عصر نو
www.asre-nou.net

یحیی گل


Wed 8 03 2023

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
اتوبوس تو گاراژ ایستاد، مسافرها پیاده شدند، راننده به شاگردش گفت:
« صندوق کتاب واسه خانوم معلم سنگینه، ببر بگذار رو سکوی نزدیک در گاراژ. »
هر کدام از مسافرها راه خود را زیر قدم گرفتند و رفتند، خانم معلم طرف صندوق و در گاراژ راه که افتاد، مدیر گاراژ از دفترش درآمد و تا در گاراژ و کنار صندوق همراهیش کرد.
یک کپه عمله ی از کار برگشته، دور هم جمع شده، بگو بخند و شوخی می‌کردند.
مدیر گاراژ کپه ی عمله را پائید و صدا زد « آهای یحیی گل! بیا این صندوق خانوم معلم رو بردار، واسه ش ببر...»
یحیی گل مثل همشه خندید و دندانهای یک دست سفیدش را به نمایش گذاشت، خود را با سرعت رساند و مقابل خانم معلم ایستاد و گفت:
« سلام ،ازته قلب مخلص گل جمال خانوم معلمم، این صندوق کتابتونو میباس کجا ببرم؟ »
« میریم خونه ی آقای مدیر مدرسه، یحیی گل. »
« خونه ی آقا مدیر مدرسه! اتفاقا چنتا التماس دعام خذمت آقا مدیر دارم ، خیلی وقته مشتاق زیارتشم.»
« این صندوق روچی جوری میبری، یحیی گل؟ »
« صندوق کتاب رو اینجوری می بوسم، بعد میگذارم رو شونه م و با خانوم معلم راهی خونه ی آقا مدیر میشیم...»
« راه خیلی دور نیست، هر وقت خسته شدی، بگذارش پائین رو زمین و خستگی درکن، کمی حرفم میزنیم که حوصله مون سرنره. »
« ... همینجا رو سکوی کنار قنادی حج حجت می نشینیم که خستگی در کینم، اجازه بده یه چیزی رو نشونت بدم خانوم معلم. »
یحیی گل یک ورقه ی امتحانی آچار از جیب نیمتنه ی خاکی رنگش درآورد و داد دست خانم معلم و گفت:
« ملاحظه کن، تا بعد شرح این ورقه ی امتحانی رو واسه ت تعریف کنم. »
خانم معلم ورقه امتحانی را یکی دو بار از بالا تا پائین وارسی کرد و خواند، سر آخر پرسید:
« این ورقه ی امتحانی، از بالا تا پائینش پر از امضای رئیس ها و بزرگای ادارات وتجارو اربابای شهره، سردرنمیارم، معنیش چیه؟ »
« شرحش مفصله، تواین فرصت کم نمیشه همه چی رو گفت، مختصرا حصور انورت بگم، سالای آزگاره تواین شهر واسه همه یه کاری کرده م، واسه شون فعلگی کرده م، خونه های خیلیاشون رو تعمیر، لوله کشی، گل کاری، آجر و سنگ فرش کرده م، راستیاتش، چندرغازی که به اسم دستمزدبهم میدن، اون چیزی نیست که حق زحمت کشیای منو ادا کنه. حق جون کندنای من خیلی بیشترازاین حرفاست ، رو این حساب، از همه شون امضا و قول گرفته م که هر کاری واسه مردم دست به دهن مثل خودم، ازشون بخوام واسه م انجام بدن. »
« هواداره گرگ و میش میشه، صندوق رو بردار بریم، درباره بقیه ی قضایا، تو راه صبحت میکنیم، مثلا چیجور کارائی ازاین بزرگای شهر میخوای که واسه ت انجام بدن؟ »
« این مردم پابرهنه ی دست به دهن، خروارخرواردربه دری وگرفتاری دارن، اگه بخوام نصفشم بگم، کتاب هزارویک شب میشه، خانوم معلم...»
« مختصرش رو واسه م بگو، چه چیزائی از این بزرگا میخوای که واسه ت بکنن؟»
« یکی شرمنده ی زن و بچه هاشه، شبانه و تو خلوت یخه حج حجت خرپول رومی گیرم، اونقدر تو گوشش افسانه ی کلثوم ننه میخونم که از رو بره و سر کیسه رو شل کنه، خرج یه ماهشو ازش میگیرم و وادارش میکنم تو تجارتخونه ش بهش کاربده. یکی بچه ش مریضه و پول دواردرمونشونداره، می برمش پیش رئیس بیمارستان، کله شوبه کار میگیرم، تا دستور خوابوندن و معالجه ی بچه ی مریض رو ننویسه و نده دستم، دست ازسرش ورنمیدارم. یه دست به دهن دیگه، مدتا نتونسته کرایه خونه شوبده و بدهی زیادی بالا آورده، خودش افتاده گوشه ی زندون، زن وبچه هاشم سربی شوم میخوابن، نسل رئیس زندون رو درمیارم تا آزادش کنه، واسه زندگی زن و بچه هاشم میرم سراغ حج هوشمند و با هزار ترفند و عز و جز و التماس، خرج یکی دوماهشون روازدخل پرپولش بیرون میکشم. »
« زنده باشی، یه چیزائی درباره ی شهرت یحیی گل شنفته بودم، امانمیدونستم تااین اندازه واسه فقیربیچاره هاتفره تقلامیزنی، دیگه چی کارائی میکنی، زودتعریف کن، رسیدیم دیگه، خونه ی مدیرمدرسه همینه، صندوق روبیارتوخونه.»
« اگه اجازه بدی، یکی ازچشمه هاوخواسته هاموهمینجاتوخونه ی آقامدیرمدرسه، عملانشون میدم، میدونم شوماخواهرخانوم آقامدیری، ولی خواهشاهیچ چی نگوو تماشاکن وببین چیجوری خفت آقامدیرمدرسه رومیگیرم وخواسته موعملی می کنم.»
آقای مدیرمدرسه وخانمش تاکناردرورودی خانه، به استقبال خانم معلم آمدند. خوش وبش تمام که شد، یحیی گل، روبه آقای مدیرمدرسه، تاکمرخم شد، تعظیم کردوگفت:
« تاقیام قیامت دست بوس خانوم آقامدیرم هستم. اخمهای آقای مدیررفت توهم وباتروشروئی گفت:
« ها، لابدبازم التماس دعای تازه داری، بیخودالتماس درخواست نکن، تاحالابا پرروئی وحقه وترفند، وادارم کردی، اسم ده تابچه ی گداگدوله روبنویسم، دیگه چوب خطت پره، بیخودم عزجزنکن، خودتم جلوی پام قربانی کنی، اسم هیچ احدالناسی روتومدرسه نمی نویسم دیگه، مزدحمالی توازخانوم معلم بگیرورفع زحمت که داره شب میشه وصدجورکارواجب تردارم!...»
یحیی گل روبه خانم مدیرمدرسه برگشت ودوباره تاکمرخم برداشت وگفت:
« خانوم مدیر، دستم به دامنت، شومایه چیزی بگو، خودتون خوب میدونید، تاالتماس دعاموعملی نکنین ، دست ازسرتون ورنمیدارم. »
خانم مدیرمدرسه لبخندزدوپرسید « توکه آقا مدیرروذله کردی، حالااین دفعه ودوباره التماس دعات چیه، یحیی گل؟ »
« هیچ چی، اسم یه جفت بچه ی یه عمله ی مثل خودم روهیچ مدرسه ای نمی نویسه، التماس دعام اینه که آقامدیرمنت روچشم من بگذاره واسم این دوتابچه ی معصوم روبنویسه، من خیلی بیشترازاینابه گردن شوماحق دارم، اینها، لیستمو ملاحظه کن، خانوم مدیر! »
« رگهای گردن وپیشانی آقای مدیرورم آوردوبه تندی گفت:
« حرف زدنتوبفهم، توچه حقی به گردن ماداری! »
« ساختن این خونه ی اعیونی دوسال طول کشید، تموم مدت وردست معمار بودم، فعلگی شو میکردم، شاگربنائیشو میکردم، سرپرستی عمله ومصالح شو می کردم. موقع تحویل، لوله کشی، آجروسنگ فرششوهمین یحیی گل کرد. یادتون رفته، آقامدیر! »
« همه ی این کاراروکردی، مزدشم گرفتی. »
« ازجون وجوونیم مایه گذاشتم، مزدی که بهم دادین، یکصدم زندگی وجوونی ازدست رفته م نیست که روکارشوماوخونه تون گذاشتم، کمی باانصاف ترباشین، آقامدیر! »
« واسه همینم تاحالااسم ده تابچه روکه معرفی کردی، تومدرسه نوشته م، بسه دیگه، هیچ جاندارم که بازم اسم بچه گداگدوله بنویسم، منم بایدبه بالائیاجوابگو باشم، پرروئیم اندازه داره، شاخو بکش دیگه پدرآمرزیده! »
یحیی گل به خانم مدیرمدرسه نزدیک شد، به زانودرآمدوالتماس کرد:
« خانوم مدیر، دستم به دامنت، دست بوستونم، ازآقامدیربخواکه اسم این یه جفت بچه ی فقیربیجاره روبنویسه، وگرنه ازتحصیل میفتن وقالپاق دزدمیشن وگناهش به گردن من وشوماوهمه ی ماست. میدونم آقامدیردرمقابل گفته ودستورسرکار، جرات نتق کشیدن نداره . »
خانم مدیرناراحت شد، اخمهاش رفت توهم، روبه خواهرش خانم معلم کردوچشمک زدوبه مدیرمدرسه نهیب زد:
« یحیی گل درست میگه، خودم شاهدبوده م که روساختن این خونه چه زحمتی کشده، هرکاری واسه ش بکنی، یک صدم حقش نیست، بایدخواهش شوعملی کنی، نه ونوهم نداره، وگرنه همین فرداباخواهرم ازاین خونه میرم... »
گونه های آقای مدیرمدرسه گل انداخت، دست وپنجه هاش راتوهم کردودرهم فشرد، گوشه ی سبیلش رازیردندان کشیدوجوید، چنددور، دورخودچرخید، سرآخر توچشمهای یحیی گل خیره شدوگفت:
« به شرطی که این آخرین خواهشت باشه، این مرتبه م، به خاطرگل جمال خانوم، اسمشون رومی نویسم، فردابچه هاروبامدارکشون بیاردفترمدیریت مدرسه...»