عصر نو
www.asre-nou.net

کلر رداوی

لمس خورشید

ترجمه علی اصغرراشدان
Sat 15 04 2023




Touching the Sun -Clare Reddaway

داستانهای کلر رداوی به صورت وسیعی منتشر و برنده شده و در خیلی از مسابقات ملی، در فهرست نهایی قرار گرفته و مکررا از رادیو بی بی سی بریستول پخش شده اند. این خانم در رویدادها، داستانهای خود را در تمام جنوب غرب میخواند و یک لایو معمولی شب در باث به نام استوری جمعه ها را اداره می کند.

سنگریزه هاکف پاهاش را صدمه میزنند. اهمیت نمیدهد. صدمه زدن خوب است. درد چیزیست که فریبش میدهد. توی آب قدم می گذارد. دریا فریبنده است. نوک زدن امواج کم عمق، با کفهای سبک سفید، آبهای گرم دریای اژه نیستند. مچ ها و ساق هاش را می سوزاند. به طرف جلو می‌چرخد، تکه‌ای دیگر از پوستش یخ می‌زند. میتواند شیب تند را ببیند که توی آب عمیق فرو میرود، حالا در فاصله ی چند پائی. پا از روی صخره ی دریا که بردارد، غرق می شود. از غرق شدن و شوک آب می ترسد، از تصمیم گرفتن می ترسد – اول سرش را توی یک موج شکننده فرو می برد. تکان به گریه ش می اندازد. به خودفشارمی آورد چشمهاش را بازکند. آب کدر است وبه صخره سنگ کوبیده می شود. ستونهای پرتوخورشیدپوست تنش راسفیدرنگ می کند. می چرخد و سطح آب را می شکند و با شدت شنا میکند،به خون اطراف بدنش نیرو، هوس، گرماوزندگی می دهد. قبل از سازگار شدن اندامش، ثانیه ها کشیده و طولانیست، سرآخر با نفسی عمیق، استراحت میکند. ضربان قلبش آرام و ملایم میشود. طرف بیرون شنا می کند، دور از ساحل، طرف افق. آب آرامش دهنده ست، گرماش حس میشود، شناور، روی شکم، شبیه همان چیزیست که باید باشد؟ با خود فکر می کند، جراتش را دارد؟ درآغوشش میگیرد، کمکش میکند، اما کمی رنج آور. دنبال کردن این وضع شکلی از سعادت است.

تلنگری رو پشت خود میزند و شناور میشود. داغی خورشید روی صورتش می تابد. از گرمای معمولی دورست، داغتراست، داغتر از آن که باید باشد. چشمهاش را می بندد، به جای سیاه، خطوط قرمز همراه با زرد و اشکالی می بیند که تراوش میکنند و شناروند. چشمهاش را باز میکند، در آسمان، به دایره ی شدید اسفید، مستقیم خیره میشود. خورشید، احتمالا کورش میکند. اگر شستش را جلوی چشمش بگذارد، میتواند محوش و ناپدیدش کند. از رادیوی ساحل می شنود که یک کاوشگر به فضا فرستاده اند. میخواهند خورشید را لمس کنند. ممکن است روی سطح آب فرود آید. شبیه بالهای ایکاروس ذوب نمی شود و به سمت نابودی فرو می رود. نمی خواهند بگذارند این کار صورت گیرد. آنها خیلی هوشیارند، خیلی هوشیار تر از آتش گرفتن و سوختن.

حرارت خورشید را می شناسد. همان اول که از کنار مردگذشت، احساسش کرد. پوست مرد، پوستش را لمس کرد، حرارت طوری درون اندامش شلیک شد که زن حس کرد انگار سرش را توی موجی از آتش فروکرده است.

می لرزد. ماه آگوست است، آب سردتر از ساکت ماندن است. زیر و رو میشود و به شناکردن می پردازد. بازوهاش توی آب فرو میروند و پاهاش به مرور لگدپرانی می کنند، در فاصله هر سه ضربه، سرش را برمی گرداندتا نفس عمیق بکشد. میان آب که پیش میرود، میتواندک شش آب را حس کند، انگشتهاش را اشاره میکند، بازوهاش را پیش میراند، دستهاش را ملاقه میکند، کارکشته است، ماهی و سیل وکوسه است. با آب یکیست. آب غلیظ، شور و سنگین است. شبیه مایعی که ماهی در آن می پزی. شبیه مزه ی یک مرد. شبیه پوست و دهان مرد، شبیه دهان خودش، بعد از آن قضیه. لبهای خود را می مکد. لبهاش به همان شوری آب اند.

عضلاتش کشیده وگرمند. مکث میکند، شبیه سمور براق، جست وخیزمیکند. فاصله ی درازی ازساحل دوراست. عقب وساحل رانگاه میکند. شوهرش کنارسارا به پائین خم برداشته. سرهاشان، یکی بلوند، یکی قهوه ای – هم قدند، گرچه ساراتنهاسه ساله است. هردوشان به باربکیوخیره شده اند. جدی و هدفمند به نظر میرسند. احتمالاسوسیس هاراکباب می کنند. می بیندکه سارادستش رادراز می کند. فکرمی کندساراخودراسوزانده. فکرمی کندشوهرش متوجه شده. منتظر ضربه ی خنجر اضطراب میماند. ضربه فرودنمی آید.

اطراف رانگاه میکند. صخره هازیرخورشیدعصرگاه دیر، آتشی ورنگ عسلند. شبیه دستهای جامد، دراطراف ساحل منحنی میشوند. جلوصخره ها، اطراف نقطه ی مورداشاره، باراندازیک شهرکوچک کناردریاست. در اطراف اسکله دکه های ماهی و چیپس ویک خیابان سنگفرش بادخیزباخانه های رنگارنگ ورنگ آمیزی شده داردکه ازتپه ای بالامیرودوبه قصری مخروبه منتهی میشود. این رامیداند، چراکه بارهای زیادی آنجابوده. میداندکه جلوی شهر و بیشتر در امتدادساحل، صخره ها مرتفع تروخالص ترمیشوند. بدون شن وماسه های نرم، مستقیم دریاراقطع می کنند، جايی که زن تمام بعدازظهرراآنجانشسته بوده. دیده که موجهابراین صخره هاسینه میکوبیده اند، حتی درآرام ترین روز، این صخره هاراشست شومیدهند. به زن گفته شده این قضیه به علت بادوجریانهای جذرومدآب است. زن درباره ی بادوجریانهای جذرومدآب، چیزی نمیداند. امامیداندکه مسیرها ازتخته سنگهادربنیادصخره هابه هم می پیوندند. آنهامسیرقدیمی هستند، کشفش مشکل، مخفی وممنوع و خطرناک است، پای برهنه خطرش دوبرابراست، اماصخره هاانجایند.

شناگری نیرومنداست. هفته هابرنامه پیشرفت مردی راتماشاکرده که دراطراف کناره ی کشورشنامیکندودرباره ش فکرکرده. مردرادیده که جلوی سواحل شنامی کند، درامتدادجاهائی که صخره هاازمیان امواج سربرمی آورند. دیده که جریانهای جذرومدمردرامیبردو دور میکند و با خود اندیشیده که ممکن است اوهم بتواندشبیه مردشناکند. می چرخدوبه شناکردن به طرف دماغه می پردازد، به طرف مسیرهای ممنوعه ی مخفی.

بایدانرژی خودرامحفوظ نگهدارد. باید برای جلوگیری ازگرفتگی عضلات، ضربه های خودرا جایگزین کند. دستهای خودرابازودردایره ای وساق پاهاش، قورباغه ای، حرکت میدهدواین کاررا ادامه میدهد. به زندگی خود، به امنیت واطمینان فکرمی کند. به شوهرش فکرمی کند. مردی تجربی، ملایم ومهربان است. به مردی فکرمیکندکه پوستش به داغی خورشیداست، به این فکرمی کندکه چطورسر بزرگش راعقب برمی گرداندومی خندد، آن خنده ی پرصدا، به عنوان پری دریائی، خیس وعریان ورهاوبدون هیچ پوششی، ازدریابه طرفش برکه میگردد، پرتش میکندمیان بازوان خود. زن فکرمیکندکه ردپاهائی روی کف اطاق مرد جامیگذاردو تختش رانمک پوش می کند. زن هیچ دارایی یا چیزی یا انتظاراتی براش نمی آوردومردهیچ اهمیت نمیدهد. زن به طرف مردشنامی کند. نیرویش بالامیرود وبا هیجان ناهموارمیشود.

انگاردرفضاوسفری آزمایشی به سوی خورشیداست. فاصله ی فوق العاده دوریست، برای رفتن. فضای خورشید در تلاش برای کشف طوفان های خورشیدی که سطح را با شعله ها و انفجارهای آتش پاره می کنند، نفوذ می کند. چقدر مه و نم نم باران هیجان انگیززیاداست که اکنون زندگی او را پوشانده، پر از قطعیت های آرام و خاکستری غمگین است. زن میخواهدزندگی خودراباتوفانهای آتش پرکند.

موجی برصورتش میکوبدودهانش راپرآب میکند. دست وپامیزندوخودراراست وریست میکند. هدف سرچشمه رادرسرداردودست وپامیزند، امانه باسرعت، فکرنمی کندچقدرسخت وچه فاصله ی درازی راشناکرده است. جریانهای جذرومد بایدبرخلافش باشند، جریان جذرومدبایدبرگشته باشد. پشت سروساحل رانگاه میکند. شوهرش رامی بیند. حالاایستاده است. به دریاخیره شده، به فراتر اززن. می بیندکه زن پشت سرواورانگاه می کند. مرددستش رابلندمیکندوتکان میدهد. سارادرآغوش مرداست. سرش رادرشانه ی مردپنهان کرده است. مردبه سارا آرامش میدهد. مردبچه ی آنهاراآسایش میدهد.

زن توقف میکند.

ساراگریه میکند. دراین وقت، ناراحتی تظاهرمیکند. نخ فولادی به کمندش می کشدو به داخلش می پیچاند. زن برمیگردد. بایدعقبگردکند. عضلاتش سنگین وخسته اند. ضربه هاش هنوزکافیند، اماآهسته تر. هرکشش سخت است، هر رسیدن، صدای عضلاتش رادرمیاورد. اکنون سرداست، پوستش کوبیده وکشیده است. می لرزد. خورشیدحرارتش راواگذاشته است. دیگرسفیدداغ نیست. به طرف افق پائین که میرود، به یک پرتقال خانگی تبدیل میشود. نیکخواه و بی زیان است، برگهای پائیز، نارنگی وکدورادرخاطرزنده میکند. چراآنقدردورشد؟ چه کارمی کرد؟ اکنون همراه باجریان شنامی کند. به طرف ساحل حمل میشود. درحال رسیدن است، نزدیک صدفهای دریائیست. امازیربکسل عقبش می کشد، انگشتهای مردرا رو پاهای خوداحساس میکند، بامحبت نوازش می کنند. زن انتخاب خودراکرده است. باآخرین نیرویش، روی تخته سنگ و در عمق کم تقلا می کند. موجهاروی پوستش پچپچه می کنند و میگذارند برود.

درگذشته، شوهرش، وقتی میدیدش که ازمیان موجهابالامی آید، ونوس صداش می کرد،به طرفش میدویدودرهوله ی کلفتی می پیچاندش، ازنزدیک نوازشش می کردوسرش رامی بوسید. امروزحتی خنده هم نمی کند. پاهای زن می لرزند، یک غازکامل است و پوستش سفید شده. شوهرش هوله رابه طرفش پرت که می کند، دندانهای زن روی هم قفل شده اند.
شوهرش می گوید « مدتی طولانی گم بودی، فکرکردم دیگه برنمی گردی. »

زن خنده ای گرم وعذرخواهانه تحویلش میدهد. شکم خودرا نوازش می کند، جائی که یک زندگی تازه شکل می گیرد.

به مردمیگوید « یه چیزی دارم که میخوام بهت بگم. »

نگاه زن هم نگاه مردمیشود.

آنها مثل فضا، سرد و تاریک و بی نهایتند.

مردمی پرسد « اون مال منه؟...»