی کهنه و ماقبل تاریخیه، از سرم ورداشت، تاج طلائیه جلو شو بوسه بارون کرد، چن قطره اشکم روش ریخت...»
« ایشون گوز شوم ارو که ا زگو یزید بدبوتره، قرقره کرد که اون شکرخوریا رو کرد، آق جواد»
« بفرما از کجا فهمیدی گوز من از گوز یزید بدبوتره؟ اصلا از کجا فهمیدی گوز یزید بدبو بوده، آقای عالم دهر!»
« اینا رو تو تذکره جلادیه ی ابن پالانی خوندم. شوما، آق جواد گل، همه تون، سراپایه کرباسین، باید اونقد سماغ بمکین تا زرتتون قمصور شه، خیالتون تخت باشه، آق جوا دگل!...»