ساموئل
Tue 4 04 2023
علی اصغر راشدان
درسته، کار حافظه م به جاهای باریک میکشه، اما این یکی رو اشتباه نمیکنم، خود ساموئل بود. همیشه از دور واسهم دست تکون میداد، به اسم صدام میکرد، میآمد پیشم، میخندید و باهام خوش و بش میکرد. پیشتر تو رهگذر امید دیدمش. خیلی وقت پیداش نبود، گفتم نکنه گم وگورشده باشه.
سالای اول آمدنم، همکلاس بودیم. اصلا آلمانی نمی فهمیدم. آلمانی محاورهایش خوب بود، همونقدرم انگلیسی میدونست. تو کلاس انگلیسی حرف زدن ممنوع بود. وقتای تنفس تو کافه و محوطه و بیرون، انگلیسی حرف میزدیم، حسابی باهم اخت شدیم. دو سه ترم اول در سارو به انگلیسی باهام کارکرد. روزای تعطیلی تورستوانی نزدیک خونهی گروهیش، نهار پیتزا مهمونش میکردم. یکی دو ساعت آلمانی تمرین میکردیم. تو دو ترم اول به اندازه تته پته و رفع احتیاجهای اولیه را هم انداخت.
دو سال دوره زبان خیلی کمکم کرد. چن سال بعدم هرازگاه اتفاقی همدیگه رو میدیدیم. بعد از ده دوازده سال، هنوز اجازه ماندگاری بهش نداده بودن. اجازه ش موقت بود. هر دقیقه میتونستن گریبونشو بگیرن و بفرستن کشور خودش. اهل اریتره بود. رنگین پوست و بلندقامت. موهای کم اطراف سرشو تیغ تراش میکرد. چپ بود، با سربلندی میگفت:
من ازنسل بلالم. بلال حبشی اهل کشور ما بوده. » »
یه سال پیش و بار آخر تو تراموا دیدمش،خیلی مچاله شده بود. انگار نیمچه سکته ایم کرده بود. سرزندگی همیشگییشو نداشت. حرف که میزد، طرف چپ لبش آویزون بود. گفت:
« مااهالی اریتره تو کلاس چار نفر بودیم، رفیق درشت هیکلمه یادته؟همون که همیشه با جوکاش همه مون رو از خنده رودهبر میکرد. »
« همیشه شما و اون روزای خوش یادمه، حالا چی شده مگه؟»
« خیلی زیر فشارش گذاشتن،جوون به اون یلی، بی هیچ دردومرضی یهو افتاد و در جامرد. »
« خودتم خیلی سرحال نیستی، دردومرضی نداشته باشی؟بهم بگو، شاید کاری ازم ور بیاد. »
« هیچ کاری ازت ورنمیاد. هر جا میرم زیر نگاه و تعقیبشونم. نسلمو کف دستم گذاشتن، پیر کار سیاسی بسوزه، آدمو به کجاها میکشونه. تو کشور خودم یه روز پستائی در اندازه وزیر وزرا داشتم....همه شونو میشناسم دیگه.بیشتر شونم ادای دیوونه هارودرمیارن. آدموبه یادرمان «کوه جادوی»توماس مان میاندازن. اونهاش، یکیشون همونه که تو ایستگاه اومد تو...»
با تندی بلند شد، تراموا راه نیفتاده، بی خداحافظی بیرون پرید و تو جماعت گم شد...
منو ندیده گرفت، راهشو کج کرد، ازم رو برگردوند و رفت!پشت به من میرفت،پنجاه متری رفته بود، دو نفر شخصی گردن کلفت از در کوچک مخصوص کنار در بزرگ فروشگاه زنجیره ای بیرون پریدن و ساموئل را دنبال کردن. از پشت مثل عقاب پریدن روش، هرکدوم یه دست و شونه شو چسبید، کشون کشون تا کنار در مخصوص کوچک چسبیده به در بزرگ فروشگاه کشوندنش. ساموئل مقاومت میکرد،زور میزد و خودشو پس میکشید، باهاشان نمیرفت. التماس میکرد که ولش کنن. لباساشو وارسی کردن. از هر جیب دو طرف کتش دوتا نون گرد پیراشکی مانند بیرون کشیدن. یکی از شخصی پوشا پرسید:
«واسه چی این نونا رو کش رفتی؟»
«میخواستین از گشنگی بمیرم؟»
به زور کشوندنش تو، در مخصوص رو بستن. کنار سنگ مرمر فروکش کردم. بعد از اینهمه سال، داستان ژان والژان برام باورپذیر و کاملا ملموس شد...
|
|